_خیلی ماه شدی دختر!!فکرنکنی دارم ازدستکارم تعریف میکنما...نه!کلاتوخودت خوشکلی...!!ایشالاکه خوشبخت بشی عزیزه دلم..

    به اجباریه لبخنده کمرنگ زد..

    _مرسی...ممنون..

    دربازشدومینوویاسمین اومدن داخل..یاسمین یه لبخندزد:

    _وواااوووو چه نایس شدی جیگررر!!ای جوونم

    مینوهم یه چشمک به مارال زدویه رژازرویه میزبرداشتوهمونطورکه رژشوترمیم میکردگفت     _خیرندیده ازمنم خوشکلترشده!!

    یاسمین ازگوشه چشم نگاش کرد:

    _ازتوخوشکلتربوووود!!

    مینورژوپرت کردسمته یاسمین ..یاسمینم سریع روهواگرفتش..

برای خواندن بقیه قسمت سیوهشتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


    _هوووش وحشی چته

    _حالاچون روزه عروسیشه نمیخوام ازخودش ناامیدش کنم...!!وگرنه..یه پشته چشم نازک کرد_وگرنه همه میدونن من چه جیگررریممم!!

    سری ازتاسف برای هردوتاشون تکون داد..نگاهی دقیق به تیپوقیافه ی هردوانداخت..

    مینوتازه موهاشوکوتاه کرده بودومدله خاصی نداشت وفقط کمی حالت داربه صورته یه ورروصورتش بودن...یه رژه جیگری وخطه چشمه باریک..یه لباس شبه بلنده مخمله سبزه لجنی پوشیده بودکه قسمته پشتش رویه کمرش ل*خ*ت بود..

    یاسمین هم موهایه فندقیشوفرکرده بودویه ارایشه ملایم هم داشت..یه خطه چشمه کلفت ورژه قرمزکه باعث شده بودلباش توصورتش خودنمایی کنن...

    آرایشگرازحرفایه مینوویاسمین خندش گرفته بود..همینکه وسایلشوجمع کردبایه خداحافظی ازاتاق زدبیرون...

    مارال دنباله ی لباسشوگرفت ونشست روصندلی..یاسمین نگاهی به ساعتش انداخت:

    _من برم پایین آرشان وازیونس بگیرم..مارال توهم آماده باش همه مهمونااومدن..الانه که مسعودهم بیاددنبالت...!

    مارال سری تکون دادوتکیشوزدبه صندلی؛مینوهم پشته سره یاسمین رفت سمته در،     _منم برم به مامان خبربدم که کاره ارایشگرتموم شده باخاله طلابیان ببیننت..

    اینوگفت وهردورفتن بیرون...

    کت وشلوارشیکشوپوشید..کرباتشوکمی سفت کرد..؛ساعتشوبرداشت وازاتاق زدبیرون..؛همینطورکه ساعتشورودستش میبست گوشیشوکه درحاله زنگ خوردن بودوبردسمته گوشش..

    _الو؟؟ماراال؟ توراااهم ...باشه...باشه دیگه...دارم میام..اوکی..فعلا!!

    همینکه گوشیشوقطع کرد باصدایه فردین شوکه شد..

    _جایی میری؟؟     سریع برگشت سمتش..آبه دهنشوبه زورقورت داد.

_چیزه...راستش..

_بامارال حرف میزدی؟؟ نمیدونست چه جوابی الان بایدبده..چی بایدمیگفت که کنجکاوی فردین وبرطرف کنه...

_خب...

_تفره نرولطفا.. یه نگاه به سرتاپایه فرزین انداخت..:

_تیپت که خبرازیه مهمونی میده..ولی اینکه چه ربطی به مارال داره روهنوزنفهمیدم..

__اواااا فردین؟فرزین؟؟زودباشین دیگه!!فردین مادرچرااینجاوایسادی؟؟زودباش برواماده شودیگه!!تااقاجونتون منصرف نشده ازاومدن زودی بیاین پایین..!

