ولی اون بایه تلنگرباعث شدپدرش ازبزرگ کردنش پشیمون بشه..؛میدونست اگرهمه چی به خوب پیش بره هم خودش هم مسعود نقششونوبه خوبی اجراکنن همه چی به زودی همونطوری تموم میشه که

انتظارشوداشتن...،ولی..یه صدایی ازدرونش بهش نهیب میزدکه همه چی اونقدراهم ساده ختمه به خیرنمیشه...

_مارال جان دخترم؟؟نظره توچیه مادر؟؟؟تونگرانه نظره مانباش..چون کسی که اصله کاریه خودتی عزیزم..نظره تومهمترین نظره..!هرچندمیدونم الان همه ی فکراتوکردیوجوابتم امادس..

مارال ابه دهنشوبه زورقورت داد..سعی کردلبخندبزنه..وچقدراین لبخنده مصنوعی ازارش

میداد..چقدربیزاربودازلبخندی که به ظاهرشادنشونش میدادوازدرون خوردش میکرد..چقدردلش برای خنده های ازتهه دلش تنگ شده بود..دلش یه اتفاق خوب میخواست..یه اتفلق که باعث بشه اتفاقای بده این روزاش کمرنگ بشن...

باصدای مادرش سرشوبلندکرد..؛

_عزیزم اگرمیخوای میتونی بامسعودجان برین تویه اتاقتویه باردیگه حرفایه آخرتونوبزنید..تامابزرگتراهم اینجایه سری حرفایه نگفته ومخالفتایه ازرونگرانی روحل کنیم..؛طاهرخان اخماش توهم بود..،ازاینکه طلاخانوم نمیذاشت تواین موقعیت نظری بده وهمش فقط خودش نظرمیدادومخالفتایه اونوبیجامیدونست عصبی بود..

برای خواندن بقیه قسمت سیوهفتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


ملک خانوم نفسشوآروموباصدابیرون فرستاد..اونم تواین چندروزانگاربه اندازه ی بیست سال پیرترشده بود..؛ازاین اتفاقاتی که یهویی تویه زندگیشون افتاده بودهنوزتویه شوک بود..نمیدونست ازدسته کدوم یکیشون گله داشته باشه...؛پسرش مسعود...مسعودی که آرزوهای بزرگوزیادی برای ایندش داشت..یا..مارالی که دختره خواهرش بودوفرقی بادختره خودش براش نداشت ومسلمااگرروزی قبل ازافتادنه این اتفاقا قراربودعروسش بشه دوست داشت بادل شادومقدمه چینی های زیادبفرستشون خونه ی بخت...؛ولی روزگارعجیب اوناروبه بازی گرفته بود..بازی که پایانش نامشخص بود...

_اره..به نظرم خواهرم راست میگه...اما..نظره طاهرخان هم خیلی برای مامهمه..وجوری هم که ماداریم میبینیم انگارایشون به این وصلت..آنچنانم راضی نیستن...

طاهرخان سریع گفت:

_نه..نه..شمامنظورمنواشتباه برداشت کردین..من اصلانمیخوام رویه تصمیمی که مارال میگیره برای ایندش حرفی بزنمو نه بیارم..ولی این حقوبه من بدین که نگران اینده ی تنهادخترم باشم...تصمیمی که مارال بگیره برای همه ی ماارزشمنده..ولی خب...نظره بزرگترایه مارال هم حرفه دیگه ای رومیزنه...

مسعوداخماشوبردتوهم..میدونست اگردیربجنبه همه چی خراب میشه وهیچ چیزاونجوری که خودش میخواست پیش نمیره..؛روبه طاهرخان کردوگفت:

_اول بذاریدمشخص کنیم بحث ماراله یا اطمینان نداشتن به من؟؟ طاهرخان کمی رویه صندلی جابه جاشدوپاشوانداخت رویه پاش:

_نه..این چه حرفیه پسرم..معلومه که به تواتماده کامل دارم..ومیدونم اگربخوای خیلی راحت میتونی مارال وخوشبختش کنی..ولی وعضیته منم درک کنید..خودتونوبذاریدجایه من..کسی که قراره دختره یکی یه دونشوشوهربده...حق بدیدکه وسواس به خرج بدم...

