مینویه چشمک بهش زد

_خب نظرت چیه بیای باهم بریم یه چیزه گرم بخوریم؟؟

_نه..ممنون...دیگه داره دیرم میشه..

مارال

_ای بابا حالاچه عجله ای داری!بیابریم دیگه خوش میگذره یاسمین یه دوراطرافشونگاه کردوروبه مینومارال گفت _خیله خب بریم

هرسه تاباهم راه افتادن...

یاسمین دختره بامزه ای بودوزودخودشوتونست تودله مینوومارال جاکنه..خونگرمومهربون بود..همینطورکه میرفتن سمته دره خروجی یاسمین ازخاطراتش توشهربازی میگفتوباهم میزدن زیره خنده..مارال بینه چشمش افتادبه یکی ازغرفه هایی که مسابقه برگزارمیکردن..دورش حسابی شلوغ بودوهمین باعث شدتامارال کنجکاویش دوچندان بشه..

برای خواندن بقیه قسمت بیستودوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


روبه مینوویاسمین گفت

_بچه هااا بیاین بریم این غرفه روببینم مسااابقسسس یاسمین کجنکاوبه غرفه نگاه کردبعدم بالبخندچشاشودرشت کردوروبه مارال گفت

_ارههه بریمم من یکی که عاشقه مسابقممم مینو

_خب شمابرید منم میرم ماشینوازبینه اونهمه ماشین بکشممم بیرون تاشمااابیااایننن

هردوسری تکون دادنورفتن سمته غرفه..ازبینه بقیه عبورکردنوخودشونورسوندن به غرفه..یه عالمه جایزه به سقفش آویزون بود..خرسایه بزرگوکوچیک که همیناهیجانه مارال روبیشترکرده بودن.. مسابقه ی دارت بود..هرکی تیرومیزدوسط یکی ازجایزه هارومیبرد..یاسمین به مارال نگاه کرد _میگممم مارال توبیاشرکت کن ببینم میتونی یکی ازخرس بزرگاروبگیری یانه!!

_منکه تواین بازی اصلاواردنیستم جونه تو!!فکر نکنم بتونم!!اگرم نتونم جلویه ملت ابروم میره!! یاسمین گوشه لبشوگزید

_خب منم که بدترازتوااام!!چیکارکنیم؟

_وای جونه یاسی بدجور اون خرسه بزرگه چشموگرفته!!

__خب اگه بخواین من میتونم کمکتون کنم!!

مارال باشنیدن این صدایه آشناکه دقیقا بغله گوشش بود فوری سرشوبرگردونت...

بادیدنه فردین چشاش شدقده بشقاب! فردین باجدیته تمام دست به سینه زل زده بودبهشون... یاسمین که ازهیچی خبرنداشت یه نگاه ازسرتاپابه فردین انداخت..چشاش برق زدویه سقلمه حواله ی مارال کرد..مارال فوری به خودش اومد..وقتی چشایه یاسمینودیدکه درحاله ستاره پرت کردنه سریع سعی کردبهش بفهمونه که فردین کیه.

._ع تواینجاچیکارمیکنی فردین؟ فردین بیحرف اومدجلوفاصله ی بین یاسی ومارال روپرکرد جاتنگ بودوبااومدنه فردین تنگترشده بود

_فردین واس چی اومدی اینجااا بروکناارله شدممم یاسمین همینطور که کنجکاوانه نگاشون میکردروبه مارال یهچشمک زدوسرشوتکون دادکه یعنی فردین کیه..مارال یه جوری حالیش کردکه یعنی بعدن براش همه چیوتوزیح میده..فردین باهمون اخماش روبه یاسمین که درحاله له شده بودن گفت

_ببخشید میشه بریدکنار؟؟آخه نصفه جاهاروشماگرفتین! یاسمین هیکلش کمی توپربود..امابااین جاله ریزه میزه هم بود...ازاین لحنه فردین اخماشوبردتوهم..مارال که ازپرویی فردین دهنش وامونده بوداتماش بردتوهم دوست نداشت اینجوری بایاسمین حرف بزنه...اروم ازبین دندونایه کلیدشدش جوری که یاسمین نشنوه روبه فردین گفت _خیلیییی پروییی مرض داری اینطوری بادوستم حرف میزنی؟؟ابرو حیثیتموبردی جلوشش!!

