مامان خواهش میکنم توروخدا!سه روزدیگه بیشتروقت ندارم خواهش میکنم بذاربرم!

_من عمرااگه بذارم توبری اونسره دنیامگه همین بوشهره خودمون چشه؟بشین مثله بقیه ی

دختراهمینجادرستوبخون بعدشم حاالگیریم که من اجازه دادم )که عمرا بدم(فکرمیکنی بابات میذاره توبری

شیراز؟؟

_آره مطمعنم اگه به بابا باشه صددرهزاراجازه میده!امااالن شماجوری پرش کردی که من جلوش لب نمی تونم

بازکنم که میگه پاشوبرو من اجازه بده نیستم!!بعدشم آخه مادره من جوری داری میگی اونسره دنیاکه

انگارمیخوام برم آمریکا!!باباهمین شیراز که بقله خودمونه دیگه کجادوره؟

_دختره ی چش سفید من پرش کردم؟؟وایساحاالدارم برااات همون نیم درصدشانس رفتنوهم ازدست

دادی!یاالبدو برو،دیگه هم اسم شیرازودانشگاه روجلومن نیار! فکرشوازمخت دربیاااار. ...میثاق برادر دوقلویه مارال

وارده آشپزخونه شدو یه سیب ازروی میزبرداشت وبانیشه بازگفت

برای خواندن بقیه قسمت اول رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

_البته مامان بهتره بگی مخه نداشتش آخه اینکه مخی نداره که بخوادچیزیو ازش بیرون کنه!!بعدشم زدزیره

خنده؛مارال که واقعاازاین حرکته میثاق حرصی شده بودیه سیب ازروی میزبرداشت وپرت کردطرفش که میثاق

جاخالی دادو درست خورد وسطه کله ی حاج طاهر )بابایه مارال ومیثاق(که تازه وارده آشپزخونه شده بود!!مارال

فوری خودشوجمعوجورکرد میثاق دوباره زدزیره خنده که حاج طاهریکی زدپسه کله اش !

_بچه جون توخجالت نمیکشی؟من نمیدونم کی میخوای بزرگ بشی هنوزکه هنوزه مغزت اندازه یه

نخودمونده!اونوقت ایراده خواهرشومیگیره توکه ازاون بدتری ببندنیشتو!!حاالمارال داشت به میثاق

میخندید!میثاق که حسابی ازطریقه حاج طاهرچزونده شده بود؛خندش رولبش ماسید! مارال که دیدمیثاق

چطوری خورده توپرش دلش خنک شدوروبه حاج طاهر گفت

_اره بخدامیبینیدش آقاجون؛هنوزم که هنوزه این مخش تودورانه هفت هشت سالگیش مونده فقط هیکلی بهم

زده!اصله کاری هیچ تغییری نکرده!!میثاق که دیگه کلی حرصی شده بودخواست لب بازکنه که مادرش گفت

_وااای بسه دیگه!پیرشدم ازدسته شمادوتا!!من موندم کی میخواین بزرگ بشین مصطفی ازدواج کرد رفت منوبینه

این دوتا دیوونه تنهاگذاشت!!ای خدا میشه من این دوتاروهم سروسامون بدم خالص شم ازشون!!مارال

_مادرجون اگه میخوای ازشره من خالص شی فقط یه راه داری منوبفرست برم دانشگاه شیرازبخدا سه روز دیگه

بیشتروقت ندارماااا! حاالخوددانی این تنهاراهه خالصی ازمنه گفته بااااشم! طالخانوم )مادره مارال(

_مارال من به تونگفتم این موضوع روازسرت بیرون کن؟نه من به تونگفتم؟؟چرانمیخوای بفهمی؟؟نه من راضیم نه

بابات حاال من راضی اگه تونستی باباتوراضی کنی من حرفی ندارم!درضمن مصطفی هم گفت نذارید بره!

مارال

_مامان مصطفی رو دیگه نکش وسط خودش امروز بهم زنگ زد گفت اگه مامان بابا راضی باشن منم حرفی ندارم!

طالخانوم_خب خودت میگه گفته اگه مامان بابا راضی بودن!حاال میبینی که ماراضی نیستیم اگه منم راضی باشم

بابات راضی نیست!اگرمیتونی راضیش کنی برو

مارال میدونست مامانش حسابی باباشوپرکرده که بتونه الکی خودشو زیادتقصیردارجلوه نده وباباروبهونه کنه

واسه نرفتنش؛ولی مارال بهترازهرکسی میدونست که این شیوه ای ازکارایه مامان طالش هس که هروقت باچیزی

مخالف بودمیرفت حاج طاهروپرمیکردوبهش میگفت هیچ رقمه جلوماکم نیادبعدشم میومدمیگفت اگه

میتونیدباباتونوراضی کنید من حرفی ندارم!!

