_خب خب...!مامانی توحدس میزنی نی نی چی باشه؟؟؟ مارال یه لبخندزد..:
_نمیدونم...ولی هرچی که هست مهم نیست..فقط سلامتیش برام مهمه!!
_اونکه بله!!همیشه اول سلامتی؛بعدجنسیت!!
میگم این آقای پدرنمیخوادبیادنی نی شوببینه؟؟وایساصداش کنم کمی پرده روکشیدعقبوروبه مسعودگفت:
_ببخشیدشمانمیخواین نی نی روببینید؟؟
مسعودنگاش وبردسمته پرده..میدونست مارال بااین کارش ممکنه معذب بشه...ولی الانم نمیدونست چی به دکتربگه..باصدای زنگ گوشیش نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت وسریع جواب داد..
_الو؟
مینوباهیجان سریع گفت:
_سلااااام!!آغااامیگممم بچههه چی بووود؟؟؟؟دختره دیگه؟؟؟توروخداابگووودخترررره صدای میثاقم ازپشته تلفن میومد..
_دخترکیلوچنده!!پسفردامیخوادبه عمه شلوپلش بره!!پسسسره پسرررر مسعودبرادرم بگودیگه بگوکه پسره تارویه این مینوکم شه!
اتاق ساکته ساکت بودوصدایه مینوومیثاق به راحتی ازپشته تلفن شنیده میشد...
دکتریه لبخندزدوروبه مسعودگفت:
_ای کاش دوقلوبودن یه دختریه پسرتااین دوتااینجوری دعواشون نشه!!حالاهم بهشون بگویه دخترکوچولویه خوشکل قراره به جمعشون اضافه بشه!!
صدایه جیغه مینوباعث شدمسعودگوشیوازگوشش دورکنه..
._آخ جوووووون میثاااق خودتوآمااده کن که شرطووووباختییییی!
مسعودسری ازتاسف برای هردوتاشون تکون دادوگفت:
_خب فعلااگه کاره دیگه ای نداری قطع کنم؟ مینوباخوشحالی گفت:
_نه نه برو..منم برم به مامانیناخبررربدم!
یه خداحافظی کردوگوشیوگذاشت توجیبش..مارال همونطوری که دکمه های مانتوش ومیبست ازپشته پرده اومدبیرون..
مسعودنگاهی بهش انداخت:
_ازالان خودتواماده کن که رفتیم خونه بایدتماشاچیه کل کل میثاق ومینوباشیم!!
مارال یه لبخندزدورفت سمته دکتر..
دکترپشت میزش نشست ودستاشوگذاشت رومیزوتوهم گره کرد..:
_من فکرکردم برای باره دوم هست که میاین سنوگرافی!چرااینقدردیراومدین؟؟بایدیه ماه پیش میومدیناا
مارال ومسعودکه هردوهرلحظه منتظره شنیدن این سوال بودن نگاهی بهم انداختن...هردوتصمیم گرفته بودن یه ماه دیرتربرن سنوگرافی تاخونواده هاشون به چیزی شک نکنن..مسعودروبه دکترگفت:
_حالاکه مشکلی پیش نیومده...دختریاپسربودن بچه برای مافرقی نداره..مهم سلامتیشه..
_درسته...!ولی بحث فقط جنسیته بچه نیس!گاهی وقتاخدایی نکرده ممکنه بچه مشکلی داشته باشه..واگرزودبه مادرگفته نشه ممکنه کارازکاربگذره ودیگه نشه کاریش کرد...!!
اماخب شمانگران نباشید؛حاله دخترکوچولوتون خوبه خوبه!!فقط چون یه خورده زیادی کوچولوهه مادربایدبیشترحواسش به خودش باشه..؛وهمه ی مقرراته خانومایه باردارورعایت کنه..!!
آقای پدرشماهم حواستون به خانومتونونی نی کوچولوباشه..تواین دوران هردوبیشترازهروقته دیگه ای به وجوده شمااحتیاج دارن!!
مسعودنگاهی به مارال انداخت که بااین حرفه دکترکمی چهرش درهم شده بودوانگارناراحت بود..سری تکون دادوگفت:
_باشه...حواسم هس..
هردوسواره ماشین شدن...مارال میخواست کمربندشوببنده ولی چون شیکمش بالااومده بودکمی تپل شده بودهم اذیت میشدوهم بستنش براش دشوار!
