کرباتشوشل کردویه لیوان آب برداشت...همینکه به لبش نزدیکش کردباصدایه پشته سرش اخماش جمع شدولیوانوبردعقب

_خب فردین خان...توکجا...اینجاکجا..؟مثله اینکه حرفی که بهت زدمویادت رفت نه؟؟یادمه اخرین باردمه دره همین خونه بودکه بهت گفتم دوره مارالوخط بکش.. 

ولی مثله اینکه حرفونشنیده گرفتی...

فردین سعی میکردعصبانیتشوکنترل کنه..روشوبرگردونت سمتش...اخماشوغلیظ کردوبالحنی که عصبانی بودنشوکاملانشون میدادگفت

_توچی میخوای؟یعنی بااین کارات میخوای بگی رودخترخالت غیرت داری؟؟هه اگه بگی اره جکه سال میشه بخدا!!

مسعودیه لبخنده کجکی زد

_حالاتواگه دوس داری اینجوری فکرکن..ولی بهت قول میدم یه کاری کنم که حتی چشمتم دیگه به مارال نیوفته

 ..

فردین باحرص نگاش کردرفت سمتشویقشوچسبید...تواشپزخونه بودنوکسی نه صداشونومیشنیدونه میدیدشون..

_تنهاسوالی که الان توذهنمه اینه که من چیکارت کردم که اینقدرسوزندتت که حالااومدی شاخ شدی؟ مسعودامشب میخواست همه چیوبرافردین روشن کنه..بهش بگه دلیله نفرتش چیه...بگه که چه ضربه ای خورده..وتاهمون ضربه روبه خودش نزنه ولکنش نیس...

_چندسال پیش...تومهمونیه آرشان...یکی ازبچه های اکیپتون..یادته که؟

برای خواندن بقیه قسمت بیستونهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


فردین اخماشوجمع کردوبعدازکمی فکرکردن سرشوتکون داد..شبی که تاخره خره خورده بودومسته مست بود..شبی که یاده گذشتشومادرش افتاده بودوبازداشت ازپدرش حرص میخورد..پدری که گناهش انقدری که فکرمیکردنبود..

_اونشبی که براتوخیلی خوبوخوش گذشت برامن پره دردبود...دختری که توبغلت بود..دختری که داشتی باهاش میخندیدیودستت دوره گردنش بود...دختری که اخره شب باخودت بردیش..میدونی کی بود؟

فردین لحظه به لحظه اخماش بیشترمیرفت توهم..چون مست بودچیزه زیادی ازاون شبواون اتفاقاتوبه خاطرنداشت..ولی کنجکاوبودبدونه اون دختری که اونشب اونجا خودشوبه زورچسبونده بودبهش کیه..

_اون دخترکسی بودکه حاضربودم زندگیمم بدم براش...کسی که فکرمیکردم قراره ایندموباهاش بسازم...کسی بودکه رواسمش قسم میخوردم...ولی...وقتی توبغله تودیدمش همون لحظه ازچشمم افتاد...ازاون کینه وازتونفرت برداشتم...همیشه باخودم میگفتم زمین گرده یه جایی میشه که هردوتونوموقعه درموندگیوبیچارگی ببینم...بیشترازتومتنفرشدم...میدونی چرا؟؟ چون مونده بودم چیه توروبه من تدرجیح داد؟؟  فردین باتعجب به مسعودوحرفاش خیره بود...مسعوددستشوبردتوجیبشوازپنجره به بیرون خیره شد..

_من اون موقعه خودمویه بازنده میدیدم..فکرشم برام عذاب اوربوداینکه یه دختردورم زده باشه..ازایران رفتم..رفتم تاشایدفراموش کنم...ولی نشد...نتونستم...کینه ی کورعینه یه گره ی کوره وهیچوقت فراموش نمیشه...بعدازسالهادوباره برگشتم...برگشتم تاکاری کنم که توهم حاله چندساله پیشه منوپیداکنی...عاشق شدی؟؟هه تورسیدن بهش میسوزیوآخرشم نمیرسی بهش...یعنی من نمیذارم که برسی..میخوام توهم بفهمی چه دردی داره وقتی ازتهه دلت بخوایشوبهش نرسی..."

فردین هنوزگیجومنگ بودوداشت اون شبه مهمونی رومرورمیکرد...مست بود...چیزی حالیش نبود...چشه خیلی ازدختراتومهمونی دنبالش بود...کی بودکه یه همچین فرصته خوبی روبخوادازدست بده...دختره ازمست بودنه فردین داشت سواستفاده میکرد..صدایه خنده هاش توکله باغ پیچیده بود...

