عزیزم خیلی زیاد

شرط میبندم که دلت منو بخواد عزیزم خیلی زیاد....

دوتایی اهنگوهمراهی میکردن که یه سفیداومدکنارشون

مینویه نگاه به ماشین انداخت یه دفعه چشاش چهارتاشدوباتعجب نگاش کردبعدم باهیجان روشوکردطرفه مارالوگفت

_وااااای خدااایااا!ماری اینونیگاااکن!

مارال باکنجکاوی گفت

_کیو؟؟

_یه خورده سرتوخم کن تاببینیش

همینکه مارال سرشوخم کرد ماشینه گازشوگرفتورفت جلوتر!

_ع!این چرارفت!؟

_انتظارنداشتی که براتووایسه؟؟

_حالاکی بودمگه؟؟

_یکی ازشاهزاده هایه نوری بود!نمیدونم چرااون یکی جفتش همراش نبود!!

برای خواندن ادامه قسمت ششم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


_نمیفهمم چی میگی!!شاهزاده هایه نوری دیگه کیه؟؟جفتش کیه؟

_بزارازاین ترافیکه مسخره خلاص شیم برات توضیح میدم.

_اوکی

مینویکم رفت جلوترکم کم دیگه هردوداشتن ازاین ترافیک خستشون میشد....بالاخره راع بازشد..

_خب حالاتعریف کن ببینم این شاهزاده هایه نوری کین؟؟

_والاعرضم به خدمتت این دوتاپسراکه مابهشون میگیم شاهزاده هایه نوری جزوه پسرایه جذابوخوشکله شیرازن!نمیدونم به کی رفتن اینقدرجیگرشدن!!فکرکنم مادراشون وقتی بارداربودن عکسه دیویدبکاموهمش نیگاه میکردن که اینااینجوری ماه شدن!

_مادراشون؟؟مگه داداش نیستن؟؟

_نه پسرخاله پسردایی هستن!مامانه یکی ازشاهزاده باپسرعموش ازدواج کرده بخاطره همینم فامیلاشون یکیه!

هرچندکه فرقی هم بابرادرندارن همیشه همه جاباهمن!

_بچه پولدارن؟؟

_اوهوم بابابزرگشون ازاون خرپولاست امامرده خوبیه!بابام میشناستش

_آهااینقدرازشون گفتی دلم میخوادببینمشون!!

_شانس نداشتی دیگه!رفت حالاغصه نخورشایدیه وقت دیگه دیدیمشون!!

مارالم دیگه چیزی نگفت اماواقعاخیلی دوست داشت این دوتاپسروببینه!

هروقت ازکسی جلوش تعریف میکردن اونم دوست داشت هرچه زودترطرفوببینه!!

دقیقااینبارم همینجوری بود...

بعدازچنددقیقه توراه بودن بالاخره رسیدن مینوماشینوپارک کردوهردوپیاده شدن _ماری وایسامن به بچه هابزنگم ببینم کجان!

اینوگفتوگوشیشوازتویه کیفش دراوردوشماره ی دوستش عسلوگرفت...

_الوعسل کجایین؟؟اها اوکی بیادمه درماهم میایم الان تلفنش یه دقیقه طول نکشیدکه قطعش کرد

_مارال بدوبریم بچه هاتویه یکی ازرستوراناهستن

_بریم.

هردوراه افتادن سمته یه رستوران بزرگ که روبه روشون بود وقتی واردشدن یه دفعه یه دختره موبلندکه چشایه آبی داشتوشبیه دخترخارجی هابوداومدجلوشون مینوبه محضه دیدنش گفت _سلااااااام مرباااای خووودم!

_سلااام دومینوخانوووم!چطوری؟؟

_ملسی عخشم!بچه هاکجان؟

_بچه هاهم اونورن الان میریم پیششون!

بعدم روکردسمته مارالوبالبخنده پهنی دستشودرازکردطرفشوگفت

_سلاام عزیزم من عسلم!توهم بایدمارال جون باشی درسته؟؟ مارالم متقابلن یه لبخندزدودستشوبه نرمی فشردوگفت _بله!من مارالم!! ازاشناییت خوشبختم

_منم همینطورگلم

بعدشم گفت_بیاین بریم پیشه بچه ها

هردودنبالش راه افتادن تارسیدن به بقیه همگی بلندشدنوسلام کردن.

مارالم جوابشونوداد بعدش مینوگفت

_بچه هاساکت میخوام به دخترخالم مارال معرفیتون کنم!

بقیه هم دیگه چیزی نگفتن تا مینوبه مارال معرفیشون کنه نفره اول یه پسره خوش هیکلوخوشتیپ بود.

مینوگفت

_این مازیاره!!ولی مابهش میگیم ماست خیار اونم که کنارشه زهراس دوست دخترش ولی اگه دوست داشتی زری هم میتونی صداش کنی!!

هردو باخوشرویی بهش سلام کردنومارالم بالبخندجوابشونوداد

_خب اون دوتا هم که اونورن رامبدومریلا هستن که مابهشون میگیم رامبی ومری مریلاباخنده گفت

_مارال جون ازاشناییت خوشبختم!این دخترخالت پدره مارودراورده واسه هممون یه اسمه مستعارگذاشته!!

مارالم گفت

_اره این عادتشه میخوادکاره خودشوراحت کنه که اسمه همه روکامل نگه!

همگی زدن زیره خنده!!

