خطه چشمشوباریک کشید..رژه صورتیه پررنگشوهم زد..بااون آرایششومدل موهاش خیلی خواستنی شده بود..
لباسوپوشید..قسمته بالایه لباس برهنه بودوازاین بابت معذب بود...یه فکری زدبه سرش..شاله خاکستریه حریرشوبرداشتوانداخت روسرش که وقتی رفتن اونجاشالوبندازه رودوشش... مانتوشوپوشید..خواست ازاتاق بیادبیرون که چشمش خوردبه دستبندی که دستش بود...همون دستبنده یادگاریه مادربزرگش...
بافکری که اومدتوذهنش یه مکثه کوتاه کردوبعدم سریع رفت سمته کشویه میزش..جعبه نسبتابزرگی روازتوش برداشتوبازش کردبعدازچنددقیقه گشتن بالاخره پیداش کرد...
اوردش بیرونوجلویه خودش گرفتش..گردنبنده کلیدی که مسعودبراش خرید...بعدازاون روزکه اومدن خونه دیگه ننداخته بودگردنش...والان دوس داشت بادستبندش ستش کنه..باصدایه زنگه گوشیش سریع گرنبندوانداخت گردنشوگوشیشوبرداشتوانداخت توکیفش..چون میدونست فردینه جواب ندادتانخوادشیش ساعت باهاش یکی دوتاکنه سره دیراومدن
ازاتاقش اومدبیرونه یه تقه به دره اتاقه مینوزد..مینوکه انگارمیخواست ازاتاق بیادبیرون سریع دروبازکرد..بادیدنه سرووعضه مارال یه چشمک بهش زد
_جووووووون چه
جیگرییی خانوم شماره بدددم؟؟ مارال یه
پشته چشم نازک کرد
_یعنی
مینوتوالان دختری اینقدرهیزی اگرپسربودیا یه شیرازازدستت آسی بودن!
برای خواندن بقیه قسمت بیستوششم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
مینوچشاشوریزکرد
_خبه حالااا خانوم کجاتشریف میبرن که اینقدرتجملاتی به خودشون رسیدن؟؟؟
_بااجازت دارم میرم مهمونیه یکی ازدوستای فردین...
مینونیششوکه تابناگوشش بازبودوبستواخماشوبردتوهم
_دخترمگه مغزه خرخوردی که اینموقعه میخوای بری بیرون؟؟بخدامن اگه کسی سراغتوگرفت دیگه هیچی نمیگمااا من یکی دیگه خستم شدازبس هی کارایه توروماسمالی کردم!
مارال بالحنی که سعی داشت سره مینوروشیره بماله گفت
_الهییی مارال فدات شه خوشکلکه من جونه مینوهمییین یه امشبه دیگه هم تکرارنمیشه خاله هم که امشب نمیادخونه باباتم که ماموریته _مسعودچی؟ نفسشوکلافه دادبیرون
_مسعودم هیچی اون که تانصفه شب بیرونه خونه هم نمیاد..تااون بخوادبرگرده منم اومدم خونه قووووله قووول میدم بهت!حالابرم؟؟
مینوکه میدونست الان هیچ جوره نمیتونه مانعه ازرفتنش بشه یه نگاهه پرازحرص بهش انداختوبرگشت تواتاقشودروهم محکم بست...
فردین جلویه یکی ازخونه باغ های قدیمیه بالاشهرنگه داشت..دوتایی پیاده شدن..فردین یه پیرهنه مردونه ی سفیدویه تک کته اسپرته شیری شلواره همرنگش تنش بود..موهاشوروبه بالازده بودوبویه عطرش فضاروپرکرده بود..امشب عجیب هردوبه خودشون رسیده بودن...
وارده سالن شدن..چراغاخاموش بودوفقط نورایه رنگیه توسالن بودکه اونجاروروشن میکرد..مارال باراهنمایی میزبان که یه پسره شیکوجذاب بودرفت سمته یکی ازاتاقابرای عوض کردنه لباسش..
شالشوانداخت رودوشش ازاتاق اومدبیرون بعدازچنددقیقه دیدزدنه اطراف بالاخره فردینوپیداکرد..کناره فرزین نشسته بود..رفت سمتشون..
