_به باباگفتی؟؟

_آره..ولی ماموریته..بیچاره چقدرخوشحال شد..گفت سریع کاراشوتموم میکنه ومیاد..

 **

باصدای گریه ی نوزادسعی کردچشاشوبازکنه...هیچی جزصدای گریه ی نوزادواون کسی که داشت باهاش حرف میزدونمیشنید..

_ای جونم...خوشکل بابا..مامانی هنوزخوابه..اروم باش عزیزم!!

چشاشوبازکرد...تونگاه اول درست نتونست فضای دوروبرشودرست ببینه..ولی بعدازچنددقیقه به وضوح اطرافشودید...مسعودکنارش بودبایه نوزادریزه میزه ی کوچولوکه بغلش بودوسعی داشت ارومش کنه...مسعودهمینکه متوجه ی مارال شدسریع بالبخندنگاش کرد..

_بالاخره بیدارشدی مامان خانوم؟؟بابااین دخترت کشت خودشوازبس گریه کرد!!

مارال خواست یکم خودشوجابه جاکنه تابتونه درست صورته دخترشوببینه..ولی باتکون اول سریع اخماش رفت توهم وگوشه ی لبشوگزید..مسعودسریع گفت:

_اروم خانوم..الان میدمش به خودت..اول بالشت پشته مارال ودرست کردوکمکش کردکه راحت بتونه بشینه..بعدم نوزاده کوچولوروگذاشت توبغلش..نگاهی به صورته گردوسفیده کوچولوش انداخت توهمون نگاهه اول عاشقش شده بود..یه موجوده کوچولوکه ازوجوده خودش بود..اروم یه ب*و*س*ه

نشوندروپیشونیش..انگشتای کوچولوشونوازش کرد...وچقدراین حس براش دوست داشتنی بود...

بابازشدن درهردونگاهشون رفت سمته مینوویاسمین که پشتشونم طاهرخان وطلاخانوم ملک خانوم واردشدن ومیثاقم اخرازهمخ اومدداخل..

همگی لبخندرولبشون بود..طلاخانوم بااینکه خوشحال بودولی انگاریه نگرانی توصورتش موج میزد..سریع اومدسمته مارال وپیشونیشوبوسیدوبعدم گفت:

_الهی دورت بگردم!!خوبی؟؟نمیدونم واقعاچه جوری شدتوکه الان وقته زایمانت نبودمادر!!ملک خانوم قبل ازاینکه مارال چیزی بگه سریع گفت:

_این چیزاالان مهم نیست دیگه مهم سلامتیشونه که الحمدالله هم مادرخوبه وهم نوه ی خوشکلمون!

طلاخانوم اشکای شوقشوپاک کردودستشوبردسمته نوزادواروم کشیدش توبغلش

_الهی دورت بگردم!توچقدرریزه میزه ای عزیزدلم!!اروم پیشونی نوزادوبوسیدوبردش سمته طاهرخان..

میثاق باهیجان رفت سمته طاهرخان وباذوق به بچه کوچولونگاه میکرد...مینویه ابروشوانداخت بالا:

_حالامن موندم بعضیاچرااینقدردارن بالاوپایین میپرن که نوزاده دختروببینن!!بااین حرفش همگی به میثاق نگاه کردن..میثاق سریع خودشوجمع وجورکردویه لبخنده هول هولکی زدوصاف ایستاد:

_ها؟؟چیه مگه؟فقط میخواستم ببینم راسته که میگن حلالزاده به داییش میره یانه!!که الان که دقت میکنم میبینم نه به عمه شلوپلش رفته!!

طاهرخان یه چشم غره بهش رفت مینوهم یه پشته چشم نازک کردومیثاق وکنارزدوخودش کناره طاهرخان که نوزادکوچولوتوبغلش بود ایستاد..طاهرخان بالبخندنگاهش به نوزادبود:

_خب دخترم!!اسمه این کوچولوتونوقراره چی بزارید؟؟ مینوسریع گفت:

_ملانی ملانی همگی نگاش کردن

_چیه خو!!حالادوست نداریداصلابذاریدکینه!!

یه لحظه نگاهه مارال رنگه غم گرفت...

""اگه تونستی برنده بشی من اسمه خودموعوض میکنم!!_خیله خب..حالامیبینی!!ولی خب اگه اسمتوعوض کردی چی میزاری؟؟_حالایه چی میزارم!!توبزن حالا!!_نه نمیشه وایسایه اسم انتخاب کنم!!آهاااسکینه خوبه نظرم!!""

_مارال مادر؟؟ سریع سرشوبلندکردوسعی کردلبخندبزنه..