فردین اخماشوبردتوهم..ازاینکه اینقدرسردرگم بودمیونه حرفاشون اعصابش بهم ریخته بود..

_ای بابا...مثله اینکه قرارنیست هیچکس توضیحی به من بده نه؟؟چه خبره مگه امشب؟؟ فیروزخانوم باتعجب به هردوتاشون نگاه کردوبعدم روبه فرزین گفت:

_فرزین مادرمگه بهت نگفتم به فردینم بگواماده بشه!!نگفتی بهش؟؟

فرزین دستشوبردتوموهاشونفسشوباصدادادبیرون..ازاولش جوری برنامه ریزی کرده بودکه زودترازهمه حاضربشه وباماشین خودش زودی بره تامجبورنباشه به فردین چیزی بگه..میدونست فردین اگرخودش همراهش نباشه به تنهایی به عروسی نمیومد..اماحالاهمه چیزه نقشش برعکس شده بود..

_فردین مادرامشب عروسی پسره مهردادخان هست چون یه دونه پسربیشترنداره اقاجونتم دلش نیومددسته ردبه سینش بزنه..برای همینم الان ماهمگی حاضرشدیم بریم توهم زودباش پسرم..سریع بروحاضرشو!!

فرزین چشاشواروم روهم فشارداد..نبایدفردین به اون عروسی میومد..تمام تلاششوکرده بود..به مارال قول داده بودهمه چیزبه خوبی پیش بره...اماالان همه ی اون چیزی که فکرمیکردبرعکسش داشت اتفاق میوفتاد..

ولی ازاینجابه بعدشومیخواست بسپاره به دسته تقدیر..باخودش میگفت اگرقرارباشه یه روزی این دوتابهم برسن هیچ چیزی نمیتونه مانع بشه..."گاهی وقتاتوکمترین زمان وغیرممکن ترین مکان یه اتفاقایی مثله معجزه رخ میده که ماادمااونوقته که میفهمیم اون بالاسری چقدربزرگه وتاچه حدهوای دله عاشقه بنده هاشوداره..."

_مادرجون من میخوام باماشین خودم برم..اخه سره راه یه سری کاراهم دارم که بایدانجام بدم...شماهم بافردین وآغاجون بیاین..اینوگفتوبدونه اینکه منتظره جوابی ازاوناباشه سریع ازپله هاپایین رفت..اونقدری استرس که خودشم نمیدونست کاری که کرده درسته یانه...

نفسشوباصدادادبیرون وتکیشودادبه مبل..تنهاتواتاق نشسته بود...انقدری استرس وواهمه داشت که یه لحظه نمیتونست آروم باشه...باصدای بازشدن درسرشوبلندکرد..بادیدنه پدرش باتعجب خیره موندروش..مردی باقدی متوسط وموهای جوگندمی..مردی که ازجونشم بیشتردوسش داشت...مردی که همیشه باوجودتمام خستگیاش بازم به روش لبخندمیپاشیدهمیشه بهش محبت میکرد...سریع ازجاش بلندشد...پدرش بالبخندرضایت بخشی اومدسمتشوبهش اشاره کردکه بشینه..خودشم رویه مبل مقابلش نشست..نگاشوتویه صورته تنهادخترش چرخوند..

_یکی یه دونه ی باباچه خوشکل شده..آرزوم بودتانمردم..عروسیه یکی یه دونه دخترموببینم...والان ازاینکه به ارزوم رسیدموتوروتولباس عروس دارم میبینم..واقعاخوشحالم...چهرش گرفته بود..؛بااینکه میگفت خوشحاله..اماانگارازیه چیزی ناراحت بود...

_اماچهرتون...اینونشون نمیده هاااا..!!

یه لبخندتلخ زد...