روبه مهردادخان گفت:

_خوده شما..فرض کنیدالان اومدن خواستگاریه دخترت مینوجان...مطمعن باش تواین موقعیت توهم سختگیریای خودتوداری..

مهردادخان سری به نشونه ی تاییدحرفایه طاهرخان تکون دادوگفت:

_حرفای شمادرسته..کاملاحق میدم به شما..ولی..این دوتاالان همه ی حرفاشونوبه هم زدن...وچون مطمعنن که میتونن باهم خوشبخت بشن الان اینجان...طاهرخان نگاهی به مارال انداخت..هرلحظه منتظربودمارال حرفی بزنه وچیزی بگه...وقتی دیدمارال اگربه خودش باشه؛تافرداهم حرفی نمیزنه،خودش دست به کارشدوگفت:

_مارال دخترم..توحرفی نداری؟؟

مارال آبه دهنشوبه سختی قورت داد..میدونست آخرتوجمع نوبته حرف زدنش میرسه...به سختگیریای پدرش احترام میذاشت؛ولی این سختگیریای داشت بااینده ی مارال بازی میکرد...؛یاده حرفای مسعودافتاد..

"چی شدمارال؟؟باخت دادی؟؟یعنی دراین حدضعیفوبی عرضه ای که میخوای اون کثافت ازکاری که باهات کردخوشحال بشه؟هه..اره واقعاضعیفوترسویی..برومارال برونشون بده هنوزهمون ادمه بدبخت وبزدلی که هیچوقت نمیتونه ازپسه خودشومشکلاتش بربیاد.."

دندوناشورویه هم فشارداد..به مسعودحق میدادکه اون حرفاروبهش بزنه..چون به تنهایی داشت جوره

مارالومیکشدواون هیچ کمکی بهش نمیکرد...ولی دیگه نمیخواست یه بازنده باشه..اگرگذشتشونتونست نجات بده امامیخواست ایندشوازنوع بسازه...سخت بود...ولی غیره ممکن نبود..فردین وکارش فراموش نشدنی بودن..ولی نمیخواست فراموششون کنه..میخواست بذاره یه گوشه ازدلش بمونن..تاهروقت نگاشون میکنه..براش درسه عبرت بشن..

روبه پدرش یه لبخندزد...سخت بود..؛خیلی سخت بود..ولی میتونست...

_..من..من...نمیدونم..هرچی..که شمابگین...منم قبول میکنم...

میثاق باشیطنت گفت:

_بفرماااعروس خانومم لبخندزدهمی کافیه..بابابدین بره دیگه!!بعدم باریتم شروع کردبه خوندن:

_بادابادامبارک باداایشالامبارک باداااا مینوهم بالبخندنگاش میکرد..بااینکه میدونست این ازدواج یه ازدواجه سوری بیشترنیست ولی بازم خوشحال بودچون

مارال تونسته بودازوعضیته بدش به یه وعضیته بهترراه پیداکنه..؛بااین جمله که میگفت"رسمه امانتداری عوض شده؛سالم دل میدی ولی شکسته پس میگیری اعتقاد داشت.." ولی به اینکه"گذره زمان همه چیوحل میکنه تغییرمیده ایمان قوی داشت"..!! به قوله خودش مهم نیست کی خوبه...مهم اینه حاله توباکی خوبه".... طاهرخان ازکارایه میثاق سری تکون دادوافسوس خوردکه چراهرچی بزرگترمیشه اخلاقش بچگونه ترمیشه...

بالبخنده مارال وحرفش مطمعن شده بوداونم به این ازدواج راضیه وهمه چی بامیل ورضایته خودش انجام شده..باشناختی هم که ازمسعودداشت میدونست پسره خوبی هستومیتونه مارال روخوشبخت کنه..باصدایه مهردادخان نگاش وازمارال گرفت وبه اون دوخت..

