مارال یه باردیگه مادرشوبغل کردوبوسید دیگه میخواست بره که متوجه ی میثاق که به دیوارتکیه داده بودواوناروتماشامیکردشد

یه دفعه دلش برا داداش کوچولوش که فقط پنج دقیقه ازش کوچیکتربودپرکشیدبهش چشم دوخت میثاق متوجه ی نگاهه خیره ی مارال به خودش شدواروم اروم اومدکنارش ایستادوتمامه احساسی که سعی داشت نشونش بده روریخت توچشاش مارال فوری میثاقوبه آغوش کشیدواروم دره گوشش گفت _داداش کوچیکه؟؟؟ میثاق بالحنی محبت امیزگفت _جااانه داداش کوچیکه؟؟؟

_تونبوده منومصطفی فقط توبرامامانوبابا باقی میمونی مواظبشون باش تنهاشون نذار

_چشم آبجی بزرگه!قول میدم عینه یه مـــــــرد مواظبشون باشم تونگران نباش عزیزم مارال اروم گونشو بوسیدوگفت دلم برات تنگ میشه داداشی

_من بیشتررر آجی آخه تونبوده تومن به کی گیربدم؟کیواذیت کنم؟؟رولباسایه کی لکپاکن بریزم؟؟صبا کیوباابه یخ بیدارکنم؟؟

مارال انگشته اشارشواوردبالاهو گرفت جلومیثاقوگفت


برای خواندن قسمت سوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


_ای نکبته چلغوزتومنوبرااینکه بهم گیربدیواذیتم کنی میخواای؟؟ میثاقم یه خورده شیطنت چاشنیه حرفش کردو بانیشه بازگفت

_آخ آخ لعنت به دهنی که بی موقع بازشه یه دفعه اومدم فازه این برادرخوباروبردارم ببین چی شد!!همه چیولودادم

مارال زدزیره خندهوگفت جون به جونت کنن میثاقی!!

بعدشم دوتایی رفتن سمته بقیه ویه خداحافظیه مختصری کردوباحاج طاهر راه افتادن سمته ترمینال...

 ****************

تاکسی دقیقا جلوی عمارته خاله ملک نگه داشت مارال پوله تاکسیوحساب کردوپیاده شدرفت جلودره خونه ایسادوزنگوزد

_کیه؟

صدای مینوبودمثله اینکه هنوزمتوجه ی مارال نشده بود _منم منم آقاگرگه

مینوکه تازه متوجه ی مارال شدع بودیه جیغ کشیدوگفت وااای ماری تویی؟؟الهی بمیری برااام!چرانگفتی کی میرسی که میومدیم استقبالت جیگررر!

مارال که دیگه حوصله سرپاوایسادنونداشت گفت

_تویه دروبرامن بازنمیکنی اونوقت میخواستی بیای استقبالم؟؟

_ای وای ببخشید بیا توعزیزم اینوگفتودروبازکرد

مارال دروپشته سرش بستو به رودوروش نیگاه کرد ؛یه حیاط بزرگ پرازگلوگیاهودرختایه سربه فلک کشیده دوطرفه حیاط باغچه بودپرازدرخته میوه؛سرهنگ عاشقه درختاوگلهاش بودوهمیشه وقتی خونه بودبه تک تکشون رسیدگی میکردمارال یه نگاه به اطرافش انداخت همه چیزه خونه هنوزمثله قدیماباصفاهوقشنگ بود یه خونه ویلایی که پشتشم یه باغه بزرگ بودوقتی که بچه بودتابستونا همیشه میومدن خونه خالشینابخاطرهمینم کلی خاطره بامینوتواین خونه داشت بعدازظهر هاکه همه خواب بودن بامینومیرفتن پشته خونه توباغوهرچی میوه ی رسیده ونرسیده بودمیچیدنومیریختن کفه حیاط بعدم با پا لهشون میکردن!!بعدشم بابای مینوبیچاره که کلی برای درختاش زحمت کشیده بود یه عالمه حرص میخورد ولی به بچه هاچیزی نمیگفت!!

خیلی وقت بود که خونه خالش نیومده بود بیشتراونامیومدن بوشهر واقعا دلش هوایه این خونه روکرده بود

مارال غرق درتماشایه خونه بودکه باصدایه خاله ملک ومینوکه بهش خوش امدگفتن به خودش اومدوتاخواست بره طرفشون مینوفوری اومدوسفت بغلش کرد

ملک خانومم کنارشون ایستادوروبه مینوگفت

_ولش کن کشتی بچه خواهرموبروکنارببینم الهی خاله قربونت بره عزیززززم دلم برات یه ذره شده بوداینوگفتومینوروپس زدوخودش مارالوبغل کرد.