_"ببین دخترم روزی که ازدواج میکنی...اونی که میخنده مادرته..چون توداری خوشبخت میشی وتوروتولباس عروس میبینه..! امااونی که غم داره وازدرون ازجداشدنت اشک میریزه ..اونی که تاعمرداری ناموسشی اونی که نمی تونه پشتت نباشه..اونی که توابروشی وبانابودیه توکمرش میشکنه...باباته...ناراحت نیستم دخترم...فقط حالاکه میبینم اینقدربزرگ شدی وداری ازمون جدامیشی..یکم....دلم گرفته...الان باخودت میگی من اینهمه وقت ازتون دوربودم هیچی نشد...اما..ای کاش میفهمیدی..الان خیلی فرق داره...توداری یه زندگی مستقل وجدابرای خودت میسازی...ومن ازاین بابت هم خوشحالم وهم نگران....

مارال اشکاش دوباره هجوم اورده بودن به سمته چشاش..اون دوتاتیله ی سبزرنگش پره اب شده

بودن..تاحالاپدرشواینطوری ندیده بود..شنیدن این حرفا ازپدرش بیشترازقبل ناراحتش میکرد..یه روزی دوست داشت اون زندگیه مستقلی که پدرش داره میگه رواونقدرخوب بسازه واونقدرخوشبخت بشه که تویه یه همچین موقعیتی جلویه پدرش..خودشم کم نیاره...خودشم نگران نباشه...ولی نشد...باصدایه زنداداشش مهرنازهردونگاشون رفت سمته در..مهرنازیه لبخندزدواومدداخل...

_ای وای ببخشیدمزاحم شدمااا..پدرودخترباهم خلوت کرده بودین!!

طاهرخان نگاهی به مهرنازانداخت..بیشترازمارال که نه ولی کمترازاونم دوسش نداشت..تویه این چندماهی هم که مارال نبودواون بخاطره حاملگیش خونشون بود..بیشتربراش عزیزشده بود...

_نه دخترم!!راحت باش..من دیگه داشت میرفتم...اینوگفتواروم ازسره جاش بلندشدورفت سمته درنگاهی به مارال انداخت ولبخنده کمرنگی زدوازاتاق بیرون رفت...مهرنازبااون شیکمه براومدش خیلی بامزه شده بود..بالبخنده مهربونی یه نگاه به مارال انداخت..همینکه خواست کنارش بشینه باصدایه گریه ی یه بچه پشته درسریع صاف سره جاش ایستاد..

_وااین صدابچه کیه؟ 

مارال شونه ای بالاانداخت وکنجکاوبه درنگاه کرد..مهرنازسریع دروبازکرد..یونس همونطوری که سعی داشت آرشان وآروم کنه برگشت سمته مهرناز..

_سلام..چیزه...ببخشیدمزاحم شدم..میگم..یاسمین اینجانیست؟؟؟ مهرنازبه آرشان نگاه کردوگفت:

_نه....آخییی بچه ی بیچاره ازبین رفت ازبس گریه کردکه!!!بدینش به من..یاسمین که اومدمیدم بهش..

یونس نگاهی به مهرنازانداخت..

_نه..ممنون اذیت میشین..به شیکمش اشاره کرد..

مهرنازسریع خودشوجمعوجورکردوهمینکه خواست چیزی بگه باصدای مارال نگاشوازیونس گرفتوپشتشونگاه کرد..مارال همینطورکه شنلشوروشونش مرتب میکرداومدسمتشون..

_سلااام...یاسمین همین چنددقیقه پیش اومدپایین..میخواست بیاددنباله شما... یونس یه نیم نگاه به مارال انداخت..یه نیمه لبخنده کمرنگ زد..

_سلام...والامن الان پایین بودم..خبری ازش نبود..نمیدونم بازکجابساته شیکمش به راه شده!!

مهرنازخندش گرفته بود..دستشوگذاشت جلودهنش تابقیه متوجه نشن..

_خب پس..آرشانوبدین به من..مواظبشم تایاسمین بیاد..

_نه..مرسی..میرم پایین دنباله یاسمین میگردم میدمش به اون..

