مسعود چندثانیه نگاش کردوبعدم بدونه حرف رفت بیرون..
مسعود فردین منتظروایساده بود..کنجکاوبودببینه مارال چه دلیلی میتونه داشته باشه..میخواست اگه دلیل محکمی نداشته باشه کاری کنه که اززندگیش پشیمون بشه..
بابازشدن درواومدن مسعودچشاشوریزکردوکنجکاوانه نگاش کرد
مارال گوشه لبش خون جاری بودوصورتش غرقه اشک بود بااومدن مسعودسریع رفت سمتش مسعوداخماشوبردتوهم دیدن مارال تواون وعضیت براش تعجب اوربود _چی شده؟این چه سرووعضیه؟؟؟؟
مارال بی مقدمه استینه سویشرت مسعودوگرفتوبرد سمته فردین
_بهش بگوکه هیچی بینه منوتونیستوتوفقط پسرخالمی بگوتابفهمه همه حرفایی که بهم زدلایقم نبود...مسعودیه نگاه به فردین انداخت..بعده اون همه سال هنوزچهرشوخوب یادش بود...اخماش بیشترجمع شد..تمامه اون صحنه هاوحرفادوباره ازنوع اومدذهنش...چیزایی که برافراموش کردنشون ازایران رفت...ولی مثله اینکه به همین راحتی هم نبود..هنوزم بایه تلنگره کوچیک همه ی ذهنش درگیرمیشد...
حدس میزدوعضیته الانه مارال بخاطره اون باشه..
برای خواندن بقیه قسمت بیستم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
_این این بلاروسرت اورده؟؟؟
مارال اشکاش جلودیدشوگرفته بودن..باحرص گفت_توبه اونش کاری نداشته باش فقط بهش توضیح بده بگوفقط پسرخالمی همینوبس..
مسعودرفت سمته فردینوبالحنه عصبی گفت
_توهه کصافط به چه حقی این بلاروسرش اوردی؟؟؟اصلابه توچه که من چیکارشم؟؟؟ فردین کنترلشوازدست دادازخداش بودیه گوشمالیه حسابی هم به این بده خیزبرداشت سمتشوباهم دست به یقه شدن..
_اره من اینکاروکردم چی شد؟؟روعشقت غیرتی شدی؟؟هه لیاقتش همینه که باتوباشه
مسعودیقشوسفت چسبیددلش میخواست تلافیه اونهمه سالوالان سرش دربیاره...بایه نفرته عجیب زل زدتوچشاش
_خفه اشغال باره اخرت باشه که توهین کنی اره راست میگی لیاقتش اینه که بامن باشه چون تو بی لیاقت ترازاونچیزی هستی که مارال بخوادحتی نگات کنه..
فردین دندوناشوروهم فشاردادومسعودوهل دادعقب روبه مارال یه پوزخندزد
_هه اینومیخواستی ثابت کنی؟؟بفرما طرف داره بازبونه بی زبونی میگه که یه چیزی بینتون هس اونوقت توسعی داری پنهون کنی؟؟
مارال بازاری به مسعودنگاه کرد ازدسته هردوتاشون حرصی شده بود باصدایه بلندسرشون دادزد
_اصلا هردوتاااتون بریییین به درررک چی ازجونم میخواین اخه؟؟؟ولم کنید بخدا به پیربه پیغمبرمن کاری نکردم
مسعود براچی اینجوری میکنی؟؟چراچیزی که بایدونمیگی؟؟؟من گفتم این چرندیاتوتحویلش بده؟؟؟ روبه فردین باگریه گفت
_میخوای باورکن میخوای نکن ولی من بااین هیچ رابطه ای ندارم..اگه داشتم ازش نمیخواستم الان بیاداینجا فردین نفساش تندتروعصبی ترشده بود
_اره میبینم الانم که اومده قشنگ رابطتون روتابلوترازاونچیزی که بودکرد اخه این اشغال چی داشت؟؟
مسعودخیزبرداشت سمتشوتافردین به خودش بیادیه مشت خوابوندتوصورتش..فردینم که کلادیگه هیچ کنترلی رورفتاروحرفاش نداشت افتادبه جونش...
مارال تواون وعضیت نمیدونست به درده خودش بناله یااین دوتاروازهم جداکنه...
باعصبانیت دادزد
_چه خبرتونه؟؟بس کنیدددمیگم
ولی اونا بیخیال نبودن..زوره هردوبهم میچربید..
مارال باگریه رفت داخل...
یه راست رفت تواتاقشودروقفل کرد...
مینوبادیدن مارال بااون سرووعض سریع رفت دنبالش..ازبیرونم که هیچ خبری نداشت.. مارال دره اتاقوقفل کرده بودوصورتشوتوبالشتش فروکردوشروع کردبه گریه کردن..سرش گیج میرفتوگوشه لبشم بدجورمیسوخت..