حرفایه مسعودانگارداشتن رومخش رژه میرفتن...."عاشق شدی ؟؟هه تورسیدنه بهش میسوزیوآخرشم نمیرسی بهش..یعنی من نمیذارم که برسی...میخوام توهم بفهمی چه دردی داره وقتی ازتهه دلت بخوایشو بهش نرسی..." حالادلیله نفرته مسعودبراش روشن شده بود...اینکه چرا هی سره راهش قرارمیگیره...اومده تاانتقام بگیره...بادوستیش بامارالم یه نقطه ضعفه بزرگ به دست اورده...نبایدمیذاشت چیزی که

مسعودمیخوادبشه...بایدیه جوری وانمودمیکردکه هیچ علاقه ای به مارال نداره و اونم مثله دخترایه دیگس براش...مجبوربوداینکاروکنه..نمیخواست به خاطره نفرتی که مسعودازخودش داره زندگیه یکی دیگرم خراب کنه...میدونست مارال عاشقشه..میدونست مارال دوسش داره...

مارال براش عزیزبود...دختری که تواوجه ناارومیاش باچشاشولبخندایه قشنگش آرومش میکرد...هیچوقت بهش نگفت دوسش داره...ولی خودش میدونست که چقدربراش عزیزه...امشب بایدنقش بازی میکرد...نقشه همون کسی که اول بود...نقشه کسی که فقط بخاطره یه شرطبندیه ساده اومده بودسمته مارال...

بایه پوزخندنگاشودوخت به مسعود

_الان لابدفکرکردی من عاشقه مارالموتومیخوای اونوازمن بگیری که مثلامنم عینه توضربه بخورم درسته؟هه نه مسعودخان..اینجارواشتباه کردی...مسعودابروهاشوبردبالاویه لبخنده کجکی زد

_یعنی چی؟لابدتوهم میخوای بگی هیچ علاقه ای تواین مدتی که بامارال بودی نسبت بهش پیدانکردیواصلابرات مهم نیست؟

برایه گفتنه حرفایی که میخواست بزنه تردیدداشت...ولی بایدمیگفت...میگفت تامسعوددس ازسرش برداره ودیگه اینقدرنیادسره راهش...

_به نظرت ادم واسه چندماه که بایه دخترباشه یعنی دیگه عاشقشه؟ مسعودیه قدم اومدنزدیکوروبه روش ایستاد_توفرق داری..میدونی چرا؟؟ چون سابقه نداشتی که بخوای تایه مدته طولانی بایه دختربمونی...آمارتودارم فردین نوری...پس سره منوشیره نمال...

فردین اخماش رفت توهم...امابازم خونسردیشوحفظ کردتاموادادوباره یه آتوهه جدیدبده دستش...

_خوب حالاگیریم فکرت درست...من عاشقه مارال...اونوقت میشه بگی چجوری میخوای ازهم جدامون کنی؟ مسعودیه دستشوبردتوجیبشویه لبخنده مرموز زد

_توخانواده ی ما دختراهمگی زیره سلطه ی پدرمادراشونن..هیچکدوم اجازه ی درازکردنه پاشون ازگیلمشونوندارن...حالافکرشوکن...خونواده مارال بفهمن مارال بایکی ازجنسه مخالفش رابطه داره....

به نظرت واکنششون چیه؟....فردین به زورداشت خودشوکنترل میکردکه نزنه یه جاییشوخوردکنه...

سعی کردریلکس باشه...وخودشوکنترل کنه...

_بروهرکاری که میخوای بکن...چون مارال برایه من هیچ فرقی بابقیه نداره...عوض نشدچون کیسه مناسبی بودواسه یه مدت...حالاهرکاری میخوای بروانجام بده..چون نه تونه دخترخالت برام مهمین...

مسعودیه نیشخندزدوروبه فردین گفت_خیله خب میگی برات مهم نیس نه؟فردین باجدیته تمامواخمایه غلیظی مسمم گفت

_نه نبوده ونیست...زبونش یه چیزیومیگفتوقلبش چیزه دیگه...امامجبوربود...بایداینکارومیکردتامسعوددس ازسرش برداره..