مینوباحرص گفت

_همگی خفههه والاخوبههه حالامن ادمه بده شدم،؟یعنی خودتون به من نمیگین دومینو؟؟چش سفیداا وایسین ادمتون میکنممم!!

عسلم خندشوقورت دادوگفت

_حالاایناروبیخیااال چی بخوررریم؟؟من که خودم پیتزامیخواام مینوهم گفت

_به نظره من همگی یه چیزی بخوریم بهتره!!همون پیتزا چطوره؟؟

باموافقته همگی مازیارورامبدرفتن واسه گرفتنه سفارشا... بعدازشام همگی مشغوله حرف زدن شدن!

مریلاومینوومارال باهم میزدن زهراو عسل مازیارورامبدهم باهم یهومینوگفت

_راستی بچه ها!امشب توترافیک بگین کی رودیدم!!

همه توجهشون به مینوجلب شد عسل گفت_کی رودیدی؟؟

_یکی ازشاهزاده هایه نوری!!همون چش ابرومشکیه!!امااون یکی جفتش همراهش نبود!!

عسل باهیجان گفت

_ع!!چه جالب اتفاقاماهم دیدیمش!!

روژینوکه میشناسی؟؟مثله اینکه جدیدن باشاهزاده نوری همونکه امشب دیدیم رفیق شده،قبل ازاینکه شمابیاین اومداینجادنباله روژینوبردش!!

زهراهم گفت

_اه اه آی بدم میادازاین دختره روژین!!یه جوری کلاس میذاره که انگارجنیفرلوپزه!!

ازاین حرفش مازیارورامبدخندیدن!مازیارهمونجورکه میخندیدگفت _الحق که شمادختراحسسسودین!!خوچیکاربه بچه مردم دارید!؟ زهراگفت

_تویکی حرف نزن!اگه بخوایم به این دختره روژین حسودی کنیم همون بهترکه بریم بمیریم!!

مازیارکه سعی داشت خندشوقورت بده گفت_منکه چیزی نگفتم!!شوخی بودفقط عزیزم!!

رامبدم گفت

_نه خداییش این دختره روژین به چیش مینازه؟؟به اینکه هرروزبایه بچه پولداره؟قیافه انچنانی که نداره!!پولوپلشم که ازهمین بچه پولدارامیگیره!!

زهراهم روشوترش کردوگفت

_منم تواین موندم بچه مایه داراچرااینومیخووان؟؟بااینکه میدونن قبلناباکیابوده وسابقه ی درستی نداره بازم قبولش میکنن!!

عسلم گفت

_خواین جورادماکه معلومه براچی روژینومیخوان!!یعنی تاحالانفهمیدی؟ اینوگفتویه چشمکه معنی داربه زهرازد!

زهراهم لبشوگزیدوگفت

_اوهووم؛اره!خاک برسره بی همه چیزش!!

مارالم باتعجب فقط به حرفای اوناگوش میداد!

مینوکه دیگه میخواست بحثوعوض کنه گفت _خب دیگه بیخیالش ارزشه بحثم کردنم نداره!

آخره هفته برنامتون چیه؟؟میگن سپیدان کلی برف اومده!!

عسل

_آخ گفتییی؛بدجوووردلم بررف بازی میخووواد!!

مازیارم گفت

_اره منم اخره هفته کاری ندارم میتونیم بریم!!

زهراروبه مینوگفت

_دانشگاهتون ازکی شروع میشه؟؟

مینویه نیگاه به مارال کردوازش پرسیدکی شروع میشه؟؟

مارالم که تاالان ساکت بودوهیچی نگفته بودازاینکه الان وقته حرف زدن گیراورده بود نفسشوباحرص دادبیرونوگفت

_چه عجببببب بالاخره نوبته حرف زدن به منم دااادین!ماشالایه ریزفقط خودتون حرف میزنید!!

همه ازاین حرفش خندشون گرفت زهراگفت

_معذرت میخوایم عزیزم!به لطفه خودت ببخش!حالابگوببینم دانشگاه ازکی شروع میشه؟؟

_ازهفته ی دیگه..

_اوکی پس میریم دیگههه

بارضایته همه تصمیم گرفتن که اخره هفته برن سپیدان پیست اسکی   _مینوآماده ای؟؟زهراومازیاردمه درمنتظرنا!!من میرم سوارمیشم تاتوبیای

_خیله خب باشه توبرومنم میام الان

مارالم پالتویه طلاییشوروی بلوزه کرمیه حریرش که باشالوشلواره قهوه ایش ستش کرده بودوتنش

کردوکیفشوبرداشتورفت پایین جلوی جاکفشی وایسادوپوتایه کوتاهه طلاییشوپوشیدوفوری ازدررفت بیرون

جلوی درماشین مازیارودیدهردوتاشون منتظرمارالومینوبودن زهراهمینکه چشمش خورد به مارال یه دست براش تکون دادمارالم یه لبخندزدرفت به سمته ماشینشون دره عقبوبازکردنشست.

_سلااام چطورید،؟ مازیاروزهراهم سلام کردن زهرا_پس مینوچرانیومد؟

تااینوگفت مازیاربادستش که رویه فرمون بودبه دره خونه اشاره کردوگفت _ایناهاش اومد

مینوهم یه پالتویه قرمزباشالوشلواره مشکی پوشیده بود دوید اومدسمته ماشینوسوارشد _سلام ببخشیدیکم دیرشدااا!

زهرا

_نه باباچه اشکالی داره عزیزم!

مازیارراه افتاد

پایان قسمت ششم رمان سرانجام یک شرط