متن های مفید و کاربردی

۵۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

قسمت دوازدهم رمان سرانجام یک شرط

_نمیدونم والا!منم عینه خودت گیج شدم الان!بیخیال بیابریم ببینیم چه خبره..مارال چشش افتادبه تیپه پسرا..فردین یه پیرهنه مشکی باتک کته اسپرت زرشکی وشلوارجینه مشکی پوشیده بود..فرزینم یه پیرهنه مردونه ی آستین بلندباخطایه قرمزومشکی وشلوارکتونه مشکی..هردومثله همیشه ترکونده بودن..تودلش به خوشتیپیوجذاب بودنشون اعتراف کرد.. آروم آروم پشته سرشون حرکت کرد...بویه کباب کله باغوبرداشته بود..یکی ازپسرابه محضه دیدنشون اومدسمتشون..یه لبخندزدودستشودرازکردطرفه فردین _سلاااام داش فردینه گله گلااب کجاموندین؟دیرکردینااافردین یه لبخندزد دستشو گرفت

_آره دیگه تارفتیم دنباله دخترادیرشد!پسره به دخترایه نگاه کرد..لبخندش عریضترشد

_سلام خانومااا!من نیماهستم دوسته فردین وفرزین!! مینوهم یه لبخنده مقبولانه ز

_خوشبختم منم مینوهستم واینم ماراله...مارال یه لبخنده کمرنگ زدوزیره لب یه خوشبختم گفت...فرزین روبه نیماگفت

_منم که الان دقیقااینجاشلغمم!! نیما حواسش به دخترابودوکلافرزینوفراموش کرده بود...

_ع!!ببخشیدتوروخدا اصلاحواسم نبود!توخوبی دادا؟؟ فرزین یه مشت زدبه شونشویه چشمک بهش زدوطوری که فقط خودش بشنوه گفت

برای خواندن بقیه قسمت دوازدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۰۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت یازدهم رمان سرانجام یک شرط

یه مدت بودمیخواست دیگه این کارشو بذارکنار..امشبم بخاطره همین زیادبه مارال توجه نکرد...گوشیشوبرداشت چندتاتماسه بی پاسخ ازسیماداشت..قبل ازاینکه بره ترکیه باهاش دوست شده بود..حدود دوهفته ای میشدکه باهم بودن...بعدازاینکه ازترکیه اومده بوددیگه نه جواب تلفناشومیدادنه حوصله دیدنشوداشت..ازدخترایی که خودشونو به ادم مینداختن بدش میومد..

.به مارال فکرکرد..یه دخترقدبلنده مومشکی باچشایه سبزآبی..بینیه قلمی لبای برجسته ی خوشفرم که توصورتش خودنمایی میکردن...ازاون دسته دخترایه تودل بروبود...

صفحه ی گوشیش روشن شدیه نگاه بهش کرد...بازم سیمابود...چندلحظه به صحفه ی گوشیشواسمش خیره موند ...زودازدختراخسته میشد..همه ی دوست دختراش اکثرابه ماه نکشیده عوض میشدن..تماسووصل کرد

_الو؟؟ صدای پرازعشوه ی سیماتوگوشش پیچید..

_سلام عشقم!چراهرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟؟ فردین بابی میلی گفت _چی شده

برای خواندن بقیه قسمت یازدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۰۸۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت دهم رمان سرانجام یک شرط

_پس ببخشیدمنتظرموندید!بفرماییدراهنماییتون میکنم..میلادجلوترراه افتا مارال ومینوهم دنبالش...رسیدن سریه میز

_بفرماییدبشینید!الان میگم بیان ازتون پذیرایی کنن...اگرخواستیدلباس عوض کنیدبریدتواتاقه تهه سالن هردوتشکرکردن ورفتن سمته اتاق 

    فرزین متوجه ی دختراشده بود..تواین مدت که بیشترازدوسه بارندیده بودشون تونسته بودبفهمه که ازاون دسته دخترایه آویزون نیستن...