فردین بیخیال شونه ای بالاانداخت

_به من چه مگه دروغ میگم!گفتی دارم له میشم منم به دوستت که نصفه جارواشغال کرده گفتم بره اونورتر! مارال باحرص نگاش کرد..یه نگاه به اونطرفه فردین انداخت..اخماش بیشتر فت توهم..خبری ازیاسمین نبود..._فردین خیلییی.

._خیلی چی؟؟

_خیلی بیشعوریییی اه ببین ناراحتش کردی نمیدونم کجارفت! اینوگفتوخواست بره که دنباله یاسمین بگرده که فردین دستشوسفت گرفت

_یه جوری گفتی ناراحتش کردی که حالاانگارچی گفتم!بعدشم مگه نیومده بودی مسابقه؟؟په چرا داری درمیری!

مارال نگاهه پرازحرصشوبهش دوخت

_لازم نکرده من اصلاقیده مسابقه روزدم بروکنار میخوام برم باادمی مثله توهم که شعورنداره حرفی ندارم فردین اخماشو بردتوهم

_مارال؟ مارال بدونه اینکه نگاش کنه گفت

_ها؟ دستشوکشیدبه سمته غرفه برش گردونت

_یعنی بیخیاله خرس بزرگه هم شدی دیگه،؟

مارال نگاش افتادبه خرس سفیده پشمالویه بزرگی که کناره بقیه ی جایزه هابود خواست لبخندبزنه که سریع گوشه لبشوگزیدوهمونطوربااخم گفت

_خب که چی؟حالابیخیالم نشده باشم..منکه نمیتونم تیربزنم وسط

_ولی من میتونم

مارال یه ابروشوانداخت بالاودست به سینه ازبالاتاپاییینه فردین نگاه کرد _عمرررررررررا اگه بتونی!

_اگه تونستم چی؟

_اسمهههه خودموعوض میکنمممم! فردین بایه نیشخندرفت سمته مسئوله غرفه بعدازحساب کردن یکی ازتیراروگرفتو روبه رویه صفحه ی دایره ماننده دارت وایساد..فاصلش زیادبود..ولی واسه فردین که استاده این بازی بود چیزه زیادخاصی نبود...خواست تیروپرت کنه که یه لحظه مکث کردوروشوبرگردونت سمته مارال _اسمتوچی میذاری؟ مارال گیج نگاش کرد..

_اگرتیرزدم به هدف مگه قرارنشداسمتوعوض کنی؟خب چی میذاریش؟؟ مارال یه پشته چشم نازک کرد

_هه حالاتوبزن منم یه چیزی میذارم!! فردین یه ابروشوانداخت بالا

_نچ نشددیگه!همی الان یه اسم انتخاب کن!!یاانه بذارمن انتخاب کنم!! اگرتیرخوردبه هدففف ازوون لحظه به بعددد صدات میزنم سکینههههه مارال چشاش گردشد..روشوترش کرد

_خاک برسرت بااین اسم انتخاب کردنت!!!اسم قحطی بوداخه؟؟؟اصلاکی گفت تواسم انتخاب کنی؟؟

_همینه دیگه!حالا اگه این اسموقبول نمیکنی من تیرونمیزنم ازخرس هم خبری نیس!

_ هه هه هه نکنه اگه تیرومیزدی ازخرس خبری بود؟من که فکرنکنم حتی به نصفه راهم تیرت برسه چه برسه به وسط! فردین بایه غروره خاص نگاش کرد

_خیله خب الان میبینی!! انگشته اشارشوگرفت طرفه مارال

_حالا همون سکینه دیگه؟؟ مارال پشته چشمی نازک کرد

_چون میدونم نمیتونی باشه همون سکینه! ولی ببین اگه نتونستی توهم قاسمیییی هااا گفته باااشم!!

فردین روشوبرگردوندو..بعدازچنددقیقه تمرکز تیروپرت کردودقیق خوردوسط!! مارال چشاش گردشدوبادهنه بازبه تیره به هدف خورده نگاه کرد..

_سکینه جاااان ببینددهنوپشه میره توووش!!