مینوازاین حرکته مامانش خندش گرفت وباشیطنت گفت

_باشه مامی جوون نو که ایدبه بازارکهنه شوددل آزاردیگه؟؟اره؟؟؟

ملک خانوم یه نگاه به سرتاپایه مینوانداختودسته مارالوگرفتوهمینطورکه پشته خودش میکشید گفت _حسودومیبینی توروخدااا؟

_ولش کن خاله جون حسوده دیگه نمیتونه عشقومحبته بینه ماروببینه عشقممم!!

یهومینوگفت

_ع ع ببین توروخداچجوری خاله وخواهرزاده دست به یکی کردن منه بدبختوحسودجلوه بدن دارم برااتون نوبته منم میرسه همگی خندیدنوملک خانوم مارالوبه داخل راهنمایی کرد... 

ملک خانوم سینیه شربت به دست اومد توحال پیشه دختراهمینطورکه به مارال شربت تعارف میکرد پرسید مامانت چطوره مصطفی میثاق حاج طاهرهمگی خوبن؟؟

مارالم یه لیوان شربت برداشتوگذاشت رومیزو گبت همگی سلام رسوندن خاله جون

_سلامت باشن دلم براخواهرزاده هام یه ذره شده بود حالا که تورودیدم یه یخورده دل تنگیم برطرف شد اینوگفتو سینیه شربتوگذاشت جلومینو

_باورت نمیشه خاله جون منم دلم برات یع ذره شدههه بودفدات شم

مینو_اوهو چه نوشابه ای براهم باز میکنن خویکی هم برامن بازکنیدثواب داره تشنمه بعدشم لیوانه شربتشوبرداشتوروبه مارال گفت

_این شربت خوردن داره هاااا؛خاله جونت مخصوصه خودت درستش کرده!!

_ع!!جدی؟؟؟پس واقعاخوردن داره

اینوگفتوشربتشوبرداشتواولین قلپ ازشربتوخوردیه حسه خاص که اونویاده بچگیاش مینداخت اومدسراغش!!

این دقیقا شربته مورده علاقش بود...نوشیدنیه مورده علاقه ی مارال یه ضرب همه ی شربتوتاآخرسرکشید!

مینوکه مارال رواینطوری مشتاقه شربت دید شیطنش گل کرد _میخوای پارچه شربتوبیارم برات عسیسم؟ مارال یه پشته چشم نازک کرد

_نیازی نیس خودم اگه خواستم میرم میارم

بعدازچندقیقه صحبت کردنوحالواحوال پرسیدن ازهم مینوکه متجوه ی خستگیه مارال شده بودروبه مادرش گفت _مامی اتاقه مارال حاضره؟خستس تابره یه استراحتی بکنه ملک خانوم سریع گفت

_اره اره معلومه که حاضره پاشوبرویه استراحتی کن هرچی باشه راهه طولانیودرپیش داشتی دخترم!

مارال که ازخداش بودیه همچین پیشنهادی هرچه زودتر بهش بشه گفت اره اره چراکه نه واقعا خستمه مینوبلندشدو دسته مارالو گرفتوگفت پاشوبریم بالااستراحت کن بعدشم دوتایی باهم رفتن بالا...... 

ماری؟؟ماری جونم؟؟پرنسس؟؟جیگر؟؟؟ده پاشودیگه چقدرمیخوااابی!ماشالامن اگه خوابه سنگینوراحته توروداشتم دیگه چم بود!

مارال غلتی زدوباصدایی که به زوربه گوش میرسیدگفت _چیه؟؟مگه چی شده؟؟؟

_هیچی میخواستی چی بشه؟؟میگم بلندشوبریم شام بخوریم!!

_ساعت چنده مگه؟؟

_ساعت ده وده دقیقس وشماهم ازساعته هفتوسی پنج دقیقه لالابودی!!

مارال توجهی به حرفایه مینونکردودوباره چشاشوبستوپتوروکشیدروخودش!

_هوووف پاشومیگم!زبونم مودراوردحلقم خشک شدازبسکه صدات زدم مارال همونجوری که زیره پتوبودگفت

_په پاشوبرو تا نمردی رودستم

_عنتر شیش ساعته دارم صدات میزنم حالااگه خودش بوداا باچکولغت منه بدبختوبیدارمیکرد!!

اینوگفتوبعدشم پتوروازرویه مارال کشید.

_ای جزه جیگربشی الهی!!واسه چی پتوموازروم میکشی؟؟؟

_بلندمیشی یابرم پارچه آبوبیارم؟؟تازشممم خاله ملک جونت برات کوکوسبزی که خیلی دوست داری درست کرده من یه ماهه بش میگم برام کوکوسبزی درست کن میگفت غلت کردی خودت برویادبگیردرست کن اما حالا براتوهه دیلاق درست کرده!!

مارال تااسمه کوکوسبزی روشنیدفوری بلندشدونشست وباخنده گفت

_قررربونه خاله جونم برمممم منننن آخ که چقدرگشنمههه!