    _فرزین؟؟ باصدایه فردین سرشوبرگردونت سمتش

    _هووم؟

    _روژین چراهمراهت نیومده؟ فرزین اخماشوتوهم جمع کرد

    _ اه دختره ی نچسب!همون یه هفته دوستی براهفت پشتم بس بود!!فردین یه لبخندکه بیشتربهش میخوردپوزخندباشه گفت

برای خواندن بقیه قسمت دهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۶۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت نهم رمان سرانجام یک شرط

    ملک خانوم یه نگاه به سرتاپایه فرزین انداختوگف

    _دستت دردنکنه پسرم!!واقعامامدیونتونیم!!_کاری نکردم که!!هرکسه دیگه ای هم جایه من بودهمینکارومیکرد!!_به هرحال دستتون دردنکنه واقعاممنونم!!

    _خواهش میکنم!...اگه کاری نداریدمن برم؟_نه پسرم بروبه سلامت     فرزینم یه خداحافظی کردورفت سمت اتاقه مادربزرگش..

    _عزیزجون؟؟بالاخره حرف زدنت تموم شد؟؟

    _اره پسرم دستت دردنکنه!امشب فردین قراره بیادبروفرودگاه دنبالش..

    _خب خودش باتاکسی میاد!چه کاریه که من بخوام برم دنبالش!؟

    _حرفموگوش کن میگم خودت برودنبالش

    _خیله خب باشه!!اییی بمیری فردین که همیشه باعثه زحمته منی!!

    عزیزجون یه چشم غره ی حسابی بهش رفت

    _خدانکنه این چه حرفیه!!جایه این حرفات پاشوبروخونه یکم استراحت کن بعدم بروفرودگاه دنباله برادرت _الهی قربونت برم من خب اگه الان من برم خونه کی میادازشمامراقبت کنه اینجا؟؟

برای خواندن بقیه قسمت نهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۴۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت هشتم رمان سرانجام یک شرط

دیگه کم کم داشتن وارده شیراز میشدن ولی فرزین هنوزادرسشونوازشون نپرسیده بودازتویه اینه به مینونگاه کرد مینومتوجه شدوبایه لبخندنگاش کردفرزین باهمون اخم گفت _میشه ادرستونوبگید؟؟

مینوکه اخمه فرزینودیدتودلش یه خاکتوسرت مینویی به خودش گفتوادرسو به فرزین داد مارال که تا اون موقع به زوربیدارمونده بودباورش نمیشدکه هرچه زودتربرسن

 ...........

مارال همینکه ماشین نگه داشت دروبازکردوپریدپایین فرزین ازاین حرکتشودیدجوری که مارال بشنوه گفت _حالا یه تشکرمیکردی بدنمیشداا؟؟مارالم پروگفت

_مگه ادم واسه کاری که وظیفشه بایدمنتظره تشکرباشه؟؟ فرزین یه نگاه بهش کردوگفت

_هنوز بچه ای واسه اینکه بخوام باهات کل کل کنم!بذاربزرگترکه شدی یه صحبتی باهات میکنم بعدم یه پوزخنده معنی داربهش زد

برای خواندن بقیه قسمت هشتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۱۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت هفتم رمان سرانجام یک شرط

توراه کسی چیزی نگفت حدودن یک ساعتونیم توراه بودن که بالاخره رسیدن... پیاده شدن بقیه ی بچه هاهم انگارتازه رسیده بودن همینکه همودیدن براهم دست تکون دادن مریلاوعسلورامبدبه طرفشون اومدن بعدازسلامواحوالپرسی قرارشدبرن پیست اسکی هواخیلی سردبودومارالم کلی سردش شده بودمارال زیادازپیست اسکی خوشش نمیومدبخاطره همینم به بقیه گفت که برن بعدم خودش نشست رویه نیمکته روبه رویه پیست همینجوری نشسته بودوبه برفاخیره شده بود رب ساعتی ازرفتنه بچه هامیگذشتواونم تنهایی نشسته بوداونجا..حواسش به دروبرش نبودکه یه گوله برف اومدطرفشومحکم خوردتوسرش پشتشونگاه کرد