مارال فوری به خودش اومدوباتعجب به فردین نگاه کرداصلافکرنمیکردبتونه به هدف بزنه..باصدایه صاحبه غرفهروشدبرگردونت طرفش داشت بهشون میگفت کدوم یکی ازجایزه هاروبیاره براشون!فردین به خرس بزرگه اشاره کرد صاحبه غرفه هم سریع خرسواوردوبه مارال داد..

خرسه بزرگوپشمالوبود..مارال صورتشو به پشمایه نرمش مالید.. خنده نشسته رولباش تاخواست به خودش بیاد صدایه فردینوزیره گوشش شنید

_سکینه بیابریم وقت واسه بازی باخرست زیادداری!! مارال تازه یاده شرطشون افتااد!!نفسشو ازرویه حرص دادبیرون...حالادیگه خدامیدونست تاکی فردین قراربودبهش بگه سکینه!!!

ازشلوغیا اومدن بیرون..مارال اطرافشونگاه بلکه مینویایاسمینوپیداکنه..بدجورجلویاسمین خجالت زده شده بود...فردین بااون طرزه حرف زدنش ابروشوبرده بود!!.. 

جلوترازفردین راه افتادسمته دره خروجی..باچشم دنباله مینومیگشت...

بعدازچنددقیقه دیدزدنه اطراف بالاخره پیداش کرد..کنارماشین وایساده بود...بالبخندرفت سمتش..

مینوهواسش به اطراف نبودونگاشوبه زمین دوخته بود..مارال باشیطنت اروم اروم رفت سمتشو تامینوبخوادمتوجه بشه فوری گفت_پخخخخخخخ

مینوازجاش پریدوباچشایه گردشده سرشواوردبالا..بادیدنه مارال که داشت ازخنده غش میکردفلفلی شد_جزه جیگرشی الهی!سادیسمییی قلبم داره توحلقم میزنه!!گرازه وحشییی

مارال همونطورکه میخندیدگفت_ع ع نشددیگهه صفتهایه خودتوبه من نسبت نده لطفا!! مینوخیزبرداشت سمتش که مارال خرسشوگرفت جلوش مینوکه اصلامتوجه ی خرسه به اون گندگی نشده بودبادیدنش چشاش

گردشدوباذوق ازمارال گرفتش_وااای اینوووبرامن گرفتی؟؟؟جیگرتوماری چرازحمت کشیدی اینوگفتوخرسومحکم بغل کرد.مارال یه پشته چشم نازک کردودرحالی که خرسوازبغله مینومیکشیدبیرون گفت_بروبینممم اینوخودم به هزارجوربدبختی گیراوردم مگه مغزه خرخوردم که براتوچیزی بخرم؟مینوباحالت چندش خرسوانداخت رومارال_بگیراصلانخواستم گنده گدا ارزونیه خودت!!راستی این دختره یاسی کجارفت؟ مارال تاازه یاده یاسمین افتادواتفاقه توغرفه..گوشه لبشوگازگرفت_وای خاکه عالم خوب شدگفتی کلافراموشش کرده بودماا!من فکرکردم اومده پیشه تو!! _نه مگه باتونیومدتوغرفه؟ مارال لبولوچشش اویزون شد...باخودش میگفت حتماازدسته فردین ناراحت شده براهمینم رفته.._چرابامن بود..ولی.. نگاهه خیره ی مینوروکه به جلودیدحرفشوقطع کردومسیره نگاشودنبال کرد..فردین داشت میومدسمتشون..

مینونگاشوازفردین گرفتوبه مارال دوخت_این اینجاچیکارمیکنه؟؟ _نمیدونم جونه تو...توشهره بازی بایاسمین که بودم دیدمش..

بااومدنه فردین مینودیگه جوابی به مارال نداد..اصلادوس نداشت که فردین امروزبیادوبینشون قراربگیره...

فردین دستاشوبرده بودتوجیبشوروبه روشون ایستاد_غیبته منومیکردین؟؟ مارال لبشوجمع کرد_پشه که غیبت نداره!

فردین یه نگاه عاقل اندرسیفی بهش انداخت_سکینه جان؟؟

مارال نگاش آتیشی شد_دردوووسکینه جان کوفتوووسکینه جان باره اخرت باشه به من میگی سکینه هااا قاااسممممم!

مینوگیج نگاشون میکرد...چیزی ازحرفاشون نمیفهمید..