فرزین بادیدنش یه لبخندکه چاله گونشوواضح نشون میدادزد
_به به مارال خانوم جیگربودی جیگرررترشدیااابلااا
مارال همونطورکه صندلیه وسطشونومیکشدعقب گفت یه لبخندزد
_بگوماشالااا فرزین به شوخی یه تقه زدبه میز
_ماشالااماکه چشمون شورنیسسس!خبب چطوری خوبی؟ مارال انگشته شصت واشارشوبهم نزدیک کرد
_عاااالییی توچطوری فرزینن جاان
_منم تووپ بهترازنمیشم ببین منومهمونی دعوت نکردی تاخودم دست به کارشدمودعوتت کردم حالاهییییی بگوفرزین بی معرفته منوفراموش کرده!!
مارال خندید
_اوهوووم دمتتتت جیزززز!!!من اشتباه فکرکردممم ایووول داری!!!عروسیتتت جبرررااان کنم فردین که بیحرف نشسته بودوفقط به حرف زدنه اونانگاه میکردهمونطورکه بلندمیشدگفت _من برم اونوربه بقیه یه سلامی کنم الان برمیگردم..
بارفتنه فردین فرزین سریع نیششوبازکردویه چشمک به مارال زد
_ خـــــب ماری خــــانوم کادوچی گرفتی براش؟؟؟ مارال گیج نگاش کرد
_کادو؟؟ فرزین که فکرکردمارال داره خودشوبه کوچه علی چپ میزنه گفت
_ع!اذیت نکن دیگه!!جونه مارال چیزی بهش نمیگم که چی گرفتی فقط زودتربگوکه دارم ازکنجکاوی میمیرم!!
مارال که ازهیچی خبرنداشت گفت
_کادویه چی؟چی میگی تو؟؟ فرزین باتعجب نگاش کرد
_نگوکه هیچی نگرفتی؟؟نچ نچ نچ ناسلامتی امشب شبه ولنتاینه هااا اماخب ازتوفردینم این چیزابعیدنیس که!
ولی مارال حالاخودمونیم فردین که هیچی فارغه ولی توخدایی چیزی نگرفتی؟؟ مارال بادهنه بازداشت به فرزین نگاه میکرد...
اصلاازاینکه امشب چه شبیه خبری نداشت..
_وای خاکه عالم جونه فرزین من هیچی نمیدونستم..به کل فراموشم شده بودکه امشب چه شبیه...حالافرزین بودکه باتعجب داشت به مارال نگاه میکرد
_یعنی واقعاهیچی نمیدونستی؟؟پس فردین چطوری بهت خبرداد؟
_هیچی نگفت بخدافقط گفت یه مهمونیه اگه میشه باهام بیا..همین فرزین سرشوتکون داد
_که اینطور! میدونست فردین اینچیزابراش مهم نیست وبراهمینم چیزی به مارال نگفته..خودشم چیزه دیگه ای نگفت راجبعه اینکه چرافردین چیزی ازاین موضوع نگفته بهش چون نمیخواست مارال ناراحت شه..
یه سیب ازرومیزبرداشتودادبه مارال
_بیااینوبرام پوست بکن تامن همه چیه امشبوبرات توضیحی بدم
مارال سیبوازش گرفت یاده میثاق افتادکه همیشه ی خداخودش بایدبراش میوه پوست میکند..مشغوله پوست کندنه سیب شد..
_خب ماهرسال شبه ولنتاین بادوستامون یه جاجمع میشیم ویه مهمونی میگیریم! اینایی که جفتن براهم کادومیخرن وتوهمین مهمونی میدن بهم حالااگه دوست داشتن جلوجمع میدن اگرم دوست نداشتن دورازچشمه بقیه میدن بهم!
بعدم یه آهه عمیق کشیدوگفت
_هیییی روزگاررر!منه بدبختم که هیچوقت جفت نداشتم!ازبسسس معصوموپـاکــم مارال خندش گرفت همونطورکه سیبوبرش میدادگفت_آخی دلـم کبــاب شــدبرات پســره معـصوم وپـاکـ!!یعنی تاحالاکادوولنتاین نگرفتی پسره خوب؟ فرزین یه تیکه ازسیبوبرداشت
_چرایبارگرفتم! مارال یه ابروشوانداخت بالا
_اوهوتعریف کن بینم
_یه بارروزه ولنتاین بادوستم رفتیم بیرون بعدش دوستم میخواست بره دستشویی کادوشونمیدونست کجابذاره دادبه من که براش نگهش دارم!وااای نمیدونی چه حسه خوبی داشتم!!
