متن های مفید و کاربردی

۴۶ مطلب با موضوع «رمان» ثبت شده است

قسمت بیستوششم رمان سرانجام یک شرط

خطه چشمشوباریک کشید..رژه صورتیه پررنگشوهم زد..بااون آرایششومدل موهاش خیلی خواستنی شده بود..

لباسوپوشید..قسمته بالایه لباس برهنه بودوازاین بابت معذب بود...یه فکری زدبه سرش..شاله خاکستریه حریرشوبرداشتوانداخت روسرش که وقتی رفتن اونجاشالوبندازه رودوشش... مانتوشوپوشید..خواست ازاتاق بیادبیرون که چشمش خوردبه دستبندی که دستش بود...همون دستبنده یادگاریه مادربزرگش...

بافکری که اومدتوذهنش یه مکثه کوتاه کردوبعدم سریع رفت سمته کشویه میزش..جعبه نسبتابزرگی روازتوش برداشتوبازش کردبعدازچنددقیقه گشتن بالاخره پیداش کرد...

اوردش بیرونوجلویه خودش گرفتش..گردنبنده کلیدی که مسعودبراش خرید...بعدازاون روزکه اومدن خونه دیگه ننداخته بودگردنش...والان دوس داشت بادستبندش ستش کنه..باصدایه زنگه گوشیش سریع گرنبندوانداخت گردنشوگوشیشوبرداشتوانداخت توکیفش..چون میدونست فردینه جواب ندادتانخوادشیش ساعت باهاش یکی دوتاکنه سره دیراومدن

ازاتاقش اومدبیرونه یه تقه به دره اتاقه مینوزد..مینوکه انگارمیخواست ازاتاق بیادبیرون سریع دروبازکرد..بادیدنه سرووعضه مارال یه چشمک بهش زد

_جووووووون چه جیگرییی خانوم شماره بدددم؟؟ مارال یه

پشته چشم نازک کرد

_یعنی مینوتوالان دختری اینقدرهیزی اگرپسربودیا یه شیرازازدستت آسی بودن!

برای خواندن بقیه قسمت بیستوششم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۹۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوپنجم رمان سرانجام یک شرط

_آره میثاق بیابریمممم اینقده دلم هوایه اونجاروکردهههه!هردوبانگاه هایه پرازالتماسشون به میثاق خیره شدن...میثاق تویه عالم دیگه بود..حرفاشونومیشنید..اماانگارحوصله ی معنی کردنشونونداشت..بدونه اینکه نگاشون کنه یاجوابی بهشون بده خیلی ریلکس میرفت سمته خونه..چنددقیقه گذشت..مارالومینوباقیافه های آویزون بدونه حرف به صندلی تکیه دادن..مارال ازپنجره به بیرون نگاه میکرد..که یهومتوجه ی تغییره مسیرشون شد..فوری تکیشوازصندلی گرفتوبه میثاق زل زد..مینوهم که تازه متوجه شده بودعینه بچه هادستاشومحکم کوبیدبهموباخوشحالی گفت

_ایول داداشه گلم میدونستم ناامیدممم نمیکنی کم کم داشتم بهت شک میکردم که توهمون میثاقه سابقی یانه!!

مارالم بالبخندگفت

_آق میثاقه دیگه لنگه نداره فدااش شممم

میثاق یه نگاه به هردوشون انداختوبی حرف به رانندگیش ادامه داد..

برای خواندن بقیه قسمت بیستوپنجم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۷۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوچهارم رمان سرانجام یک شرط

_اولنش ایییی بگی تخت ارزونی خودت دومنش

_اتاقی که توتوش باشی طویلس نیازی به درزدن نداره سومن..باصدایه مادرش حرفش نصفه موند

_واای ازدسته شمادوتا!اینوگفتوبلندشد _خدابگم چیکارتونکنه نمیدونم کی میخوایدبزرگ بشید زودباشین برین بخوابید!اینوگفتوازاتاق رفت بیرون مینوکه تااون موقع ساکت مونده بودبعدازرفتنه خالش سریع رفتواونطرفه مارال روتختش نشست هردوبالبخنده مرموزی به مارال نگاه میکردن مارال یه ابروشوانداخت بالا _هاا؟چیههه؟خوشکل ندیدین؟

میثاق یه نگاه مرموزبهش انداختوبعدم روبه مینوگفت

_من بگم یاتومیگی؟ مینولبخنده خبیثی زد_خودم میگم وایساهولم نکن

برای خواندن بقیه قسمت بیستوچهارم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۶۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوسوم رمان سرانجام یک شرط

_"هوووف!بازاین بچه کجارفته!!" دره ماشینوبستوبه دوروبرش نگاه کردتابلکه پیداش کنه!..امااثری ازش نبود..گوشیش دراوردوشمارشوگرفت..بعدازچندتابوق سریع جواب داد..