وگرنه تاجایی که میدونست حاج طاهرباچنین مسئله هایی هیچ مشکلی نداشت!وطالخانوم چون مارال یکی یدونه

بود خیلی روش حساس بودو دوس نداشت بدونه اجازه وامره اون کاری کنه!یاده بچگیاش افتادکه هروقت



میخواست بره خونه دوستاش وطالخانوم مخالف بودالکی میگفت بابات نمیذاره بعدشم میرفت حاج طاهرومیاورد

به زوربهش میگفت به شاه دخترت بگوکه اجازه رفتنونداره حاج طاهرم که راهی نداشت میگفت حقه رفتنونداری!

توفکره همین اتفاقاته گذشته وکارایه ماامانش بودکه طالخانوم صداش زد

_مارال بیاکمک میخوام غذابکشم؛مارال هم فوری به خودش اومدورفت کمکه مادرش.

بعدازاینکه شاموخوردن مارال ظرفاروجمع کردوگذاشت توماشین ظرفشویی بعدشم رفت سمته اتاقش که درطبقه

ی باالبود خونشون یه خونه ویالیی بود که طبقه ی پایین یه حال وپذیراییه بزرگ داشت ویه آشپزخونه ی

خوشکلوجادار ویه حموم دستشویی هم گوشه ی سالنه ورودی قرارداشت وبقیه ی اتاقهاهم باال بود پنج تا اتاق دو

تا اتاقایی که روبه روبهم دریک سالن باریک قرارداشتن متعلق به مارال ومیثاق بودند ویک دستشویی وحمام هم

درانتهایه سالن وسطه دوتااتاق نیزبود دیگر اتاقهاهم با یک راپله که چهارتاپله بیشترنداشت کمی باالترازان

دواتاق قرارداشتند!!

این خونه یک یادگاری از طرفه پدربزرگه مارال پدرطاهرخان بود.

مارال همینطور که ازپله ها باال رفت به سالنی که اتاقش درآن بودرسیدکه ناگهان حس کردیه چیزه خنک زیره

پاشه!همینکه خواست به خودش بجنبه اختیارشوازدست دادومحکم خوردزمین؛

خیلی دردش گرفته بود تاخواست به خودش بیاد یهوصدایه میثاقوشنیدکه انتهایه سالن روبه رویش وایساده

بودوهمراه باخنده داشت بهش میگفت

_اینم تالفیه امشب قبله شااام مارال که تازه قضیه روفهمیده بود نگاهی به ژله هایه قرمزی که برای شام

حاضرکرده بودولی سرسفره خبری ازشون نبود حاال زیره پایه مبارکش عینه سوسکه به دنپایی چسبیده شده

بودن!مارال حسابی ازدسته میثاق عصبانی شده بودبااینکه پاش حسابی دردگرفته بودولی دنپایی

روفرشیشودراوردم افتاددنباله میثاق!میثاق تااومدبه خودش بجنبه مارال بادنپاییش همچین خوابوند توصورتش

که ازدرد آخه بلندی کشید!!

مارال هم زیرلب داشت باحرص گفت حاال بخنداقامیثاق حاالبخند! طالخانوم که صدایه دعوایه این

دوتاروشنیدروکردبه حاج طاهرکه روی مبل لم داده بودو داشت چاییشو میخورد گفت

_من نمیدونم چه بدی کرده بودم که این دوتاناقصلعقل نصیبم شدن!!توروخدامیبینیشون؟انگارنه انگارجفتشون

نوزده سالشونه؛دوباره عینه سگوگربه افتادن به جونه هم!!ای کاش مصطفی بودمنوازدسته این بالگرفته هانجات

بده!!

حاج طاهرهم باهمون ژستی که چایی به دست لم داده بود رومبل گفت

_ولشون کن خانوم اینقدربهشون سخت نگیردیگه آدم بایددلش شادباشه ربطی به سنوسالم نداره االن دودقیقه

باهم دعوامیکنن بعدم انگارنه انگاراینابودن که داشتن دعوامیکردن!!هرچندمیدونم بیشتره این تقصیرازیره سره

این میثاقه گوربه گورشدس!

طالخانوم

_منکه چیزی نمیگم!کاری هم بهشون ندارم،فقط ازاین مسخره بازیاشون خستم شده دیگه!میدونم همه چی زیره

تقصیره میثاقه ولی مارال اگه بهش چیزی نگه وکوتاه بیاداین جروبحثاهم پیش نمیاد.مارال االن دیگه وقته

شوهرکردنشه خانومی شده براخودش ماشاال؛پسرداییش میالدهم که خاطرخاش هستوخاستگارشم اومدن به

نظرم خیلی پسره آقاهومتینیه!هرچندازمادرش خوشم نمیادولی میالدبه خان داداشم رفته خیلی خوش برورو

وماهه!