مسعوداخماشوبردتوهم...ازلحنه جدیه فردین جاخورده بود...فکرنمیکردواقعافردین علاقه ای به مارال نداشته باشه...هنوزشک داشت...ولی تاخواست چیزی بگه صدایه افتادنه یه شی شیشه ای رویه زمین حرفشوخورد..

دقیقا توقسمتی ازحرفاشون رسیده بودکه فردین ازعلاقه نداشتن نسبت بهش داشت حرف میزد...چیزایی که شنیده بودوباورنمیکرد...صورتش غرقه اشک شده بود..اشکایی که حتی خودشم نفهمیدازکی شروع شدن..نفس کشیدنوانگاریادش رفته بود..بغضی که راهه گلوشوبسته بودداشت خفش میکرد..اشکاش جلوچشمشوگرفته بودنوجلوشودرست نمیدید...بشقابه کیک ازدستش افتاده بودروزمین...

فردین بادیدنه مارال جاخورده بود...انگارزبونش بنداومده بود...باچشاش به مارال التماس میکردکه

باورنکنه...ولی...چشایه مارال پراشکه بودونگاهش جایی رونمیدید...الان بایدچیکارمیکرد؟میرفت جلووبهش میگفت همه حرفام دروغ بود؟...مارال باورمیکرد؟

مسعودفردینوزیره نظره داشت...الان وقته مطمعن شدن بود...وقتی که حرفایه فردین بهش ثابت بشه...

فردین میخواست بره جلووبگه دوسش داره بگه اینهمه احساس نمیتونه یه شبه به پایان برسه...ولی نتونست...نتونست چون میخواست مسعودومطمعن کنه ازحرفاش...

اینکاروفقط بخاطره خوده مارال کرد....نمیخواست اتفاقایی بدترازاینابیوفته براش...نمیخواست زندگیشوخراب کنه...هیچی نگفت...نگاشوازش گرفت...سعی میکردباتمامه حسی که نسبت بهش داره بیتفاوت باشه...روبرگردونه ازکسی که جزعی اززندگیش شده بود...شایدعشق..امادوست داشتنومطمعن بود..

مارال بادیدنه این رفتاره فردین بیشترازپیش خوردشد...همراه بااشکاش تیکه هایه قلبشم میوفتادن روزمین...

همه ی صداهاتوسرش اکومیدادن...

بااینکه بیقراری سربه سرم میزاری" "امادوسم نداری... امادوسم نداری"

"عاشقتم میدونی میخوام پیشم بمونی"

"بااینکه مهربونی امادوسم نــــداری"

"بااینکه بیقراری سربه سرم میزاری"

"امادوســــم نداری...امادوسم نداری"

"عاشقتم میدونی میخوام پیشم بمونی"

"بااینکه مهربونی امادوسم نــــداری"

فوری ازویلازدبیرون توباغ زیره درختازجه میزد...اشکاش به صورتش سیلی میزدن...نگاهه فردینوهرجوری که میخواست معنی کنه اخرش میشدهمونی که نمیخواست...همونی که طاقته شنیدنشونداشت...مردی که همه زندگیش شده بودمردی که بهش قول دادپشتش باشه..الان بهش پشت کرد...

    دیدکه رفت...خوردشدنشودید..صدایه شکستنه قلبی که برای خودش میتپیدوشنید...خودشم ازاین بابت ناراحت بود..نمیخواست اینجوری تموم بشه..نمیخواست اینجوری تنهاش بذاره..حس میکردهمه ی پل های پشتشوخراب کرده وراهی برای برگشتن نداره...میدونست این حقه مارال نیست...چقدردوست داشت بهش بگه نرو و وایساتابهت بگم فراموش کردنت چقدربرام سخته...ولی نتونست..نمیشد...دیگه دیرشده بود...

    "نـــروخـواهــش مــیکنـــم"

    " فقـط یـه لحظـــه صبـــرکـن"

    " که هــنوزحـرفه نگفتــه واســه تـوخیلــی دارم"     ازتـــوخـواهـــش میکـنم طـاقـت بیــار"     "یـه ثـــانیــه قــوله مـــردونـه میــدم"     دستــاتـوتنهـانـــذارم نـروخواهش میکـنـم"

    " یکم بــه حــرفم گـوش کـن مــن نــدونسته عـزیــزم"

    " تــورو رونـــدم ازخـودم"

    _فردین..یعنی..یعنی همیشه کنارمی دیگه؟

    دستاشومشت کرد..حالش ازخودش بهم میخورد...بهش گفت کنارش میمونه...بیشترازاینکه زیره حرفاش زده ازخودش بیزاربود...

