_بچه آخه من به توچی بگم؟،منکه میدونم همه چی زیره سره خودت بوده پس حقته این بلاهایی که سرت میاد.

یهوصدایه مارال که لنگون انگون درحالی که یه دستشم به کمرش بودازپله هااومدپایین میثاق تامارالودیدفوری پرید رفت سمته حاج طاهروخودشوپشتش قایم کردروبه مارال گفت

_سمته من نیای هاوگرنه جیغ میکشم همسایه ها بریزن سرت!!گمشواونوربدو آقاجون توروخدا ببینش باز میخواد بیاد بم حمله کنه بگیرینش!!

حاج طاهرکه گیج شده بود نمیدونست بخنده یاازکارایه این دوتاعصبانی باشه!

حاج طاهر_پاشوجمع کن خودتوخجالتم نمیکشه بابازنی گفتن مردی گفتن این چجور حرف زدنه؟؟؟بااین هیکلت اگه مارال میتونه بزنتت همون بهترکه جایه سالم برات نزاره بااین سنوسالت خجالت نمیکشی اومدی پشته من قایم شدی پاشوبرواونورببینم!

برای خواندن بقیه قسمت دوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


مارالم که دیدهمه چی به نفعه خودش داره تموم میشه اومدکناره طلاخانوم نشستوروبه حاج طاهرگفت _آقاجون اینجوری نبینش که داره ننه من غریبم بازی درمیاره ها!!همش فقط نقش بازی میکنه!!شماکه نمیدونیدبامنه بدبخت چیکارکرده!!رفته بودژله هایی که واسه شام درست کرده بودمودزدیده بودوتوسالنه اتاقاریخته بودمنم که ندیدمش پاموگذاشتم روشو تاخواستم به خودم بجنبم سر خوردموافتادم زمین!!خداروشکر که صحیحوسالمموفلج ملجی چیزی نشدم!

میثاق که دیگه موندنه خودشواونجاجایزنمیدیدفوری بلندشدوپاگذاشت به فرار!

حاج طاهرم که دیگه کفرش ازدسته این دوقلوهایه شروشیطونش دراومده بودباصدایه بلند طوری که میثاقم بشنوه گفت

_فقط یه باردیگه شمادوتاباهم ازاینجورشوخیاکنیدوبعدم دعواکنید دیگه صبرنمیکنمو فوری دوتاتومیذارم دمه درحالاببینیدکی گفتم

 ***********

گوشیشوازرویه عسلی برداشت؛یه تماسه بی پاسخ ازمینودخترخالش داشت این روزاهمش باهم درتماس بودن،مینوهمش زنگ میزدوازش میپرسیدحالامیذارن بیای یانه مارالم که ناامیدبودمیگفت نه هنوزاجازه ندادن ولی بازم سعیمومیکنم!

گوشیشودوباره گذاشت روی عسلی فعلاحوصله ی حرف زدن رونداشت تازه ازحموم اومده بودبیرون؛همیشه دوشه آخره شبوخیلی دوست داشت!کلاهه حولشودراوردوروبه رویه آینه ی اتاقش ایستادو شونشوازرومیزه اینه برداشتومشغوله صاف کردنه موهاش شد؛همینطورکه موهاشوصاف میکردیه نگاهی ازسرتاپابه خودش انداخت؛

دختری که قدی متوسط اندامه تراشیده وخوش فرمی داشت چشمایی آبی که بعضی وقتا انگارسبزمیشدیا به قوله خودش عینه آفتاب پرست رنگاوارنگ میشدبینی قلمی وکشیده لبهایی گوشتی که تویه صورتش به طوره عجیبی خودنمایی میکردن وموهایی مشکیوبلندکه حالابه دلیله خیس بودن رویه صورتشوپوشونده بودن!کلادختری بودکه خیلی میتونست درنگاه اول همه توجه هاروبه خودش جلب کنه صورتی دلنشین داشت!!

همینطورکه خودشوروتوآینه آنالیزمیکردصدایه گوشیشوکه روسایلنت بودوفقط لرزشش به گوش

میرسیدوشنیدبرگشت ونگاهی به روی صفحه ی گوشیش که روی عسلیه کناره تخت بودکرد!بازم مینوبودیه لبخندزدوگوشیشوجواب داد.

