متن های مفید و کاربردی

۴۰ مطلب با موضوع «رمان :: رمان سرانجام یک شرط» ثبت شده است

قسمت سی ام رمان سرانجام یک شرط

فردین براش ناراحت بود..ولی نمیدونست چرانمیتونه به چشمه یه پدرنگاش کنه...نمیدونست چراحسی که نسبت بهش داره هنوزبراش غریبس..

    _اگه درمان نشدی چی؟ فرزان گرفته نگاش کرد..

    _اگه درمانم نشدم لااقل خیالم راحت پسرم بخشیدتم..

    _دکترت گفت هرچه زودتربایدبایددرمانتوشروع کنی..

    _برایه چی بایددرمان بشم وقتی امیدی برایه زندگی ندارم؟     فردین بلندشدودستاشوبردتوجیبش روبه رویه پدرش ایستاد

    _مگه نمیگی میخوای گذشته روجبران کنیوازاول شروع کنی؟پس بایددرمان بشی...

    فرزان باتعجب نگاش کرد..فوری بلندشد..

    _یعنی..یعنی تومنو..

    _اگه درمان بشی میبخشم..

    _اما..شایددرمانم نتیجه..

    _میده..اگرنده بخششی هم درکارنیست...

    میدونست حرفش زیادمنطقی نیستویه جورایی زورگوییه

ولی میخواست کاری کنه که دربرابردرمان قوی باشه وکم نیاره..میخواست بشه امیده زندگیش..میخواست به امیده بخشیده شدن طاقت بیاره...

    رفت سمته درکه باصدایه فرزان ایستادسره جاش

  برای خواندن بقیه قسمت سی ام رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

 

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۸۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستونهم رمان سرانجام یک شرط

کرباتشوشل کردویه لیوان آب برداشت...همینکه به لبش نزدیکش کردباصدایه پشته سرش اخماش جمع شدولیوانوبردعقب

_خب فردین خان...توکجا...اینجاکجا..؟مثله اینکه حرفی که بهت زدمویادت رفت نه؟؟یادمه اخرین باردمه دره همین خونه بودکه بهت گفتم دوره مارالوخط بکش.. 

ولی مثله اینکه حرفونشنیده گرفتی...

فردین سعی میکردعصبانیتشوکنترل کنه..روشوبرگردونت سمتش...اخماشوغلیظ کردوبالحنی که عصبانی بودنشوکاملانشون میدادگفت

_توچی میخوای؟یعنی بااین کارات میخوای بگی رودخترخالت غیرت داری؟؟هه اگه بگی اره جکه سال میشه بخدا!!

مسعودیه لبخنده کجکی زد

_حالاتواگه دوس داری اینجوری فکرکن..ولی بهت قول میدم یه کاری کنم که حتی چشمتم دیگه به مارال نیوفته

 ..

فردین باحرص نگاش کردرفت سمتشویقشوچسبید...تواشپزخونه بودنوکسی نه صداشونومیشنیدونه میدیدشون..

_تنهاسوالی که الان توذهنمه اینه که من چیکارت کردم که اینقدرسوزندتت که حالااومدی شاخ شدی؟ مسعودامشب میخواست همه چیوبرافردین روشن کنه..بهش بگه دلیله نفرتش چیه...بگه که چه ضربه ای خورده..وتاهمون ضربه روبه خودش نزنه ولکنش نیس...

_چندسال پیش...تومهمونیه آرشان...یکی ازبچه های اکیپتون..یادته که؟

برای خواندن بقیه قسمت بیستونهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۵۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوهشتم رمان سرانجام یک شرط

_فکرشومیکردم باورنکنی حرفامو...ولی اگه باخودت فکرکن..من چرابایدبعده اینهمه سال برگردمویه مشت دروغوبهم ببافموتحویلت بدم؟اگرباورنداری...ازپدربزرگت منصورخان بپرس...اون همه چیومیدونه...قبل ازرفتنم همه چیوبهش گفتم...توسپردم دستشورفتم...اگرحرفایه من برات اعتباری نداره برووازپدربزرگت بپرس...حرفایه اونوکه دیگه بایدباورداشته باشی...اگه یه روزی حرفاموباورکردیوتونستی منوببخشی بیاهمینجا...من منتظرتم...

فردین بااخمایه درهمش نگاشوازپدرش گرفتوبدونه هیچ حرفی باسرعت رفت سمته در...اززمینوزمان گله داشت..باورش نمیشدحتی پدربزرگشم موضوعه به این مهمیومیدونسته وبهش چیزی نگفته..... 