مریلاورامبدودیدکه داشتن بهش میخندیدن حرصش گرفتویه گوله برفه بزرگ درست کردوبه طرفه مریلانشونه گرفتوپرتش کرد!مریلاهم جاخالی دادوخوردتوسره یه پسرکه دقیقاپشته مریلابودپسره فوری برگشت یه سویشرته خاکستری تنش بود

برای خواندن بقیه قسمت هفتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید


.قدش متوسط بودوخوش استایل!یه اخمه غلیظ هم کرده بودزل زدبه مارالوباعصبانیتی که تویه صداشم معلوم بودگفت

_مگه مرض داری؟؟

مارال فوری خودشوجمعوجورکردوباچهره ای مظلوم به پسره نگاه کرد!به من من افتاده بودنمیدونست چی بگه!!

رامبدروبه پسره گفت

_ع!!سلااام داش فرزینه گللل چطوری پسر؟؟ میدونی چندوقته که ندیدمت شاهزاده نوری؟؟

پسره مثله اینکه اول متوجه ی رامبدنشده بودبعدازاینکه رامبدودیداخمش کمی کمرنگتر شدوگفت _به به!سلااام آق رامبد!والاماهم زیره سایتیم!!

_بدنمیشه یه حالی ازفقیرفقراهم بپرسیاااا

_الکی نمیخوادایراده منوبگیری!نکه خودت همیشه حاله منومیپرسی!؟

رامبدخندیدوگفت حالابعدن راجبعه این موضوع حرف میزنیم!بعدم یه نگاه به مارالی که دستوپاشوگم کرده بودوالانم توچشاش تعجبومیشددیدگفت_این آقافرزینه یکی ازبهترین دوستای من روبه فرزین گفت

_ببخشیداشتباهی این گوله برف خوردبه تو!

مریلاهم کم کم به حرف اومدوگفت

_سلام آقافرزین خوبین؟؟ببخشیدتوروخداگوله برفه قراربودبخوره به من ولی من جاخالی دادم اومدسمته شما!!

فرزینم یه نگاه به مارال کردوگفت

_والاشمادوتاکه کاری نکردین که اینهمه معذرت خواهی میکنید!!

اصله کاری که بایدمعذرت خواهی کنه عینه مجسمه وایساده هیچم نمیگه!!

مارال که ازپروییه فرزین حرصش گرفته بودیه اخمه ریزی کردوپروترازخودش گفت

_فکرنکنم کاره بدی کرده باشم!!دسته من نبودکه!!مگه من دلم خواست که بخوره به شما؟؟ فرزینم بایه پوزخند گفت

_نه بابا!!مثله اینکه یه چیزی هم بدهکارت شدم!؟؟

اگه مایلی تامن ازت معذرت خواهی کنم چون اینجاوایسادم!؟؟ مارال بااینکه تقصیرکاربودولی بازم دلش نمیخواست که جلویه فرزین کم بیاره!بخاطره همینم جوابشومیداد..

فرزین بااخمه غلیظی زل زده بودبه مارال ومنتظربودکه ازش معذرت خواهی کنه!!مارالم عینه خیالش خیلی ریلکس نگاش کردوگفت

_الکی منتظرنمون که من عذرخواهی کنم!آخه خودمومقصرنمیدونم!!

فرزین ابروشوبالاانداختوگفت

_خیله خب!عذرخواهی نکن!!وایساالان حالیت میکنم!!

اینوگفتوخم شدرویه زمینویه گوله برف درست کردوتامارال به خودش بیادبه طرفش پرتش کرد!

مارال هم اختیارشوازدست دادومحکم خوردزمین!

مثله اینکه هوایه سرده اونجاروش گذاشته بودوحالاباعثه بدشدنه حالش شده بود..نای بلندشدنودیگه نداشت.مریلا فوری رفت کنارشوسعی کردبلندش کنه...

