میخواست بگه نه برین..ولی نمیدونست چرا ازحرف زدن بایونس خجالت میکشه..هیچی نگفتوفقط سرشوتکون داد..

هردوباهم رفتن توحیاط...همگی مشغوله حرف زدن بودن دوتاازدوستایه ملک خانومم اومده بودن..بی حوصله باهمگی احوال پرسی کرد..اگربخاطره ارشان نبودیه لحظه هم ازاتاقش بیرون نمیومد..نشست کناره بقیه..یکی ازدوستایه ملک خانوم روشوکردسمته مارال

_ماشالا چه گل دختری!!نامزدی چیزی نداری تو؟؟ازبس خوشکلونازی بدجوربه دلم نشستی منم یه داداش همسنوساله خودت دارم!!آخ اگه میشد  عروسمون بشی چی میشد!!

اون یکی دوسته ملک خانوم سریع گفت

_ع!!حالاچراداداشه توسوسن جون!! پسره من که دقیقا همسنه مارال جونه تودانشگاهشونم که هس!!دیگه ازاین بهترچی میخواین؟خونه وماشین کارم که داره!!

ملک خانوم همونطور که میوشوپوست میکندگفت

برای خواندن بقیه قسمت سیوسوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


_میگم چرا اینقدرراهه دورمیرین!!والامن خودمم یه پسردارم مثه شاخوشمشاد!!اگه مارال جان بخوادازدواج کنه خوپسرخالشوهس!

یاسمین لباشوجمع کردوزیرچشمی یه نگاه به یونس انداخت

_آقاحالاکه اینجوری شدمنم یه داداش دارما!!اونم به لیسته خواستگارا اضافه کنید!!

همگی به این حرفش خندیدن..

ازروزی که مارالودیده بودبدجوری به دلش نشسته بود..بعدازدیدنه فردینورابطش بامارال..هرچندازفردین خوشش نیومده بودولی براشون ارزویه خوشبختیوداشت..بعدازجداییه مارالوفردین..واومدنه داداشش..انگاریه نوره امیدافتاده بودتودلش..نمیدونست چرادوس داره یه جوری بخته ایناروبهم گره بزنه...میدونست غیره ممکنه..میدونست مارال دیگه گنجایش یه رابطه ی جدیدونداره..ولی بازم ناامیدنمیشد..

یونس خودشوباارشان سرگرم نشون داد..مسعودم سرش توگوشیش بودوسعی درتظاهره نشنیدنه حرفاشون داشت..

مارال اخماش توهم بود..میدونست الان هردختره دیگه ای بود ازخوشحالیه اینکه چندنفردورشنودارن براش شوهرجورمیکنن زمینوگازمیزد!!ولی اون اصلاخوشحال نمیشد..شایدیکی ازبزرگترین دلایلشم این بودکه الان بادخترایه دیگه فرق داشت..دیگه داشت ازاون جمعولبخندایه مصنوعیی که دادمیزدن مصنوعیین خسته میشد..اشکاش داشتن مثله یع صفحه ی شیشه ای رویه چشاشومیگرفتن..میخواست تاشروع نشدنوازاونی که بودرسواترش نکردن ازاون جمع دوربشه..ازکناره بقیه بلندشدوبه بهونه ی دستشوازشون فاصله گرفت...

زیره یکی ازدرختارویه یه نیمکت نشست..سرشوگذاشت رودستاش..دیگه نتونست جلواشکاشوبگیره..شروع شدن..اشکایی که دردایه بیکسشوبهش یاداوری میکردنومثه سیلی ازروصورتش پایین میومدن..

با صدایه کنارش فوری سرشوبلندکرد.. 

یونس بایه اخم که کلی صورتشوجذابترکرده بودخیره نگاش میکرد..سریع خودشوجمعوجورکردوابه دهنشوبه زورقورت داد..

    _چیزی شده مارال خانوم؟ مارال نگاشوانداخت پایینوسعی کردچیزی به رویه خودش نیاره..