برای خواندن بقیه قسمت بیستوهشتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۱۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوهفتم رمان سرانجام یک شرط

    "توهمه ی عمرمثله توروندیدم یه جورایی خاطرت عزیزه عزیزم     ازدیدنه توسیرنمیشه چشمه من به تونگاه میکنم     توچشایه تویه جادویه خاصی هست تونگاهه تو     انگاریه احساسی هست غمه دنیاروفراموش میکنم     وقتی به تونگاه میکنم توهمه ی عمرمثله توروندیدم     یه جورایی خاطرت عزیزه عزیزم ازدیدن توسیرنمیشه     چشمه من به تونگاه میکنم"

    مارال بالبخندوبادقت به اهنگ گوش میدادوبه فردین نگاه میکرد..وقتی نگاهه خیره ی فردینوروخودش میدیدهیجانش بیشترمیشد...اصلافکرنمیکردفردین صداش اینقدرخوب باشه..

برای خواندن بقیه قسمت بیستوهفتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۰۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوششم رمان سرانجام یک شرط

خطه چشمشوباریک کشید..رژه صورتیه پررنگشوهم زد..بااون آرایششومدل موهاش خیلی خواستنی شده بود..

لباسوپوشید..قسمته بالایه لباس برهنه بودوازاین بابت معذب بود...یه فکری زدبه سرش..شاله خاکستریه حریرشوبرداشتوانداخت روسرش که وقتی رفتن اونجاشالوبندازه رودوشش... مانتوشوپوشید..خواست ازاتاق بیادبیرون که چشمش خوردبه دستبندی که دستش بود...همون دستبنده یادگاریه مادربزرگش...

بافکری که اومدتوذهنش یه مکثه کوتاه کردوبعدم سریع رفت سمته کشویه میزش..جعبه نسبتابزرگی روازتوش برداشتوبازش کردبعدازچنددقیقه گشتن بالاخره پیداش کرد...

اوردش بیرونوجلویه خودش گرفتش..گردنبنده کلیدی که مسعودبراش خرید...بعدازاون روزکه اومدن خونه دیگه ننداخته بودگردنش...والان دوس داشت بادستبندش ستش کنه..باصدایه زنگه گوشیش سریع گرنبندوانداخت گردنشوگوشیشوبرداشتوانداخت توکیفش..چون میدونست فردینه جواب ندادتانخوادشیش ساعت باهاش یکی دوتاکنه سره دیراومدن

ازاتاقش اومدبیرونه یه تقه به دره اتاقه مینوزد..مینوکه انگارمیخواست ازاتاق بیادبیرون سریع دروبازکرد..بادیدنه سرووعضه مارال یه چشمک بهش زد

_جووووووون چه جیگرییی خانوم شماره بدددم؟؟ مارال یه

پشته چشم نازک کرد

_یعنی مینوتوالان دختری اینقدرهیزی اگرپسربودیا یه شیرازازدستت آسی بودن!

برای خواندن بقیه قسمت بیستوششم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۹۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوپنجم رمان سرانجام یک شرط

_آره میثاق بیابریمممم اینقده دلم هوایه اونجاروکردهههه!هردوبانگاه هایه پرازالتماسشون به میثاق خیره شدن...میثاق تویه عالم دیگه بود..حرفاشونومیشنید..اماانگارحوصله ی معنی کردنشونونداشت..بدونه اینکه نگاشون کنه یاجوابی بهشون بده خیلی ریلکس میرفت سمته خونه..چنددقیقه گذشت..مارالومینوباقیافه های آویزون بدونه حرف به صندلی تکیه دادن..مارال ازپنجره به بیرون نگاه میکرد..که یهومتوجه ی تغییره مسیرشون شد..فوری تکیشوازصندلی گرفتوبه میثاق زل زد..مینوهم که تازه متوجه شده بودعینه بچه هادستاشومحکم کوبیدبهموباخوشحالی گفت

_ایول داداشه گلم میدونستم ناامیدممم نمیکنی کم کم داشتم بهت شک میکردم که توهمون میثاقه سابقی یانه!!

مارالم بالبخندگفت

_آق میثاقه دیگه لنگه نداره فدااش شممم

میثاق یه نگاه به هردوشون انداختوبی حرف به رانندگیش ادامه داد..

