اینوگفتوبدونه اینکه منتظربمونه مارال حرفی بزنه ازاتاق زدبیرون..

مارال نفسشوعمیق بیرون فرستاد..بااین کاره مسعودخودشویه عمرمدیونش میدونست..بایدازاین لحظه به بعدمنتظره اتفاقاته جدیدی توزندگیش میبود..زندگیه جدیدبافراموش کردنه فردینی که روزی جزعی اززندگیش شده بود..هنوزسردرگم بودتویه خاطراتی که یه روزهمه دلخوشیش بودن..ولی کم کم بایدخودشوبازندگیه جدیدش وقف میدادومنتظره اتفاقایه جدیدمیبود...

 .......

_توخودت میفهمی چه غلتی کردی؟؟؟آبرویه خونوادتوبردی..آخه..آخه من چی بایدبگم به تو؟چه جوابی بایدبه خواهرموخونوادش بدم؟؟برم بگم پسرم بادخترتون...استغفرالله..

میدونی اگه بفهمن نه توروزنده میذارن نه اونو؟؟شرمم میادکه بگم توپسره منی ...به خداشرمم میاد..تواون مسعوده من نیستی...چی شدکه اینقدرعوض شدی؟چی شدکه اینطوری شدی اخه؟؟؟مسعوده من خونوادشوبی ابرونمیکرد..مردبود..

سرشوتکون دادواشکاشوبادستش پاک کرد...

_میدونی اگه بابات بفهمه چی میشه؟؟بخداعاقت میکنه!!

برای خواندن بقیه قسمت سیوششم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


_مامان بس کن...خواهش میکنم تمومش کن..بذارمنم حرف بزنم...قرارنیست هیچکسی چیزی ازاین موضوع بفهمه که باعثه بی ابروییمون بشه..من یه کاری کردم تااخرشم سرش وایمیستم..من مارالودوس دارم...حالاکه اینطورشده...میخوام...میخوام باهاش ازدواج کنم...ملک خانوم زل زدتوچشاشه تنهاپسرش..پسری که

بیشترازجونش دوسش داشت...پسری که هیچوقت انتظاره چنین کاریوازش نداشت..._میمردی میومدی به خودم میگفتی که مارالومیخوای؟؟؟میمردی اگه میذاشتی من باخالتیناصحبت میکردموهمه چی طبقه رسمورسوم اجرامیشد؟؟من چی بگم به تواخه؟؟؟الان چه خاکی بریزیم توسرمون...فکره قلبه مریضه منونکردی...

مسعوددستشوفروبردتوموهاش...هیچ کدوم ازحرفایه مادرش روش تاثیری نداشت..چون کاری نکرده بودکه الان بخوادازشنیدنه این حرفاناراحت بشه وخودشوسرزنش کنه...

_مامان..خواهش میکنم شلوغش نکن...یکم منطقی باغضیه برخوردکن...الانم هیچی دیرنشده...درسته من یه غلتی کردم...ولی خودمم درستش میکنم...توبه خاله اینازنگ بزنوقراره یه خواستگاریوبذار...خودتم خوب میدونی خاله همچینم بدش نمیومدکه من دامادش بشم..پس بااین حساب به احتماله نودونه درصدجوابشون مثبته ...بعدازخواستگاری هم یه عروسی میگیریموهمه چی ختمه به خیرمیشه...

هیچکس حتی باباهم ازاین غضیه نبایدبویی ببره...این موضوع همینجابینه منوتوومینوومارال چال میشه...

_همین دیگه؟؟؟همه چیوتویه لحظه ختمه به خیرکردیوتموم؟؟حالااومدیموگفتن دخترمون هنوزبچسونمیخوایم شوهرش بدیم اونوقت چی؟؟؟ها،؟

_مامان توفقط کاری که ازت خواستموانجام بده...بقیشم هرچی که شدبامن...مامان...توروخدا...اگه هنوزیه ذره فقط یه ذره برات ارزش داره زندگیم روموزمین نندازوکمکم کن..الان بیشترازهروقته دیگه ای به بودنت احتیاج دارم...فقط تویی که اگرالان کنارم باشی پشتم گرم میشه به بودنت...باخاله صحبت کن..راضیش کن..هرچه زودتربایداین غضیه روحل کنیم...مارال تووعضیته خوبی نیست...وقتی نیست...نمیشه زیادصبرکنیم... 