مارال نگاهی به ارشان انداخت که صورتش ولپای اویزونش قرمزشده بودن..یه کت شلواره کوچولویه قهموه باپاپیونه همرنگش تنش بود...یونس هم یه کت شلواره مشکیه شیک وخوش دوخت که دقیقامثله مدلایه تلوزیونی شده بود..

دستشوبردسمتش...ارشان که انگارتازه مارال وشناخته بودسریع به طرفش خم شد..یونس که دیددیگه نمیتونه کاری کنه بچه رودادبه مارال..

مارال محکم لپه آرشانوبوسید..جای رژش روی لپش مونده بود..یه لبخندزدبهش..یونس همیکنه خواست بره..مثله اینکه یه چیزی تازه یادش افتاده باشه سریع برگشت سمتشون

_راستی..تبریک میگم..منوارشان براتون ارزویه خوشبختی میکنیم..!

مارال سعی کردلبخندبزنه..ازاینکه میدونست یونسم همه چیومیدونه معذب بود..

_مرسی..ممنونم..

نگاهی به ساعتش انداخت...هم نگران بودوازکارش پشیمون...بایدبه فردین همه چیوتوضیح میداد..اینکه امشب دراصل عروسی کیه وعروسه این عروسی کیه..

میدونست فردین اگه قبول کنه وبیادعروسی تنهادلیلش فقط دیدنه ماراله...میدونست اگرمارالم اونوببینه ممکنه ناراحترازقبلش بشه..وشایدتواین دیداراخر..خیلی چیزابتونن تغییرکنن...

مهموناهمگی اومده بودن..منتظرعروس وعاقدبودن..بااومدن عاقد..فقط عروس مونده بود..

به دلیل بزرگ بودن خونه ی مهردادخان تصمیم گرفته شده بودعروسی تویه خونه برگزاربشه..

کله باغ ومیزصندلی چیده بودن..عقدداخل ویلابرگزارمیشد..

ماشین وپارک کردوهرسه تایی پیاده شدن..فیروزه خانوم هنوزدرحاله غرزدن بود...

_وای خدامنکه دیگه روم نمیشه برم داخل..!! هرچی بهتون میگفتم زودباشین اماده بشین مگه گوش کردین!!

فردین بالبخنده کمرنگی نگاش کرد

_الهی قربونت برم من!اخه چی بگم به تو؟؟اوناکه تافیروزه خانوم نباشه مراسموبرگزارنمیکنن فدات شم!

_خبه خبه نمیخوادخودشیرینی کنی!!میگم راستی کادوهارواوردین؟؟

_اوهوم توکیفته

_ای وای اره..حواص ندارم که..!

دستشودوره بازویه مسعودحلقه کرده بودوهردواروم اروم ازپله هاپایین میومدن..همینکه به پله ی آخررسیدن براشون دست زدن..تورش روی صورتش بودودرست نمیتونست مهموناروببینه...

ساکت یه طرف وایساده بودوبه افتخاره وروده عروس وداماددست میزد...باقرارگرفتنه دستی رویه شونش سریع برگشت عقب..بادیدن فردین اب دهنشوبه زورقورت دادوسعی کردمعمولی باشه...یه لبخنده محوزد:

_بالاخره اومدین..!پس مادرجون واقاجون کجان؟

_رفتن اونطرف سالن تابه پدرومادرعروس دامادتبریک بگن..خب توچراتنهایی اینجاوایسادی؟؟ فرزین یه قلپ ازابمیوه ی تویه لیوانشوخورد..

_هیچی..همینجوری..منتظره شمابودم...

_قبل ازاومدنت بامارال حرف میزدی فکرکردم الان بایداینجاباشه..

یه نفسه عمیق کشید..ازاینکه هنوزفردین نفهمیده بودامشب چه خبره وبه نیت دیدن چه کسی اومده اینجادلش به حالش سوخت..

_فردین؟؟ فردین منتظرنگاش کرد..