اینوگفتوخودش زدزیره خنده..مارال باحرص یه مشت زدبه شونشوخودشم خندید..
مارال یه تیکه ازسیبوبرداشت
_وای خدایی خیلی بدشد...من نمیدونستم واقعاامشب چه شبیه..
فرزین بالبخندگفت
_حالااشکال نداره جیجرررغصه نخور بااومدنه فردین هردونگاش کردن
مارال تودلش داشتن قنداب میکردن..دوست داشت بدونه فردین چیزی براش خریده یانه..
بااعتراض به فردین نگاه کرد_فردین چرابه من نگفتی امشب چه شبیوومهمونیه امشب مناسبتش چیه؟ فردین ریلکس نگاش کردولیوانشوبه لبش نزدیک کرد _امشب چه شبیه مگه؟ مارال ازتعجب ابروهاش بالاپرید
_یعنی چی؟میخوای بگی توهم نمیدونستی؟؟ فردین لیوانشوتاته سرکشید...
_واسه منوتوکه فرقی نمیکنه..حالاچه میدونستیم چه نمیدونستیم چندنفری وسط بودنو منتظره یه اهنگ بودن که باهاش دونفره برقصن..
مارال اخماشوجمع کردوباحرص نگاشوبه بقیه دوخت..
فرزینم ترجیح دادچیزی نگه..چون کارایه فردین همیشه براش غیره قابله پیشبینی بودن...
باصدایه فردین روشوبرگردونت طرفش دستشودرازکرده بودسمتش
_افتخارمیدین خانوم؟؟ خیلی دوست داشت براباره دوم رقصیدن بافردینوتجربه کنه..
یکم اخماش ازهم بازشد..دستشوگذاشت تودسته فردینوباهم رفتن سمته پیست..
روبه رویه هم قرارگرفتن
باشروع شدنه اهنگ رقصشونم شروع شد..
'آخ که دیگه دلم میگه تمومه دنیایه منی ستاره هایه اسمونوواسه تومیارم زمین آخ که توتک ستاره ی شبایه تیروتارمی آرزوهام تومشتمه وقتی که تومیگی بامنی ای واای باورنمیکنم که تورودارم'
دسته مارالوگرفتومارال چرخید...مارال تورقصه تانگویه پااستادبودوازدیده یه رقاصه حرفه ای رقصیدنه فردینوواقعاقبول داشت...
'ای واای نمیدونم نباشی چیه چاره ام میخوام اینوهمه دنیابدونن اونایی که عاشق نیستن دیوونن..."
_عطرتوعوض کردی؟؟ باصدایه فردین دره گوشش نگاشوثابت دوخت توچشاش..براش جایه تعجب داشت که فردین این سوالوازش پرسیده...
_نه عطره خودم تموم شده بودوقت نکرده بودم بگیرم ازاین عطره زدم..چرامگه؟؟
فردین مارال بابویه عطره شیرینش توذهنش ثبت کرده بود..همیشه بویه شیرینیه عطرشودوس داشت..ولی امشب ازاون بوخبری نبودوبه جاش بویه یه عطره تلخومیداد فکرکردعطرشوعوض کرده..باجوابه مارال خیالش راحت شد..
_هیچی آخه ترسیدم گفتم اخ که ازاین به بعدمارال میخوادازاین عطره بوگندواستفاده کنه پدره منه بدبختودراره!!
مارال باحرص نگاش کرد..
'آخ که دیگه دلم میگه تمومه دنیایه منی ستاره هایه اسمونوواسه تومیارم زمین آخ که توتک ستاره ی شبایه تیروتارمی آرزوهام تومشتمه وقتی که تومیگی بامنی'
سرشوگذاشت روسینه فردین..نفسایه منظمش سینشوبالاوپایین میکرد..حسه خوبی بهش دست داد...نمیدونست چرابااینکه الان ازدستش حرص خورده ولی بازم کنارش ارومه..نمیدونست الان درسته بغله فردین باشه یانه...فقط اینومیدونست که این آغوشواین حسه خوبوبادنیاعوض نمیکنه...