مسعودهمونطوری که سعی داشت جلویه خندشوبگیره روبه مارال گفت:
_میگم حالاحتماواجبم نیس که توکمربندتوببندیااا..!بچه ی بیچاره له شد!!
مارال که خودشم خندش گرفته بودچپ چپ به مسعودنگاه کرد..مسعودسریع گفت:
_خوراست میگم دیگه..قندعسلم هس ظریفه بایدمراقب باشی!!
_گفتی قنده عسل یاده میثاق افتادم!!بیچاره راه به راه میومدبهم سرمیزدومیگفت کاکل به سرومامانش چطورن!!
مسعودیه لبخندزد:
_به زودی خودشوباقنده عسل وقف میده نگران نباش!حالانمیدونم شرطبندیشون سره چی بوده..!
_هیچی دیگه سراینکه شب توسرماااهرکدومشون که شرطوباختن برن بپرن تواسترحت!
مسعودباتعجب به مارال نگاه کردوبعدم زدزیره خنده _الحق که اینادیوونن!!
...
ازماشین پیاده شدن..ملک خانوم براشون اسفنددودکرده بودودورشون میچرخوند..
مینوومیثاق سریع اومدن استقبالشون..مینوسرریع پریدبغله مارال وصورتشوغرقه ب*و*س*ه کرد..مارال باحالت چندش خودشوکشیدعقب:
_هووی باباولم کن هم منوهم بچه روله کردی که!!
_الهییی قربونههه بچهههه بشممم من مباارکههه قنده عسلههه عمشهههه!
میثاق دستاشوزده بودزیره بغلشوعینه بچه هایی که به چیزی که میخواستن نرسیدن نگاشون میکرد..
_حااالاااچی میشددداین بچت دوقلووومیشد؟؟؟ مینوسریع گفت:
_اره اره مثلااادوتااااقنده عسسسل!!
_اوهووچه خبرههه!قندش میرف بالاکه!دوتاکاکل به سربودخیلی خوووب میشد!!
ملک خانوم بالبخندگفت:
_ای باباچیکاربه نوه ی من دارین اخه!مارال دخترم بروداخل تااینادیوونت نکردن!!
مینوهم یه پشته چشم نازک کرد
_والابخدااا حالااگریه پسرمیشدوبه داییش میرفت ماچه خاکی توسرمون میریختیم؟؟ میثاق یه لبخنده گله گشادزدوگفت:
_هیچییی دستتونومیزدیدزیره چونتونوبه زیبایی وجمالورعناییش نگاه میکردینوخدداااروازداشتنش هزااارمرتبه شکرمیکردین!!
مینویه نگاه به سرتاپای میثاق انداخت:
_ایششش من اعتماده به نفسه توروداشتمااا!!باچنگال به آمریکاحمله میکردم!!بعدشم حالاقنده عسل شده قربونش برم وقراره به همه جونییش بره!!
میثاق روشوترش کردوادایه مینورودراورد مینوهم گفت:
_بله وکورشودانکه نتواندببیند!!مارال نفسشوباصدادادبیرون ازکل کل این دوتاهم خندش گرفته بودوهم کم کم داشت خستش میشد!!
_برین کنارلطفابچم به هیشکی جزمامانش قرارنیست بره
_پس باباش چییی؟
مسعودبااین حرفه میثاق سریع نگاش رفت سمته مارال...
مارال کم کم لبخندش محوشد...درست بودکه مسعودپدره واقعیه بچش نبود...ولی میدونست تااینجاکه همراهیش کرده وپشتش بوده؛یعنی اینکه قبول کرده تاآخره پایه اونوبچش بمونه...ولی بااین حال...بازم پدره اصلیه دخترش..یکی دیگه بود...یکی که...هنوزم...توکنجه قلبش باخاطرهاش زندس..
بایه لبخنده مصنوعی ازبقیه به بهونه ی خسته بودن جداشدوراه افتادسمته ویلایه خودشون که پشته باغ وویلایه اصلی بود...قرارشده بودتاوقتی که مارال بارداره اونجاتویه ویلایه پشته باغ بمونن...تاوقتایی که مارال تنهاس یامشکلی براش پیش اومدبقیه پیشش باشنوتنهانمونه..اونوقت بعداززایمانش اگه دوست داشتن برن یه جای دیگه...