فرزین فکرکردداره نقش بازی میکنه بخاطره همینم دست به سینه وایسادوگفت _چی شدخانوم کوچولو؟؟کم آوردی؟؟؟

مارال تاخواست جواب بده صدایه مینوروشنیدکه بابقیه ی بچه هابه سمتشون میومدن سرشوچرخوندطرفشون مینوفوری اومدکنارش نشستوگفت

_چی شده مارال؟؟؟اتفاقی افتاده برات؟؟؟

مارال یه نگاه به فرزین کردکه باچهره ی اخموش خیره شده بودبهش!بعدم گفت _نه چیزه مهمی نیست!!

مینوومریلاکمک کردن تامارال بلندشه..

حسابی ازدسته فرزین حرصی شده بودامانمیدونست چطوری تلافی کنه!

زیرچشمی یه نگاهی به فرزین کردو زیره لب گفت

_شاهزاده نوری شاهزاده نوری که میگن اینه؟؟اه اه بااین اخلاقه گنده حال بهم زنش پسره ی ازخودراااضی!

فرزین صداشوشنید!اماچیزی به رویه خودش نیاورد 

مینوکه نگرانه مارال شده بودهمینطورکه کنارش راه میرفت گفت _اگه میخوای تابرگردیم خونه مثله اینکه حالت زیادخوب نیست!

مارال باقیافه ای که ازدورهم میشدفهمیدحالش خوش نیست گفت _اره اگه میشه بریم دیگه..

_باشه وایسابرم به مازیاروزهرابگم

اینوگفت ورفت سمته زهراومازیارکه کناره بقیه وایساده بودن دره گوشه زهرا گفت

_زری اگه میشه تابرگردیم دیگه!مارال حالش خوب نیست!!خیلی بدسرماست الان مطمعنم میخوادسرمابخوره!!

_اوکی الان به مازیارمیگم

اینوگفتوروشوکردطرفه مازیارکه داشت بافرزینو رامبدحرف میزد _مازیارمارال حالش خوب نیست میشه بریم؟؟ رامبد باتعجب گفت

_ع!!اینکه حالش خوب بود!!چش شدیهو؟؟ فرزین یه نگاه به مارال کردوباتمسخرگفت

_یاهوایه به این خوبی بهش نساخته یاگوله برفه کارشوکرده!!

رامبدومازیارخندشون گرفت ولی چون میدونستن خندیدنشون الان جایزنیست فقط یه لبخندزدن که همین لبخندهم عاقبته انچنان خوبی نداشت؛چون مارالوحسابی عصبانی کردوباعث شددیگه نتونه جلوخودشوبگیرهوجوابه حرفایه نیشداره فرزینونده

روبه روش ایستادومستقیم زل زدتوچشاشوباصدایی که پرازحرصوعصبانیت بودوگفت

_نه مثله اینکه گوله برفی که به طرفه شمااومدکارشوکرده اخه باعث شده که خیلی بهتون فشاربیادوحرصی بشین که دم به دقیقه به من طعنه میزنید اینوگفتورفت خودشم نمیدونست کجا!!فقط میدونست که اون لحظه دیگه نبایدوایسه....

مینوازفرزین معذرت خواهی کردورفت دنباله مارال زهراومازیارهم خداحافظی کردنورفتن طرفه ماشین..

 *

_اه به خشکیه شاانس آخه حالاچه وقته خراب شدن بود؟!

هرکاری میکنم روشن نمیشه!!فکرکنم سیستمش بازقاطی کرده!!اعصاب نذاشته برام!!

زهرابانگرانی گفت

_وااای مازیارحالابایدچیکارکنیم؟؟تاکی اینجاوایسیم؟؟یخ زدیم که!!

مازیار یه باردیگه استارته ماشینو زدولی بازم روشن نشد؛روبه زهراگفت

_شمابیاین سوارشیدتامن برم ببینم یکی پیدانمیکنم بیارم کمک!این رامبدم که باورش نمیشدهرچه زودتربره!!اگه بودالان یه کمکی میکرد!!

اینوگفتوازماشین پیاده شد.. مارالومینوزهرامونده بودن چیکارکنن!مجبورشدن سوارشن تامازیاربره کمک بیاره...