_ای کارت بخوره تواون شیکمت نمیدونستم وگرنه اینوزودترمیگفتم اینقدرم خودموخسته نمیکردم!!

یالاپاشوبرویه اب به سروروت بزنوبیاپایین!من برم یامنتظرت بمونم؟؟ _نه برو خودم میام

_اوکی

مینوکه رفت مارالم یه آبی به سروروش زدو یه تونیکه آستین بلندکه بالاش راه راهه مشکی وخاکستری داشتو پایینشم مشکیه ساده بودوتاروی زانوش میرسیدوهمراه بایه ساپورته مشکی پوشید!!یه شاله خاکستری هم ازتوچمدونش برداشت انداخت روموهایه بازش ورفت پایین......... مارال بادیدن میزه غذاخوری که پر بودازغذاسوتی کشیدو گفت

_وااااای ببین خاله جووونم چه کردههه!

مینوهم کاسه ی سالادبه دست ازاشپزخونه اومدوباخنده گفت _مارااالووودیوووونه کردههههه ملک خانومم باخنده گفت

_کاری نکردم عزیزه دلم بشین بخورنوشه جونت گوشت بشه به تنت

مارالم که حسابی گشنش بود صندلیه کناره خالشوکشیدعقبونشست کنارش مینوهم روصندلیه روبه روبه اونانشست

_خاله جون پس مهردادخان چی؟ایشون نمیان واسه شام؟

ملک خانومم که انگارمنتظره این سواله مارال بودنفسشوباصدادادبیرونوگفت

_نه عزیزم مهردادکی شام خونه بوده که الان باشه!!

آخره شبامیادخونه توآگاهی سرشون شلوغه حتی وقتی میادخونه هم ماوقت نمیکنیم درستوحسابی ببینیمش اینوگفتوپشقابه مارالوبرداشتوبراش پره پلوکردروشم یه عالمه کوکوهه سبزی گذاشت بعدم برشگردونت سمته مارالوگفت

_بخورجون بگیری عزیزم

کاستوهم بده برات سوپ بریزم مارالم که همیشه عاشقه سوپ های ملک خانوم بودکاسشودادبهشوملک خانومم پرازسوپش کردودادبهش

مینوهم که داشت این صحنه رومیدیدباشیطنت گفت

_مامی فکرکنم مارالوبامن اشتباه گرفتیااا من دختررررتم!!نه اوون

_بازحسودی کردی مینو؟؟خواهرزادمه برام فرقی باتونداره

_مامی جااان؟؟عایامن اینجاچغندرررم؟؟ مارال که مشغوله خوردن شده بودباخنده گفت _صبح بخیرررتازه فهمیدی که چغندری؟ مینوباحرص گفت

_توحرف نزن خواهشن حالاخوبه من چغندرم توکه برگشم نیستی ملک خانوم یه چشم غره به مینورفتوگفت

ای کاردبخوره به شیکمت بشقابتوبده برات بکشم این که دیگه اینهمه قشون کشی نداره _لازم نکرده خودم میکشم

بعدعم بشقابشوبرداشتومشغوله کشیدنه غذاشد.....

بعده شام مارال ومینومشغوله جمع کردنه ظرفاشدن مارال یهویادش افتادکه به مادرش خبره رسیدنونداده بعدم روبه مینوگفت

_وااای دیدی چی شد!؟

_وااای خاکه عااالم چی شددد؟؟؟

_یادم رفت به مامانم زنگ بزنم!!الان پوست ازکلم میکنه!!من برم زودی بهش بزنگموبیااام.

_ع!!زرنگی؟؟وایسابینم اول کمکه من میزوجمع میکنی بعدمیری بزنگی به مامیت یه جوری گفت وااای دیدی چی شددد!که من گفتم حالا چه اتفاقه مهمی افتاده

_ اتفاق ازاین مهمترمگه داااریم؟؟

_نچ نداریم!!این ازانرژی هسته ای هم مهمتره

_ووو اینقدر بامن یکی به دونکن دیگه بذارالان میرم فوری یه زنگ میزنمو میام

_نههههه خیرررر مثله اینکه میخوااای اززیره کاردربری نه؟؟؟کورخوندی من مامان طلات نیستم که چیزی بت نگم من مییینووووخانومم دراین مدت که اینجایی آدمت میکنم!حالاهم حرفه اضافه موقوف بدوکمکم کن مارال بدونه توجه به مینوازاشپزخونه زدبیرون صدایه مینووغرغراشومیشنید..

زودرفت تامینوبیشترازاین سرش غرنزنه

میخواست بره بالاکه ملک خانوم که توحال نشسته بودوداشت باتلفن حرف میزدصداش کرد _ماراال خاله بیامادرته

مارال فوری رفت پیشه خالشوتلفنوازش گرفت

پایان قسمت سوم رمان سرانجام یک شرط