_الو؟

_کجایی تودختر؟؟مگه نگفتم توماشین بمون تابرگردم؟؟

_ع!!چرادادمیزنی؟؟بیاتومغازه گل فروشی..من اونجام!اینوگفتوتاقبل ازاینکه فردین چیزی بگه گوشی روقطع کرد..

فردین باحرص گوشیشوانداخت توماشین...همیشه مارالومثله یه دختربچه ی شیطونوبازیگوش میدیدکه اگریه لحظه ازش غافل میشدی کاردسته خودش میداد!

مارال تک تکه گلهارودیده بود..ازگلخونه اومدبیرون که بافردین روبه روشد..

برای خواندن بقیه قسمت بیستوسوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۴۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستودوم رمان سرانجام یک شرط

مینویه چشمک بهش زد

_خب نظرت چیه بیای باهم بریم یه چیزه گرم بخوریم؟؟

_نه..ممنون...دیگه داره دیرم میشه..

مارال

_ای بابا حالاچه عجله ای داری!بیابریم دیگه خوش میگذره یاسمین یه دوراطرافشونگاه کردوروبه مینومارال گفت _خیله خب بریم

هرسه تاباهم راه افتادن...

یاسمین دختره بامزه ای بودوزودخودشوتونست تودله مینوومارال جاکنه..خونگرمومهربون بود..همینطورکه میرفتن سمته دره خروجی یاسمین ازخاطراتش توشهربازی میگفتوباهم میزدن زیره خنده..مارال بینه چشمش افتادبه یکی ازغرفه هایی که مسابقه برگزارمیکردن..دورش حسابی شلوغ بودوهمین باعث شدتامارال کنجکاویش دوچندان بشه..

برای خواندن بقیه قسمت بیستودوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۳۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستویکم رمان سرانجام یک شرط

    مارال بادلهره به مسعودنگاه کرد..امروز مثله اینکه قراربودازدرودیواربراشون دردسربریزه فردینم بااخمه غلیظی پیاده شد..مسعودیه نگاه پرازنفرت به فردین انداختوروبه مارال ایستادوسردوجدی زل زدتوچشاش     _بااین مرتیکه میخواستی بری بیرون؟؟مگه همین دیروزنبودکه صورتتوباکیسه بوکس اشتباه گرفته بود؟؟     مارال سرشوانداخت پایین جوابشوداشت اماخب نمیتونست بگه..بگه که اینی که توبهش میگی مرتیکه شده همه زندگیم..شده کسی که حاضرم هرکاری کنم تایه لحظه خیره بشم توچشای عسلیشوهرچی غمودلخوری دارموفراموش کنم..نمیتونست این حرفاروبه مسعودبگه..چون نه درک میکردنه میفهمید..

    فردین تااومدجواب بده باصدای مهردادخان حرفشوخوردوبرگشت عقب...مهردادخان باکنجکاوی ازماشین پیاده شده بودوبه طرفشون میومد..بالبخنده مردونه ای روبه فردین دستشودرازکرد

برای خواندن بقیه قسمت بیستویکم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۱۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستم رمان سرانجام یک شرط

    مسعود چندثانیه نگاش کردوبعدم بدونه حرف رفت بیرون..

    مسعود فردین منتظروایساده بود..کنجکاوبودببینه مارال چه دلیلی میتونه داشته باشه..میخواست اگه دلیل محکمی نداشته باشه کاری کنه که اززندگیش پشیمون بشه..

    بابازشدن درواومدن مسعودچشاشوریزکردوکنجکاوانه نگاش کرد

    مارال گوشه لبش خون جاری بودوصورتش غرقه اشک بود بااومدن مسعودسریع رفت سمتش مسعوداخماشوبردتوهم دیدن مارال تواون وعضیت براش تعجب اوربود     _چی شده؟این چه سرووعضیه؟؟؟؟

    مارال بی مقدمه استینه سویشرت مسعودوگرفتوبرد سمته فردین

    _بهش بگوکه هیچی بینه منوتونیستوتوفقط پسرخالمی بگوتابفهمه همه حرفایی که بهم زدلایقم نبود...مسعودیه نگاه به فردین انداخت..بعده اون همه سال هنوزچهرشوخوب یادش بود...اخماش بیشترجمع شد..تمامه اون صحنه هاوحرفادوباره ازنوع اومدذهنش...چیزایی که برافراموش کردنشون ازایران رفت...ولی مثله اینکه به همین راحتی هم نبود..هنوزم بایه تلنگره کوچیک همه ی ذهنش درگیرمیشد...

    حدس میزدوعضیته الانه مارال بخاطره اون باشه..