_نمیدونم..هرچی شمابگیدهمونومیزاریم..

مینوباذوق گفت:

_پس ملانی دیگه!!مامیگیم ملانی!!

مسعودیه نگاه به مینوکرد:

_منظورش آقاجون بودنه تو!!

طاهرخان نگاشوازنوزادکوچولویی که هنوزاسم نداشت گرفت:

_نه دخترم!!این بچه روشماقراره بزرگش کنید..پس خودتونم بایدیه اسم زیباکه به قشنگیه خودش باشه روروش بذارید...

مارال نگاهی به مسعودانداخت..مسعودیه لبخندزد

_هرچی که خودت دوست داریوبذار!

یه لبخنده کمرنگ زدوبعدازچنددقیقه مکث کردن گفت:

_خب..من میگم..ملیس.. میثاق سریع باهیجان گفت:

_آره آره به اسمه منم میاااد!!ملیس میثاق!!وای عالیه!!

همگی به این حرفش خندیدن..مینوهم باحرص به میثاق نگاه میکرد..

طلاخانم یه جعبه ی قرمز که یه ربانه سفیدروش بودوازکیفش اوردبیرون 

وبردسمته طاهرخان...ربانه دره جعبه رواروم بازکردوانگشترکوچولویی که یه نگین زمرده قشنگ وسطش بودواوردبیرون..طاهرخان انگشتروازش گرفت اروم دسته دخترکوچولوکردش..به دسته کوچولوسفیدخیلی میومد..مسعودیه لبخندزدودوتا جعبه ی کوچولویه صورتی رواوردودادبه مارال..

مارال کنجکاونگاش کرد...مسعودیه لبخندزد:

_هدیه ی تووملیس!

مارال باذوق به جعبه هانگاه کردوسریع درشونوبازکرد..توهردودوتاگردنبندکه هردواوله اسمه خوده مارال بودن بود..!وبه طوره خیلی ظریفوزیبایی روشون نگین کاری شده بود...

مارال بالبخندبه مسعودنگاه کرد..

_وای..واقعانمیدونم چه جوری تشکرکنم خیلی قشنگن..مرسی..ممنونم!!ولی یه چیزی..توازکجامیدونستی که اسمه بچه قراره یه اسم باشه که اوله اسمش مثله اسمه خودم باشه؟؟ مسعودبالبخندی که چاله گونشونشون میدادگفت

_توجملت چقدراسم اسم کردیاااخومیدونستم دیگه..بماندحالا!!

مارال ابرویی بالاانداخت ویه لبخندزد..این مهررونیایه ازسره محبته مسعودودوست داشت...ازاینکه به خوب کسی اعتمادکرده بودبرای پدریه دخترش خوشحال بود...البته نه به اندازه ای که دوست داشت فردین الان بالاسره دخترش باشه...

 ***

روتختش درازکشیدونفسشوباصدادادبیرون...گوشیشوازرویه اصلی برداشت کلی تماسه بی پاسخ داشت...حوصله حرف زدن باهیچ کسیونداشت...حتی به زورجواب تلفنایه منصورخان ومیداد...

بافرزین هم که کلاقطع ارتباط کرده بودوهنوزازحرفایی که بهش زده بوددلگیربود...باخودش میگفت فرزین حقه اینکه اون حرفایی که بهش زدونداشت...چون فقط یه رویه سکه رودیده بود...شایدیه سری حرفاش درست بودامابازم بایدمنتظرمیموندتااون رویه سکه روهم ببینه وبعدقضاوت کنه..فردین...کسی نبودکه بخاطره عشق ازغرورش بگذره...گاهی وقتا...توزندگیه بعضی آدما...فقط غرورشونه که تصمیم گیرنده ی نهاییه...

ولی فردین..غرورشوکمرنگ کرده بود...میخواست یه مدت نباشه تاهمه چی که بهترشدبرگرده...میخواست نباشه تازندگیه کسی که براش ارزش داشت خراب نشه...ولی..خرابترشد...همه چیزشدیه خرابه واخرشم رویه سره خودش آوارشد...

بااینکه زندگی شیرینه...ولی پایان هررابطه ای قرارنیست شیرین تموم شه...گاهی وقتایه رابطه خراب میشه...تاباتلخیش یه رابطه ی شیرین دیگه درست بشه...

نگاهی به پوشک بچه انداخت وسریع اخماشوبردتوهم باحالت چندش صورتشوبرگردوندوجوری که مارال بشنوه گفت:

_مارال بیاببین دخترت چه کرده همه روخفه کرده!