    "لحظــه رونگیــرازم یکــم تحمـل تـابگــم"

    " کـه نفــهمیـــدم چـراازتـــویـه دنیــــادورشــــدم"

    " تـــوروازدستـ دادم چیـــزی نمیـمونه بــرام مگــه"

    "مگه جــزتـوچیـــزی هـست کــه ازدنیــابخـــوام"

    " نمیـتـــونم ببیـنم یـه نفـــس ازتــوجــدام "

    دستشوبه درخت تکیه داد..جونی توپاهاش برایه سرپاموندن نداشت...تاریک بودهمه جا...صدایه گریه هاش توزوزه ی بادوصدایه موزیک گم شده بود...

    "دارم اغراق میکنــــم بی تـوبمونم میمـیــرم"

    " تـرسی نـــدارم کـه بگــم نفــس ازتــومیگیـرم"

    " نــذارایــن خـواهـشه قلبـم حـرفـایه آخــرم بـشــه"

    " نگــوکه بــرنمیگردی نــذارکه بــاورم بشــه"

    حرفی که بهش دل خوشکرده بود..حرفی که فکرمیکردحالاحالاهااعتبارداشته باشه توسرش پیچید..

    _مارال ازچی میترسی؟منکه کنارتم...

    "نـروخـواهـش میکــنم فقـط یــه لحظــه صبـرکن"

    " که هنــوزحـرفـه نگفتــه واسـه تـوخیلـــی دارم"

    "ازتــوخــواهش میکنم فقط یــه فـرصته دیگــه"

    دستشوتوموهاش فروبرد...کرباتشوشل کرد..انگاریکی پاشوگذاشته بودروگلوشوداشت خفش میکرد...

    " اشکــه چشمـــاموببین ببین نگــاهم چــی میگـــه" "نــروخواهــش مـیکنــم دارم گـناهمومیگـم"

    " میــدونم اونکـه غرورتوازت گـــرفت منــم "

    "اگــه میتــونی ببــخش وگرنــه بعــده رفتنت شـک نکـن"

    " از نفــس کشیـدنـــم دستـ میکشـــم"

    _فردین تاحالابهت گفته بودم چقدردوست دارم؟؟

    تودلش اول به مسعودوبعدم به خودش لعنت میفرستاد..مسببه همه ی این اتفاقات بااینکه خودشم توشون نقش داشت..ولی بازم اول مسعودومقصرمیدید...باخودش میگفت ای کاش امشب نمیومدمهمونی...یادش اومدکه بخاطره چه کسی اومده بوداینجا...اومده بودتامارالوببینه وبادیدنه چشاش اروم بشه..ولی ازامشب دیگه آرامشی براش باقی نمونده بود ..

    "دارم اغراق میـکنم بی تـوبمــونم میمیـرم"

    " تــرسی نــدارم کــه بگــم نفـس ازتـومیگیــرم"

    " نـذارایـــن خـواهش قلبـــم حرفایه آخرم بشه"

    " نگـــوکه بـرنمیگــردی نــذارکه بــاورم بشــه"

    "نــروخــواهش میکنم فقط یه لحظه صبرکن"

    "کـه هنـــوزحـرفه نگفتـــه واســه تــوخیـلی دارم"

    سیلی ازاشک روصورتش بود...چشاشوبسته بودهق هق میکرد...نفس کشیدن براش سخت بود...

    "_مطمعن بااش تاجایی که بتونم کنارت میمونمونمیذارم اذیت شی"

    "ازتــوخــواهش میکنم فقط یــه فـرصته دیگــه"

    "اشکــه چشمـــاموببین ببین نگــاهم چــی میگـــه"

    "نــــروخــواهش میــکنم"

    چشاشومحکم روهم فشارداد...ای کاش میتونست به مارال بفهمونه همه ی این حرفاش ظاهری بوده وهیچکدومش واقعیت نداشته وبخاطره بهم نخوردنه زندگیه خودش بوده....

فرزین به طرفه جلوخم شدودستاشوتوهم قفل کرد....