    _ن..نه..شما..شمااینجاچیکارمیکنید؟؟؟     یونس همونطوری که نگاش به مارال بودگفت

    _ازحرفه خواهرم ناراحت شدین؟؟ مارال ابروهاشوتوهم گره کرد..میخواست بگه کدوم حرف که سریع یادش افتاد..

    _نه..فقط یاسمین که نگفت بقیه هم بودن..بعدشم..اینکه حرفه ناراحت کننده ای نبود..همش شوخی بود..

    _پس چراگریه میکردین؟؟ یونس کنجکاوترازاین حرفابودوعجیب ازحرف زدن بامارال خوشش میومد...دقیق برعکس دخترایه دیگه ای که دوروبرش بودن..حتی نگاشونم نمیکردولی نمیدونست چی تویه مارال هس که اونووادارمیکنه باهاش حرف بزنوچیزی ازش بپرسه...نمیدونست مارال چراوازچی ناراحته..یه غموتوعمقه چشاش میدیدچشایی که معصومیتشودادمیزدن..تشیخصه یه غم توچشایه مارال برایه یونسی که خودشم کم غموغصه نداشته چیزه سختی نبود..

    _هیچی..حالم یه خورده بدشده..فقط همین..

    _اگه حالتون خوب نیست تابرسونمتون بیمارستان..

    دیگه داشت کلافه میشدازجواب پس دادن..

    نفسشوباصدافوت کردبیرون.._نه لازم نیس..فقط میخوام یکم تنهاباشم همین..

    یونس سرشوتکون دادوسریع گفت_..ببخشیدنمیخواستم مزاحمتون بشم...پس من برم دیگه...اینوگفتوعقب عقب رفت..

    مارال گوشه لبشوگزید..حس میکردبرخورده خوبی باهاش نکرده..سریع گفت_نه اشکالی نداره..اگه دوس داریدبمونید..این حرفش برخلافه میلش بود..ولی اجبارن به میلش قبولوندش...

    یونس یه نیم نگاه به مارال انداخت..

    _مطمعنیدکه میخوایدبمونم؟

    _من گفتم اگه دوس داریدبمونید..به دوس داشتن یانداشتنه من ربطی نداره...

فکرمیکردبااین حرفش یونس دیگه عمرا پشتشم نگاه کنه..ولی درکماله ناباوری یونسودیدکه اومدرونیمکته روبه روش نشست..ماتش برده بود..زیادم ازاینکه نرفته بودناراحت نشد..چون دیگه ازتنهایی نشستنوتنهابودن حالش بهم میخورد..

    یونس دستاشوتوهم گره کردوبه اسمونه تاریکه پرستاره چشم دوخت..

    _میشه یه سوال ازتون بپرسم؟؟ مارال کنجکاونگاش کرد_بپرسید

    _تاحالاشده..یکیوخیلی دوس داشته باشین..ولی بعدازیه مدت طرف خودش بی لیاقتیشونشون بده ومشخص بشه لیاقته دوست داشتنه تورونداشته؟     یه نگاهه پرمعنابه مارال انداخت

    مارال سرشوانداخت پایین...نمیدونست بایدچی بگه..ازبی لیاقتی فردین میگفت؟ازاینکه لیاقتشونداشته وراحت اینجوری گذاشتشورفت؟..یاداوری خاطراته تلخوسختیایه راهی که توش پاگذاشته

بودوناهمواربودنشوکاملافهمیده بود اخماش رفت توهموقلبه بی جونش تیرکشید..نمیدونست یونس چرایه همچین سوالی پرسیده..نمیدونست جوابی که قراره بده چیه..

    _شایدبگین چه سواله بی ربطی پرسید..یاشایدم توجواب دادنه بهش گیج شدین..این اتفاق واسه من افتاد..خیلی سخته بفهمی اونی که دوسش داری یکی دیگه رودوس داره..تمامه مدتی که کناره توبوده توفکره یکی دیگه بوده...نمیدونم چرا این حرفارودارم به شمامیگم ولی اینم نمیدونم که چرافکرمیکنم شمابهترازهرکسه دیگه معنیه حرفامومیفهمین..