    فرزین ابروهاشوتوهم گره کردوبالحنی که سعی داشت عصبانیتشوکنترل کنه گفت

    _مارال توخودت میدونی داری چی میگی؟؟میفهمی داری بازندگیت چیکارمیکنی؟؟اون بچه بچه ی فردینم هست..اونوقت توازمن میخوای بهش چیزی نگموهمه چیوپنهون کنم ازش؟؟     مارال نگاهه پرازالتماسشودوخت به فرزین

    _فرزین من خودم غم برای خوردن دارم..لطفا..لطفاتودیگه برام لقمه نگیر...!!این تصمیمیه که خودم خیلی قاطعانه برای زندگیم گرفتم..من راهه دیگه ای ندارم...فرزین قبول کن فردین چه ازاین موضوع خبرداربشه چه نشه براش هیچ فرقی نداره..اون هیچی براش مهم نیست...یعنی ازاولشم هیچی مهم نبودبراش..فرزین من وقتی برام نمونده هیچ فرصته دیگه ای ندارم توروقران درکم کن...

    _بس کن...توازکجامیدونی که ازبچشم خیلی ساده میگذره؟؟ازکجامیدونی اون بچه اصلابراش مهم

نیست؟؟؟؟خب..خب اگراون اشتباهی کرده پس بایدبیادوگردن بگیره..اون بایدبیادتواین شرایط کمکت کنه...مارال اخماشوبردتوهم میدونس متقاعدکردن فرزین سخترازاونچیزیه که فکرشوکنه...نمیخواست فردین چیزی بفهمه...باحرفه فرزین که میگفت فردین بایدبیادواشتباهشوگردن بگیره چشاشوروهم فشارداد...فردین تقصیری نداشت تواین اتفاق...مارال خودش خواسته بود...خودش همراهیش کرده بود ..خودش همه چیوشروع کرده بود...پس نمیتونست بگه که خودش بی تقصیره وبیشتره اتفاقاته اونشب تقصیره فردینه..ولی اگرمیخواست زندگیش بیشترازاین ازهم نپاشه باید فرزین ومتقاعدش میکردکه هیچی ازاین اتفاقات به فردین نگه..

    نمیدونست اگرفردین چیزی ازبچه بفهمه چه اتفاقی میوفته...ولی درهمین حدمیدونست که ممکنه این موضوع چیزه مهمی براش نباشه وعادیترازهرچیزی باهاش برخوردکنه...اگرقراربودبامسعودازدواج کنه پس بایدازنیومدن فردین توزندگیش مطمعن میشد...میخواست هرجورشده طوری بافرزین حرف بزنه که فرزینم قبول کنه این برای هردوشون بهتره هم فردین هم مارال..

    ولی فرزین اصلانمیتونست به خودش چنین اجازه ای روبده...نمیخواست بچه ی فردین ومارال تاوانه اشتباهشونوبده..فکراینکه اون بچه قراربودبیخبرازپدره واقعیش بزرگ بشه آزارش میداد..

    _"ببین مارال..اومدن هیچکس توزندگیت بی حکمت نیست..یامیشه خوده زندگیت..یادرس

زندگیت!!"شایدالان باخودت بگی فردین یه زمانی زندگیت بودولی الان جزیه درس چیزه دیگه نمیتونه باشه...ولی هرکسی فرصته جبران داره..

    _اره فرصته جبران..ولی من فرصتی ندارم..چرانمیفهمی؟؟

    _مارال امکان نداره من این شرایطوقبول کنم..من به فردین همه چیومیگم..بعدش خودتون میدونیدوتصمیمی که قراره بگیرید..من اینووظیفه ی خودم میدونم که به فردین همه چیوبگم..حقه اونه که بدونه چه اتفاقاتی اینجاافتاده..مارال عصبی نگاش کردازاینکه فرزینوهیچجوره نمیتونست قانع کنه اعصابش بهم میریخت..یه جورایی هم بهش حق میداد..میدونست ممکنه این جزوه سخترین کاره طوله عمرش باشه..ولی دوست داشتفرزینم اونووعضیتی که توش قراردارن ودرک کنه..

    یه قطره اشکی که افتادروگونشوباسرانگشت پاک کرد..باصدایی که هق هقشوسعی داشت پنهون کنه گفت     _ "این ..این روزابه شدت نیازدارم..یکی بیادپایینه زندگیم بنویسه چندسال بعد"...فر..زین...توروخداواسه یه لحظه..فقط یه لحظه خودت جایه من بذار...راهی ندارم...بخدااگه خونوادم بویی ازاین ماجراببرن بدبختم..منومیکشن..تواینومیخوای؟...