میثاقم چندروزی میشدکه برای عوض کردنه حالوهواش اومده بودشیراز..وچقدرالان به وجودبرادرکوچیکه ی شروشیطونش احتیاج داشت...مواقعی که توخودش بودوحوصله ی کسیونداشت تنهاکسی که میتونست وادارش کنه که بخنده وببرتش بیرون دوردورمیثاق بود...گاهی وقتا..داشتن یکی که بتونه حالوهواتوعوض کنه...بتونه بخندونتت..بتونه کاری کنه که دلت بهش قرص باشه..خودش یکی ازبزرگترین نعمتاست..وچه خوبتروبهترازاینکه اون شخص داداشت باشه..وقتی داداش داشته باشی..دلت به وجوده یه نفرکه همیشه پشتته گرمه..وقتی داداش داشته باشی...تازه میفهمی دنیایه جوره دیگستویه رنگوبویه دیگه داره..شیطنتاسربه سرگذاشتناا..غرزدنا..خندیدنا...همه وهمه میشن جزوی ازبهترین قسمتایه زندگیت...
دره ویلاروبازکردویه راست رفت سمته اتاقش..بعدازاینکه لباساشوعوض کردخودشوانداخت
روتختش...دستشوگذاشت روشکمشویه لبخنده محوزد..خیلی خستش شده بود..میخواست یکم استراحت کنه تابرای عصرکه قراربودبامینویاسمین بره خریدانرژی داشته باشه...نگاش رفت سمته کاناپه..یه پتووبالشت روش بود..یادش رفته بودجمعشون کنه..
این چندوقتی که میثاق اومده بودپیششون مسعودمجبوربودبیارتویه اتاقه مارال روکاناپه بخوابه..تامیثاق به چیزی شک نکنه.....
....
نگاهی تویه آیینه به خودش انداخت..یه بافته خاکستری باپوتایه بلنده مشکی وشال وکیفه مشکی که باهم ست کرده بودوپوشیده بود..تواین چندماه بااینکه حوصله نداشت به خودش برسه ولی بااین حال بازم سعی
میکردچیزایی که میپوشیدیه ربطی به هم داشته باشنوشیک به نظربیاد...بیشتره لباساش دیگه اندازش نبودنواونم مجبوربودبالباسایی که مخصوصه زنایه بارداربودن سرکنه...
باصدایه مینوسریع کیفشوبرداشتوازاتاق زدبیرون.....
هرسه جلویه یه مرکزخریده بزرگ که مخصوصه لباسایه بچگونه وسیمونیواسباب بازی بودپیاده شدن...
یاسمین همونطورکه آرشان وازبغله مینومیگرفت گفت:
_خب حالاازکجاااشررروووع کنیم؟؟؟
مارال نگاهی به مغازه هاانداخت..همیشه عاشقه لباسایه بچگونه بود..بادیدن خرساواسباب بازیهاکلی ذوق زده شده بود..
نگاش رفت سمته یکی ازمغازه هاکه یه زن ومردنسبتاجوون فروشندش بودن..اخماش رفت توهم...
"ووشش خداایناچه خوشکلن من این دوتاروانتخاب کردم!!بذاربرم پولشونوحساب کنم بعدمیام بریم"
"اولنش که توبااین سنت خجالت نمیکشی میخوای خرس بگیری؟؟دومنش توواقعاهنوزنفهمیدی وقتی بایه مردمیری خریدنبایددست کنی توکیفت؟؟" باصدای یاسمین سریع به خودش اومد..
_هووم؟؟
_توفکریااا!!بابابیابریم تویکی ازمغازه هایه چیزی بگیریم دیگه!!
سری تکون دادودنبالشون راه افتاد..همه ی مغازه هارومیشناخت..همگی جزعی ازخاطراتش بودن.
..همگی بوی خاطراته شیرینی رومیدادن که روزی فکرمیکردسرانجام خوبی داشته باشن....
چقدراون روزایه دورانگارنزدیک بودن...
مینوروبه مارال گفت:
_میگم مارال توبیابشین رواین صندلی آرشانم میدیم مراقبش باش بعدماعروسکاولباسارویکی یکی میاریم بهت نشون میدیم توفقط ازبینشوهرکدوموکه خواستی روانتخاب کن!نظرت؟؟
مارال بااینکه عاشقه خریدبرایه بچه هابودولی چون زیادنمیتونست راه بره وزودخسته میشدترجیح میدادپیشنهادمینوروقبول کنه...