مینوهرچی صداش زدولی فایده نداشت...رفت پایین تابلکه ازمسعودبپرسه چه خبره..که مسعودودروبازکردواومدتو..
سروصورتش بهم ریخته بودواز بینیش خون میچکید..تامینوخواست بره سمتش دره دستشویی روبازکردورفت تو...
توتمامه بدنش احساس کوفتگی میکرد..صورتشوشست..تواینه به خودش نگاه کرد..هنوزخونه بینیش بندنیومده بود...امااصلابراش مهم نبود..ارزشه اینوداشت که بلفردین درگیربشه وتامیخوره بزنتش..سرشوتکون دادوزیره لب گفت"هنوزکارم باهات تموم نشده فردین نوری" اومدبیرون مینوهنوزدمه دربود
سریع دستشوگرفتوبردتواتاقش.. باعصبانیت توپیدبه مینو_ایناازکی باهمن؟؟ مینوبا من من گفت
_چ...چرامگه؟؟چی شد؟؟ مسعودسرش دادزد
_میگم ایناازکی باهمن؟؟؟
مینوکه دیگه نمیتونست چیزیوپنهون گفت
_یه یه ماهی میشه...
_اینومن الان بایدبشنوم مینو؟؟؟
مینو حدسه اینکه مسعودبه مارال علاقه داشته باشه روزده بود..ولی فکرمیکردتاالان دیگه ازاون علاقه خبری نباشه..مسعودهمیشه پشته غرورش همه دردهاو غماشوپنهون میکردونمیذاشت کسی چیزی ازش بفهمه..دردایی که فقط خودش ازشون خبرداشت..
_خب..خب نمیدونستم برات مهمه..چیزه..
_بروبیرون
_نگفتی چی شداون بیرون؟؟
مسعودباحرص به مینونگاه کرد..مینوفوری معنیه نگاشوفهمیدوازاتاق زدبیرون..الان وقته مناسبی برای حرف کشیدن ازمسعودنبود.
***********
یه هفته ای ازاون ماجرامیگذشت..نه مارال نه فردین بعدازاون جریان دیگه سراغی ازهم نداشتن فقط بعضی روزاتودانشگاه همومیدیدن که راشونوگج میکردنومیرفتن..
فرزین دوسه باری حال مارالوازمینوپرسیده بود...یکی دوبارم به خوده مارال زنگ زده بود..مارالم چون فرزینوبی تقصیرمیدید جوابشومیداد...
دوسه روزاول که مارال کلادانشگاه نرفت توجوابه ملک خانومم میگفت حالش خوب نیستومیخوادچندروزی استراحت کنه...سعی میکردجلومسعودم زیادظاهرنشه..بخاطراونشبم یه معذرت خواهیه سرسری ازش کرده بودکه بااخموتخمه مسعودمواجه شد..
بعدازاون دوسه روزم که مجبورشدبره ازشانسه بدش بیشتره مواقع بافردین کلاسشون یکی میشدوداغشوتازه ترمیکرد..
فردین تواین مدت ازکاراش پشیمون نشدولی..اگرمیخواست باخودش روراست باشه میدیدکه همه چی واقعایه سوتفاهم بیشترنبوده...میدونست خیلی تندرفته..دلش برای مارال تنگ شده بود..ولی نمیخواست غرورشوزیره پابذاره ومعذرت خواهی کنه..دوسه باری تویه کلاساشرکت کرداولش براحرص دراوردن بودولی بعدش برارفعه دلتنگی...
.
کلاسش تموم شده بود...منتظربودتادوستش بیادوجزوه هاشوبهش پس بده..مینوحوصله یمنتظرموندنونداشت..براهمینم یه تاکسی گرفتورفت خونه..
بعدازتحویل دادنه جزوه هابه دوستش رفت سمته خیابونومنتظره ماشین شد..
بوقه یه ماشین رواعصابش بود..چندقدم رفت جلو..ولی ماشینه ولکن نبود..یه نیم نگاه بهش انداخت یه پورشه ی سفیدبودشیشه هاش دودی بودکسی توش معلوم نبود..
_اه ای خدا مانبایدازدسته این مزاحمایه روزخوش داشته باشیم؟
باهرقدمی که میرفت ماشینم باهاش حرکت میکرد..دیگه داشت کفرش ودرمیاورد..ایستادوباحرص رفت سمته ماشین چندتقه به شیشه زد..شیشه اروم اومدپایین..بادیدنه کسی که توماشین بودسرجاش خشکش زد...