    دلش براش سوخت..اون قیافه ی معصومی که مظلومانه ازش کمک میخواست...ولی..ولی انگاربازم نمیتونست..نمیتونست اینهمه اتفاقانادیده بگیره...دیگه حتی خودشم نمیدونست کدوم کاردرسته وکدوم کارغلط...فقط اینومیدونست بیشترازاین نمیتونه اونجابمونه واشکایه مارالوببینه...صندلیشوکشیدعقبوبلندشد....

    مارال هم سریع بلندشد

    _...فرزین..چی..چی شدپس..

    جدی به مارال نگاه کرد

    _"وقتی روزگار توشرایطه سخت قرارت دادنگوچرامن..بگونشونت میدم"..مارال اینقدرضعیف نباشوازهمه چی اینقدرزودنگذر...من واقعانمیتونم....متاسفم...اینوگفت وبدونه اینکه منتظره جوابی ازمارال بشه ازکافه زدبیرون...

    نشست توماشینشوباآخرین سرعت ازاونجادورشد...

 .   

    سیگارشوازپاکت اوردبیرون...فندکشواوردجلووروشنش کرد...خیلی وقت بودرفیقه تنهاییاش شده بود...تکیشوزدبه صندلیه ماشین وچشم دوخت به عروسکه باب اسفنجیه رویه داشبولت...هرلحظه ای که میگذشت سخترین دقیقه هاش رقم میخوردوبهترین خاطره هاش یاداوری میشدن بهش...خیلی وقت بودکه وقته استراحت مینشست توماشینوسیگاربه دست زل میزدبه عروسک کوچولویه روبه روش که شیرینترین قسمتایه زندگیشوبهش یاداوری میکردن...

    باصدایه زنگه گوشیش سکوتی که ماشینوپرکرده بودشکست...نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت...بادیدنه اسمه فرزین یه نفسه عمیق کشیدوسیگارشوخاموش کرد..تماسووصل کردوبعدازچندثانیه مکث گفت

    _الو؟؟

    _الو؟؟؟سلااام..خوبی؟؟؟ _ممنون..توچطوری؟؟

    _ای..بدک نیستم..حاله بابات چطوره؟شیمی درمانیوشروع کرده؟؟..

    _اره...دکترانسبت بهش خیلی امیدوارن...خب..چه خبر؟؟مادرجون آقاجون خوبن؟؟

_اوناهم خوبن..فردین میخوام راجبعه یه موضوعه خیلی مهم باهات حرف بزنم...

تکیشوازصندلی گرفت..بااین حرفه فرزین یه اخمه کمرنگ نشست روپیشونیش..

فرزین نفسشوباصدابیرون فرستاد..خودشوانداخت روتختش..تردیدداشت واسه گفتنه حرفاش..نمیدونست عکسلعمله فردین بعدازشنیدنه حرفاش چیه..حرفایه مارالواشکاش..اینده ی اون بچه ی معصومی که هیچ گناهی نداشت...

دلش میخواست یه جوری بهش کمک کنه....

نمیدونست این کاری که میخوادکنه کمکه یایه دردسره تازه..

_فرزین بگودیگه..چیزی شده؟؟

مادرجون آقاجون خوبن؟کسی طوریش شده؟؟

انگارلباش روهم قفل شده بودن...نمیدونست بگه...یا..مهره سکوت بزنه به لباشوهمه چیوبه دسته

تقدیربسپاره....انتخابه سختی بود...التماسای مارال....چشایی که جزالتماسوغم چیزی توشون نمیدید..."فرزین توروخداخواهش میکنم...خونوادم اگه بفهمن منومیکشن..."

_..چیزه..هیچی..حالاکه دارم فکرشومیکنم...چیزه مهمی نیس...بیخیال...

_شوخیت گرفته فرزین؟اگه چیزی شده بگو؟

هیچوقت عادت نداشت برایه گفتنه حرفه کسی التماس کنه...یاحتی برایه یباربهش بگه که اگه حرفی داری بگو..ولی ایندفعه عجیب انگارمنتظره شنیدنه یه خبربود...نمیدونست چه خبری..خوب یابد...ولی میدونست یه چیزی هست..لحنه جدی وگرفته ی فرزین...

_نه فردین..هیچی نشده...راجبعه کارخونه بود...ولی خب بیخیال..منواقاجون هردومون خومونم هستیم رسیدگی میکنیم...