    مارال ابروهاشوتوهم گره کرد..همینطوری که یونس هیچی ازاونوگذشتش نمیدونست اونم اززندگیوگذشته ی یونس چیزی نمیدونست...

    _چرافکرکردین من حرفاتون بهترازهرکسه دیگه ای میفهمم؟؟؟

    _ازغمی که توچشاتونه این حدسوزدم..اگه نمیفهمین خب..بهتره سرتونوبیشترازاین دردنیارموبرم..

    مارال نگاشویه دوراطراف چرخوندویه نفسه عمیق کشید..

    _چه بادقتین شماا یونس بدونه اینکه تغییری تویه حالتش ایجادکنه جدی نگاش کرد_خب این خیلی هم دقت لازم نداشت هرکسی بایه نگاه راحت میتونه بفهمه...

    مارال اخماشوبردتوهم اگرهرکسی مثه یونس میخواست اینجوری سواله جوابش کنه همه چیزوبه راحتی لومیدادوتمامه زندگیش به فنامیرفت..

    یابایدبحثوبه یه جای دیگه میکشوند..یامیذاشت یونس همه چیوبفهمه که این محال بود..

_شماکسیودوس داشتین قبلا؟

    یونس یه نگاه بهش انداخت_ازلحنه حرف زدنتون پیداس این جملتون فقط واسه بحث عوض کردن بودنه چیزه دیگه..

    مارال چشاش گردشدباتعجب نگاش کرد..به من من افتاده بود.._نه..چیزه..اشتباه میکنید..من..

    _کسی که فکرمیکردم عاشقمه کسی که واسش هرکاری میکردم..کسی که مادره پسرم بود...رف..زندگی خیلی بازیش عجیبه..یکیودوس داری..اون یکی یکی دیگه رودوست داره..ودرکماله ناباوری بعضی وقتامیبینی طرفه سومم یکی دیگه رودوس داره..همه ی ماادمایه قسمتی اززندگیمون هس که خیلی تاریکه وهمیشه ازش فراریم...نه اینکه ازتاریکی بترسیم نه..ازاتفاقایه اون تاریکی میترسیم..اغلبه اوقاتم این تاریکی توگذشتمونه..

    اگه قسمت نبود اونی که دوسش داری کنارت بمونه مطمعن باش قراره یکی بهترازاون بیادتوزندگیت کسی که شایدباعثه نشه گذشته روفراموش کنی.. ولی باعث میشه به ایندت امیدوارباشی...

    مارال بادقت به حرفاش گوش میداد..لحنه حرف زدنش جوری بودکه ادم ناخواسته بهشون گوش میسپرد...چقدربراش جایه تعجب داشت..یه زن چطورمیتونه ازبچشوشوهرش بخاطره یکی دیگه بگذره..

دلش برایه ارشان کوچولومیسوخت..

_یعنی..مامانه ارشان..

_اره...مادربود..ولی ازبچش گذشت واسه خاطره عشقه دوران مجردیش..هه..ادماخیلی زودرنگ عوض میکنن..

_الان..کجاس؟یعنی تاحالانیومده که ارشانوببینه؟

_تویه تصادف باکسی که مثلاعشقش بود..مرد..

گاهی وقتاباخودم میگم ادمایی که بدتامیکنن اخرش چه این دنیاباشه چه اون دنیا..به سزایه بدبودنشون میرسن..بعضی وقتاهم میگم اگه الان زنده بود..جوری زندگی میکردم که حسرت بخوره که یه همچین زندگیوازدست داده..

مارال هرلحظه بیشترازبیش متعجب میشد..داغه دلشم هرلحظه تازه ترمیشد..چقدرزندگیه یونس شبیه خودش بود..فقط باتفاوته اینکه اون زنش بخاطره یکی دیگه ولش کرد..ولی فردین..بخاطره اینکه عشقی نسبت بهش نداشتوهمه چی یه خوشگذرونی بوده براش....این وسط دلش بیشترازخودشویونس واسه ارشان کوچولومیسوخت..یه بچه کوچولوکه چندماه بیشترنداشت اینجوری اسیره بازیه سرنوشت شده بود..