_باآقاجون صحبت کردی؟؟

فردین پاشوانداخت روپاشوبابی حوصلگی به مبل تکیه داد

_نه..اونموقعه که بایدهمه چیوبهم میگفت هیچی نگفتوهرچی بودوپنهون کردازم..حالاهم دیگه نمیخوام راجبعه این موضوع باهاش حرفی بزنم....فرزین یه تاره موش افتاده بودروپیشونیش همونطورکه بادستش موهاشومیبردبالاگفت

_لابدالان به جایه بابات باآقاجون قهری؟ فردین یه پوزخندزد

_اصلاموندم چطوری تونست اینهمه سال موضوعه به این مهمی روازم پنهون کنه...فرزین تونمیفهمی نصفه زندگیت بانفرته بی دلیل ازپدرت گذشتن یعنی چی..الان دیگه دیرشده...

__فرزین بروپایین مادربزرگت کارت داره

باصدایه منصورخان هردوسرشونوبرگردوندن سمتش..فرزین بلندشدوهمونطورکه میرفت سمته درگفت

_خوفدات شم بگومیخوام بفرستمت دنباله نخودسیاه مادرجون که کاری بامن نداره!!

منصورخان باچشم ابروبه دراشاره کرد..فرزین عینه بچه هاسرشوانداخت پایینوسریع رفت بیرون..فردین دست به سینه نشسته بودوبه میزخیره بود..همیشه احترامه خاصی برای منصورخان قاعل بود...هیچوقت دوس نداشت جلوش به ایسته یاحرفی بزنه که باعثه ناراحتیش بشه..چون خوب میدونست حقه پدری گردنشوداره وباجونودل همیشه پشتش بوده وهیچوقت تنهاش نذاشته...اماانتظارنداشت موضوعه به این مهمی روازش پنهون کنه...وازاین بابت ازش ناراحت بود...

منصورخان اومدوروبه رویه فردین نشست...

_پسرم ودخترمووقتی هنوزسنوساله زیادی نداشتن ازدستشون دادم...همیشه باخودم میگفتم کاش خداجونه منومیگرفتوبه اونامیداد...عزیزام بودن...ازجونم عزیزتربودن..ولی رفتن...رفتنویادگاریاشونوبرام

گذاشتن...یادگاریایه که الان همه کسم شدن...یادگاریایی که باجونودل دوسش دارم...یادگاریایی که هیچوقت بدشونونخواستموهمیشه هواشونوداشتموهیچوقتم هیچی براشون کم نذاشتم...وقتی پدرت واقعیتوبهم گفت..شوکه شده بودم...نمیتونستم باورکنم...چون همیشه پدرتومقصره مرگه مادرت میدیدم...ولی کم کم که واقعیت روشن شدوحرفایه پدرت بهم ثابت شدخواستم برگرده برگرده وکناره توباشه....خودش برات پدری کنه...ولی اون نخواست...میگفت میخوادوصیته مادرتوعملی کنه...ونمیخواست توهم هیچی ازموضوع بفهمی...به روحه مرضیه قسمم دادکه توچیزی نفهمی ازاین موضوع...

وقتی دیدم نمیخوادبمونه منم اجبارش نکردم...چون میدونستم بالاخره یه روزبرمیگرده وخودش همه چیوبهت میگه...

حالااونروزی که فکرمیکردم زودترازاینابرسه رسیده...پدرت برگشته ومیخوادکه توببخشیش..من نمیخوام به کاری اجبارت کنم...ولی حرفه دلتوگوش کنوتصمیمی که فکرمیکنی درسته روبگیر...

فردین سرشوبلندکردوخیره شدتوچشمه مردی که اینهمه سال بااقتدارسرپامونده وباشرافت زندگی

کرده...همیشه این اخلاقه پدربزرگشودوست داشت..هیچوقت به کاری زورش نمیکرد..همیشه میذاشت تصمیمی که خودش میخوادوبرایه زنگیش بگیره...چون معتقدبودهرکسی قراره زندگیه خودشوداشته باشه..واون زنگی واتفاقاتش یه مسئله ی شخصیه...که خوده فردبایدتصمیم بگیره براشون...

_میخوادتاقبل ازرفتنش دوباره برم دیدنش...

_خب؟؟ میخوای بری؟

_نمیدونم...

_ببین پسرجون میدونم الان شایدباخودت بگی چطوری بایدتوچشمه کسی که ازش یه زمانی نفرته به اشتباه داشتم نگاه کنم...ولی اینوبدون اوهیچ تقصیری نداری...خوده پدرت خواست که همه چی اینطوری بشه...پس ازاین بابت نگرانی نداشته باش...برودیدنشوباهاش حرف بزن...بذاربفهمه که بخشیدیش...