مینو_سلااااااام به دخترخاله ی مارمووووزم چطوری ماری جووونم!؟؟؟

_کصافت بازتوبه من گفتی مارموز؟؟فقط نیای تودستم تک تکه موهاتومیکنم!!

_ووووییی چته وحشیی

_حالاوایسابیای تودستم حالیت میکنم

_حالاول کن این حرفاروآقاتوبیاشیرازهرکاری دوست داشتی بامن بکن

_خومشکل اینه که تومیدونی من نمیتونم بیام شیرازداری اینطوری میگی!!

مینوخنده ی ریزی کردوگفت

_چی شد؟؟امروزم نتونستی راضیشون کنی؟؟ماری سه روزدیگه بیشتروقت نیستااااا

_نه نتونستم مثله همیشه مامان دوباره مخالفت کرد

_بابااین حاج طاهرچراچیزی به این خاله طلانمیگه!!مارال چقدرتوخنگی دخترخوبرومخه باباهروبزن تابامامانه حرف بزنه اوکیت کنه دیگه!! 

_باباهه اگه مخش زدنی بودکه من الان شیرازوره دلت بودم!یعنی نه اینکه مخش زدنی نباشه هاااا!نه!!مخش زدنی هس ولی فقط به دسته یه نفرررکه اونم مامان طلاست

_ووو یه جوری گفتی فقط مامان طلاست حالا گفتم کی رومیخوادبگه!!خوخره برویه خورده نازوعشوه بیابرابابات یه خورده خودشیرینی کن تا غضیه فیصله پیداکنه دیگه!!

_نچ این چیزادیگه بدردبخورنیست همشوامتحان کردم نتیجه نداشته

مینوباناراحتی گفت

_پس چیکارکنیم پس؟؟یعنی هیچ راهه دیگه ای نیست؟؟بخدااگه تونیای منم نمیرم دانشگاه

مارال چنددقیقه سکوت کردوبعدازکمی فکرگفت_فقط یه راه دیگه مونده!!که اگه اینم جواب نده دیگه هیچ!!

مینوباخوشحالی یه جیغه بلندکشیدمارال فوری گوشیوازخودش دورکردوگفت _ای مرض ای درد دخترنصفه شبی واسه چی جیغ میکشی کصااافت!!

مینوباخوشحالی گفت

_ووی خاک توسره بیشعورت کنن خوخوشحال شدم که یه راه به مخه نداشتت رسیده حالازودی بگوببینم چیه اون راهه آخروسرنوشت سازت؟؟؟

-راهه آخراینه که به مادرت بگی زنگ بزنه به مامانم وهرطورشده راضیش کنه!!حرفایه مامانت همیشه برای مامان طلاارزش داره ومهمه

_واای اره این به فکره خودمم رسیدولی بعدگفتم بیخیال ماری خودش میتونه خانوادشوراضی کنه ولی حالامیبینم نه هیچ آبی ازتوگرم بشونیست!!فردابه مامانم میگم به خاله زنگ بزنه توهم ازهمین الان چمدوناتواماده کن منم اتاقتوحاضرمیکنم

_حالاوایسابذارببینم چی میشه هنوزهیچی نه به باره نه بداره

_خیله خب ولی من که ازالان مطمعنم که مامان ملک صددرصدخاله روراضی میکنه حالاببین کی گفتم

_خیله خب حالابذارفرداشه ببینیموتعریف کنیم

_باشه هم میبینی هم تعریف میکنی یالاکاری نداری؟برم کپه مرگموبذارم فردازودبلندشم قبله اینکه مامان بره باشگاه بهش بگم بزنگه به خاله _نه عزیزم بروشبت شوکولاتی

_شوکولات دوس ندارم مارال باخنده گفت

_خوبه درک میخواستی دوس داشته باشی!!ببین من دوسپرست نیستم که بخوای نازکنی برامااجمع کن بروبذارمنم کپه مرگموبذارم!