برای خواندن بقیه قسمت بیستم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۸۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت نوزدهم رمان سرانجام یک شرط

یه ساعتی گذشته بود...مارال کلی خریدکرده بود...پشته ویترینه یه جواهرفروشی وایساد...یکی

ازگردنبندابدجوری چشمشوگرفته بود...یه کلیدمتوسط بودکه زنجیره نسبتا ظریفی ازهردوطرف بهش وصل بود...بالای کلیدشکله قلب بودواطرافش نگین کاری شده بود..باخودش گفت"ع!!این چقدرشبیه دسبندیه که مامانبزرگم بهم داد!" دوروبرشونگاه کردتابلکه مینوروپیداکنه ونظره اونم بپرسه..امااثری ازمینونبود..همینطورکه نگاهش به گردنبندبودعقب عقب رفت که یه دفعه محکم خوردبه یه نفر..کفه پاساژلیزبود...نزدیک بودبخوره زمین که دستی دوره کمرش حلقه شد...کاملاازپشت توبغلش بود...بوی عطرش براش اشنابود...خواست سرشوبرگردونه که نفسایه داغشوکناره گوشش حس کرد

_یعنی اینقدرازگردنبنده خوشت اومده؟؟نزدیک بودبخوری زمین بچه!

مارال باشنیدنه صداش باسروصداآبه دهنشوقورت داد خواست ازبغلش بیادبیرون که حلقه ی دستشودوره کمرش تنگترکردوبالحنه جدیش گفت _سواله من جواب نداشت؟؟

برای خواندن بقیه قسمت نوزدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۷۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت هجدهم رمان سرانجام یک شرط

مارال باخنده گفت

_ابرازه احساساتت ازپهناتوحلقم برادرجان!!

اگه بحث دلتنگی نیست پس چرا داری باهم حرف میزنی؟؟

_بیخودی به دلت صابون نزن!!میخواستم بپرسم این جوراب مشکیای منوچیکارکردی؟؟ازوقتی رفتی دارم دنبالشون میگردم پیداشون نمیکنم!! مارال باخنده یه قلپ ازقهوه شوخورد..داغ بود..صورتشوجمع کرد..

چقدردلش برای این شیطنتای وقتوبی وقت میثاق تنگ شده بود..

_آخرشو خودموازدستت میکشم میثاق!!

_حلواش خوشمزه باشه!!غذاهم ترجیحن قرمه سبزی وباقالی پلوباشه!!مارال گیج گفت

_چی؟؟

_نوشابه هم ازاوناکه رنگه ابن ولی گازدارن باشه!اسمشونمیدونم ولب توبگیرکلاس داره!!

_چی میگی تواخه؟؟حالت خوش نیستااا

_خرماهم بگوهستشودرارن لاش گردوبذارن یه جادیدم کلی کلاس داشت مداح هم بگونیارن خودم یه فلش ازاهنگایه مرتضی پاشایی دارم میارم خیلی باکلاستره..

مارال باحرص گفت_میثاق درست حرف بزن ببینم چی میگی؟منظورتونمیفهمم!! میثاق باخنده گفت_مگه نمیگی خودمومیکشم؟؟خومنم میگم تومراسمه ختمت ازاینااستفاده کن کلااس داره!!

مارال بااین حرفش نمیدونست حرص بخوره یابخنده!

_کصااافططط فقط نیای تودستم!!

میثاق خندید...

بعدازچنددقیقه کم کم لحنش جدی شد..

_آبجی بزرگه؟دورازشوخی دلم خداییش هواتوکرده بود..جوجه غرغرو!

برای خواندن بقیه قسمت هجدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۶۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت هفدهم رمان سرانجام یک شرط

    _این موقعه ی شب اخه من چجوری باتوبیام بیرون؟؟حالت خوش نیستا!!بیخیال بذاربرایه وقت دیگه..تافردین خواست چیزی بگه باصدایه مینو هردوشوکه شدن

    مینوهم که بی هوا اومده بودخودشم شوکه شد..اول یکم هول کرد.

    ._چیزه..روبه فردین گفت

    _کجایین شما من کله خونه رودنبالتون گشتم!فیروزه جون گفت بهتون بگم که برش گردونیدخونه..هرچی بهش گفتیم که بمونه هنوززوده قبول نمیکنه میگه وقته قرصام داره میگذره..

    فردین یه نگاهه گذرابه مارال انداخت بعدم سری به معنیه خداحافظی تکون دادوبیحرف ازکنارمینوردشد...

    مینو باچهره ای درهم به مارال نگاه کرد.. مارال باخودش گفت"آخ که الان سوال پرسیدناش شروع میشه.." ولی مینوبرخلافه همیشه چیزی نگفت..روشوبرگردونت باصدایه ضعیفی گفت

    _مهمونا دارن میرن دوست داشتی بیاتوحیاط..اینوگفتوبدونه هیچ حرفه دیگه رفت...

    مارال بایه گره بینه ابروهاش به رفتنش نگاه کرد..


برای خواندن بقیه قسمت هفدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۵۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m