'ای واای باورنمیکنم که تورودارم ای واای نمیدونم نباشی چیه چاره ام میخوام اینوهمه دنیابدونن اونایی که عاشق نیستن دیوونن...'
فردین دستشوبازکردودرحالیکه یه دستشون توهم قفل بودازهم دورشدن...مارال چرخیدودوباره توبغله فردین رفت وفردین دوباره دستاشودوره کمرش حلقه کرد..
'ببین چه خوبه حالم آخه من تورودارم اگه یه روزتورونبینمت تمومه کارم ببین چه خوبه حالم آخه من تورودارم اگه یه روزتورونبینمت تمومه کارم'
فردین دستاشوگرفتونیم دورچرخوندش پشتش چسبیده به فردین بوددستایه فردین قفل شدروشکمش ""اینوبدون من هرجایی که باشم نمیتونم ازتوونگات جداشم"" ""نمیشه که یه لحظه بی توسرشه میشه زندگیم واسه تویه نفرشه"" ""اینوبدون من هرجایی که باشم نمیتونم ازتوونگات جداشم"" ""نمیشه که یه لحظه بی توسرشه میشه زندگیم واسه تویه نفرشه""
بازروبه رویه هم قرارگرفتن اخرایه اهنگ فردین بازازمارال فاصله گرفت مارال تاچرخیدبرگرده توبغلش فردین تویه حرکته غافلگیرانه دستشوانداخت دوره کمره مارال ببین چه خوبه حالم آخه من تورودارم اگه یه روزتورونبینمت تمومه کارم ببین چه خوبه حالم آخه من تورودارم
"آخ که دیگه دلم میگه..")اشوان/چه خوبه حالم(
آخرین بیته آهنگ همزمان شدباچرخیدنه مارال توهواوخم شدنه فردین...واقعاعالی رقصیده بودن...مارال حسی که الان کناره فردین داشتوخیلی دوست داشت..یه حسه تازه که برایه اولین بارفقط درکناره فردین تجربش میکرد...یه حسه خوب....
دوتایی رفتن که بشینن..فرزین باهیجان نگاشون کرد
_ ایــول بابا عالیی بود! مارال قول بده به منم یادبدی!جونه توهرکاری میکنم این رقصویادنمیگیرم!!نمیدونم چرا
مارال خندید
_نباشه غمتتت خودم یاادت میدممم
باصدایه یکی ازپسرانگاشونوبه روبه رودوختن..
همون پسری که میزبان بود..
"خب مهمونایه عزیز زوجایه خوشبخت کیامیخوان فانوس هواکنن؟هرکی میخوادزودبیادپشت بوم..زودباشین..
همه ی دختروپسراریختن توهموهمگی رفتن سمته پشته بوم..فردین خیلی ریلکس نشسته بودوبااخم به میزخیره بود..مارال خیلی دوست الان فردینم دسته اونومیگرفتومیبردبالاوباهم فانوس هوامیکردن..ازفکرش خندش گرفت..خودش میدونست فردین هیچوقت اینقدررومانتیک نبوده..باصدایه فرزین ازفکردراومد _ده پاشین دیگه شمادوتانمیخواین برین مگه؟؟
اینوگفتوخودش بلندشد..وقتی دیدفردین بیخیال نشسته روبه مارال گفت
_مارال بلندشوخودمون بریم مثله اینکه فردین نمیخوادبیاد..مارال باذوق بلندشدخیلی دوست داشت فانوسایه روشنوتوهواببینه..باصدایه فردین ثابت سره جاش موند...
_لازم نکرده بشین روبه فرزینم گفت
_توبروماخودمون میایم..فرزین به مارال نگاه کردکه بدجورخورده بودتوپرش..ولی میدونست نمیتونه روحرفه فردینم حرف بزنه..براهمینم حرفی نزدورفت..
