متن های مفید و کاربردی

قسمت سیودوم رمان سرانجام یک شرط

مینوبچه روازبغله یاسمین گرفت

_بفرماییدداخل لپه آرشانوبوسید

_ووشش خاله قربونش تپل خان یاسمین یه پشته چشم نازک کرد

_هوی یه ماشالایی چیزی بگودیگه! مینوهمینطور که میرفت سمته سالن گفت

_بروبابامن چشم شورنیس که!

هردورفتن سمته اتاقه مینو..مینوآرشانوگذاشت پایینویه سیبم داددستش..

یاسمین یه نگاهی به مینوانداخت

_مارال چطوره؟ مینوبالحنی که پربودازناراحتی گفت

_بهترکه نشده هیچ روزبه روزم بدترمیشه..هرده دقیقه یباربهش سرمیزنم...میترسم بلایی سره خودش بیاره..

برای خواندن بقیه قسمت سیودوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۶۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت سیویکم رمان سرانجام یک شرط

   نگاش ازشیشه ی کنارش به بیرون بود...دستاشوگذاشت رومیزوسرشوگذاشت روشون...چنددقیقه توسکوت گذشت..باصدایه گارسون سرشوبلندکرد...

    _چی میل دارید؟؟

    حواسش جایه دیگه بود..._ها؟چ..چی؟

    گارسون نگاهی بهش انداخت...انگاراونم متوجه ی حاله خرابش شده بود..._حالتون خوبه؟؟ مارال بی رمق نگاش کردوسری به نشونه ی مثبت تکون داد..._چیزی میخوریدبیارم براتون؟؟؟ سرشوبه طرفین تکون دادکه یعنی چیزی نمیخواد...گارسون منو روازرومیزبرداشتوبیحرف ازمیزفاصله گرفت..

    چقدردلش برای قبلنایه خودش تنگ شده بود..قبلنایی که تادلش ازچیزی میگرفت بدوبدومیرفت سراغه میثاق...ولی الان حتی ازمیثاقم فراری بود....حرفایه مادرش یه لحظه ازذهنش کنارنمیرفتن..."_مواظبه خودت باش..کاره اشتباهی نکن که بعدش هم خودت پشیمون بشی هم نتونیم سرمونوجلومردم بلندکنیم.." " _میگم مارال توکه میدونی توخانواده ی مااصلارسم نیست که دخترتنهایی بره بیرونوتااخره شب برنگرده!یازبونم لالباپسری چیزی دوس باشه؟؟" "_ .دخترم توکه میدونی بابات یکی ازمعتمدایه بازارطلافروشایه بوشهره..اگه یهروزی یه چیزی بشه اون دیگه حتی سرشم نمیتونه جلومردم بلندکنه..حتی منوبرداراتم هرچی آبروتواین چندسال جمع کردیموهمه روازدست میدیم.." چشاشومحکم روهم فشارداد...چقدرازاینده ی نامعلومش میترسید...

    صدایه گارسون که پشته سرش داشت بایه نفرحرف میزدباعث شدازفکربیادبیرون...حوصله ی کنجکاوی

برای خواندن بقیه قسمت سیویکم  رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۵۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت سی ام رمان سرانجام یک شرط

فردین براش ناراحت بود..ولی نمیدونست چرانمیتونه به چشمه یه پدرنگاش کنه...نمیدونست چراحسی که نسبت بهش داره هنوزبراش غریبس..

    _اگه درمان نشدی چی؟ فرزان گرفته نگاش کرد..

    _اگه درمانم نشدم لااقل خیالم راحت پسرم بخشیدتم..

    _دکترت گفت هرچه زودتربایدبایددرمانتوشروع کنی..

    _برایه چی بایددرمان بشم وقتی امیدی برایه زندگی ندارم؟     فردین بلندشدودستاشوبردتوجیبش روبه رویه پدرش ایستاد

    _مگه نمیگی میخوای گذشته روجبران کنیوازاول شروع کنی؟پس بایددرمان بشی...

    فرزان باتعجب نگاش کرد..فوری بلندشد..

    _یعنی..یعنی تومنو..

    _اگه درمان بشی میبخشم..

    _اما..شایددرمانم نتیجه..

    _میده..اگرنده بخششی هم درکارنیست...

    میدونست حرفش زیادمنطقی نیستویه جورایی زورگوییه

ولی میخواست کاری کنه که دربرابردرمان قوی باشه وکم نیاره..میخواست بشه امیده زندگیش..میخواست به امیده بخشیده شدن طاقت بیاره...