مینوخندیدوبعدشم یه خداحافظی کردنوگوشیوپرت کرد روتخت

همیشه وقتی بامینوحرف میزدازهمین کل کلاداشتن وکلی باهم میخندیدن مینومثله خواهره مارال بودهردویکی یه دونه بودنوبخاطره همین جایه خواهرهموبرا همدیگه پرمیکردن

بلندشدوحولشوکه هنوزتنش بودودراوردویه تیشرته سفیدکه یع mبزرگ روش نوشته شده بودبه همراهه یع شلوره صورتیه کمرنگ که باتیشرتش ست بودو پوشید

بعدم خودشوپرت کردروتخت اونقدرخسته بودکه اصلانفهمیدکی خوابش برد...

صدایه گوشیش حسابی رواعصابش بوددستشوبردسمته عسلی ولی خبری ازگوشیش نبودیادش اومدکه دیشب بعدازحرف زدن بامینوگوشیشوپرت کرده بودروتخت یه خورده خودشوجابه جاکردوگوشیشوپیداکردبه صفحش نگاه کردمینوبود؛همونجوری که چشاشوبسته بودگوشیوجواب داد

مینو_سلااااام!!صبحت بخیرررپرنسسه زشتوخابالویه من!!پاشوکه یه خبره توپ برات دارم؛میدونم الان اگه بهت بگم ازخوشحالی سکته میکنی!!ولی الان که دارم فکرمیکنم ترجیح میدم نگم اخه دلم نمیاااد سکته کنی!بعدشم خودش زدزیره خنده

مارال یه خمیازه کشیدوخابالودگفت

_وااای چقدحرف میزنی تودخترسرصبحی زنگ زدی چی بگی؟؟

_وووخانوم ساعته خووواااب عرضم به خدمتت که الان ساعت دقیقادوازده شده چهارباربهت زنگیدم جواب ندادی مطمعنم شدم هنوزخوابی خوابتم که لامصب خوابه خرسایه زمستونیه خواستم زنگ بزنم میثاق تابیادباروشایه شیکومجلسیش بیدارت کنه ولی بازم گفتم ایندفعه گذشت میکنم تایه خورده دیگه بکپه بعدزنگ میزنم که بلندشده باشه!!حالاهم که زنگ زدم میبینم هنوز توعالمه خوابی!

_خب حالاامرتون چیه خانومه سحرخیز؟!چی میخوای بگی که اینقدرمهم بوده که بخاطرش اینهمه زنگیدی؟؟

_حدسسس بزن چیه؟؟؟مطمعنم اگه بگم خوااابه کلا ازسرت میپره بیرون

_مینومیگی یاقطع کنم؟؟جونم رسیدبه لبم خوبگودیگه!

مینوباذوقی که توصداش معلوم بودگفت

_دیشب یه راهه آخری بووودااا که امیدواربودیم نتیجه بدههه!امروز صبح سره ساعته 9 نتیجه داد!بالاخره عروس خانوم بله روداااد

_چی میگی توعروس خانوم کیه دیگه؟بله ی چیوداد؟؟درست حرف بزن ببینم چی میگی؟

-ااای باباااا چه خنگی تودخترحوصلموسربردی بابامنظورم اینه که مامانت یعنی خاله طلاامروزکه مامانم باهاش حرف زدراضیش کردتوبیای شیرازپیشه ماهمین!!حالافهمیدی یاهنوزادامه بدم؟؟

مارال تااین حرف هاروازمینوشنیدفوری بلندشدنشستویه سیلی زدتوصورته خودشوبعدبه مینوگفت _من دارم خواب میبینم نه؟؟مطمعنم دارم خواب میبینم

مینوکه خندش گرفته بودپشته تلفن یه پخه بلندگفت که مارال ازجاپریدبعدم باخنده گفت

_بفرمااا اگه خوابم بودی الان دیگه بایدبیدارشده باشی مارال هنوز باورش نشده بودخوشحال بودولی هنوزکه هنوزبودفکرمیکردتویه خوابه هوهمه ی اینایه رویابیشترنیست!