_خب طاهرخان حالاواقعامبارکه؟؟ یه لبخندزد

_چی بگم والا!!شماکه خودتون همه چیوبه خوبی بریدین؛پس بدوزیدبره دیگه!

طلاخانوم بالبخنده گله گشادی گفت:

_پس وقتشه دهنمونوشیرین کنیم دیگه..مارا...

_ع!خواهرجان اجازه بده شایدبخوان حرفایه اخرشونوتنهایی باهم بزنن..

مسعودنگاهی به مادرش انداخت..دلیله این حرفشونمیفهمید..همه ی حرفایی که قراربودزده بشه روزده بودن؛وچیزه دیگه ای نمونده بود..ولی چیزی نگفت..طلاخانوم سریع گفت:

_ای وای اره..ازبس هول شدم یادم رفت؛مارال جان مادربلندشودخترم..برین بالاحرفایه اخرتونم

بزنیدوبیاید..؛مارال بااینکه اصلاازاین رسمورسومات تواین وعضیت خوشش نمیومدولی قبول کرد..چون حالش کم کم داشت بدمیشدوبیشترازاون نمیتونست اونجابشینه...

رویه صندلیه کناره تخت نشست..

_من موندم مامان براچی گفت شایدحرفی براگفتن مونده که نگفتن براهمینم برن باهم حرف بزنن...بیخودی داره ماجراروکشش میده..؛مارال قرصشوگذاشت دهنشولیوانه ابوتانصفه خورد..

_نمیدونم..ولی..؛به نظرم به موقعه اینوگفت؛آخه اگه تادودقیقه ی دیگه اونجامینشستم همه دلورودم باهم میومدبالا..

_الان حالت خوبه؟؟

_اره..بهترم

مسعودازروصندلی بلندشدونشست کناره مارال _خب..توحرفی نداری بزنی؟؟

_نه..

_یه سوال بپرسم؟؟

یه نگابهش انداختوسرشوبه معنیه مثبت تکون داد

_هنوزبه فردین فکرمیکنی؟یا...حسی نسبت بهش داری؟؟

سوالی رومسعودازش پرسیده بودکه خیلی وقت میشدکه خودشم توجوابش گم بود...ولی چون هنوزجوابی برای این سوال نداشت..فقط خواست یه چیزی بگه که یه جورایی جوابی به سواله مسعودداده باشه...

_"همیشه چوبه اعتمادهایی روخودم که به احساسم کردم..؛کاش به عقلمم یه فرصت میدادم"..؛"دنیای عجیبیه..،تامیای به یکی ثابت کنی چقدربرات عزیزه ودوسش داری اون زودتربی لیاقتیشوثابت میکنه..!

الان برای من میدونی قشنگ ترین حس چیه؟اینکه بفهمم بلایی که سرم اورده سرش اوردن...

نگاهشودوخت به مسعود...

_فکرکنم جوابتوگرفته باشی..

_اونجوری که بایدنه..ولی..؛به نظرم..زیادتندنرو..شایدیه روزی ازاین حرفات مثله کارای گذشتت که الان ازشون پشیمونی پشیمون بشی..."خوشبختی اون چیزی نیست که آدم ازبیرون ببینه؛خوشبختی تودله ادمه...دل اگه خوش باشه..آدم خوشبخته..!

باتقه ای که به درخوردهردوسرشونوبرگردوندن سمته در..

ملک خانوم باصورتی کاملاجدی سریع اومدتواتاقودروپشته سرش بست..

هردوباتعجب نگاش کردن..؛

_چیزی شده مامان؟؟ ملک خانوم نشست روی صندلیه روبه روشون..

وبالحنه کاملاجدی گفت:

_یه سری حرفامونده که میخواستم باهردوتاتون تنهایی راجبعش حرف بزنیم..؛خودتون میدونید..واقعاباکاری که کردیدقلبه منوبه درداوردین..ولی..تواین ماجراخودمم مقصربودم...نبایدازتون غافل میشدم که این فاجعه روبه وجودبیارین...حالاهم داریم جمعش میکنیم گندکاریاتونوبایدهردوتاتون تمامه سعی وتلاشتونوکنیدکه همه چی به نحوه احسن به اتمام برسه..