    رفت سمته درکه باصدایه فرزان ایستادسره جاش

  برای خواندن بقیه قسمت سی ام رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

 

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۸۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستونهم رمان سرانجام یک شرط

کرباتشوشل کردویه لیوان آب برداشت...همینکه به لبش نزدیکش کردباصدایه پشته سرش اخماش جمع شدولیوانوبردعقب

_خب فردین خان...توکجا...اینجاکجا..؟مثله اینکه حرفی که بهت زدمویادت رفت نه؟؟یادمه اخرین باردمه دره همین خونه بودکه بهت گفتم دوره مارالوخط بکش.. 

ولی مثله اینکه حرفونشنیده گرفتی...

فردین سعی میکردعصبانیتشوکنترل کنه..روشوبرگردونت سمتش...اخماشوغلیظ کردوبالحنی که عصبانی بودنشوکاملانشون میدادگفت

_توچی میخوای؟یعنی بااین کارات میخوای بگی رودخترخالت غیرت داری؟؟هه اگه بگی اره جکه سال میشه بخدا!!

مسعودیه لبخنده کجکی زد

_حالاتواگه دوس داری اینجوری فکرکن..ولی بهت قول میدم یه کاری کنم که حتی چشمتم دیگه به مارال نیوفته

 ..

فردین باحرص نگاش کردرفت سمتشویقشوچسبید...تواشپزخونه بودنوکسی نه صداشونومیشنیدونه میدیدشون..

_تنهاسوالی که الان توذهنمه اینه که من چیکارت کردم که اینقدرسوزندتت که حالااومدی شاخ شدی؟ مسعودامشب میخواست همه چیوبرافردین روشن کنه..بهش بگه دلیله نفرتش چیه...بگه که چه ضربه ای خورده..وتاهمون ضربه روبه خودش نزنه ولکنش نیس...

_چندسال پیش...تومهمونیه آرشان...یکی ازبچه های اکیپتون..یادته که؟

برای خواندن بقیه قسمت بیستونهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۵۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوهشتم رمان سرانجام یک شرط

_فکرشومیکردم باورنکنی حرفامو...ولی اگه باخودت فکرکن..من چرابایدبعده اینهمه سال برگردمویه مشت دروغوبهم ببافموتحویلت بدم؟اگرباورنداری...ازپدربزرگت منصورخان بپرس...اون همه چیومیدونه...قبل ازرفتنم همه چیوبهش گفتم...توسپردم دستشورفتم...اگرحرفایه من برات اعتباری نداره برووازپدربزرگت بپرس...حرفایه اونوکه دیگه بایدباورداشته باشی...اگه یه روزی حرفاموباورکردیوتونستی منوببخشی بیاهمینجا...من منتظرتم...

فردین بااخمایه درهمش نگاشوازپدرش گرفتوبدونه هیچ حرفی باسرعت رفت سمته در...اززمینوزمان گله داشت..باورش نمیشدحتی پدربزرگشم موضوعه به این مهمیومیدونسته وبهش چیزی نگفته..... 

برای خواندن بقیه قسمت بیستوهشتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۱۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوهفتم رمان سرانجام یک شرط

    "توهمه ی عمرمثله توروندیدم یه جورایی خاطرت عزیزه عزیزم     ازدیدنه توسیرنمیشه چشمه من به تونگاه میکنم     توچشایه تویه جادویه خاصی هست تونگاهه تو     انگاریه احساسی هست غمه دنیاروفراموش میکنم     وقتی به تونگاه میکنم توهمه ی عمرمثله توروندیدم     یه جورایی خاطرت عزیزه عزیزم ازدیدن توسیرنمیشه     چشمه من به تونگاه میکنم"

    مارال بالبخندوبادقت به اهنگ گوش میدادوبه فردین نگاه میکرد..وقتی نگاهه خیره ی فردینوروخودش میدیدهیجانش بیشترمیشد...اصلافکرنمیکردفردین صداش اینقدرخوب باشه..

برای خواندن بقیه قسمت بیستوهفتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۰۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوششم رمان سرانجام یک شرط

خطه چشمشوباریک کشید..رژه صورتیه پررنگشوهم زد..بااون آرایششومدل موهاش خیلی خواستنی شده بود..

لباسوپوشید..قسمته بالایه لباس برهنه بودوازاین بابت معذب بود...یه فکری زدبه سرش..شاله خاکستریه حریرشوبرداشتوانداخت روسرش که وقتی رفتن اونجاشالوبندازه رودوشش... مانتوشوپوشید..خواست ازاتاق بیادبیرون که چشمش خوردبه دستبندی که دستش بود...همون دستبنده یادگاریه مادربزرگش...