مینو_هوووی ماری چت شد!؟؟خوابت برد؟؟ په چراچیزی نمیگی؟؟آخ نکنه ازخوشحال سکته هروزده باشی؟؟ مارال که انگارتوهپروت بودیهوبه خودش اومدوبه مینوگفت

_تومطمعنی؟؟باگوشایه خودت شنیدی؟؟

_الهی قربونه صورته نشستت بشم بابا بخداراست میگم باگوشایه خودم شنیدم منکه دیشب بهت گفتم مطمعن باش خاله ملکت همه چیوراستوریست میکنه برات باورت نمیشد حالادیدی که همه چی اوکی شدحالا هم پاشوبروصورتتوبشوربوی دهنت تاپشته تلفنم میادبعدشم چمدوناتوحاضرکن امروزعصربایدراه بیوفتی مارال که ازشدته خوشحالی هول شده بودگفت

_اوکی اوکی با..باشه پس من برم فعلابای

_کصااافت وایساببینم ازم تشکرنکردی که تشکرکن تابرم مژدگونی هم که بم ندادی اما اومدی شیراز ازحلقومت میکشم بیرون.

_تشکرروکه بایدازخاله جونم بکنم نه ازتوبعدشم خومیخواستی خبرتوندی مگه من گفتم مژدگونی میدم بهت؟؟پاشوجمع کن بروووو

_ایشششش باااشه داااارم براااات مارال خندیدوگفت

_فقط سفت بگیرش درنره!!

مینوباتعجبی که توصداشم معلوم بودگفت_چیو؟؟ مارال باخنده گفت

_همونی که برااام داریو

مینوخندیدوچندفحش نصارش کردو خدافظی کرد...

مارالم فوری بلندشدبایدمیرفت ازمامانش تشکرمیکردوچمدوناشوواسه یه سفره طولانی میبست وقته زیادی نداشتوبایدزوداماده میشد.... 

طلاخانوم

_الهی فدات شم دخترم توروخدارسیدی یادت نره زنگ بزنیااا میثاق

_مامان سفره قندهارنمیره که !!داره میره شیراز!بعدشم نمیخوادبره کارگری که میخوادبره خونه خاله اینا توی نازونعمت بره دانشگاه هوبرگرده!!

مارال_

هروقت گفتن جـــســــدبـیـــــا بــپــــروســـط!!

میثاق درحالی که ادایه مارالو درمیاورد گفت

_خومگه دروغ میگم؟زیادی مامان تحویلت گرفته لوسسس شدی بیخودی ناراحته براات حاج طاهرکه میخواست بحثشونوتموم کنه گفت

_ای بابا شمادوتا حالا که دارین ازهم جداهم میشین دست ازاین مسخره بازیااون برنمیدارین!تمومش کنیددیگه بعدشم روبه مارال گفت

_دخترم توبااین یکی دوتانکن این یه تختش کمه تا میثاق اومد که به این حرفش اعتراض کنه فوری ادمه ی جملشوگفت

_دخترم اگه حس کردی خونه خالت راحت نیستی به خودم خبربده تایه خونه برات بگیرم که راحت باشی طلاخانوم فوری پریدتوحرفشوگفت

_واای نه اگه قرارباشه تویه خونه تنهاباشه همون بهترکه نره من اگه اجازه دادم بره بخاطره این بودکه خونه خالشه وخالش مراقبشه!

مارالم روبه طلاخانوموحاج طاهرگفت

_نه من خونه خاله ایناراحتم مهرادخان)شوهرخالش(که همش ماموریته مسعود) پسرخالش(هم که ایران نیس فقط خاله ومینو هستن مطمعن باشین هیچ مشکلی پیش نمیاد حاج طاهرگفت

_پس حداقل کاش میموندی تابیلیته هواپیمابگیرم برات اینجوری راحترمیرسی

مارال که متوجه ی نگرانی اقاجونش شده بود بالحنی مهربونوپرارامش برااینکه ازنگرانیش کم کنه گفت _اقاجون اگه بخوام منتظره بیلته هواپیمابمونم دیرمیشه وبه موقعه نمیرسم من شمااصلانگران نباشین میرم ترمینال اینجوری به موقعه میرسم

حاج طاهرم که دلش به دختره یکی یه دونش قرص بودپیشونیشوبوسیدوگفت

_هرجورراحتی دخترم من حرفی ندارم حالاهم زودباش بریم تادیرنشده!

پایان قسمت دوم رمان سرانجام یک شرط