روبه مسعودکردوگفت:

_اگرچیزی ازاین غضیه به پدرت نگفتم زیادخوشحال نشوکه بخاطره توبوده یادلم به حالت سوخته..؛نه..من دلم به حاله پدره بیچارت سوخت که میدونستم باشنیدنه این خبرتحمل نمیکنه ومطمعن بودم یه بلایی سرش میومد...واما...غضیه ی اصلی که بخاطرش اینجام...

هردوبه این جوررک حرف زدنه ملک خانوم تواین مدت عادت کرده بودن..بهش حق میدادن..اونم تواین ماجراهابدجوری بهش شوک واردشد...

_غضیه ی اصلی...اون..اون بچس...ماهنوزبراش تصمیمی نگرفتیم...

مارال اخماشوبردتوهم نگاشواوردبالاخیره به ملک خانوم نگاه کرد..

_یعنی چی مامان؟اون بچ...

_اول ازهرچیزیادتون نره اون بچه...یه..یه...حرومز..._ماامان!!!میفهمی چی میگی؟؟بهت حق میدم تواین مدت اذیت شدی...وفکرکنم براثره فشاروخستگیه راه اصلانمیفهمی داری چی میگی...

_مسعودساااکت شو..باره اخرت باشه بیای وسطه حرفه من..چیه؟؟مگه دارم دروغ میگم؟؟؟؟اون بچه حاصله یه رابطه ی نامشروعه براچی نمیفهمین؟؟

_شما..شماچه تصمیمی دارین؟

ایندفعه باصدایه مارال ملک خانوم نگاشودوخت تودوجفت تیله های سبز رنگی که پره آب شده بودنوهرلحظه ممکن بودشروع به باریدن کنن...

_من دوستایه زیادی دارم توشیراز..که کاروسریع تموم میکنن..بدونه اینکه کسی خبرداربشه..قبل ازعقدبه بهونه ی خریدایه اصلیه ازدواج باهم میریم... 

شیرازوتویه سه چهارروزترتیبه کارومیدیم..

من بادکترهم هماهنگ کردم..فقط مونده نظره شما..

مارال سرشوانداخت پایین..میدونست دست آخرملک خانوم این حرفوبهش میزنه...ولی اینکه چه جوابی میخوادبهش بده رونمیدونست...

_مارال وقتی برای فکرکردن نداری...ماتاریخه عقدوهم مشخص کردیم...مسعود..تونظرت چیه؟

مسعودنگاهی به مارال انداخت...نمیدونست چی بگه..تصمیم گیرنده ی اصلی مارال بودواون حقی تویه دخالت درای موضوع روبه خودش نمیداد...

_نمیدونم...؛نظره مارال هرچی باشه..منم همونوقبول دارم...

_خب مارال..ماهردومنتظره جوابه توهستیم...نمیخوای چیزی بگی؟؟؟ سکوتشوکه دیدازروصندلی بلندشدورفت سمته در:

_سکوت نشونه ی رضایته...نگران نباش..همه چی درست پیش میره...حالاهردوتاتون بیاین پایین..

اینوگفت وسریع ازاتاق رفت بیرون...؛مسعودپایینه تخت روبه مارال که سرش خم بودواشکاش سرازیرزانوزد باانگشته اشارش سرشواوردبالا

_آروم باش..اگراین تصمیم برخلافه میلته بهم بگو..

دستشوبردبالاواشکایه مارال وپاک کرد

_بازشروع کردی؟مگه قرارنشدبه جایه گریه سعی کنی تصمیمه درست بگیریوخونسردباشی؟توهرتصمیمی که بگیری من پشتتم...نگرانه هیچی نباش...

بادستاش صورته مارال وقاب گرفت..

_حالاهم آروم باش..بهم بگو..بگوتصمیمت چیه؟؟بگوتاکمکت کنم...!