بافکری که اومدتوذهنش یه مکثه کوتاه کردوبعدم سریع رفت سمته کشویه میزش..جعبه نسبتابزرگی روازتوش برداشتوبازش کردبعدازچنددقیقه گشتن بالاخره پیداش کرد...

اوردش بیرونوجلویه خودش گرفتش..گردنبنده کلیدی که مسعودبراش خرید...بعدازاون روزکه اومدن خونه دیگه ننداخته بودگردنش...والان دوس داشت بادستبندش ستش کنه..باصدایه زنگه گوشیش سریع گرنبندوانداخت گردنشوگوشیشوبرداشتوانداخت توکیفش..چون میدونست فردینه جواب ندادتانخوادشیش ساعت باهاش یکی دوتاکنه سره دیراومدن

ازاتاقش اومدبیرونه یه تقه به دره اتاقه مینوزد..مینوکه انگارمیخواست ازاتاق بیادبیرون سریع دروبازکرد..بادیدنه سرووعضه مارال یه چشمک بهش زد

_جووووووون چه جیگرییی خانوم شماره بدددم؟؟ مارال یه

پشته چشم نازک کرد

_یعنی مینوتوالان دختری اینقدرهیزی اگرپسربودیا یه شیرازازدستت آسی بودن!

برای خواندن بقیه قسمت بیستوششم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۹۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوپنجم رمان سرانجام یک شرط

_آره میثاق بیابریمممم اینقده دلم هوایه اونجاروکردهههه!هردوبانگاه هایه پرازالتماسشون به میثاق خیره شدن...میثاق تویه عالم دیگه بود..حرفاشونومیشنید..اماانگارحوصله ی معنی کردنشونونداشت..بدونه اینکه نگاشون کنه یاجوابی بهشون بده خیلی ریلکس میرفت سمته خونه..چنددقیقه گذشت..مارالومینوباقیافه های آویزون بدونه حرف به صندلی تکیه دادن..مارال ازپنجره به بیرون نگاه میکرد..که یهومتوجه ی تغییره مسیرشون شد..فوری تکیشوازصندلی گرفتوبه میثاق زل زد..مینوهم که تازه متوجه شده بودعینه بچه هادستاشومحکم کوبیدبهموباخوشحالی گفت

_ایول داداشه گلم میدونستم ناامیدممم نمیکنی کم کم داشتم بهت شک میکردم که توهمون میثاقه سابقی یانه!!

مارالم بالبخندگفت

_آق میثاقه دیگه لنگه نداره فدااش شممم

میثاق یه نگاه به هردوشون انداختوبی حرف به رانندگیش ادامه داد..

برای خواندن بقیه قسمت بیستوپنجم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۷۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوچهارم رمان سرانجام یک شرط

_اولنش ایییی بگی تخت ارزونی خودت دومنش

_اتاقی که توتوش باشی طویلس نیازی به درزدن نداره سومن..باصدایه مادرش حرفش نصفه موند

_واای ازدسته شمادوتا!اینوگفتوبلندشد _خدابگم چیکارتونکنه نمیدونم کی میخوایدبزرگ بشید زودباشین برین بخوابید!اینوگفتوازاتاق رفت بیرون مینوکه تااون موقع ساکت مونده بودبعدازرفتنه خالش سریع رفتواونطرفه مارال روتختش نشست هردوبالبخنده مرموزی به مارال نگاه میکردن مارال یه ابروشوانداخت بالا _هاا؟چیههه؟خوشکل ندیدین؟

میثاق یه نگاه مرموزبهش انداختوبعدم روبه مینوگفت

_من بگم یاتومیگی؟ مینولبخنده خبیثی زد_خودم میگم وایساهولم نکن

برای خواندن بقیه قسمت بیستوچهارم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۶۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوسوم رمان سرانجام یک شرط

_"هوووف!بازاین بچه کجارفته!!" دره ماشینوبستوبه دوروبرش نگاه کردتابلکه پیداش کنه!..امااثری ازش نبود..گوشیش دراوردوشمارشوگرفت..بعدازچندتابوق سریع جواب داد..

_الو؟

_کجایی تودختر؟؟مگه نگفتم توماشین بمون تابرگردم؟؟

_ع!!چرادادمیزنی؟؟بیاتومغازه گل فروشی..من اونجام!اینوگفتوتاقبل ازاینکه فردین چیزی بگه گوشی روقطع کرد..

فردین باحرص گوشیشوانداخت توماشین...همیشه مارالومثله یه دختربچه ی شیطونوبازیگوش میدیدکه اگریه لحظه ازش غافل میشدی کاردسته خودش میداد!

مارال تک تکه گلهارودیده بود..ازگلخونه اومدبیرون که بافردین روبه روشد..

برای خواندن بقیه قسمت بیستوسوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۴۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m