_به باباگفتی؟؟
_آره..ولی ماموریته..بیچاره چقدرخوشحال شد..گفت سریع کاراشوتموم میکنه ومیاد..
**
باصدای گریه ی نوزادسعی کردچشاشوبازکنه...هیچی جزصدای گریه ی نوزادواون کسی که داشت باهاش حرف میزدونمیشنید..
_ای جونم...خوشکل بابا..مامانی هنوزخوابه..اروم باش عزیزم!!
چشاشوبازکرد...تونگاه اول درست نتونست فضای دوروبرشودرست ببینه..ولی بعدازچنددقیقه به وضوح اطرافشودید...مسعودکنارش بودبایه نوزادریزه میزه ی کوچولوکه بغلش بودوسعی داشت ارومش کنه...مسعودهمینکه متوجه ی مارال شدسریع بالبخندنگاش کرد..
_بالاخره بیدارشدی مامان خانوم؟؟بابااین دخترت کشت خودشوازبس گریه کرد!!
_خب خب...!مامانی توحدس میزنی نی نی چی باشه؟؟؟ مارال یه لبخندزد..:
_نمیدونم...ولی هرچی که هست مهم نیست..فقط سلامتیش برام مهمه!!
_اونکه بله!!همیشه اول سلامتی؛بعدجنسیت!!
میگم این آقای پدرنمیخوادبیادنی نی شوببینه؟؟وایساصداش کنم کمی پرده روکشیدعقبوروبه مسعودگفت:
_ببخشیدشمانمیخواین نی نی روببینید؟؟
مسعودنگاش وبردسمته پرده..میدونست مارال بااین کارش ممکنه معذب بشه...ولی الانم نمیدونست چی به دکتربگه..باصدای زنگ گوشیش نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت وسریع جواب داد..
_الو؟
مینوباهیجان سریع گفت:
_سلااااام!!آغااامیگممم بچههه چی بووود؟؟؟؟دختره دیگه؟؟؟توروخداابگووودخترررره صدای
_خیلی ماه شدی دختر!!فکرنکنی دارم ازدستکارم تعریف میکنما...نه!کلاتوخودت خوشکلی...!!ایشالاکه خوشبخت بشی عزیزه دلم..
به اجباریه لبخنده کمرنگ زد..
_مرسی...ممنون..
دربازشدومینوویاسمین اومدن داخل..یاسمین یه لبخندزد:
_وواااوووو چه نایس شدی جیگررر!!ای جوونم
مینوهم یه چشمک به مارال زدویه رژازرویه میزبرداشتوهمونطورکه رژشوترمیم میکردگفت _خیرندیده ازمنم خوشکلترشده!!
یاسمین ازگوشه چشم نگاش کرد:
_ازتوخوشکلتربوووود!!
مینورژوپرت کردسمته یاسمین ..یاسمینم سریع
روهواگرفتش..
برای خواندن بقیه قسمت سیوهشتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
ولی اون بایه تلنگرباعث شدپدرش ازبزرگ کردنش پشیمون بشه..؛میدونست اگرهمه چی به خوب پیش بره هم خودش هم مسعود نقششونوبه خوبی اجراکنن همه چی به زودی همونطوری تموم میشه که
انتظارشوداشتن...،ولی..یه صدایی ازدرونش بهش نهیب میزدکه همه چی اونقدراهم ساده ختمه به خیرنمیشه...
_مارال جان دخترم؟؟نظره توچیه مادر؟؟؟تونگرانه نظره مانباش..چون کسی که اصله کاریه خودتی عزیزم..نظره تومهمترین نظره..!هرچندمیدونم الان همه ی فکراتوکردیوجوابتم امادس..
مارال ابه دهنشوبه زورقورت داد..سعی کردلبخندبزنه..وچقدراین لبخنده مصنوعی ازارش
میداد..چقدربیزاربودازلبخندی که به ظاهرشادنشونش میدادوازدرون خوردش میکرد..چقدردلش برای خنده های ازتهه دلش تنگ شده بود..دلش یه اتفاق خوب میخواست..یه اتفلق که باعث بشه اتفاقای بده این روزاش کمرنگ بشن...
باصدای مادرش سرشوبلندکرد..؛
_عزیزم اگرمیخوای میتونی بامسعودجان برین تویه اتاقتویه باردیگه حرفایه
آخرتونوبزنید..تامابزرگتراهم اینجایه سری حرفایه نگفته ومخالفتایه ازرونگرانی روحل کنیم..؛طاهرخان اخماش توهم
بود..،ازاینکه
طلاخانوم نمیذاشت تواین موقعیت نظری بده وهمش فقط خودش نظرمیدادومخالفتایه
اونوبیجامیدونست عصبی بود..
برای خواندن بقیه قسمت سیوهفتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.