ملیس دستشوبرده بودتودهنشوباچشای سبزش خیره بودبه مینو..انگارمیفهمیدمینوچی میگفت بهش..مارال همونطورکه سرلاک ملیس وهم میزدفوران رفت سمته اتاق ملیس..

_خاک برسرت که نمیتونی پوشک یه بچه هشت ماهه روهم عوض کنی!مینوبینیشوگرفت وخودشوکشیدعقب..

_بروبابامگه من چندشیکم زاییدم که الان بایدبتونم پوشک بچه عوض کنم؟؟ مارال سری ازتاسف براش تکون دادوملیسوبغل کردورفت سمت دستشویی..

گوشی مارال روی عسلی شروع کردبه زنگ خوردن..مینونگاهی به صفحه ی گوشی انداخت..بادیدن اسم مسعودبه دره دستشویی نگاه کرد..

_مارال گوشیت داره زنگ میخوره مسعوده جواب بدم؟ مارال که درگیره ملیس بودسریع گفت:

_اره بگورب ساعت دیگه منوملیس آماده ایم بیاددنبالمون..! مینویه ابروشوبالاانداخت..ازبیرون رفتنشون خبرنداشت..تماسووصل کرد:

_الو؟؟ مسعودباصدای مینواول جاخوردولی بعدسریع گفت:

_سلام مینوخانوم حالتون؟؟ مینویه لبخندزد

_سلام خان داداش!!توخوبی؟

_تشکر!مارال کجاست؟؟ مارال همونطورکه حوله رومیپیچیددوره ملیس ازدستشویی سریع اومدبیرونونشست روتخت...مینوهم توجواب مسعودگفت:

_داره پوشک ملیس وعوض میکنه الان گوشیومیدم بهش!!اینوگفتوگوشیوگرفت سمته مارال

_الو؟سلام مامان خاانوم وقت بخیر!!

مارال چسب پوشک ملیسوزدوگفت:

_سلامم آق مسعود

_آماده ای؟؟بیام دنبالتون؟؟

_نه وایسابه مینوهم بگم آماده بشه باهم بریم بیشترخوش میگذره!!

مسعودکه دیگه به این کارایه مارال عادت کرده بودبدونه هیچ مخالفتی باشه ای گفتوگوشیوقطع کرد..میدونست مارال تنهایی باهاش واسه تفریح بیرون نمیاد..

مارال نگاهی به مینوانداخت..

_پاشوبروحاضرشودیگه!!زودباش وقت نداریم

اینوگفتولباس عروسکی چین داره ملیسوتنش کرد..چون آستین حلقه ای بودمیترسیدسردش بشه برای همین ژاکت صورتی کوچولوشوروش تنش کرد..کلاه سفیدبافتنیشوهم سرش کردونگاهی کامل بهش انداخت..اونقدری نازوبامزه شده بودکه آدم تابهش دست نمیزدنمیتونست بفهمه واقعیه یانه!

محکم لپشوبوسیدوقلقلکش داد..صدای خندهای هردوشون بلندشده بود..عاشق خنده های وقت وبی وقت ملیس بود..

مینوکه ایندفعه رودیگه نمیخواست باهاشون بره سریع گفت:

_میگم مارال منکه نمیتونم بیام!!فردایه امتحان فوق العاده مهم دارم!! اینوگفت وسریع بلندشد..

_بایدبشینم بخونم..شمابرین خوشبگذره! مارال بلندشدروبه روش وایساد:

_آره ارواح عمت توهم که درسخوووون!!بدوبرواماده شووقت نداااریم

_جون مارال راه نداره نمیتونم بیام!!بایدبامامان هم برم خرید!اینوگفتوفورارفت سمته در..

_خوشبگذره عزیزم مارال باتعجب نگاش کرد:

_کجا؟؟وایساببینم!

مینوسریع ازاتاق زدبیرون..مارال هم همونجاسرجاش ایستادوبه درورفتن مینوخیره شد..

وسایل های ملیس وگذاشت صندلی عقب وملیس هم تویه صندلیه مخصوصش گذاشت..سواره ماشین شدوراه افتادن...مسعودنگاهی به مارال انداخت..:

_پس مینوکجاست؟

مارال همونطورکه حواسش به ملیس بودگفت:

_گفت فرداامتحان دارم براهمینم نیومد..

مسعودیه ابروشوبالاانداخت:

_اوهونمردیمودرس خوندن مینوروهم دیدیم!خب حالاکجاببرمتون خانوما؟؟

_نمیدونم ولی به نظرم بریم یه رستوران سنتی

_چشم خاانوم!اول میریم نهااربعدم ملیسومیبریم پارک تادختره بابایکمی بازی کنه!ازتواینه نگاهی به ملیس انداخت که انگشت شصتشوبرده

بودتودهنشوچشاشوبسته بودواروم خوابیده بود..