فردین دیدکه لبخنده کجکی رولباش بود..فوری اخماشوجمع کردورفت کناروبه راهش ادامه داد..
فردین دوست داشت امروزهرطورشده یه جوری بامارال اشتی کنه..اومده بودتایه جوری ازدلش دربیاره..اروم کنارش ماشینونگه داشتوپیاده شد..
_مارال سوارشوکارت دارم
_من باغریبه هاکاری ندارم.. فردین ازاین حرفش حرصش گرفت..
_منم نگفتم توباهام کاری داری گفتم من باهات کاردارم بیاسوارشوبچه بازی هم درنیار
_شرمندم اقابفرماییدمزاحم نشید
دوتاپسرکه ازاونجاردمیشدن بادیدن مارال وفردین تواون وعضیت فکرکردن فردین داره مزاحمه مارال میشه..براهمینم اومدن سمته فردین یکی ازپسرا لاغروبلندبوداون یکی هم لاغروکوتاه..اگرهردوشونم میوفتادن به جونه فردین فردین بایه حرکت میتونست خوردشون کنه!
اون یکی که لاغروبلندبودبااخم روبه فردین گفت_هوووی مگه توخودت خواهرمادرنداری که افتادی دنباله دخترمردم؟؟؟
فردین بایه اخمه غلیظ نگاش کرد_توروسننه؟؟به توچه؟؟
اون یکی پسره هم گفت_برورده کارت مزاحم نشووگرنه... فردین یقشوچسبید_وگرنه چی؟؟چه غلطی میخوای بکنی؟؟من بینیتوبگیرم که غش کردی بچه!
مارال باحرص نگاشون میکرد..اگردیرمیجنبیدبازفردین شربه پامیکرد
همون پسری که فردین یقشوچسبیده بودصداشوانداخت روسرش_برورده کارت تانقشه زمینت نکردم فردین باعصبانیت پسرروهل دادعقب که تعادلشوازدست دادومحکم خوردزمین خواست خیزبرداره سمتشوبزنه لهولوردش کنه که مارال فوری اومدجلوشوروبه اون دوتاپسرگفت_اصلاکی ازشما کمک خواست اخه؟؟برین توروخداشربه پانکنید..
آدمایی که تکاپوازاونجاردمیشدن همه خیره به این دعوایه بینه اونابودن..
دوسته پسره شروع کردبه فحش دادنوناسزاگفتن..فردین خواست یکی بخابونه تودهنش که مارال دستشوگرفتوبردسمته ماشین وباحرص گفت _بروسوارشوابروحیثیتموجلومردم بردی
فردین که دلش میخواست بره واون دوتاپسروخوردوخاکشیرکنه گفت
_بروکناربذاردندوناشونوبریزم توحلقشون عوضیا
_لازم نکرده سوارشومیگم اینوگفتوهلش دادتوماشین..بعدبرااینکه دوباره دردسردرست نکنه خودشم سوارشدکنارش..فردین باعصبانیت پاشوگذاشت روگازوحرکت کرد..
اون دوتاپسرامروزشوخراب کردن..اعصابش بهم ریخته بود..
ازگوشه چشم به مارال نگاه کرداخماشوبرده بودتوهموعینه دخترایه تخسواخموبه جلوخیره شده بود چقدردلش برالبخندای شیرنوحرفایه بامزش تنگ شده بود
_قهری؟؟ مارال بدونه اینکه نگاش کنه اخماشوبیشتربردتوهم درصورتی که اونم دلش برای نگاهه
سردواخموتخمایه فردین تنگ شده بود..هرروزی که میگذشت باوجوداون اتفاق بیشترعاشقش میشد..فردین باکاراش داشت روحه مارالوبه بازی میگرفت..
_خیله خب..چیکارکنم که آشتی کنی؟؟بگم معذرت میخوام حله؟؟؟ مارال روشوکرداونور..دوست داشت ببخشتش..ولی نمیخواست زودوابده..
_مثله اینکه عصابت اوکی شدنگه دارکنارمیخوام پیاده شم..فردین یه لبخنده کجکی زد
_ببین من نازکشیدنم خوب نیستایعنی بلدنیستم..پس نازکردنوبذارکنار مارال باحرصوچهره ای جدی نگاش کرد
_ادم وقتی نازمیکنه که بدونه نازکش داره نگه دارکنارپیاده میشم
_معذرت میخوام دیگه!! ببخشیدحالابخنددیگه!!
همه ی ایناروبالحنه بامزه ای میگفت که مارال خندش گرفته بود
_قول میدم دیگه تکرارنشه!! مارال گوشه لبشوگزیدکه خندش نگیره بعدم یه اخمه کمرنگ کرد
_نه بابا جرعت داری دوباره تکرارش کن پرو
_بابابیخیال دیگه!! اگه آشتی کنی میبرمت عروسک فروشی بعدم شهره بازی درست داشت دست میذاشت رونقطه ضعفایه مارال مارال سعی کردزیاد ذوق نکنه..