_بخشیدم؟

منصورخان چشماشواروم بستودوباره بازکرد..

_بله پسرم..اون مردارزشه یه فرصته دیگه روداره...ولی بازم میذارم خودت تصمیم بگیری...الان فقط تووتصمیمت مهمین ..

فقط امیدوارم تصمیمی بگیری که بعدش خودت پشیمون نشی...

اینوگفتواروم بلندشد...فردین همراش بلندشد...دستشوگذاشت روشونه ی فردین

_خوب فکراتو کنووقتی به نتیجه ای رسیدی برودیدنش..

فردین سرشوتکون دادومنصورخان لبخندی زدورفت به طرفه در....

نفسشوکلافه دادبیرون....این روزاسخترازاونی که فکرشومیکردداشتن میگذشتن..

سرشوانداخت پایینودستشوبردتوجیبش...تکیه دادبه ستونه آلاچیق...

فرزان بالبخندوچهره ای خوشحال اومد طرفش...

_سلااام خوشحالم که میبینمت پسرم...

فردین باهاش دست دادولی نمیدونست چراهرچی میخوادلبخندبزنه نمیتونه...

هردوروبه رویه هم تویه آلاچیقه باغ نشستن..

فرازن لبخندش یه لحظه ازلبش کنارنمیرفت _خب پسرم..چیزی میخوری بگم بیارن؟؟

"پسرم"نمیدونست چراشنیدنه این کلمه اززبونه پدرش براش یه حسه غریب داره...براش خنده داربود...پدری که تزش نفرت داشت الان نشسته روبه روش...نمیدونست قرارچی بگه وچی بشنوه...این روزاخسته ترازاونی بودکه فکرشومیکرد...

_اومدم باهات حرف بزنم...

_قبل ازهرحرفی..میخوام یه چیزی روبهم بگی..بهت گفتم منتظرتم تابری راجبعه حرفام فکرکنیوبرگردی...یکماه گذشت...وحالابرگشتی...اولین چیزی که میخوام ازت بشنوم نتیجه ی فکرکردنته...

_یه راست بگومیخوام بفهمم هنوازم بدت میادیانه...ببین..من اومدم رکوراست حرفاموبت بگم مقدمه چینی هم بلدنیستم...نمیخوام بگم ازت خوشم میاد..ولی خب اون نفرته ثابقوهم ازت ندارم...فکرنکن یه روزه اومدیوبایه سری حرف میتونی یه روزه منوبکشونی طرفه خودت...شایداگه چندساله پیش برمیگشتی راحترازاینامیبخشیدمت..ولی الان....

فرزان لبخندش محوشد..انتظاره شنیدنه این حرفارونداشت...

_منم نخواستم که تویه دفعه ای منوبپذیری...فقط خواستم به دیده ثابق نگام نکنی..اگه به چشمه پدرت منونمیبینی پس لطفابه چشمه یه طمعه کاره بیرحمم نگام نکن...

فردین همونطوری که بلندمیشدگفت

_یه سری چیزاهستن که ادم به همین راحتی نمیتونه چشاشوروشون ببنده وساده ردبشه وببخشه...وقت میخواد...

فرزان بلندشدوروبه رویه فردین ایستاد..

_تودرست میگی پسرم...اما...من بیشترازایناوقت ندارم....بایدبرگردم...

فردین یه پوزخندزد..

_هه..ببین..هنوزم نمیخوای وقت بذاری برایه پسرت...فکرکردی میایودوتاحرف میزنیومنم ساده میگذرموتوهم خوشحال برمیگردی...نه...اشتباه کردی..

فرزان باچهره ای درهم وناراحت نگاش کرد..

_منظورم ازنداشتنه وقت...اینه که...من..من ممکنه تاچندماهه دیگه بیشترزنده نباشم...قرصوداروهاجواب گویه بیماریه من نیست..اینجانمیشه درمان شم..بایدبرگردم...سرطان خیلی وقته خرموگرفته...همش فکرمیکینم آهه مرضیه دنبالمه...اگه میبینی برگشتم چون نخواستم تاقبل ازاینکه تومنوببخشی بمیرم...اومدم تالااقل آخره عمری کنارم باشی...اومدم که اگرمنوبخشیدی باخودم ببرمت...

فردین باتعجب نگاش کرد...