آرشان وگذاشت روپاش ومشغول بازی کردن باهاش شد..تواین مدت علاقه شدیدی نسبت به آرشان پیداکرده بود..بیشتره وقتاکه خونه تنهابودویاسمین ومینوهم دانشگاه بودن ویونسم مشغوله کاراش بودآرشان ومیاوردن پیش اون تانه آرشان اذیت بشه ونه مارال تنهایی حوصلش سربره...
هرچنددقیقه یبارمینویاسمین باچنددست لباس کوچولویه صورتی میومدن جلوشو اونم ازهرکدوم خوشش میومدنظرشومیگفت ولباسوبرمیداشت..
نیم ساعتی گذشته بودوبیشتره خریداشون تموم شده بود..
مارال نگاهی به یکی ازمغازه های عروسک فروشی انداخت..مینوسریع قبل ازاینکه مارال چیزی بگه پریدتویه مغازه ویکی ازخرسایه نسبتابزرگ پشمالوکه صورتی رنگ بودوبرداشت..؛صورتشوبردتویه شیکمه خرسه..
_وووییی خداچقدرنرمهه آغامن اینومیخوام برایه کادویه ملانی جون بخرم!!
مارال ویاسمین باتعجب نگاش کردن..مارال یه ابروشوانداخت بالا:
_ببخشیدمیشه بپرسم ملانی جونت کیه؟؟! مینویه لبخنده خبیث زد:
_قربونش برم برادرزادمه!هنوزبه دنیانیومده!!
یاسمین ریزخندید:
_والاخوبه جلوجلواسمشم انتخاب کردی!!مارال رفت سمته خرسایه کوچولویه رنگی رنگی..:
_چه غلتا!!مگه مامانش مرده که توبخوای براش اسم بذاری!!؟
_نچ ولی عمشم گردنش حق دارم!!
نمیدونست چراتامینومیگفت برادرزاده یه بغضه عجیبی گلوشومیگرفت..وانگارمیخواست خفش کنه..بی اهمیت به بغضش لبخندزد..
_اگه پشته گوشتودیدی اسمه بچه ی منم انتخاب میکنی!!
مینوخندید:
_یعنی خوشم میادجفت پاپریدی توضرب المثله بیچاره!!
یاسمین رفت سمته مینوویه عروسک موطلایی که یه لباسه بنفش تنش بودوبرداشت..:
_خب اینم ازکادویه من!چه قدرنازه این عروسکه ایشالاقندعسلمونم مثله این جیگربشه!!مارال یه
لبخندزدوهمینکه خواست عروسکوازیاسمین بگیره آرشان موهایه عروسکومحکم کشید..!یاسمین سریع آرشان بردعقب
_ع ع ع این چه کاریه تپل خان؟؟ازالان داری به مارال میفهمونی که باقنده عسل مشکل داری؟؟
سه تایی باهم خندیدن..آرشانم باصورته تپلوشولپایه آویزونش اخماش توهم بودوباکلماته نامفهومی احضاروجودمیکرد..
همه ی خریداروگذاشتن توماشین وسوارشدن...هواتاریک شده بودواوناهم کلی خسته شده بودن..قراربودشام وبرن خونه ی یاسمین..
مینوهمینکه ماشینشوروشن کردکمی رفت عقب که محکم خوردبه یه چیزی..هرسه تاییشون
جاخوردن..مینوازاینه پشتشونگاه کرد..یه ماشین بوگاتیه سفیدبود..انگارکسی توش نبود..بخاطره همینم کمی ازترسش کاسته شدوبدونه اینکه پیاده بشه وببینه باماشینه چیکارکرده خواست راه بیوفته که باتقه ای که به شیشه ی ماشینش خوردسیخ سرجاش نشست..آب دهنشوباسروصداقورت داد..سعی کردکاملاریلکس باشه..شیشه رودادپایین..
بادیدنه کسی که جلوش بودچشاش گردشد..
_ببخشیدخانوم شماهمیشه میزنین به بقیه وبعدم قصده فرارمیکنین؟ مارال که بغل دسته مینونشسته بودبادیدنه فرزین یه لبخندنشست رولباش..
چندوقتی میشدندیده بودتش..وبیشتره ارتباطشون درحده تلفنی بود..
_سلام خانوووما!
مارال بالبخندگفت:
_به به آق فرزین خوبی؟؟
_تاقبل ازاینکه مینوخانوم بزنه به ماشینم اره عالی بودم!!