_چراازمارال جداشدی؟؟نگوبهش حسی نداشتی که عمرااگه باورکنم..

_اولنش اینجاجای این حرفانیست..دومنش یعنی چی؟میخوای بگی عاشقش بودم؟خوب اونم یکی مثله بقیه...

_عاشق که نه..ولی یه حسی نسبت بهش داشتی...همینکه سعی داری بابقیه یکیش کنی خودش همه چیوواضح نشون میده..

نفسشوباصدابیرون فرستاد..به فرزین دروغ میگفت..به خودش چی؟؟به خودشم میتونست دروغ بگه؟؟میخواست بگه فراموشش کرده..پس اگه فراموش کرده بود..الان اونجاچی میخواست؟میخواست بگه بخاطره خودش ترکش کرد..ولی نمیتونست..چون اونقدری مهربون نبودکه الان فرزین حرفشوباورکنه....

_فردین؟؟؟دوسش داری؟؟ اخماشوبردتوهم..نمیدوست هدفه فرزین ازپرسیدنه این سوالایه امشب چیه..

_توچته امشب؟

_هووف خودتوبه اون راه نزن..میگم دوسش داری؟؟؟فقط بگواره یانه؟

توچندثانیه ای که گذشت جوابش فقط سکوت بود...حرصش میگرفت ازاینکه همیشه ازچیزی که میخواست به خاطره غرورش میگذشتوبه زبون نمیاورد..شایداگراینبارتنبی میشدتااخره عمرش فراموش نمیکردوازچیزی که دوست داشت به اسونی نمیگذشت

    امازبونش نمیچرخیدکه بگه...بگه که برای همیشه داره مارال وازدست میده..سکوت کردوگذاشت خودش همه چیوبفهمه..

    یه دستشوبردتوجیبشوبادسته دیگش کرباتشوکمی شل کرد..دلیله ناراحتی وحرصی شدنه

فرزینونمیفهمید..هیچی نمیتونست بهش بگه هیچوقت نمیتونه مارال وفراموش کنه..اینکه تویه یه گوشه ازقلبش خودشوخاطراتشوتاابدنگه میداره..اینکه اینباربرعکس تمامه دفعات قبل کم اورده...

    باصدایه عاقداسترسش بیشترشد..ضربانه قلبش هرلحظه بالاترمیرفت انگارمیترسیدهرلحظه اتفاقه جدیدی بیوفته..

    دوشیزه ی مکرمه ی معظمه..سرکارخانم مارال نورایی فرزنده طاهر..آیابه بنده وکالت میدهیدکه شمارابامهریه ی یک جلدکلام الله ی مجید..1394سکه ی تمام بهارازادی به عقداقای مسعودنوایی فرزندمهرداددربیاورم؟؟ایابنده وکیلم؟؟

مینوهمینطورکه قنداروتودستش گرفته بودسریع گفت:

    _عروس رفته گل بچینه!!

    یه لحظه به گوشاش وشنیداریش شک کرد..منتظربودعاقدبرای باره دوم اسمه عروس وتکرارکنه..چشاش خیره به لبای عاقدبود..که عاقددوباره شروع کردبه خوندنه ختبه ی عقد..

    _برای باره دوم عرض میکنم..دوشیزه ی مکرمه ی معظمه سرکارخانم مارال نورایی فرزنده طاهر..

    اینباردیگه مطمعن بوددرست شنیده..ناباورانه خیره شدبه عروسی که صورتشونمیتونست ببینه..باورش نمیشد..امشب اومده بودعروسی کسی که حتی فکرشم نمیکرد..فوری برگشت سمته فرزین..

    _اینجاچه خبره؟

    _نمیدونم..به نظرا توچه خبره؟؟عروسیه..

    _دارم میبینم..کورکه نیستم..فقط چرا...

    _چرابهت نگفتم عروسیه ماراله؟؟فکرنمیکردم برات مهم باشه..اخه توکه دوسش نداشتی..هیچ حسه خاصیم نسبت بهش نداری..