_حالاآشتی هستی یانه؟؟ هووم؟؟
مارال دوست داشت ببخشتش ولی اول میخواست یکم حرصشودربیارهه وتلافی کنه...
بااخم دست به سینه نشستوبه بیرون نگاه کرد
_نخیر کاری که توکردی بخشیدنی نیست منوببرخونه یانگه دارپیاده شم...
فردین باتعجب نگاش کرد..باخودش گفت یعنی شیش ساعت الکی خودموجلوش کوچیک کردم؟؟ دیگه هیچ اسراری نکرد..نخواست بیشترازاون کوچیک بشه..
ترجیح داد یه جایی همون اطاف پیادش کنه وکلادیگه بیخیالش بشه..
سریع کناره خیابون زدروترمز...مارال خواست پیاده بشه یه نگاه به فردین انداخت که بااخموتخم به جلوخیره شده بود به اندازه ی کافی حرصشودراورده بود یه لبخنده کجی زد _حالااگه قول بدی پسره خوبی باشی...شایداشتی کردم...
فردین بیتفاوت نگاش کرد
_بدنبودم که بخوام باشم..حوصله حرفه اضافه هم ندارم..میخوای پیاده شونمیخوایم بشین سره جات
مارال یه ابروشوانداخت بالا..حالایه چیزی هم بدهکارشده بود...میدونست خیلی بهش برخورده..براهمینم سعی کردیه کاری کنه که هردویه جوری باهم کناربیان...تکیه دادبه صندلی فردین نگاش کرد.
._نمیری؟
_برم؟
فردین یه لبخندزد_هرطورمیلته
مارال باحرص نگاش کرد..دستشوبردسمته درکه فردین سریع حرکت کرد..
خندش گرفت...یه نگاه بهش انداخت _منوببرخونه لباساموعوض کنم بعدبریم
_کجا؟ مارال یه اخمه کمرنگ کرد
_همونجایی که چنددقیقه پیش قول دادی دیگه فردین یه لبخنده خبیث زد
_حالامن یه چی گفتم!قصدم ازگفتنشون فقط این بودکه تواشتی کنی..! مارال حرصی وعصبی نگاش کرد
_فرردییین فردین باخنده گفت
_باشه باشه نزن می برمت!!
جلویه درپیاده شدتازودبره لباساشوعوض کنه وبرگرده...
سریع رفت داخلومانتوش عوض کردومشغوله ارایش شد رژه صورتیشوزدوکمی هم ریملوخطه چشم اماده بودمیخواست بره که مینواومدتواتاق
_کجابودی تو؟؟چرااینقدرطولش دادی؟؟اول متوجه ی تیپوقیافش نشد بعدبادقت نگاش کرد
_کجا به سلامتی؟؟؟ مارال بالبخندگفت
_دوردوررر
مینواخماشوبردتوهموکنجکاو گفت
_باکی؟؟؟
_وااییی مینواینقدرسوال پیچم نکن بافردین بعداکه اومدم همه چیوبرات تعریف میکنم اینوگفتو خواست بره که مینودستشوکشید _چییی؟؟؟بعدازاونهمه اتفاق بازدوباره...
باصدایه بازشدنه درحرفش نیمه تموم موندمارال تندی ازپله ها اومدپایین منتظرنموندتامینوحرفشوتموم کنه..
خواست بره بیرون که مسعودجلوش سبز شد مثله اینکه اونم میخواست بره بیرون..
روبه مارال بالحنی سردگفت
_کجا؟؟
مارال نفسشوباحرص دادبیرون این خوواهروبرادرخدایه سین جین کردن بودن!!
_بایکی ازدوستام قراره برم بیرون... اینوگفتومنتظره بقیه ی سوالهای مسعودنشد..
رفت بیرون دمه در..اماخبری ازفردین نبود..گوشیشوبرداشتوشمارشوگرفت بعدازچندتابوق جواب داد _الو؟؟وایساالان میام اینوگفتوسریع قطع کرد..
بعدازچنددقیقه منتظرموندن بالاخره اومد رفت سمته ماشین..همینکه خواست سوارشه ماشین مسعودکه داشت ازخونه میومدبیرون دقیقاجلوشون قرارگرفت...
مسعوداول حواسش به اونانبود..ولی خیلی زودمتوجهشون شد..فردینوکه دیداخماش بدجوررفت توهموسریع ازماشین پیاده شد..
پایان قسمت بیستم رمان سرانجام یک شرط.