مارال سرشوگذاشته بودرویه شونه ی مینووخوابش برده بود..مینوهم چشاشوروهم گذاشته بودولی بیداربود،، زهراهم داشت ازشیشه ی ماشین بیرونونگاه میکردکه باصدایه مازیارهردوتوجهشون به بیرون جلب شد....

مازیاردره ماشینوبازکردوگفت

_یالاپیاده شید!!میخوام شماروبفرستم برید؛خودمم به جرثقیل خبردادم بیان ماشینوببرن زهراباتعجب گفت

_باکی میخوای ماروبفرستی؟؟

_بافرزین

_چی؟توکه میدونی مارال امکان نداره باهاش بیاد!!

_مجبوریدکه برید.من معلوم نیست که تاکی قراره اینجاباشم یالازودپیاده شید!

زهرایه نگاه به مینوانداختوگفت

_چیکارکنیم!؟بریم؟؟

مینوبااینکه میدونست مارال مخالفت میکنه سرشوبه نشونه ی مثبت تکون داد چون واقعادیگه حوصلش داشت سرمیرفت.

زهرابا چش ابروبه مارال اشاره کرد که یعنی مارال چی؟؟قبول میکنه؟؟

مینوچیزی نگفت مارالوتکون دادوصداش زد؛آروم چشاشوبازکردوسرشوازرویه شونه ی مینوبرداشت به دوروبرش نگاه کرد..

_چی شده؟؟رسیدیم؟؟

_نه بابا کجارسیدیم؟هنوزسره جایه اولمونیم!!پیادشومیخوایم بایکی دیگه بریم_باکی؟؟چرا؟؟

_ماشینه مازیارخرابه درست بشوهم نیست!پیادشومیفهمی باکی میریم!

منتظرنموندببینا مارال بازچی میگه؛دره سمته خودشوبازکردوپیاده شدمارالوزهراهم پیاده شدن زهرارفت کناره مازیارایستاد دلش نمیخواست تواون شرایط اونجاتنهاش بذاره براهمینم گفت _من نمیرم میمونم باتومیام!نه هم نیارکه قبول نمیکنم!!

_هووف برداربرودیگه عزیزم!اینجابمونی که چی بشه؟؟

_که کنارت باشم!من باتواومدم باتوهم برمیگردم!!

_خیله خب باشه هرطورمیلته فقط خواهشن بعدن سرم غرنزن..!

_اوکی باشه قول میدم! مارال کنجکاوبودبدونه قراره باکی برن دروبرشونگاه کردکسه اشنایی روندید گوشیه مازیارزنگ خوردتوجهش به اون جلب شدونگاش کرد _الو؟کجایی توپسر؟بیادیگه!!اوکی باشه منتظریم گوشیشوقطع کردوبه دخترانگاه کرد _الان میادیخورده دیگه صبرکنید

چنددقیقه گذشت که یه لنگروزه سفیدکنارشون زدروترمز مازیاریه لبخندزدو روبه مارال ومینوگفت _زهرابامن میادشما هم الان بافرزین میفرستم!برین سوارشید..

مارال تااسمه فرزینوشنیدفوری اخماش رفت توهموباکنجکاوی گفت _کدوم فرزین؟؟مازیارباتردیدگفت

_همون که باهاش دعوات شد!!توروخدانه نیاراخه راهه دیگه ای نداریم مجبوریدکه برید...

_امکان نداره!!اگه ازسرما یخ بزنم اینجا بهترازاینکه بااین پسره ی ازخودراضی جایی برم

_بفرماهمینوکم داشتیم!!مینوتویه چیزی بهش بگو!!..مینودسته مارالوگرفتویکم بابقیه فاصله گرفتن..توصورته مارال که توسرمالپاش گل انداخته بودنونوکه بینیش قرمزشده بودنگاه کردوگفت

_اولنش که مابایدازخدامون باشه که بافرزین بریم!!دومنش دخترمگه مغزه خرخوردی که میخوای موقعیت به این خوبیوردکنی؟سومنش اگه تونیای خودم میرم!!چهارمنش مازیاروزهرامعلوم نیست کی وباکی قراره برگردن ماکه نمیتونیم تاشب اینجابمونیم!!توروخداخریت نکن بیابریم!!