_مطم..

_کاری نداری؟منم برم مادرجون داره صدام میزنه...

چشاشوم روهم فشارداد...

_خیله خب..باشه...برو..

_خداحافظ..

گوشیوگذاشت روعسلیه کنارشوبه تختش تکیه داد...این سکوتوتاکی میتونست ادامه بده؟ ...تاکی میتونستتوچشای فردین نگاه کنه وهمه چیوپنهون کنه...ولی..این راهی بودکه توش به اجباریدم گذاشته بود...فرزین باهمه ی غرورواخموتخمایی که داشت..ولی دله بزرگوقلبی مهربون داشت...فرزین کسی بودکه همیشه سعی داشت خونوادشوحفظ کنه ومواظبشون باشه...وحالا..میخواست به مارال کمک کنه...نمیدونست تاچه حدموفق خواهدبودتواین راه...ولی ازاین به بعدبایدبااین اتفاقات خودشووقف میداد....

 ..

مینویه نگاهه پرمحبت به مارال انداخت

_الهی قربونت برم...همه چی داره درست میشه...درسته اونطوری که بایدودوست داشتی نشد...ولی بازم خداروشکربدترازاینانشد..."تپشه قلب ونفس کشیدن ملاک نیست..اگرهنوزتوی دلت آرزوهایی هست که ازفکره رسیدنه بهشون سرذوق میای زنده ای..."بلندشوبریم...همه پایین منتظرن...مثلامراسمه خواستگاریه...اینهمه راه نیومدیم بوشهرکه همه چی بدترشه ها...بلندشوعزیزم..این روزاهم میگذره...

_این روزامیگذره...ولی معلوم نیست چجوری قراره بگذرن...

اینوگفتواروم بلندشد... 

همه منتظره مارال ومینوبودن...مارال باقدمایی کوتاه واهسته ازپله هاپایین اومد..

باصدای میثاق نگاش واوردبالاویه دورتویه سالن چرخوند..

_بفرماااا اینم ازعروس خانوم!!

همگی نگاشون واوردن سمته مارال؛طلاخانوم یه لبخنده مهربون زدوگفت _ای جانم،گل دخترم!بیابشین مادر..

هرکاری میکردکه حتی فقط یه لبخنده مصنوعی هم بزنه..ولی نمیتونست..به هرطریقی که بودسعی کردعادی رفتارکنه..مثله همه ی دخترای دیگه ای که شب خواستگاریشونه..مثله تموم دخترای دیگه ای که امشب میشدیه شبه سرنوشت سازبراشون..شبی که ایندشورقم میزد...ولی...مارال فرق داشت؛دختری که تاوانه اشتباهشوپس میداد..دختری که شبه خواستگاریش بارداربود؛دخترکه برای پنهون کردن واقعیت میخواست باکسی ازدواج کنه که اونم یه جورایی خودشوتویه این اتفاقات مقصرمیدونست..هیچ کاری دیگه ازدستش برنمیومد..زندگی اینوبراش رقم زده بودواونم بایدباهاش کنارمیومد...کناره مادرش نشست...مینوهم کناره مسعودرویه مبل دونفره نشست..

میثاق که طبقه معمول شیطنتش گل کرده بودگفت

_خب..عروس خانومم که اومدددحالابریم سره اصله مطلب!مهریه که تاریخ تولده مارال جان بایدباشه! یه خونه ویه ویلاهم به نامش؛ترجیحاخونه روبوشهربگیریدبه نامش بزنید..ویلاهم قیطریه ی تهران باشه لطفا مینویه لبخندزد

_نه بابادیگه چی؟یهویی بگومیخوای ورشکستمون کنی دیگه!بعده اینهمه سال یکی پیداشده دخترتونوبگیره!حالاتوبااین شرطایه سختی که گذاشتی ببینم نمیپرونیشون!!

میثاق یه پشته چشم نازک کرد

_والابینه خودمون بمونه هاایناهمش مقدمه چینیه الکیه!شماپنج تاشاخه گله رزم مهرش کنیدویه خونه کاهگلی هم بزنیدبه نامش مادختروباجهزیه ی کاملوهمه ی مخلفاتش میدیم ببرین!!همه چیییی باماشمااافقط اینووببریدشش!