_علیک سلام!! فردین و مارال نگاش کردن مینوکه منظورش بافردین بودوداشت بهش طعنه میزدزل زدبه فردین..فردین که تازه دوهزاریش افتاده بودیه نگاهه الکی به چپوراستش انداخت بعدم روبه مینوگفت_کسی بهت سلام کرد؟؟

مینو فکرمیکردبااین حرفش فردین یادش میوفته که سلام نکرده وسلام میکنه!!ولی باشناختی که ازفردین داشت حدس میزدخودشوبه نفهمی بزنه.._نخیرفقط خواستم به بعضیایاداوری کنم که سلام نکردن!!

فردین که زرنگترازاین حرفابودروبه مارال گفت_سکینه؟؟مگه وقتی اومدی بهش سلام نکردی؟؟ مینوازپرروییش حرصش گرفت!!

مارال نفسشوباصدادادبیرون

_ای بابااا بسه دیگه!!بحثه الکی نکنید!بعدم روبه مینوگفت

_سوارشوبریم!براچی الکی وایسیم اینجااخه!

روبه فردین گفت

_راستی میگم تواینجاچیکارمیکردی؟؟

فردین دستاشوبردتوجیبشوبالحنه شیطنت آمیزی گفت

_هیچی اومده بودم چندتاداف تورکنم که ازشانسه بدم خوردم به پسته تو!! مارال حرصی نگاش کرد مینوبی اهمیت به اوناسوارشد..

مارالم باحرص روبه فردین گفت

_بروبه تورکردنت برس من رفتم! همینکه خواست بره فردین دستشوگرفت

_کجا؟؟

_خونه پسره شجاااع!!خومیخوام سواره ماشین شم دیگه!!توهم بروبه داف تورکردنت برس فردین باچشایی که شیطنت ازشون میباریدنگاش کرد _چراخونه پسره شجاع؟؟خونه منوکه هس عزیزم!

مارال یه چشم غره بهش رفتوکیفشوبردبالاکه بزنه توسرش فردین جاخالی دادودستاشوبردبالا _هووی چته وحشی!

مارال باحرص خیزبرداشت سمتش که فردین رفت عقب

_شیطونههه میگه همیچین بزنمتتتت که ولوشی روزمین!!بچه پرو فردین که خندش گرفته بودگفت_ع!!ع!!گوش نکنی به حرفشااا!لعنتش کن!!

مارال باحرص سری ازتاسف براش تکون داد

_فردین بروتادکوپوزت نیاوردم پایینا!! اینوگفتوخودش رفت سمته ماشین که فردین صداش زد..سرشوبرگردوندوسوالی نگاش کرد

_بیابامن بریم

مارال ازشیشه جلویه ماشین به مینونگاه کرد..میدونست اگربخوادبافردین بره مطمعنن مینوازدستش ناراحت میشه..

_نه..امروزبامینواومدم بیرون..اگرباتوبیام ناراحت میشه..

_یادت نره که امروزقراربودبامن بیای بیرون!!ولی ازصدقه سریه پسرخاله ی نازنیت همه چی خراب شد...

_میدونم ولی نمیتونم..فردین خالمینااگربفهمن بینه منوتوچیزی هس بدبخت میشم...اگربیشترازاین مسعودوعصبانی کنم مطمعنم همه چیوبه خونوادم میگه..

فردین اخماشوبردتوهم_یعنی چی؟؟ فردین فکرمیکردمارال میخوادبگه همه چی تمومه..عصبی شد..هیچوقت دوس نداشت وقتی باکسی رابطه ای داره زودترازخودش طرفه مخالفش بخوادرابطه روتموم کنه...

مارال که ازچشماش ذهنش خوندسریع گفت

_هی..هیچی..منظورم اینه که یه خورده بیشتربایدمواظب باشیم..همین!

فردین اخماش توهم بود..وعضیته خونوادشوتعصبی بودنشون رومارالوازخودش شنیده بود...