مارال دندوناشوبه هم فشاردادوباهمون اخمه کمرنگش گفت

_امکان نداره!!من تا یه رب پیش داشتم باهاش دعوامیکردم حالابیام سواره ماشینش بشم؟؟عمرررا

_خب ده همین دیگه الان یه بهونه میشه واسه اشتیتون جونه مینونه نگو_به قوله خودت اولنش که من قهرنیستم که بخوام اشتی کنم دومنش خب چه دلیلی داره بایه غریبه بریم؟؟سومنش.....صدایه فرزینوشنیدکه گفت _چیکارمیکنیدمیایدیانه؟؟من راننده شمانیستم که بخوام تاشیش ساعت منتطربمونمااا!!

سرشوبرگردونت دیدازماشین پیاده شده وداره بهشون نگاه میکنه

بیشترحرصش گرفت دوست نداشت خودشوکوچیک کنه وباهاش بره!ولی چاره ای هم نداشت مینوراست میگفت مازیاروزهرامعلوم نبودقراره تاکی اینجابمونن!توفکربودکه مینودستشوکشیدوبردسمته ماشین بعدم بالبخندروبه فرزین گفت

_ببخشیدیه خورده منتظرموندید!!بریم مامیایم باهاتون مارال که دیگه همه چیوتموم شده دید ترجیح داد چیزی نگه اما یه نیشگونه ابدار ازمینوگرفت مینودردش گرفت امابه رویه خودش نیاورد...دره ماشینوبازکردنوسوارشدن توطوله راه کسی چیزی نگفت بویه ادکلنه تندوتلخه فرزین ماشینوپرکرده بود مارال همیشه به عطرایه مردونه علاقه داشت میثاق یه عطر نمیدونست بگیره که سره یه هفته باشیشه ی خالیش روبه رومیشد همشو روخودش خالی میکرد بعدم میثاق یه دعوا باهاش میکردو بازهم همون اش بودوهمون کاسه....

خوابش گرفته بودولی به چشماش برای نخوابیدن تمنا میکرد..

فرزین ازاینه ی جلوبه مارال نگاه کردهنوزنتونسته بوددرست آنالیزش کنه... چشایه سبزی داشت موهای مشکیش که یه ورریخته بودن روصورتش بینیه قلمیش ولبایه برجسته ی صورتی..توصورتش یه نوع معصومیتهخاصی داشت که ادم ازدیدنش سیرنمیشد....اسمشم که ازبقیه شنیده بود)مارال(دوباره بهش نگاه کردقبلا مینوروتویه مهمونیای رفیقاش دیده بود..ولی تاحالاندیده بودکه این دختره یه دنده ی جذاب باهاش باشه..

مارال متوجه ی نگاه های فرزین به خودش شد...تودلش صدبارخودشومینوسره اینکه چرا باهاش اومدن فحش داد..

پایان قسمت هفتم رمان سرانجام یک شرط

۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۷۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت ششم رمان سرانجام یک شرط

عزیزم خیلی زیاد

شرط میبندم که دلت منو بخواد عزیزم خیلی زیاد....

دوتایی اهنگوهمراهی میکردن که یه سفیداومدکنارشون

مینویه نگاه به ماشین انداخت یه دفعه چشاش چهارتاشدوباتعجب نگاش کردبعدم باهیجان روشوکردطرفه مارالوگفت

_وااااای خدااایااا!ماری اینونیگاااکن!

مارال باکنجکاوی گفت

_کیو؟؟

_یه خورده سرتوخم کن تاببینیش

همینکه مارال سرشوخم کرد ماشینه گازشوگرفتورفت جلوتر!

_ع!این چرارفت!؟

_انتظارنداشتی که براتووایسه؟؟

_حالاکی بودمگه؟؟

_یکی ازشاهزاده هایه نوری بود!نمیدونم چرااون یکی جفتش همراش نبود!!