طاهرخان

_میدونم خانوم میالدومیشناسم زیردسته خودم توگارگاه هست،ولی شاه دخترت که هزاربارگفته من

میالدونمیخوام ماکه نمیتونیم به زورشوهرش بدیم!

طالخانوم

_میدونم،اماهمش بخاطره فکره دانشگاه شیرازه هنوزامیدواره واسه رفتن بذاراین سه روزوقتی هم که داره بگذره

بعدش خودش متقاعدمیشه که ازدواج کنه!

حاج طاهر

_منکه خیلی دلم براش میسوزا تفلی خیلی دوست داره بره اگه به من بودهمین فردامیفرستادمش که بره؛امامن

نمیدونم توچرا اینقدرنسبت به این دخترسختگیری!بابابذاراونجوری که میخوادزندگی کنه!مگه اون چه فرقی

بامصطفی ومیثاق داره؟؟

طالخانوم

_من نمیگم که فرقی داره!!اتفاقامن هرسه تاشونو دریه حدمیبینم برامم هیچ فرقی ندارن فقط توکه خودت آدمایه

این دوره زمونه رومیشناسی؟بره شیرازکی میخواد اونجامراقبش باشه؟؟اگه بالیی سرش بیاداونوقت ماچه خاکی

توسرمون بریزیم آخه؟شیرازیه شهره بزرگوبی دروپیکره هرجورادمی که بگی توش پیدامیشه!! اینا همین دیروزکه

زنگ زدم اونجا به خواهرم گفت کیفه دخترش مینوروزدن خداروشکر چیزه مهمی توش نداشته!بعدشم این

خوابگاه ها هم که انواعواقسام ازهرنوع دختری که بگی توشون هست اگه ازراه به درش کردن چی؟؟

حاج طاهر



_ووووو خانوم واسه چی اینهمه بهونه تراشی میکنی تو؟یه کلمه بگوطاقته دوریشوندارمهمینوبس!!!هرکی

تورونشناسه من که تورومیشناسم!!اگه مشکلت همیناباشه که من برا همش راهه حل دارم!!مگه خونه خواهرت

اونجانیست؟؟مگه یه دخترهمسنه مارال نداره؟؟خومارالم میفرستیم بره خونه خالش باوخترخالشم باهم میرن

دانشگاه!!یااصالخودم یه خونه میگیرم اونجامیگیرم براش که راحت باشه هوبه خوابگاه هم نیازی نباشه هررزوم

باتاکسی شهری هابره دانشگاهوبیاد خرجش هم هرچی که بشه باکماله میلی میدم که دیگه هیچ جایه نگرانی

نمونه!!

طالخانوم_هی روزگارچی بگم واال

بااین حال بازم دلم راضی نمیشه!من جونم به جونه مارال بستس تک دونه دخترمه چراغه خونمه یه ثانیه دلتنگش

بشم دق میکنم.

طاهرخان_ای باباده آخه مگه میشه؟چرااینقدرفیلم هندیش میکنی زن!!میادسرمیزنه بهت تلفن میکنه باهات

حرف میزنه تاچشمتم روهم بذاری قول میدم که همه چی خیلی سریع بگذره ومارال برگرده خونه!!

طالخانوم_خیله خب حاالبذارتافردافکرمیکنم جوابموبهت میگم.

یهوصدایه میثاق که داشت ازپله هامیومدپایینوشنیدن که گفت

_بابابذارین این وحشی بره چیکارش دارین بذارین بره من از شرش خالص شم این اگه تاچندوقت دیگه

اینجابمونه که چیزی ازمنه بدبخت باقی نمیزاره بعدرفت روبه روی آینه قدی که پایینه راپله بودایستادویه نگاهی

به خودش کردکه سمته راسته صورتش حسابی قرمزشده بوروکرد به پدرشوگفت

_این دخترنیست که المصب جکی جانه توروخدانیگا صورته نازنیه گل پسرتونوچیکارکرده بادمپاییش!!دیگه

کسی بهم زن نمیده!!

طالخانوم باخنده گفت

_نکه قبال میدادن!؟

میثاق باحرص گفت

_ع!!اینجوریه دیگه!؟باشهههه!!باشههه.

طالخانوم حسابی خندش گرفته بود؛همیشه میثاق باعثه خنده ی خونواده بود یه پسره شوخوباحال که همیشه

سربه سره یکی ازاعضایه خونواده مخصوصامارال میذاشتو اخرسرم بیشترخودش حرصش درمیومدوبقیه بهش

میخندیدن پسره مهربونی بودوازبچگی شروشیطون بودودردسرساز!!


حاج طاهرهم که خندش گرفته بودبه زورخندشوقورت دادویه گره انداخت بینه ابروهاشواخم کردوروبه میثاق گفت

پایان قسمت اول رمان سرانجام یک شرط