هرلحظه بغض بیشترگلوشومیفشرد..چیزی نخورده بودودل ضعفه هم بیشتربهش فشاراورده بود..

این روزاسرگیجه وسردردیه لحظه تنهاش نمیذاشتن...

یونس بلندشد..دستاشوبردتوجیبش..توتاریکی صورتش درست پیدانبود..

_ببخشیدسرتونودرداوردم..شماحالتون خوب نبودم منم باحرفام بدترتون کردم..

مارال یه لبخنده مصنوعی به زور زدواروم بلندشد..

_نه..مهم..نیــ..یه لحظه حس کرد دیگه تعادل نداره ونمیتونه سرپاوایسه..همینکه خواست بیوفته یونس سریع رفت سمتشوفوری گرفتش..دیگه نه چیزی رومیفهمیدونه چیزی رومیشنید همه جاجلویه چشمش تیره وتارشده بود...

یاسمین یه نگاه به چهره ی رنگ پریده ی مینوانداخت..حاله خودشم بهترازاون نبود..یونس ابروهاشوتوهم گره کرده بودونگاهش پرازسوال بود..ابه دهنشوبه زورقورت داد..

_اقای دکتر..شما..شمامطمعنید؟؟ دکترکاملاجدی نگاهی به هرسه تاشون انداخت

_دفعه ی قبل هم که ایشون اومدن اینجا بهتون گفتم یه مورده مشکوک تویه ازمایششون هست..بایدهمون موقعه یه ازمایشه دیگه میدادن تاجوابه اصلی معلوم میشد..ولی شماعجله داشتین که هرچه زودتربیمارمرخص بشه..حالاهم که چیزه مهمی نیس حالادیریازودفهمیدنش چه اشکالی داره!مهم الانه که دیگه ازهمه چی خبردارینو بایدبیشترمواظبه مادروبچه باشین..اینوگفتوروشوکردسمته یونس _خانومه شماالان دوهفته ونیمه که بارداره..

یونس باچشایی گردشده زل زده بودبه دکتر..باناباوری نگاهی به یاسمین انداخت..مینوانگارزبونش بنداومده بود..هرسه توشوکه بزرگی قرارگرفته بودن..تاخواست چیزی بگه...باصدایه دراتاق فوری سرشونوبرگردوندن..ملک خانوم باچهره ای نگران ازاتاق اومدبیرون بادیدنه دکترسریع اومدسمتشون...مینو اشک توچشاش حلقه بسته بود...دلش برایه مارال میسوخت..مارالی که هنوزسنی نداشتواینهمه مشکل سره راهش اومده بود..مشکلاتی که مثه یه دیوارسده راهش شده بودن..مشکلاتی که مانعه خوشبختیش میشدن..

دکترنگاهی به جمع انداخت

_خب من حرفازدم..مواظبه بیماروبچـ

_مامان مارال هنوزبه هوش نیومده؟؟

بااین حرفه مینوهمگی نگاش کردن..مینونگاهه کوتاهی به دکترانداخت..

_ممنون دکترفهمیدیم

دکتراخماشوبردتوهموسرشوبه ارومی تکون دادوازجمع فاصله گرفت..

مینونفسشواروم فوت کردبیرون..ملک خانوم چهرش هنوزنگرانومسترب بود

_خدایامن نمیدونم این بچه چش شده!!نمیدونم چی بگم..رنگ توروش نمونده..عینه یه تیکه چوب شده..ایخداجوابه خواهرموچی بدم من..!

مینوسعی کرد خونسردرفتارکنه..نبایدمیزاشت فعلا مادرش ازاین غضیه بویی ببره..