مارال سوالی به فردین نگاه کرد..فردین بااخمایه غلیظی زل زدتوچشاش _اون چیه گردنت؟؟ مارال یه نگاه به گردنبندش بعدم یه نگاه به فردین کرد _خوگردنبنده..چیه
فردین خودشوبه مارال نزدیکترکرد
_منم نگفتم گوشوارس چرااینوانداختی گردنت؟؟
مارال که تازه متوجه شده بوداین لحنه عصبیه فردین ازچیه دستپاچه شد..اصلایادش نبودفردین میدونه که کی گردنبندوبراش خریده
_خب..چیزه...به دسبندم میومد..بعدگفتم بندازمش باهم ست بشن..همین...
فردین عصبی نگاش کرد..اون گردنبندوکه میدیدیاده مسعودمیوفتاد
تواین چندتادیداری که باهم داشتن به کل ازش متنفرشده بود..مارال میخواست یه جوری بحثوعوض کنه که بعدتویه جایه خلوت گردنبندودربیاره..یه لبخنده مصنوعی به صورته پراخموجدیه فردین زد
_بلندشوبریم بالادیگه الان همه برمیگردنااا..اینوگفتوخودش سریع بلندشد..فردین بعدازچندثانیه بلندشد..روبه رویه مارال ایستاد..تامارال خواست متوجه بشه تویه حرکت گردنبندوازگردنش کشید..مارال جاخوردباتعجب نگاش کرد..فردین یه لبخنده کجکی زد _حالابریم
_چرااینکاروکردی؟؟دیوونه ی سادیسمی
فردین خونسرد یه نگاهه گذرابهش انداختودستشوکشیدوبرد...
هرکی فانوسه خودشونوروشن کرده بودنوداشتن میفرستادنش هوا...فردین اصلاازاین چیزاخوشش نمیومد..نه ازانجامشوونه ازدیدنشون لذت میبرددقیقابرعکسه مارال...
فردین ازبالابه پایین خیره شده بود...بازم بلندی...بازم ارتفاع.. باخودش میگفت"پسرکوچولویی که یه روزی ارتفاع تنهاکابوسش بودچراالان شده مایعه آرامشش"
فرزینومارالم کناره هم وایساده بودنوفانسوروتماشامیکردن..مارال هنوزتوشوکه اون کاره فردین
بود...فکرنمیکرددراین حدازاینکه اون گردنبندوانداخته حرصی شده باشه..بادستی که اروم رویه شونش قرارگرفت حواسشوجمع کردوبرگشت پشتشونگاه کرد...بادیدنه کسی که دیدچشاش گشادشدوباتعجب نگاش کرد...
_سلااام مارال خااانوممممم حالت چطوره عسیسم؟ یه لبخنده مهربون بهش زدوتوچشایه خاکستریش خیره شد _سلااام یاسی خانوم ممنوننن من خوبم توچطوری؟؟خوبی،؟ یاسمین یه لبخنده بامزه که مخصوصه خودش بودوزد
_منم توپه توپم!!چه خبرا؟؟مینوکجاست پس؟ مارال بالبخندگفت
_مینونیومده خونس!خب رفیقه نیمه راه خبراکه پیشه توهه اونروزکجا رفتی یهوغیبت زد؟ یاسمین لبشوباسرزبون ترکرد
_والا اونروزازخونه بهم زنگیدن منم مجبورشدم برم تواون شلوغی هم که گمت کردم!اینقده دلم میخواست یه باردیگه ببینمتون که نگووو!
فردین متوجه ی یاسمین شد..رفت سمتشون..
_سلام یاسمین بادیدینه فردین اخماشوبردتوهم..وبابی میلی جوابشوداد _سلام
فردین بی اهمیت به یاسمین روبه مارال گفت
_بیادنبالم کارت دارم.. مارال نفسشوکلافه دادبیرون
_الان نمیشه مگه نمیبینی دارم..
_اگه تاپنج دقیقه ی دیگه نیای پایین کشون کشون میام میبرمت پس زودباش
مارال حرصش گرفت هیچوقت زورگویایه فردینودوست نداشت..بارفتنه فردین روشوکردسمته یاسمین _خبب توکجااینجاکجا؟؟
_هیچی والامنم دعوت شدم!گفتم بیام یه حالی عوض کنم!!توهم که بااین دوس پسره گنده دماغت اومدی دیگه؟ مارال یه اخمه الکی کرد _ع
_ع نداره دیگه دروغ که نمیگممم من موندم توچطوری بااین میسازی!!من بودم تاالان یایه بلایی سره اون اورده بودم یایه بلایی سره خودم!! مارال خندید..