یاسمین باخنده گفت:
_الاوه براینکه زده بودبه ماشین میخواست درم بره!!
مینوکه انگارکپ کرده بودتاخواستچیزی بگه فرزین گفت:
_بله دیگه رانندگیه خانوماازاین بهترنمیشه!!
مینوخانوم میشه بپرسم ازکجاگواهینامتونوگرفتین؟؟من یه صحبته کاملامهم واساسی بااونی که به شماگواهینامه داده دارم!!
مینوکه کلی حرصی شده بودبادهن کجی گفت:
_هه هه نکه رانندگیه شماآقایون خیلی خوبه!!
جالبه پسرابه رانندگیه خانوماایرادمیگیرن بعدهررزوچندتاشومیبینی کناریه ماشین تصادفی چپ کرده دارن میزنن توسرخودشون ومیگن وای حالابابامونوچیکارکنیم!!نه ایناشمانیستین اینا توریستن!!
فرزین که ازحرص دادنه مینولذت میبردگفت:
_حالاکه شمازدی به مااا!!نکنه یه چیزی من بایدبه توخسارت بدم؟؟ مینویه پشته چشم نازک کردوروشوکردسمته مارال فرزین روبه مارال گفت:
_خب چه خبرا؟؟نی نی کوچولوچطوره مامان خانوم؟؟ مارال بالبخندی گفت:
_خداروشکرخوبیم!!
_اینجاچیکارمیکردین؟راستی جنسیته این جوجه کوچولو هنوزمعلوم نشده؟؟ مینوسریع باذوق گفت:
_اووهووم اتفاقا همین امروزمعلوم شدکه یه قندعسل توراه داریم!!
فرزین یه لبخندکه چاله گونشوواضح نشون میدادزد:
_ااای جاانم!!قندعسل حتماالانم اومدا بودین
خریدکنیدبراش؟؟حالاخوب نبودیه زنگی به من بزنیدخبربدین که بچه چی بوده؟؟؟ناسلامتی من عموش..م سریع یادش افتادکه چی داره میگه..نگاهی به مارال انداخت اصلادوست نداشت ناراحتش کنه...
مینوهم که متوجه شده بودسریع گفت:
_خب میگم راستی حالاماشینت چی شد؟؟واقعاضربه ای چیزی دیده؟؟؟
فرزین یکم رفت عقبونگاهیی به جلویه ماشینش که یه خطه نسبتا طولانی روش افتاده بودانداخت:
_نه..مهم نیست..فقط میگم یه چیزی؟ مینومنتظرنگاش کرد:
_شماره اونی که بهت گواهینامه داده روبده بهم من باهاش کاردارم میخوام یه صحبتی باهاش کنم!
مینونگاش حرصی شد..یاسمینم زدزیره خنده...مینوهمیکنه دستش رفت سمته دستگیره ی درفرزین سریع باخنده ازماشین فاصله گرفت ورفت سمته ماشین خودش..
باکمک مسعودآروم نشست توماشین..اونقدری دردداشت که به زوراون چندقدم تاکناره ماشین وراه رفته بود...مینووملک خانوم هردونگرانش بودن..دوتایی سوارماشین شدن وهمراهشون تابیمارستان رفتن..
رب ساعتی گذشته بودوخبری ازدکترانبود..مینوروی صندلی نشسته بودوسرشوبه دیوارتکیه داده بود..یاسمینم تاخبره زایمان مارال وشنیده بودسریع خودشورسونده بودبه بیمارستان..ملک خانوم روبه مسعودگفت:
_ببین پسرم..میدونم همه چیوخودت خوب میدونی..ولی بازم من بهت یاداوری میکنم..الان که خواهرمینااومدن..بایدبگیم مارال 7ماهه زایمان کرده..روبه مینوویاسمین هم گفت:
_شمادوتاهم حواستون باشه!!توروخداتوری رفتارکنیدکه همه چی طبیعی جلوه کنه...یاسمین روبه ملک خانوم گفت:
_خیله خب..ولی..دکتراچی؟؟اگه اوناچیزی بگن ماچیکارکنیم؟؟
_نگران اونجاش نباشید..خودم بادکترمارال صحبت کردم..دوستمه..همه چی روبراش توضیح دادم..فوقش فقط یه چندروزبیشترتوبیمارستان بایدبمونه...
مسعودنگاهی به دره اتاق عمل انداخت بعدم به ملک خانوم گفت: