_"هوووف!بازاین بچه کجارفته!!" دره ماشینوبستوبه دوروبرش نگاه کردتابلکه پیداش کنه!..امااثری ازش نبود..گوشیش دراوردوشمارشوگرفت..بعدازچندتابوق سریع جواب داد..
_الو؟
_کجایی تودختر؟؟مگه نگفتم توماشین بمون تابرگردم؟؟
_ع!!چرادادمیزنی؟؟بیاتومغازه گل فروشی..من اونجام!اینوگفتوتاقبل ازاینکه فردین چیزی بگه گوشی روقطع کرد..
فردین باحرص گوشیشوانداخت توماشین...همیشه مارالومثله یه دختربچه ی شیطونوبازیگوش میدیدکه اگریه لحظه ازش غافل میشدی کاردسته خودش میداد!
مارال تک تکه
گلهارودیده بود..ازگلخونه اومدبیرون که بافردین روبه روشد..
برای خواندن بقیه قسمت بیستوسوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
فردین
_الان میشه برام توضیح بدی کارت دقیقااینجاچیه؟؟
مارال عینه بچه هایه لبخنده شیرین زدوباسربه گلایه رزه قرمزوسفیداشاره کرد _اومده بودم ایناروببینم!!
_خب حالاکه دیدی راه بیوفت بریم!
مارال لبولوچشش آویزون شد..فکرمیکردبااین لحنه حرف زدنش بتونه فردینوخرکنه که براش گل بخره!!
ولی مثله اینکه فردین پرت ترازاین حرف هابود!!یاده اون جکه افتادکه میگفت"سوسک بهانه بوددلش بغل میخواست منم که نفهم زودترازخودش فرارکردم!!" ازفکرش خندش گرفت اماسریع قورتش داد..
بردین رفت سمته درامامارال هنوزسره جاش وایساده بودوعینه دختربچه های تخس به گلانگاه میکرد..حدس میزدکه مارال منظورش این باشه که یعنی برام گل بخر!!امافردین خیلی وقت بودکه براکسی گل نخریده بود...گلهایه رزوکه میدیدیاده مادرش میوفتاد..اونم عاشقه گله رزبود...همیشه روزه مادرکه میشدبراش گل رزمیخرید...
رفت سمته فروشنده
_ازاون گله رزایه قرمزتون برام یه دسته گل اماده کنید فروشنده لبخنده گله گشادی زدوگفت
_باشه الان امادش میکنم
مارال بالبخندبه فروشنده کمک کردتادسته گلوحاضرکنه..بعدازچنددقیقه دسته گلوحاضرکردن...مارال ازفروشنده گرفتشوصورتشوبه گلانزدیک کرد..
مارال ازفروشنده گرفتشوصورتشوبه گلانزدیک کرد..بویه خوبشون حسه خوبشودوچندان کرد..
سواره ماشین شدن....دسته گل بزرگوقشنگ بودمارال یه لحظه هم ازخودش جداش نمیکرد...
فردین ساکت بودوچیزی نمیگفت...هروقت گلایه رزوتودسته مارال میدیدچهره ی مادرش میومدجلوش...
هواتاریک شده بود......
واردخیابون ارم که شدن دیگه مطمعن شدکه دارن میرن بام...
یه لبخندنشست رولبش..خیلی ازبامه شیرازخوشش اومده بود..
پیاده شدن...فردین بیحرف رفت سمته یکی ازرستورانا...
بعدازاومدنه سفارشامشغول شدن..مارال طبقه معمول جوجه سفارش داده بودوفردینم چلوکباب..مارال با اشتهاغذاش میخورد..فردینم ذهنش درگیره اتفاقایه امروز صبحش بود..ازفرزین شنیده بودپدرش برگشته ایران..واین براش شروعه دوباره ی یه بازی بود...
مارال متوجه ی صورته گرفتش شد..ولی فکرکردبخاطره اتفاقایه امروزودعواش بامسعوده...
بعدازشام وحساب کردن پوله غذا
راه افتادن سمته سکویه بزرگی که اونجابود..مارال رولبه ی سکووایسادوبه پایین خیره شد..._آخ چقدراینجارودوس دااارم!!
فردین کنارش ایستاد
_اولین باری که اومدم اینجا..5_6سالم بیشترنبود..بامادرم اومدم...مادرم عاشقه اینجابود...بیشتروقتاکه میومداینجامنم باهاش میومدم..اون موقعه هااینجاهیچ جذابیتی برام نداشت...چون چیزی ازش نمیفهمیدم..ولی مادرم ارامشش اینجابود...مارال محوحرفاش شده بود..
نفسشواه ماننددادبیرون...دستاشوبردتوجیبش_یبارازش پرسیدم چیه اینجابرات آرامش بخشه؟؟چیه اینجاارومت میکنه؟؟ یکی ازاون لبخندایه قشنگش که دله سنگوهم اب میکردوزدوگفت همینکه دورازهمه ی اونایی که ناراحتم کردن باشم تویه بلندترین نقطه ی شهرهمینش برام آرامش بخشه..اونموقعه هامعنیه
حرفاشونفهمیدم...ولی بزرگترکه شدم..خیلی خوب معنیه تک به تکه کلماتشوفهمیدمودرک کردم..منم عاشقه اینجاشدم..چون بعدازمادرم ارامشواینجاپیدامیکنم..
مارال به نیم رخه فردین خیره بود...غمی که توچشاش بود...حس میکردبه موضوعه مادرش مربوط بشه...اماتافردین خودش چیزی ازش نمیگفت دلش نمیخواست چیزی ازش بپرسه..
_راستی فردین..توهیچوقت ازبابات چیزی بهم نگفتی...اینونذاری پایه فضولیمااا بذارپایه کنجکاویم..
فردین یه پوزخندنشست رولباش...باخودش گفت"ازچیه بابام برات بگم؟؟ازنامردیش؟؟ازاینکه بخاطره پول بامادرم ازدواج کرد؟؟ازاینکه وقتی مادرم غضیه روفهمیدخوردشد؟؟همه اون صحنه اومدن جلوچشاش...روزی که پدربزرگش منوچهرخان اومده بوددیدنه پدرش ....وقتی رفتن تواتاق راجبعه یه موضوعی باهم حرف بزنن....وقتی که مادرش برای چایی بردن همه چیوازپشته درشنید...ازاینکه اینهمه سال..کسی که عاشقش بودکسی که پدربچش بودفقط بخاطره طمع به اموالش باهاش ازدواج کرده...فردینی که اونموقعه همه چیودیدوشنید...فردینی که خوردشدنه مادرشودیدوحتی صدایه شکستنه قلبشوبه وضوح شنید..
فنجونایی که افتادن روزمینوخوردشدن..اشکایی که پی درپی میچکیدن..پاهایی که توانه ایستادن نداشتن. بعدازاون اتفاقات مادرش مریض شد...گوشه گیرشده بود...تنهادلخوشیش فردین بود...بخاطره اون هیچی به پدرش منصورخان درموردغضیه ی تلخه زندگیش نگفت..تامواداپسرش بی پدربزرگ بشه....هیچیوبه رویه پسرش نمیاورد...پدرش بعدازاون غضیه خیلی کم میومدخونه...فردین مونده بودودنیایه پرازغصه وغمش که هرلحظه زندگیه تلخه مادرشوبهش یاداوری میکرد...درودیوارایه خونه بهش دهن کجی میکردن..تنهاروشناییه زندگش مادرش بود..یه روزصبح وقتی باذوقوشوق برایه مادرش صبحونه درست کرده بود..رفت که بیدارش کنه..اما..
باهرباصدازدنشوجواب نشیندنش جوشش اشکاش توچشاش بیشترمیشد..تنوبدنش ازترس میلرزید..وقتی دستایه سرده مادرشوگرفت..اونموقعه بودکه زندگیه سراسرنفرتوتلخش شروع شد..
نفسشوعمیقوباصدادادبیرون..ازیاداوری گذشتش اشک توچشاش حلقه بسته بود...تصویره مادرشولبخندایه قشنگش یه لحظه ازجلوچشاش کنارنمیرفت...اگرالان مارال همراهش نبود..یه سیگاردودمیکرد..تاهمه ی این حسوحاله بدی که الان داشتومثله همون دوده سیگاردودکنه وازبین ببره.. چشاشوبستوبازکرد _فردین..ببخشیدمن نمیخواستم فضولی کنم..فقط
چشاشوبازکرد_نه مهم نیس.. پدرمن چیزه تعریفی نداشت که الان بخوام چیزی درموردش بهت بگم.....
حیفه اسمه پدرکه بخوادرواین گذاشته بشه....پدری که بچشوول کردورفت...پدری که بچشوتودنیایه تاریکش ول کردورفت...نمودتاتوضیح بده...نموندتاقانعم کنه...
مارال تواگرخونوادت روتعصب دارن...بخاطره اینه که دوست دارن...ازبچگی باجونودل بزرگت کردن..توبغله پدرومادرت بزرگ شدی...
ولی من نه...من فقط یه مادرداشتم...مادری که دنیام شده بود...مادری که باوجوده پدرم..بازم برام هم پدربودهم مادر..
روشوکردسمته مارال_توبودی ازیه همچین پدری حتی اسمم میبردی؟؟ مارال به چشایه فردین که یه غمه بزرگوفریادمیزدنگاه کرد..راست میگفت....دنیایه فردین خیلی باهاش تفاوت داشت..دنیایه مارال پربودازمهرومحبته پدرومادرش...ولی دنیایه فردین...
_آرامش چیزی بودکه همیشه ازش دوربودم...چیزی بودکه بعدازمرگه مادرم باهاش غریبه شدم...یه دلگرمی میخواستم...یکی که حتی بانگاه کردن به چشاشم اون ارامششوبهم منتقل کنه...
میخواست بگه حس میکنم اونوپیداکردم..."اون تویی که اومدیوهمه چیه زندگیموتغییردادی"..
مارال چشاشوریزکرد_خب؟؟؟بقیش
فردین یه لبخنده شیطنت امیززد_هووم؟؟چیه نکنه فکرکردی اون یه نفرتویی؟؟
حرصی نگاش کردوباکیفش یکی زدتوسره فردین..فردین همونطوری که میخندیدسرشوگرفت_الحق که وحشی!! مارال خواست یکی دیگه بزنه که فردین رفت عقب_سکینه آرامشتوحفظ کن جیگراین کاراازتوبعیده!!
مارال باحرص رفت سمتش که فردین دررفت...مارالم دنبالش بام برعکسه همیشه خلوت بود..
مارال همینطورکه میدویید فردین سریع وایسادومارال محکم خوردبهش!بینیش دردگرفته بودفوری سرشوبلندکردهیچ فاصله ای بینشون نبود..دقیقا توبغلش بود..زل زدتوچشاش نگاهه فردین ازچشاش افتادرولبایه صورتیه مارال...
چندلحظه روشون خیره موند..سرشوخم کردطرفش مارال قلبش تندتندمیزددستاشوگذاشته بودروسینه فردین همینکه لبایه فردین بهش نزدیک شد فوری کشیدعقب..نگاشودوخت به زمین..گوشه لبشوگزید..خجالت میکشیدبخوادسرشوبلندکنه فردینوببینه.. دلش میخواست یه جوری بحثوعوض کنه..فردین ازدستپاچگیش خندش گرفته بود_حالاخوب شداتفاقی نیوفتادتواینجوری شدی!!اگه میوفتادچیکارمیکردی!!
چشاش گردشدبااین حرفه فردین بیشترخجالت کشیدباصدایه زنگه گوشیش جوری که فردین نشنوه یه نفسه راحت کشیدفوری گوشیشواوردبیرونوبدونه اینکه شماره روببینه تماسووصل کرد...
_الو؟؟
صدایه شادوسرحاله میثاق پیچیدتوگوشی
_سلللااااام جغجغه چطورییی؟؟
مارال بالبخندگفت_سلاااااام مرسییی من خوبم توچطوری؟؟چه عجب یادت افتادیه خواهریم داری!!
_حالانکه تویادت بودکه برادری هم داری!!؟
_خبه حالااا! چه خبرا؟مامانیناخوبن؟؟
_اوناهم خوبن سلام میرسونن!!جغجغه حدس بزن الان کجاییم؟؟؟ مارال گیج گفت_یعنی چی؟مگه رفتین جایی؟؟
_بعلهههه!!اینجاشیرازهههه ماخونه ی خاله ملکیم همگی منتظره توومینوییم ویلاویوپی ام سی!!!
مارال ابه دهنشوبه زورقورت داد_یعن...یعنی چی؟؟میثاق جدی میگی یااینم.._جونه جغجغه راسسسس میگم!!زودباش بیاخونه!!چه معنی داره دخترتااین موقعه بیرون باشه؟؟؟
دستشوگذاشت روپیشونیش ازاومدنشون هیچ اطلاعی نداشت...وهمین یهویی اومدن اونوتوشرایطه انجام شده قرارداده بود..هم خوشحال بودهم یه جورایی دلش شورمیزد...میترسیداین اومدن عاقبته چندان خوبی نداشته باشه.....
_چ..چه خوب باشه بااشه الان میایم فعلاخدافظ!!! اینوگفتوسریع قطع کرد..روبه فردین که خیلی خونسردایستاده بودروبه روش بااستراب گفت_خونوادم اومدن شیراز!!بایدسریع برگردم خونه!! اینوگفتورفت سمته ماشین که فردین دستشوگرفت_بامن میخوای برگردی؟پس مینوچی؟_توراه بهش زنگ میزنم که بره خونه سرکوچه وایسه تامابرسیم فقط زودباش بریم...
فردین سرکوچه پشته ماشین مینونگه داشت مارال خواست پیاده بشه که یاده یه چیزی افتاد _فردین؟؟ فردین نگاش کرد
_میگم اصلادقت کردی مابرای حرف زدن راجبعه چه موضوعی اومده بودیم بیرون؟؟یه کلمه هم حتی راجعش صحبت نکردیماا!
_چون اصلاموضوعه مهمی نبود..کسی نیست که بخوایم راجبعش حرفی بزنیم..ولی اگربخوادپاشوازگیلیمش درازترکنه..دیگه ساکت نمیمونم...مارال یاده مسعودونفرتی که ازفردین توچشاش موج میزدافتاد.._میگم فردین توقبلنامسعودومیشناختی؟؟یعنی مثلارابطه ی نزدیکی باهم داشتین؟؟ فردین دستشوگذاشت روفرمون_نه..یعنی چرااونموقعه هاخونوادهامون رفت امدداشتن...ولی منومسعودهیچ وقت بهم نزدیکیه خاصی نداشتیم که اسمشوبشه گذاشت دوستی..چرامگه؟؟ مارال اخماش رفت توهم..این موضوع براش شده بودیه پازل که
هرتیکشومیخواست بهم بچسبونه تیکه ی دیگه روگم میکرد...باخودش گفت"پس اگرباهم دوس نبودن پس دلیله نفرته مسعودچیه؟؟"
_هیچی چیزه خاصی نیس محظه کنجکاوی پرسیدم..خب من برم شبت بخیر!خیلی خوش گذشت..
فردین لبخنده محوی زد_شبه توهم بخیرسکینه جان اینوگفتودسته گل وخرسشوازعقب برداشتودادبهش..مارال حرصی نگاش کرد..مثله اینکه حالاحالاهابایدسکینه گفتنه فردینوتحمل میکرد! بعدازچندثانیه یه لبخنده خبیث زد_بای قاسم جان پیاده شد..
مواظبه خودتم باش به فرزینم سلام برسون!! اینوگفتوسریع پریدپایین فردین باحرص ازشیشه ی جلونگاش کرد مارال یه زبونک براش دراوردویه چشمکم زدسری ازتاسف تکون دادوباسرعت ازاونجادورشد..هیچوقت عادت نداشت که بخوادمنتظربمونه تامارال بره داخل بعدبره...همینکه پیاده میشدپاشومیذاشت روگازوازاونجادورمیشد... سواره ماشین مینوشد_سلااااام مینوخااانومه گلللل چطوری عزیزم؟؟؟؟ مینوبیتفاوت نگاش کرد_هرچی باشم میدونم به اندازه ی توشادنیستم...بعدباسربه گلایه تویه دسته مارال اشاره کرد_میگم احیانن امشب شبه ولنتاین نبوده؟؟گلو..خرسو..! مارال که ازلحنه مینومتوجه شده بودهنوزازدستش ناراحته سعی کردبالبخندباهاش حرف بزنه
_نچ ولنتاین کووجااابود!! خرسه روکه توشهره بازی گیرم اومد گلاروهم که...ازفکری که اومدتوذهنش فوری حرفشوقورت دادوسریع گفت_گلاروهم که برایه مینوجونم گرفتممم تابلکه باهام اشتی کنه!
مینوخواست لبخندبزنه ولی سریع قورتش داد..نمیخواست مارال فکرکنه به همین سادگی اشتی کرده..
_وظیفت بود!بعدشم من گله نرگس دوس دارم نه گله رز!! مارال یه ابروشوانداخت بالا
_ع!!پسسسس آشتی کردی دیگه؟؟گله نرگسسسسم میخرررم برااات!!اماقبلش راه بیوفت بریم داخل که طلاخانوم تاالان دلش مثله سیروسرکه داره میجوشه!!وطبقه معمول داره به حاج طاهرمیگه ببین؟؟ببین دخترت اومده اینجاراهه خودشوگم کرده وتانصفه شب بیرون مونده!!اگه به خودم باشه همی فرداصبح باخودم میبرمش خونه!! حاج طاهرهم ابرازه پشیمونی میکنه میثاقم اون وسط واسه اینکه پیازداغه ماجراروزیادکنه میگه آی آی ازدسته این دختراره مامان جون به نظره من اگه بابادوتانروماده خابونده بودتوگوشش تااینموقع بیرون نمیموند!
همه ی اینارویه نفس داشت میگفت!تاحرفش تموم شدیه نفسه عمیق کشید..مینوخندش گرفته بودسری تکون دادوگفت_پس بااین حال اگه تایک دقیقه ی دیگه نریم خونه تیکه بزرگمون گوشمونه!!
اینوگفتوبامارال زدن زیره خنده..
چقدردلش برای این خندیندنایه دونفریوحرفایه بی ربطوبامزشون قهرکردنازوداشتی کردناشون تنگ شده بود......ماشینوروشن کردورفتن سمته خونه..
پشته سره مینووارده سالن پذیرایی شد..همه مشغوله حرف زدن بود..مسعودروبه رویه درورودی نشسته بودوزودترازبقیه متوجه ی اومدنشون شد..نگاهی گذرابه مارال انداخت وروبه طلاخانوم گفت _خاله جان دخترتم اومد..
همه سراچرخیدسمته درمارال بالبخندسلام کردورفت سمته پدرمادرش..پدرشوبغل کردچقدردلش برای آغوشه مردونه وپرمحبته پدرش تنگ شده بود..بامادرش روبوسی کرد...مینوهم باخالش روبوسی کردوبه بقیه هم خوش امدگفت..
مارال خواست بشینه که صدایه میثاقوشنید
_الان منم اینجاهویج بودم که بهم اهمیت ندادی دیگه؟؟ مارال بالبخندنگاش کرد
_هوووم؟چیه اگرمیخوای باتوهم بیام روبوسی کنم؟؟بعدشم تازه فهمیدی که هویجی؟تلفنی که زنگ زدی سلام احوالپرسی کردیم دیگه الان نیازی ندیدم بازم بیام سلام کنم بهت!!
میثاق صورتشوبه حالته چندش جمع کرد
_اه اه نه توروخدااین عادتایه زنونتوبرداربراخودت!همون تحویل نگیری خیلی بهتره!!مردم شیش هفت روزبرادرشونونمیبینن بعدکه میبیننش سریع میپرن بغلشوابرازه دلتنگی میکنن ماهم که خواهرمون به محضه دیدنمون بهمون میگه هویج
همه ازحرفایه میثاق خندشون گرفته بود..طلاخانوم بالبخندگفت_میثاق خواهرتواذیت نکن!
بعدم روبه مارال اشاره کرد
_بشین مادر
مارال رویه مبل دونفره ای که میثاق نشسته بودنشست..طلاخانوم یه قلپ ازشربتشوخوردوروبه مینوومارال گفت _کجابودین تااین موقع؟؟
مارال ابه دهنشوقورت داد مسعودبااخم نگاش میکرد مینوسریع گفت
_رفته بودیم خونه یکی ازدوستایه من...تاشام خوردیمواومدیم دیرشددیگه..
طلاخانوم لبخنده محوی زد....هیچوقت دوست نداشت مارال شباتاقبل ازساعته 9خونه نباشه...میدونست اگرمارال بیادشیرازاین روال تغییرمیکنه وسرخودهرکاری که خواستو میکنه...خیالش راحت بودکه خواهرش مواظبش هس ولی باحرفایی که ازملک خانوم شنیده بوددلش بدجوری شورمیزد..اومدنه بیخبرویهویشونم بخاطره غافلگیرکردنوسردراوردن ازکارایه مینومارال بود...
_که اینطور!!امادیگه ازاینکارانکنیددختربایدقبل ازساعته 9خونه باشه!! مینوفوری گفت
_اره خاله جون ماهمیشه قبل ازساعته 9خونه ایم فقط امشب مادره دوستمون خیلی اسرارکردکه بمونیم ماهم رومون نشدچیزی بگیم!! مینوخدایه ماسمالی کردنوپیچوندن بود..همیشه توبچگیاشونم که میخواستن باهم برن بیرون مینویه جوری خالشومادرشومیپیچوندکه مارال دهنش بازمیموند..
مسعودبااین حرفه مینویه پوزخنده عمیق نشست گوشه ی لبش که مارال خیلی راحت متوجهش شد..
مسعودباهمون پوزخندش یه نگاهی به مارال انداخت بعدم روبه خالش گفت_بله راس میگن منم تاییدشون میکنم سرساعته 9همیشه خونن!نگرانه دخترتم نباش خودم مواظبشم که شیطونی نکنه!این حرفشوبالحنه خاصی گفت که مارال اخماش رفت توهم..خیلی میترسیدمسعودچیزی ازموضوعه دوستیش بافردینولوبده..طلاخانوم _قربونت برم من پسرم دستت دردنکنه باوجوده تودیگه خیالم ازامنیت مارال راحته!
مهردادخان یه تک سرفه ای کرد
_دستتون دردنکنه دیگه!یعنی تاقبل ازاومدنه مسعودماازش خوب مراقبت نمیکردیم؟؟ طاهرخان روبه مهردادگفت
_نه سرهنگ این چه حرفیه!من اگه دخترموفرستادم اینجاچون مطمعن بودم توخونه ی سرهنگ مهردادامنیته کاملوداره!فقط این طلاخانوموکه خودتون بایدبهتربشناسیدهمیشه ی خدانگرانه ماراله اگه محافظم برااین دختربگیریم بازم دلش راحت نیست!! میثاق باشیطنت گفت
_میگم اگه دوس دارین من میتونم بمونم اینجاازخواهره گلم مراقبت کنمااا! مارال بادهن کجی گفت
_خواهره گلم؟؟ مراقبت؟؟ نه توروخداتویکی بایدخودتوتروخشک کنه!!
مینوریزخندید میثاق خنده ی مینوروکه دیدروبه مارال باحرص گفت
_ببین جغجغه کاری نکن که موقع رفتن یه چمدون دیگه به چمدونامون اضاف بشه ها! مینوباخنده گفت
_ماری نترس منظورش ازچمدونه اضافه چمدونه سوغاتیاس که میخوان ببرن!!
میثاق یه ابروشوانداخت بالاوروبه مینوگفت
_ع؟؟نه بابا مینوتوهم اره؟ مینویه لبخنده خبیث زد
_اوهوم منم اره!!
مارال تکیشوزدبه مبل
_آخیشششش خدایاشکرت!دیگه تواین چندوقت که میثاق وره دلمه به جاکل کل بامن میوفته به جونه مینو!!خدایابازم شکرررتتتتت
حاج طاهرومهردادخان یه نیم نگاه به هم انداختنوسری تکون دادنولبخندزدن ملک خانوموطلاخانومم به کل کله این سه تامیخندیدن.. تنهاکسی که حتی یه لبخنده محورولبش نبودمسعودبود..امشب وقتی ازبیرون برمیگشت بعدازمدتهادوباره دختری که سالهاپیش سعی درفراموش کردنشوداشتودید...دختری که الان هیچ حسی جزنفرت ازش نداشت...وهمه ی تلخیه گذشتشوازچشه اون دختروفردین میدید...
کم کم ساعت داشت ازدوازده میگذشتوهمه خستشون بودونیازبه استراحت داشتن...ملک خانوم اتاقیایی که برای مهموناش حاضرکرده بودوبهشون نشون داد..مارال خسته وکوفته رفت تواتاقش..زودلباسشوعوض
کردوپریدروتختشوسریع خزیدزیره پتوش..امروزاتفاقاته زیادی براش افتاده بود..دعوای اون دوتاپسربعدازدانشگاه بافردین..کل کله فردینومسعوددمه دره خونه...دیدنه فردین توشهربازیورفتنه باهاش به گلفروشیوبام..اومدنه یهویی خونوادش...
اماازاتفاقه آخری هنوزتوشوک بود..نمیدونست مادرشیناچرابیخبراومدن اینجا...باصدایه تقه ای که به درواردشدازفکروخیال اومدبیرون..
_بیاتو
طلاخانوم بالبخنده دلنشینی اومدداخله اتاق...مارالم متقابلن لبخندی زدونشست طلاخانومم کنارش نشست روتخت..
_میخواستی بخوابی مادر؟
_نه هنوزبیداربودم فعلاخوابم نمیاد..
_خب!خوبی دیگه دخترم؟خبری چیزی نیس؟ مارال اخماش جمع شد
_مثلاچه خبری؟یه جوری میگین خبری چیزی نیس که انگارمن تازه عروسم اومدی داری میپرسی خبری چیزی ازبچه نیس!!
مادرش نفسشوباصدادادبیرونوروشوکردسمته مارالوبامهربونیه ذاتیش گفت
_مادربه فدات ایشالایه همچین روزی هم میرسه! امیدوارم تااونروززنده باشمولباس عروسوتوتنت ببینم!_ایشالا که صدسال بعده ازدواجه منم زنده اید! طلاخانوم تکیه دادبه به پشته تخت_ایشالا! دخترم؟اینجاکه راحتی؟ مارال سرشوبه معنی مثبت تکون داد.. طلاخانوم توگفتنه حرفی که میخواست بزنه مرددبود..
_میگم مارال توکه میدونی توخانواده ی مااصلارسم نیست که دخترتنهایی بره بیرونوتااخره شب برنگرده!یازبونم لال باپسری چیزی دوس باشه؟؟ مارال هرلحظه دلشوره واسترسش بیشترمیشد..
_م...معلومه که میدون..نم چیزی شده مامان؟؟منکه راجبعه دیراومدنه امشبمون توضیح دادم..
_خب میدونم که ایناروخیلی خوب میدونی!چون هرچی باشه توهم دخترمنی وبایدازاین جورچیزادوری کنی...
_مامان میشه بری سره اصله مطلب؟؟ _چندروزی بودکه خالت مدام باهام درتماس بودوازتوبهم
خبرمیداد...ازبیرون رفتنایه تنهاییت بدونه مینوواومدنایه نصفه شبیت.. نمیدونی وقتی ایناروبهم میگفت چقدربه خودم لعنت فرستادم که گذاشتم بیای اینجا..حتی چندبارم عذمموجزم کردم که بیام دنبالتوبرتگردونم
بوشهر..ولی هربار باباتومیثاق جلوموگرفتن..من به اوناهیچی ازاین موضوع نگفتم..دخترم توکه میدونی بابات یکی ازمعتمدایه بازارطلافروشایه بوشهره..اگه یه روزی یه چیزی بشه اون دیگه حتی سرشم نمیتونه جلومردم بلندکنه..حتی منوبرداراتم هرچی آبروتواین چندسال جمع کردیموهمه روازدست میدیم... مارال باصورتی درهمواخمایه توهم رفته بااسترس ودلشوره گفت
_مامان..من من که کاری نکر..
_میدونم عزیزم منم نگفتم کاری کردی..فقط خواستم همه ی ایناروبهت یاداوری کنم..که آسته بریوآسته بیای..
مارال دلش هزارراه رفته بود..باهرکلمه ای که ازدهنه مادرش خارج میشدضربانه قلبش میرفت بالاتروترسش ازفهمیدن مادرش ازموضوعه فردین بیشترمیشد...الان بایدیه جوری بامادرش حرف میزدتاخیالشوراحت کنه..معلوم نبودخالش چه چیزایه دیگه ای روبهش گفته بوده..
_ببین مادره من الهی قربونت برم توکه خودت بایدبهتردخترتوبشناسی..به نظرت من ازاون دسته دخترایه خیابونیم که بخوام یه همیچین کارایی کنم که خدایی نکرده آبرویه خونوادموجلومردم ببرم؟؟مامان من نمیخوام بگم دخترچشموگوش بسته ای هستم..نه..ولی اونجوری که تومیترسی باشمم نبودم نیستم نخواهمم بود...من ارزشه خودموبالاترازاین چیزامیدونم که بخوام خودمواسیره دسته پسرایه شیرازورابطه های کثیفشون بکنم..
یه میومد"پس چرابافردین دوست شدی؟؟""مگه اون پسره این شهرنیست؟"پس چه فرقی میکنه؟؟" خودشم توجوابه این سوال گم بود...نمیدونست چرااونوبابقیه متفاوت میدونه....یاده حرفه مینوافتادکه میگفت"ادم وقتی عاشق باشه..اونی که عاشقشه روحتی اگرپست ترین ادمم باشه بازم بابقیه متفاوت میدونه"
باصدایه درهردوسرشونوچرخوندن سمته درمیثاقومینوهردوبدونه درزدن دروبازکرده بودنواومده بودن تو..
میثاق باشیطنت اومدپریدروتخت کناره مارال
_خبببب میبینم که مادرودخترخوب باهم خلوت کردید!! چیامیگفتین حااالااا؟؟؟ مارال یه نگاه به سرتاپاش انداخت
_اولنش که خودتوجمع کن ازروتخته من دومنش این اتاق درداره واول بایددرمیزدیدومیومدیدتو
سومنش خودت میگی مادرودخترداشتن باهم خلوت میکردن حرفایه مادرودخترم که
نمیشه به توگفت!میثاق بالشته کوچولویی که پایینه تخت بودوبرداشتوباچندش انداخت رومارال
پایان قسمت بیستوسوم رمان سرانجام یک شرط.