برای خواندن بقیه قسمت بیستوپنجم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۷۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوچهارم رمان سرانجام یک شرط

_اولنش ایییی بگی تخت ارزونی خودت دومنش

_اتاقی که توتوش باشی طویلس نیازی به درزدن نداره سومن..باصدایه مادرش حرفش نصفه موند

_واای ازدسته شمادوتا!اینوگفتوبلندشد _خدابگم چیکارتونکنه نمیدونم کی میخوایدبزرگ بشید زودباشین برین بخوابید!اینوگفتوازاتاق رفت بیرون مینوکه تااون موقع ساکت مونده بودبعدازرفتنه خالش سریع رفتواونطرفه مارال روتختش نشست هردوبالبخنده مرموزی به مارال نگاه میکردن مارال یه ابروشوانداخت بالا _هاا؟چیههه؟خوشکل ندیدین؟

میثاق یه نگاه مرموزبهش انداختوبعدم روبه مینوگفت

_من بگم یاتومیگی؟ مینولبخنده خبیثی زد_خودم میگم وایساهولم نکن

برای خواندن بقیه قسمت بیستوچهارم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۶۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوسوم رمان سرانجام یک شرط

_"هوووف!بازاین بچه کجارفته!!" دره ماشینوبستوبه دوروبرش نگاه کردتابلکه پیداش کنه!..امااثری ازش نبود..گوشیش دراوردوشمارشوگرفت..بعدازچندتابوق سریع جواب داد..

_الو؟

_کجایی تودختر؟؟مگه نگفتم توماشین بمون تابرگردم؟؟

_ع!!چرادادمیزنی؟؟بیاتومغازه گل فروشی..من اونجام!اینوگفتوتاقبل ازاینکه فردین چیزی بگه گوشی روقطع کرد..

فردین باحرص گوشیشوانداخت توماشین...همیشه مارالومثله یه دختربچه ی شیطونوبازیگوش میدیدکه اگریه لحظه ازش غافل میشدی کاردسته خودش میداد!

مارال تک تکه گلهارودیده بود..ازگلخونه اومدبیرون که بافردین روبه روشد..

برای خواندن بقیه قسمت بیستوسوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۴۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستودوم رمان سرانجام یک شرط

مینویه چشمک بهش زد

_خب نظرت چیه بیای باهم بریم یه چیزه گرم بخوریم؟؟

_نه..ممنون...دیگه داره دیرم میشه..

مارال

_ای بابا حالاچه عجله ای داری!بیابریم دیگه خوش میگذره یاسمین یه دوراطرافشونگاه کردوروبه مینومارال گفت _خیله خب بریم

هرسه تاباهم راه افتادن...

یاسمین دختره بامزه ای بودوزودخودشوتونست تودله مینوومارال جاکنه..خونگرمومهربون بود..همینطورکه میرفتن سمته دره خروجی یاسمین ازخاطراتش توشهربازی میگفتوباهم میزدن زیره خنده..مارال بینه چشمش افتادبه یکی ازغرفه هایی که مسابقه برگزارمیکردن..دورش حسابی شلوغ بودوهمین باعث شدتامارال کنجکاویش دوچندان بشه..

برای خواندن بقیه قسمت بیستودوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۳۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستویکم رمان سرانجام یک شرط

    مارال بادلهره به مسعودنگاه کرد..امروز مثله اینکه قراربودازدرودیواربراشون دردسربریزه فردینم بااخمه غلیظی پیاده شد..مسعودیه نگاه پرازنفرت به فردین انداختوروبه مارال ایستادوسردوجدی زل زدتوچشاش     _بااین مرتیکه میخواستی بری بیرون؟؟مگه همین دیروزنبودکه صورتتوباکیسه بوکس اشتباه گرفته بود؟؟     مارال سرشوانداخت پایین جوابشوداشت اماخب نمیتونست بگه..بگه که اینی که توبهش میگی مرتیکه شده همه زندگیم..شده کسی که حاضرم هرکاری کنم تایه لحظه خیره بشم توچشای عسلیشوهرچی غمودلخوری دارموفراموش کنم..نمیتونست این حرفاروبه مسعودبگه..چون نه درک میکردنه میفهمید..

    فردین تااومدجواب بده باصدای مهردادخان حرفشوخوردوبرگشت عقب...مهردادخان باکنجکاوی ازماشین پیاده شده بودوبه طرفشون میومد..بالبخنده مردونه ای روبه فردین دستشودرازکرد

برای خواندن بقیه قسمت بیستویکم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۱۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m