روبه مارال کردوبالبخندگفت:

_خب چی میخوری؟

مارال نگاه دقیقی به منوانداخت وگفت:

_اوومم من جوجه میخورم!

خانوم کوچولوچی میخوره؟؟

مارال نگاهی به ملیس انداخت که خیلی بامزه نشسته بودوباجورابای صورتیه خوشکلش درگیربودومیخواست هرطورشده درشون بیاره...:

_ایشون تازه غذاشونومیل کردن اشتهاندارن!!

باصدای ملیس دوباره نگاش کردکه ابروهاش پریدبالا..ملیس یکی ازجوراباشودراورده بودوبالذت وسروصدا مشغول مکیدن جوابش بود..

مسعودازاین حالت ملیس خندش گرفته بودروبه مارال گفت:

_ببخشیدشمامطمعنیدایشون همین الان غذاشونوخوردن وسیرن؟؟؟خانوم که کم مونده ماروهم بخوره!!

هردوخندیدن..بااومدن گارسون

خودشونوجمعوجورکردنوسفارشاتشونودادن..

مارال به ملیس تازه شیرداده بودومشغول خوابوندش بود..یه رستوران سنتی که تخت های مرتب وتمیزی ردیف شده کناره هم چیده شده بودن..جوب های ابی که سنگهای تزیینیه ریزودرشتی توشون بودونمای زیبایی بهشون داده بود..مارال همیشه عاشق رستورانهای سنتی بودومسعودم برای همین بهترین رستوران سنتی قصردشت وبراش انتخاب کرده بود..

مارال باحرص به ملیس نگاه کرد:

_ای دختربد!!ببین بالباس مامان چیکارکردی!

مسعودگوشه لبشوگزیدتاخندش نگیره..نگاشویه دوررویه ملیس ومارال چرخوند..ملیس شیراورده بودبالاولباس مارال وکثیف کرده بود..

_چیزی نشده که ملیسوبده به من برودستشویی لباستوتمیزکن..!

مارال که دیددستمال کاغذی کارسازنیست به ناچارملیسودادبه مسعودوخودشم رفت سمته دستشویی 

نگاشواطراف چرخوند..تازه واردرستوران شده بود..دنبال دوستاش میگشت..توهمون نگاه اول چشمش افتادبه مردی که یه دختربچه ی ریزمیزه ی تپل بغلش بود...توهمون نگاه اول شناختشون..دلش براش یه ذره شده بود..ازآخرین باری که دیده بودتش خیلی وقت میگذشت..به سمتشون قدم برداشت..

_به به ببین کی اینجاست!ملیس خاانوم!!

مسعودباشنیدن صدااروم برگشت سمتش..بادیدن فرزین ناخداگاه اخماش رفت توهم..حس خوبی نسبت بهش نداشت..بااینکه یه جورایی بهش مدیون بود..ولی بازم ازاینکه بخوادزیادخوشش نمیومد..

فرزین هم دست کمی ازاون نداشت وزیادازدیدن مسعودخوشحال نبود..ولی برای دیدن ملیس حاضربودهرکاری کنه...

هردومجبوربودن برای تحمل هم تظاهربه بی تفاوتی کنن..

_سلام..فرزین یه لبخندروبه ملیس زد:

_سلام!چطورین!؟

مسعودبدون هیچ تغییری تویه حالتش بالحنی بی تفاوت گفت:

_ممنون!

فرزین رفت سمت ملیس..دلش براش لک زده بودوالان خیلی دوست داشت بغلش کنه...

_ای جانم ملیس خاانوم بیابغل عموببینم!

مسعودنگاهی به ملیس انداخت که لباشوجمع کرده بودوباچشای سبزابی ولپای تپلش درحال برسی فرزین بود..به ناچارملیس روبه فرزین داد..فرزین آروم لپ ملیس روبوسید:

راستی پس مارال کجاست؟؟

_همین دوروبراست الان میاد..تواینجاچیکارمیکنی؟

_همون کاری که شمامیکنی بادوستام اومده بودم بیرون تصمیم گرفتیم نهاربیایم اینجا..چه خوب شددیدمتون!دلم برای ملیس خانوم تنگ شده بودحسااابی!

باصدای زنگ موبایلش گوشیش که تودستش بودوبالااوردونگاهی به صفحه انداختودکمه ی

سایلنتوزدومحکم ملیسوبوسیدوروبه مسعودگفت:

_خب خوشحال شدم ازدیدنتون..سلام منوبه مارال هم برسون..من بایدبرم دیگه..دوستام منتظرن..