_این اخلاقایه بدشوداره اماخب اخلاقایه خوبم داره دیگه!حالابذارمن برم ببینم چیکارم داره تادوباره نیومده بپره بهمون!!توهمینجابمون تابرگردم
یاسمین یه چشمک بهش زدویه لبخندمهربون زد
_اره برواین زیاداعتبارنداره!!من همینجام نگران نباش مارال لبخندی زدورفت..
یکی ازگارسونا اومدسمته مارال _مارال خانوم شمایید؟
_بله
_پایین یه اقایی منتظرتون هستن گفتن بهتون خبربدم..
مارال تشکری کردوسریع رفت پایین...
فردین کناره میزاوایساده بود..بادیدنه مارال یه لبخنده محوزد مارال کنارش وایسادومنتظرنگاش کرد_خب؟؟
_تاحالاکادوولنتاین گرفتی؟؟ مارال باتعجب نگاش کرد..تاحالادوس پسری نداشته بخوادکادوولنتاین بگیره..
_نه چرامگه؟
فردین دستشوکه پشتش بوداوردجلو..یه جعبه ی قرمزه مربعه ای شکل...یه نگاه به جعبه انداخت ویه نگاه هم به فردین...کم کم لبخندنشست رولبش..باذوق جعبه روازش گرفتوسریع بازش کرد...یه گرنبندبه شکل مرغ آمین..متوسط بود..ورویه بالش چندتانگینه ریزکارشده بود..
_وااای خیلی قشنگههه مرسیییی واقعاااا
فردین یه لبخندزدوگردنبندوازش گرفت..مارال بی حرف به کاراش نگاه میکرد..فردین رفت پشته سرشوگرنبندواروم انداخت گردنش...
ازگردنبندخوشش اومده بود..صدایه فردینودره گوشش شنید _ازاین به بعداینومیندازی گردنت...نبینم درش بیاریااا مارال خندید
_چشممم آقااا قول میدم هیچوقت درش نیارم
باصدایه یکی ازپسراازهم فاصله گرفتنوبه پسره نگاه کردن
_فردین خان بچه هابالامنتظرتن میگن بایدفردین بیادبرامون گیتاربزنه..توروخدانه نیاریااا بدوبیاکه منتظرتیم تا فردین خواست چیزی بگه پسره سریع رفت..
مارال باتعجب به فردین نگاه کرد
_ع!!مگه توهم بلدی گیتاربزنی؟؟؟؟ فردین سرشوبه معنیه مثبت تکون داد..
_پس چرا رونمیکردی بلاااا؟؟ یالازودباش بریم که بیشترازبقیه من مشتاقم گیتارزدنتوببینم بدوبریممم مهلته حرف زدنوبه فردین نداد..فردینم دیدکه دیگه هیچ جوره نمیتونه اعتراض کنه راه افتاددنبالش...
رویه یه صندلی نشست..بقیه ی بچه هاهم دورش جمع شدن..مارال ویاسمینو فرزینم کناره هم روبه رویه فردین نشستن...
مارال بیصبرانه منتظربودتاشروع کنه..کم کم همگی ساکت شدن..فردین بامهارت گیتاروتودستش گرفته بود..ازبچگی بافرزین دوتایی میرفتن کلاسه موسیقی....بیشتره وقتا بااسراره دوستاش تودورهمیاشون براشون گیتارمیزد..
هرکدوم ازبچه ها پیشنهاده یه اهنگومیدادن...
فردین بی اهمیت به اونا شروع کرد..
_"توچشایه تویه جادویه خاصی هست تونگاهه توانگاریه احساسی هست
غمه دنیاروفراموش میکنم وقتی به
تونگاه میکنم" نگاشودوخت به مارالی که باذوق
داشت نگاش میکرد..
پایان قسمت بیستوششم رمان سرانجام یک شرط.