باصدایه مینوسرشوبرگردونت سمتش

_مارال بیابریم دیگه!!تاکی میخوای اینجاوایسی حرف بزنی؟؟ مارال روبه فردین گفت

_خب من برم تویه وقته مناسب راجبعه این موضوع باهات حرف میزنم.. فردین رفت سمته مینو

_مارال بامن میاد! مینواخماشوبردتوهم روشوکردسمته مارال_این چی میگه؟؟

_این اسمه داره بادرودیوارکه نیستی! _برامن فرقی بادرودیوارنداری!! مارال که دیداگه دیربجنبه یه دعوایه دیگه هم اینجاخرشومیگیره فوری رفت سمتشون

_ای بابا اصلااگه دعواسره منه من باتاکسی میرم!بیخیال دیگه!! مینوکه میخواست هرجورشده مارالوباخودش ببره گفت

_یالاسوارشوبریم مارال که میخواست بافردین راجبعه موضوعه مسعودحرف بزنه لبخنده محوی زد

_مینوببین عزی.._هیچی نگواوکی فهمیدم..میگم منوفروختی نگونه..

_ع این چه حرفیه؟بازم که داری حرفایه امروزتوتکرارمیکنی!! ببین مینوآبجیه گلم من بایدراجبعه یه موضوعه مهم بافردین حرف بزنم قول میدم یه روزدیگه باهم بیایم بیرون!

_خیله خب نمیخوادعینه مادرایی که دارن بچشونو متقاعدمیکنن باهام حرف بزنی...من میرم..اینوگفتوباچهره ای درهم خواست بشینه توماشین که مارال دستشوگرفت

_مینوناراحت که نشدی؟_نه خیلی خوشحالم!!

_بیمزه!!ببین اصلابیایه کاری کنیم من نیم ساعت بافردین میرم بعده نیم ساعتم میرم کافه گلچین توهم ازالان برواونجا تامن بیام چطوره؟؟

فردین همونجوری که دست به سینه وایساده بودوداشت نگاشون میکردگفت

_بیخودی بهش قول نده..توسره نیم ساعت نمیتونی برگردی..

مارال یه چشم غره بهش رفت..نمیخواست بیشترازنیم ساعت بمونه...چون به اندازه ی کافی مینوازدستش شکاربود..

مینوکه میدیدامروزدیگه راهی برایه اینکه باهم باشن ندارن بیخیال شدوبدونه اینکه به فردین نگاه کنه روبه مارال گفت

_بیخیال..من میرم خونه یکی ازدوستام..فقط وقتی خواستی بری خونه بهم یه زنگ بزن که باهم بریم...آخه مسعوداگه بفهمه بامن نبودی..مطمعنن میفهمه که باکی بودی.. مارال که به اینجاش درست فکرنکرده

بودبالبخندصورتشوبردجلوولپه مینورومحکم بوسید_یه دونه اییییی گلکممم مینوسعی کردلبخندبزنه..ولی لباش فقط یکم کش اومد..یه خداحافظیه زیره لبی کردوفوری سوارشد...

 .

""قلبم روتکراره....همیشه دوست داره...""

""دسته من نیست هرروزمیگم دوست دارم""

""مثله هرروزامروزمیگم دوست دارم...

باتودلم خوشه هرچی میخوادبشه یه نفرعشقتوهمیشه یادشه..""

""قلبم روتکراره همیشه دوست داره حالاکه میگی آره انگاری هواتب داره بیقرارم..""

""داره قلبت راست میگه هرچی دلش خواست میگه منوتوباهم باشیم دنیاماله ماست دیگه خدااونجاست اون بالاحواسش به ماست حالا""

""داره توگوشت میگه ماماله همیم دیگه گوش کن به قلبت داره قلبت راست میگه هرچی دلش خواست میگه""

""منوتوباهم باشیم دنیاماله ماست دیگه...

دسته من نیست هربارمیگم دوست دارم""

""اینهمه بااسرارمیگم دوست دارم

حاله دلم بده دلموپس نده نمیدونم خداچی سرم اومده""

""قلبم روتکراره همیشه دوست داره حالاکه میگی آره انگاری هواتب داره بیقراارم...""

""داره قلبت راست میگه هرچی دلش خواست میگه منوتوباهم باشیم دنیاماله ماست دیگه""

سرشوتکیه دادبه صندلی..لبخندرولبش بود.. 

به فردین نگاه کرد....هیچوقت باهیچ اهنگی همخونی نمیکرد..ولی آهنگایه مرتضی پاشایی یه چیزدیگه بودن براش..همیشه زیره لب باهاشون زمزمه میکرد..مارال دست بردوصدایه سیستموبلندترکرد...