طلاخانومومهردادخان بالبخندبه بحثه این دوتاخیره بودن..ملک خانومم خودشوبالیوانه شربتش مشغول کرده بودومسعودم بدونه هیچ حالته خاصی به حرفایه میثاق گوش میداد..مارالم برعکسه همیشه که تامیثاق یه چیزی میگفت دوتاجوابشومیدادساکت نشسته بود...واین کارش باعث شده بودمیثاق بیشتربه حرفاش ادامه بده وفکرکنه مارال جوابی برای حرفاش نداره...

باچشم غره ای که طاهرخان به میثاق رفت باعث شدمیثاق آبه دهنشوباسروصداقورت بده وخودشوجمعوجورکنه...

_چیه خب پدرجان!میترسم یه دفعه ای خاله ایناپشیمون بشنو،ایی دختره ترشیدتون برگرده وره دله خودمون!

مهردادخان بالبخندیه نگاه به طاهرخان انداخت

_بچن دیگه؛بذارراحت باشن..

طاهرخان یه نگاه به میثاق انداخت

_والاچی بگم!اگراین بچس من دیگه هیچی نمیگم..

مهردادخان یه لبخندزد:

_راستی مصطفی جان کجاست؟

قبل ازاینکه طاهرخان جوابی بده طلاخانوم گفت:

_مصطفی هم بخاطره وعضیته شغلش واینارفتن ترکیه..یعنی انتقالش دادن اونجا..یه چندماه اونجاس بعدشم برمیگرده..خیلی بچم دلش میخواست الان اینجاتوخواستگاری باشه..ولی خب نشدکه بیادوخودشوبرسونه..! _آهان..که اینطور..خب حالااین حرفاروولش کنیم..بریم سره غضیه ی اصلی...همونطورکه اطلاع داریدخودتونمیدونیدغرض ازمزاحمت چی بوده..؛طاهرخان سری تکون دادونگاهی به مسعودانداخت:

_این چه حرفیه..مراحمین،بله؛مسعودجان ماشالامردی شده براخودشووقته ازدواجشه..ملک خانوم که تااون موقعه بی حرف نشسته بودلبشوباسرزبون ترکرد:

_بله..وبرای همینم مزاحمه شماشدیمواومدیم اینجا..تاازتون اجازه بگیریمومارال جانوبرای مسعودخواستگاری کنیم..

_به نظره من..مارال هنوزاونقدری بزرگ نشده که بتونه ازپس یه زندگیه مشترک بربیاد..خودتون که

میدونیددانشگاهشم هنوزیکسال نشده که شروع کرده..ای کاش خودتون یکم بیشتردراین موردفکرمیکردین..

طلاخانوم سریع پریدوسطه حرفه طاهرخان_نه والاماراال کجابچس؟ماشالاقربونش برم اونم بزرگ شده دیگه..به نظرم اونقدری سنوسال داره که ازپس یه زندگیه مشترک به راحتی بربیاد..بعدشم باکمکه مسعودجان؛دوتایی میتونن باهم خیلی راحت ازپس زندگیشون بربیان!!

طاهرخان نگاهی به مارال انداخت..ازاینکه دیداینقدرظاهرش عوض شده ورنگه نگاهش متفاوت هم تعجب کرده بودوهم نگرانش شده بود؛ازصبح که اومده بودنتونسته بودیه جایه خلوت پیداکنه که دونفری درست بشیننوباهم راجبعه خواستگاریه امشب حرف بزنن؛ازاین که اینباربرخلاف دفعات قبل که تاکوچکترین اتفاقی پیش میومد،مارال میومدپیششوباهاش مشورت میکرد؛ولی اینبارنیومده بودبه شک افتاده بود..

یه حسی بهش میگفت مارال ازتهه دلش به این خواستگاری وازدواج راضی نیست..وهمه ی اینابخاطره

تورودروایسی قرارگرفتن باخالش اتفاق افتاده..؛دلش میخواست تاقبل ازخواستگاری یه موقعیت پیداکنه وبشینه باهاش حرف بزنه..ولی هرچقدرمنتظرموندکه مارال ازاتاقش بیادبیرون نیومد..حالابااین حرفاش میخواست وقت کشی کنه تاخواستگاری کمی کش بیادوعکس العمل مارال روببینه...؛مارال نگاهه خیره ی پدرشوروکه روی خودش دیدسرشوبرگدوندسمتش..نمیتونست توچشاش نگاه کنه...مردی که اینهمه سال آبرومندانه بزرگش کرده بودوهیچوقت نذاشت احساسه کمبودی توی زندگیش داشته باشه.. 

پایان قسمت سیوششم رمان سرانجام یک شرط.