_ن..نمیدونم..خودمم دیگه نمیدونم چی درسته وچی غلت...بخداخسته شدم دیگه...نمیکشم...میترسم...مسعودمیترسم ازاینکه..ازاینکه...

_آروم باش دختر..چته تو..

آروم مارال وکشیدتوآغوشش..صدایه هق هقش کم کم قطع شد..چقدرتواین شرایط به همچین پشتوانه وارامشی احتیاج داشت..

 ***

دکترکه یه زنه نسبتاجوون بودعینکشوازرویه چشمش برداشت ونگاهی به مارال انداخت..باصدای ملک خانوم نگاشوازمارالگرفت؛ودوباره به برگهای آزمایش دوخت،..

_خب خانوم دکتر؛کی کاروتموم میکنید؟؟یعنی امروزمیشه؟؟آخه مایکم عجله داریم...

_نه..این برگهاجواب همه ی آزمایشاتتون هس؟؟ مارال سری به معنی مثبت تکون داد..

برگهارورویه میزگذاشت وروبه مسعودگفت:

_شماپدره بچه هستید؟؟

مسعودنگاهه کوتاهی به مارال انداخت؛

_بله..

_خب..؛امیدوارم درک حرفایی که قراره بهتون بزنم آسون باشه...؛راستش..طبقه آزمایشاتی که دادین وعلمه پزشکیه من..،مارال خانوم اگربچه روسقت کنن..ممکنه دیگه نتونن بچه داربشن...

بااین حرف هرسه نفرشوکه شدن...،ملک خانوم سریع گفت:

_یعنی چی؟؟مگه میشه آخه...؟

_بله..چرانشه..اکثرا اینجوراتفاقاارثی وژنتیکی اتفاق میوفتن...مثلااگرتویه خونواده پدریامادره بچه؛تک فرزندباشن..،ممکنه اگرفرزنداول سقت بشه مادردیگه نتونه بارداربشه...

ملک خانوم نفسشوباصدادادبیرون..اصلاانتظارشنیدن چنین حرفی رونداشت...بازهم دردسره ومشکله جدید..؛مثله اینکه این گره ی کورقرارنبودهیچوقت اززندگیشون بازبشه...

ملک خانوم نگاهی به مارال انداخت وبعدروبه دکترگفت:

_علم اینقدرپشرفت کرده..؛یعنی نمیشه کاریش کرد؟؟من موندم اصلااین مشکل چه جوری به وجوداومده..آخه نه پدره بچه تک فرزنده...؛نه مادره بچه...

مسعودبااین حرفه مادرش چشاشومحکم روهم فشارداد..حالافهمیدسرچشمه ی این مشکل ازکجاست...فردین تک فرزندبود...وحالاباعث شده بوداین به مارالم انتقال پیداکنه واین اتفاق بیوفته...

مارال باهمون بغزه همیشگیش زل زده بودبه دکتر..؛انگارزبونش بنداومده بود..این روزاازبس حرفاشوقورت داده بودحرف زدنوفراموش کرده بود....حرفی نمیومدبراش...چی بایدمیگفت..زنی که اگربچشوسقت میکرد...دیگه نمیتونست بچه داربشه...چه خبری میتونست ازاین بدترباشه برایه یه دختر...

 ********

_الوفرزین؟؟خوبی؟؟کجایی توپسر..خبری نمیگیریاا

_سلااام..مرسی دادا..ببخشیدواقعا...؛این روزایکم سرم شلوغه...،توکه نیستی تمامه کارایه کارخونه افتاده گردنم..دانشگاه هم که هست...

_اوهوپس بالاخره بزرگ شدیاااکاش زودتررفته بودم!!!خب دیگه چه خبرا؟

_سلامتی؛خبراپیش شماست!حاله پدرت چطوره؟؟

فنجونه قهوشوبرداشت وروکاناپه لم داد..اونقدری خسته بودکه به زورتااون موقع بیدارمونده بود:

_اونم خداروشکر..وعضیتش خیلی بهترازقبل شده؛..دکتراخیلی بهش امیدوارن..،راستی حاله آقاجون ومادرجون چطوره؟؟اذیتشون که نمیکنی؟بامادرجون که حرف زدم کلی ازدستت شاکی بودااا..!!