    _برای بارسوم عرض میکنم آیابنده وکیلم شمارابامهریه معلوم..به عقداقامسعودنوایی دربیاورم؟؟

    نگاشوازقران گرفت..سرشوبلندکردونگاشواطراف چرخوند..برای یه لحظه انگارضربانه قلبشوحس نکرد..چشاش به عقلش برای باورچیزی که میدیدالتماس میکرد..نمیتونست باورکنه کسی که میبینه واقعیه یاجزیی ازخیالتشه...

    باصدایه مسعوددره گوشش به خودش اومد..

    _مارال پس چراچیزی نمیگی دختر؟زودباش دیگه!!

    چشاشوبستویه نفسه عمیق کشید...

    "با یه سلام ساده زندگی من شدی"

    "همه دل شوره هام رو بردی از باورم"

    "یه مدتی که از رابطمون گذشت از تو و از خودم"

    " یه قصه ساختم تو سرم"

انگارلباشوبهم دوخته بودن...دوباره نگاش اوردبالایه نگاهه کوتاه به فردین انداخت..یاده اون شبی افتادکه فردین میگفت هیچ حسی بهش نداره...همون شبی که تاخوده صبح فقط زجه زد..همون روزایی که بادرموندگیوبیچارگی گذروندشون...

    "تو قصه ی من تو بودی ستاره"

    " تو عمق نگات تو با یه اشاره"

    "عاشمق کردی به آسونی"

    "گفتم زندگی بی تو دلیلی نداره"

    " گفتی بهم که یه روزی قراره"

    " بری و پیشم نمی مونی"

    اخماشوبردتوهموبانفرت به فردین نگاه کرد...ایندفعه مسمم شدکه جوابشوبگه...بااینکه مطمعن بودفردین حسی بهش نداره...ولی میخواست امشب بهش نشون بده..نشون بده که خوشحاله...درسته همش به ظاهربود..ولی میخواست تلافی کنه...تلافیه همه ز اون حرفا...همه ی اون روزایه بدی که گذروند...

    _بااجازه ی...پدرومادرم..بله...

    صدایه دستوجیغ سالنوپرکرده بود...

    دستشوبردسمته یقش..کرباتشوکلاشل کرد...ازجمعیت فاصله گرفت...نمیدونست این حسی که اومده سراغش چیه...ولی..به نظرش لعنتی ترین حسه مبهمه دنیابود..

    "آخر قصه رو باز می زارم"

    " شاید برگشتی کنارم"

    "شاید برگشتی کنارم"

    "آخر قصه رو باز می زارم.."

    " شاید برگشتی کنارم"

    "شاید برگشتی کنارم..."

    *نمیدانم آلزایمربودی یاعشق...؛ولی میدانم ازوقتی که آمدی خودراازیادبردم...*

    "مثل یه فیلم کوتاه که پر از تصویره"

" خاطرات تو هر شب از تو ذهنم میره"

    "سکینه میای شیرازگردی؟

    سکینه عمته قاااسممم!!حالاکه قول میدی خرس بگیری برام باش میام!_من کی گفتم خرس میگیرم؟؟حرف تودهنه من نذاارااا!!

    "مثل کویر شدم که آرزوش بارونه"

    " همیشه قلب من منتظرت می مونه"

    "آخر قصه رو باز می زارم.."

    " شاید برگشتی کنارم...."

    )امیرعلی بهادری/فیلم کوتاه(

***پنج ماه بعد......***

صدای تپش قلبش کله اتاق وپرکرده بود..مارال بااشتیاق به صفحه ی مانیتورخیره شده بودوبه تصویره موجوده کوچولویی که درست معلوم نبودنگاه میکرد..

دکتربادقت نگاش به بچه بودتابتونه جنسیتشومشخص کنه...بعدازچنددقیقه لبخنده مهربونی زدوصندلیشوکشیدعقب..:

پایان قسمت سیوهشتم رمان سرانجام یک شرط.