_ مــ..مـامان آ.. اروم باش..چیزی نشده که..فشاره درسیه..همین..الهی قربونت برم بروخونه تویکم استراحت کن مااینجاییم اگه خبری شدکه خدانکنه بشه بهت اطلاع میدم!.اونجوری هم که دکترگفت زیاداینجانگهش نمیدارن..فردامرخص میشه!!اینوگفتوتاقبل ازاینکه ملک خانوم چیزی بگه دستشوگرفتوبردسمته دره خروجیه بیمارستان

_درضمن مامان چیزی..چیزی هم به خاله اینانگو..بیخودی چرانگرانشون کنیم اخه!!

 .......

صداهایه اطرافشومیشنید..ولی پلکاش به قدری سنگین بودن که نمیتونست بازشون کنه..صدایه ارومه یاسمینومینوروخیلی واضح میشنید..

مینوگوشه لبشوبه دندون گرفت

_وای خدایا..حالاچه غلتی بکنیم اخه؟؟؟

_مامانتوفرستادی خونه؟؟

_اره باصدتاخواهشوتمنافرستادمش رفت..ولی اخرش که چی؟؟مصیبتمون دوتاشد..اخه اینوکجایه دلم بذارم؟؟؟ یاسمین یه نگاه به مارال انداختوبعدم روبه مینوگفت

_وای..یونس..اونم همه چیوفهمید..اماخب هنوزهیچ سوالی ازم نپرسیده..اگه بپرسه مجبورمیشم همه ی واقعیتوبهش بگم...چاره ی دیگه ای ندارم..

مینوچشاشوروهم فشارداد..

_زنگ بزنم به فردین؟؟؟یانه به فرزین؟؟

_زنگ بزنی چی بگی؟؟؟بگی مارال حاملس بیاین یه کاری کنیدبراش؟؟؟ این حرف مثه یه شوکه برقی به مارال واردشد..فوری چشاشوبازکرد..

این حرکتش اونقدرسریع بودکه مینویاسمین چون نزدیکش بودخیلی زودمتوجهش شدن..

باصدایی که انگارازعمقه چاه میومدبیرون باترس به یاسمین نگاه کرد _یاس..یاسمین..تو..چی... گفتی؟؟؟؟

یاسمین نگاشوانداخت پایین.. 

چهره ی مظلومه مارال دلشوبه دردمیاورد...

_اروم باش..اروم باش عزیزم..دستشوگذاشت رودسته مارال.. مارال سریع دستشوکشیدعقبوفوری خواست بلندبشه که مینوویاسمین سریع دستاشوگرفتن..

_الهی مینوفدات شه اروم باش چیزی نشده..

مینواشکاش ریختن روصورتش

مارال انگاردنیادوره سرش میچرخید..نمیدونست چش شده که حتی دیگه اشکی هم ازچشماش نمیباره..اروم باخودش زمزمه میکرد _یاسی..یاسمین..گفت..مارال..مارال بارداره...منظورش..منظورش من بو..بودم؟؟..کدوم بچه..منکه..هق هقش جلوحرف زدنشوگرفته بود..

یاسمین اشکاشوپاک کرد..بایدمارالواروم میکرد..

صدایه مارال رفته رفته بلندمیشدوبه زجه تبدیل میشد..

_این بچه.. وای..مینو..مینوبابام..داداشام..منومیکشن..مینوچیکارکنم...

مینودستشوگرفت جلودهنش..نمیدونست چیکارکنه چی بگه..

دربازشدوپرستارودکتراومدن داخل یونس پشته دربودولی نیومدداخل..

پرستارروبه مینوویاسمین گفت _شمابفرماییدبیرون بفرمایید..

هردوروازاتاق بیرون کرد..صدایه مارال هنوزمیومدوچقدر مینوویاسمین براش ناراحت بودن...بعدازچنددقیقه دیگه ازاتاق صدایی نیومد..هردوبه درخیره بودن..

_بچه ماله کیه؟؟

پایان قسمت سیوسوم رمان سرانجام یک شرط.