یه لبخنده تلخ زد...

چقدردلش برای کسی که مثله برادره بزرگترش بودتنگ شده بود..

_اوناهم خوبن..تایه شیرمثله من کنارشونه ازاین بهترنمیشن؛مادرجون هم که اگریه روزازمن تعرف کنه وشاکی نباشه من اونروزونذری میدم!!

_اوهووم..شیر!!همون شیره پاستوریزه دیگه؟؟

_والاشیره پاستوریزه هم خوبه؛براسلامتی بسیاارمفیده..!!

یه لبخنده کمرنگ نشست گوشه لبش..خیلی وقت بودکه انگارخنده هم باهاش قهربود...

_راستی..برایه یه خبره مهم بهت زنگ زدم...

_چه خبری؟؟

_آخره هفته میخوام بیام ایران..

بااین حرفش فرزین شوکه شد..اصلاانتظارشنیدن این خبروتواین وعضیت نداشت..؛توموقعیتی که مارال همه کارایه عروسیش تموم شده بودوآخره هفته هم عروسیش بود...

_واق...واقعا؟؟؟چ..چرااخه؟؟ فردین اخماشوبردتوهم..

_چراداره؟؟اگه ناراحتی نیام!!

فرزین سریع گفت:

_نه..نه..آخه یدفعه ای گفتی..از..ازخوشحالی یهویی یه چی پروندم...پس..پدرت چی میشه؟؟؟

_بابام که این روزاحالش خوبه..خودش خواست که بیام ایران..یه سری کارداره که منوبه عنوان وکیلش میخوادبفرسته..

_آها..؛که اینطور..فقط..مطمعنی دیگه..آخره هفته میای؟؟

_اره..بلیتمم ردیف کردم...

_اوکی..خب..پس..خ..خیلی هم خوب..دیگه کاری نداری؟؟آخه میخوام برم این خبرخوبوبه اقاجون ومادرجون بدم...

_نه...برو..شبت بخیرشیره پاستوریزه!

_شب بخیر...

همینکه گوشیوقطع کرد سریع انداختش روکاناپه؛..دستشوفروکردتوموهاش ونفسشوباصدادادبیرون...الان وقت اومدن فردین نبودواین خبرکلی استرس بهش واردکرده بود..بااینکه ازازدواج مارال اصلاراضی نبود؛ولی ازبهم خوردنشم چیزی درست نمیشد...،میدونست فردین اگربیاد..ممکن بودیه جورایی ازیه چیزایی بوببره وحاله اونم داغون بشه....چون هنوزبه این حسش که میگف فردین یه حسی نسبت به مارال داره اعتقادداشت؛مارال داغ بودومیخواست هرچه زودترخودشوازباطلاق بکشه بیرون...فردینم که ازهمه چیزبی خبر..میخواست برگرده......

 ***************

تویه آینه قدی نگاهی به خودش انداخت..تویه لباس سفیده عروسی بود..عروس شده بود...چیزی که ارزویه هردختری بود..موهاشوهمه روجمع کرده بودن بالا وحالته خاصی بهش داده بودن..قسمته جلویه موهاش فره ریزشده بودوبه حالت یه ور روپیشونیش بود..باارایشه کاملش خیلی بی نقص شده بود...آریشگرش دوسته صمیمیه ملک خانوم بود..به درخواست ملک خانوم اومده بودخونشون وکارایه آرایشو 

    مدل مویه مارال وانجام داده بود...؛هرلحظه بادیدنه خودش تواینه اشک توچشماش حلقه میبست..؛ازاین سرنوشت...ازاین دنیادوادماش...ازهمه چیزدلگیربود...باصدایه آرایشگرنگاشوازآینه گرفت...

پایان قسمت سیوهفتم رمان سرانجام یک شرط.