لپ ملیس روکشیدوگفت:

_به امیددیدارخاله ریزه!

مسعودبی تفاوت نگاش کردوبالحن سردیگفت:

_فکرنکنم مارال زیاددلش بخوادکه باشمادیدارداشته باشه..

فرزین اخماشوبردتوهم:

_تویامارال؟ مسعودیه پوزخندزد:

_حالامن یامارال چه فرقی داره؟؟اون مادره این بچس منم پدرش..فرزین یه لبخنده یه وری که چیزی ازپوزخندکم نداشت زدگفت:

_د نه د خیلی فرق داره!درسته مارال مادرشه ولی...توپدرش نیستی!میدونی که!

پس بیخودی خودتوگول نزن!

مسعودملیسوگذاشت روتخت بعدم اومدطرف فرزین وروبه روش ایستاد:

_من خودموگول نمیزنم!!این یه حقیقته که دیریازودتوهم باهاش کنارمیای..این بچه شرعاوقانونن بچه ی منه..وتوامثال توهم چه بخوان وچه نخوان بایدبااین موضوع کناربیان..فرزین باحرص لباشورویه فشاردادازاین که مسعودباکمال پرویی داشت باهاش حرف میزدحرصی شده بود..یه دستشوبردتوجیبشوبادست دیگش یقه ی لباس مسعودوبه حالت مرتب کردن گرفت:

_ببین آقای پدره قلابی!!اگه الان اینجایی ومارال زنته واین بچه هم کنارت همش بخاطره لطفیه که من بهت کردم..فکرشوکن..اگه من همه چیوبه فرزین میگفتم چی میشد؟؟؟

حتی تاهمون روزه عروسیتونم تادقیقه ی آخرمیتونستم اینکاروکنم وهرچی که میدونموبگم ولی نگفتم...نه اینکه دلم خواسته باشه به توهه بی لیاقت کمکی کنمانه...دلم به حال مارال واین بچه ی تفله معصوم سوخت وچیزی نگفتم..مسعودخودشوکشیدعقب ویه پوزخندعمیق زد:

_هه تواگه دلت به حال این بچه سوخته بودهمه چیوبه پدرش میگفتی ومیزاشتی زیره سایه ی پدرواقعیش بزرگ بشه!!حرف ازدلسوزی نزن که نه تونه اون پسردایی بی همه چیزت یخ جفت مردونگی وغیرت ندارین... باسوزشی که روی گونش احساس کردحرفشوقطع کردوباعصبانیت به فرزینی که چشماش قرمزه شده بودوفکشمنقبض نگاه کرد..:

_ببین مرتیکه ی عوضی ازمن خوشت نمیاد؟یه نقشه بگیردستت یه ماشین جورکن بروبه جهنم سفرخوبی داشته باشی!!

باره اخرت باشه بامن درموردفردین اینطوری حرف بزنی..چون قول نمیدم دفعه ی دیگه خودموکنترل کنم..اینوگفت وخواست تابلایی سرمسعودنیاورده سریع بره که باصدای مسعودمیخ سرجاش ایستاد..

_آره شماخونوادتن وحشی هستین هرکاری ازتون هرکاری برمیاد...بیشترازاینم ازتون انتظارنمیره باعصبانیت برگشت سمتش وانگشت اشارشوبه صورت تهدیدگرفت جلوی مسعود..

_ببین یاروکاری نکن که همین الان جلوی خودت زنگ بزنم به فردین وتک تک اتفاقایی که تواین مدت افتاده روبهش بگم..خودت میدونی الان هرکاری ازدستم برمیاد..به جون ملیس که میخوام دنیاش نباشه فقط یه باردیگه زرمفت بزنی قسم میخورم زندگیتوبه جهنم تبدیل کنم..این گفتوگ وباعصبانیت به مسعودنگاه کرد..

_درضمن ازاین به بعدهروقت که دلم بخوادبرادرزادمومیبینم..چون عموشم..بعدم یه پوزخندزدعموی قلابی نه هاااعموی واقعی! اینوگفتوبدون این که منتظرجوابی ازمسعودبمونه سریع ازرستوران زدبیرون..دیگه حتی حوصله ی اینکه بخوادبادوستاش یه نهارم بخوره رونداشت..برای امروز ظرفیتش تکمیل شده بود..ازاینکه مسعوداینطوری براش شاخ بازی درآورده بودکلی حرصی بود..میدونست اگربخاطره مارال نبودعمرا اگرمسعودوپروبازی هاشوتحمل میکرد...