برای خواندن ادامه قسمت ششم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۳۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت پنجم رمان سرانجام یک شرط

چند دقیقه گذشتو هردوسکوت کرده بودنوبه آهنگی که تویه کافه پخش میشدگوش میدادن یه گل رزنشونه عشقمون میمونه تاابد پیشه منی باتوقشنگ میشه همه روزایه من مثله همیم همیشه عاشقیم تاتهه زندگی دوست دارم دوست دارم به همین سادگی

به دلت بدراه نده خیالم راحته به دلم اومده که ماماله همیم

منوتوکه همش توخیاله همیم..)علی لهراسبی یه گل رز(

مارال عاشقه این اهنگ بود ازاول تااخرشم حفظه حفظ بودوالانم داشت باهاش زمزمه میکرد همینطورکه توحالوهوایه اهنگ بود

صدایه گوشیه مینوتوجهشوجلب کرد مینوخودشم زودمتوجه شدو گوشیشوجواب داد

_الو؟

صدایه کسی که پشته خط بودبه دلیله اینکه صدای آهنگه کافه کمی بلندبودواضح به گوش نمیرسید..

برای خواندن ادامه قسمت پنجم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۲۸۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت چهارم رمان سرانجام یک شرط

_سلاااام مامان چطوری؟؟

_سلاام دختره بی معرفتم!یه روزنشده که رفتیاااا مگه نگفتم تارسیدی یه زنگ بزن؟؟

_وای مامان بخدایادم رفت همین الان داشتم میومدم بهت زنگ بزنم

_اشکالی نداره ولی دیگه تکرارنشه چندباری رو گوشیت زنگ زدم جواب ندادی

_پیشم نبودبه خاطره همینم ندیدم حالاایناروول کن مامی بقیه چطورن؟؟بابا میثاق

_اوناهم ایناکنارمن سلام میرسونن

صدایه میثاقوشنیدکه میگفت جوجههه چطوره؟؟ مارال خندیدوگفت

_خوبممم پنگووول خااان دوباره صدایه میثاق اومدکه گفت _دوریه من خوب بت ساختههه هااا مارالم باشیطنت گفت _بدجووورساختههه مادرش خندیدوگفت

_بهترقطع کنم وگرنه الان پشته تلفنم دوباره کل کل میکنین

_الهی قربونت بشم من مامان جونم به بقیه سلامه منوبرسون؛کاری نداری عزیزم؟

برای خواند ادامه قسمت چهارم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۲۵۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت سوم رمان سرانجام یک شرط

مارال یه باردیگه مادرشوبغل کردوبوسید دیگه میخواست بره که متوجه ی میثاق که به دیوارتکیه داده بودواوناروتماشامیکردشد

یه دفعه دلش برا داداش کوچولوش که فقط پنج دقیقه ازش کوچیکتربودپرکشیدبهش چشم دوخت میثاق متوجه ی نگاهه خیره ی مارال به خودش شدواروم اروم اومدکنارش ایستادوتمامه احساسی که سعی داشت نشونش بده روریخت توچشاش مارال فوری میثاقوبه آغوش کشیدواروم دره گوشش گفت _داداش کوچیکه؟؟؟ میثاق بالحنی محبت امیزگفت _جااانه داداش کوچیکه؟؟؟

_تونبوده منومصطفی فقط توبرامامانوبابا باقی میمونی مواظبشون باش تنهاشون نذار

_چشم آبجی بزرگه!قول میدم عینه یه مـــــــرد مواظبشون باشم تونگران نباش عزیزم مارال اروم گونشو بوسیدوگفت دلم برات تنگ میشه داداشی

_من بیشتررر آجی آخه تونبوده تومن به کی گیربدم؟کیواذیت کنم؟؟رولباسایه کی لکپاکن بریزم؟؟صبا کیوباابه یخ بیدارکنم؟؟

مارال انگشته اشارشواوردبالاهو گرفت جلومیثاقوگفت


برای خواندن قسمت سوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


ادامه مطلب...
۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۴۰۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m