""خدااونجاست اون بالاحواسش به ماست حالا داره توگوشت میگه ماماله همیم دیگه گوش کن به قلبت داره قلبت راست میگه هرچی دلش خواست میگه ""

""منوتوباهم باشیم دنیاماله ماست دیگه

قلبم روتکراره همیشه دوست داره حالاکه میگی اره"" ""انگاری هواتب داره بیقرارم...داره قلبت راست میگه هرچی دلش خواست میگه منوتوباهم باشیم دنیاماله ماست دیگه..خدااونجاست اون بالا""

""حواسش به ماست حالاداره توگوشت میگه ماماله همیم دیگه گوش کن به قلبت...""

""داره قلبت راست میگه هرچی دلش خواست میگه منوتوباهم باشیم دنیاماله ماست دیگه...."قلبم روتکراره_مرتضی پاشایی"

فردین جلویه فروشگاهه لبتاپ فروشی نگه داشت..لبتاپش ویروسی شده بودوبایدیکی دیگه میخرید..عادت نداشت چیزی که خراب میشدوببره درستش کنه..همیشه یکی دیگه میخریدوخودشوراحت میکرد..دقیقابرعکسه فرزین که تاوسیله روازقیافه نمینداخت ولکنش نبود!!

روبه مارال گفت_توهمینجابمون من زودبرمیگردم!مارال سری تکون دادوازپنجره به بیرون خیره شد..فردین پیاده شدورفت سمته فروشگاه....

چنددقیقه ای گذشته بود....مارال چشمش افتادبه مغازه گل فروشی که کمی اونطرفترازفروشگاه بود.. ازدورگلایه رزه سفیدوقرمزومیدید..عاشقه گل رزبود...همیشه آرزوداشت برایه یبارم که شده همسره ایندش یکی ازاون دسته گل بزرگایه گل رزبراش بخره!یه لحظه فردین اومدتوذهنش..ازفکره اینکه فردین یکی ازدسته گلاروبراش بخره خندش گرفت...خوب میدونست فردین اصلااهله رومانتیک بازی نیست!حتی تاحالایه ابرازه علاقه هم به مارال نکرده بود!!

مارالم دسته کمی ازاون نداشت...یاده حرفه مینوافتاد"تیرماهی هاعشقشون شدیده!!امارومانتیک

نیست!تووفردینم که هردوتیرماهی هستین!!چه شوداین عشقه شما!نه این ابرازه علاقه میکنه نه اون!من موندم این رابطه برپایه ی چی استواره"

پیاده شدورفت سمته مغازه ی گل فروشی..دوست داشت گلاروازنزدیک ببینه..یه گل فروشیه بزرگ که یه قسمتشوبه گلخونه اختصاص داده بودن..بوی گلاکه تویه بینیش میپیچیدحسه خوبی روبهش منطقل میکردن..

باذوق به گلانگاه میکرد...باصدای صاحب مغازه که یه خانومه قدبلندباچشایه سبزه تیله ای ودماغودهنه متناسب ولبایه برجسته بودسرشوبرگردوند

_سلام خوش اومدین!!اگردوست داشته باشین میتونم توانتخابه گله مورده نظرتون کمکتون کنم!مارال نگاش به گلابود..بیشترفقط دوست داشت نگاشون کنه وقصدخریدنداشت...

_نه ممنون خودم انتخاب میکنم!

فروشنده لبخندی زدوگفت

_هرطورمیلتونه!فقط اگردوست داشتیدیه سرم به قسمته گل خونه بزنید!!بقیه ی گلامون اونجاست! مارال بالبخندیه تشکرکردورفت سمته گلخونه..

باهیجان به دوروبرش نگاکرد..تعدادگلایه اینجابیشتربود...تویه ردیفهای مختلف گلایه مختلفی وجودداشت که هرکدوم یه رنگوبویی داشتن...نگاشواطراف چرخوندوباذوق کناره هرردیف می ایستادوبادقت نگاشون میکرد...

ازفروشگاه اومدبیرونورفت سمته ماشین..دره ماشینوکه بازکرداخماش رفت توهم..خبری ازمارال نبود..


پایان قسمت بیستودوم رمان سرانجام یک شرط.