_ سرطان؟؟نمیدونست هضمه این حرف چراازبقیه ی حرفاسختربودبراش...

_آره..سرطان...ممکنه همین الانم برایه درمانم دیرشده باشه...من یه ماه به جایه بیمارستان بخاطره تواینجابودم...ولی اگرتومنوببخشی این یه ماه برام هیچ ارزشی نداره...

فردین هنوزتوشوک بود...نمیدونست چی بگه...اینهمه اتفاق اینهمه ناراحتیواسترس تواین یه ماه براش اتفاق افتاده بودکه نمیدونست به کدوم یکی اعتراض کنه...

_میدونم اینوبایدزودترازاینابهت میگفتم...ولی...ولی نشد..نتونستم..

بعدازچندتاسرفه که انگارجون توپاهاش نذاشته بودن نشست روصندلی..

_به زورسعی میکنم جوری وانمودکنم که انگاریه آدمه سالمم که هیچیم نیست..حتمااونروزی که اومدی اینجاهم حالم خوب نبود..ولی وانمودکردم که خوبم..بااینکه میدونستم اگربدم باشم برایه تومهم نیست..بعدازرفتن دوسه روزی بیمارستان بودم..دکتراگفتن بایدشیمی درمانیموشروع کنم...سرفه هاش داشت بیشتروبیشترمیشد..یه مرده کت شلواریه چهارشونه که معلوم بودیکی ازنگهبانایه باغه فوری اومدسمتشوبه یکی دیگه ازنگهباناگفت که زنگ به دکترا شخصیش بزنه تابیاد...

_آقاحالتون خوبه؟؟الان دکتروخبرمیکنیم که بیادنگران نباشید..

فرزان سرشوتکون داد...نگهبان یه لیوان آب دستش..فردین هنوزمات وگیج به صحنه ی روبه روش خیره بودوحرفاشون توسرش میپیچید..

دکتربعدازمعاینه وسایلاشوجمع کردوازاتاق اومدبیرون..فردین دمه دره اتاق ایستاده بودمنتظربه درخیره بود...

دکترکه قدی نسبتاکوتاه باصورتی گردوعینکه ته استکانی چهره ای مهربون داشت به فردین نگاه کرد..

_شمابایدپسرشون باشین درسته؟؟

اول نگاهی به درانداختوبعدم به دکتر..آروم سرشوتکون داد..

دکترلبخندا محوی زد..

_من دکتررسولی هستم...خوشحالم ازاشناییت پسرم..فردین سری تکون داد

_منم فردین هستم..

دکتررسولی عینکشودراوردوروبه فردین گفت

_پدرتون اصلاوعضیته خوبی ندارن...هرچه زودتربایددرمان شروع کنن...تاهمین الانشم خیلی ریسک کردن که اینجاموندنودرمانوپشته گوش انداختن...من تواین یه ماا هرکمکی ازدستم براومدوکردم..به حرفه من گوش نمیده..لطفاشما بهشون بگیدتادرمانشونوشروع کنن...

_یعنی اوضاعشون دراین حده وخیمه؟

_بله..سرطان بیماریه شوخی برداری نیست..هرروزی که برایه پدرتون تابه الان گذشته یه ریسکه بزرگ بوده...کمکش کنیدتادرخارج ازکشوردرمانشونوشروع کنن..مطمعنن به امیده شمااینکارومیکنه...

بابازشدنه دره اتاق هردونگاشون رفت سمته در...فرزان باسرفه تویه درگاهه اتاق وایساد.

    دکتریه لبخندزدوروبه فرزان گفت

    _خب من برم دیگه...توصیه هاموجدی بگیرفرزان خان بعدم نگاهی به فردین انداخت

    _حرفامویادتون نره آقافردین..

    فردین سرشوتکون دادودکترتنهاشون گذاشت.. فرزان رفت سمته سالنونشست رویه یکی ازکاناپه ها..فردینم دنبالش رفتوروبه روش نشست..

    _چرانموندی که اول درمان بشیوبعدبرگردی ایران؟فرزان تکیشودادبه مبل ونفسشوآه ماننددادبیرون..

    _برایه چی بایددرمان میشدم؟

_که زنده بمونی..

    _برایه چی زنده بمونم وقتی حتی برایه پسره خودمم مهم نبودم..اومدم تاحقیقتوبهت بگوتوهم منوببخشیومنم به امیده تودرمانم بشم..اگرقرارباشه دسته خالی برگردم...دیگه هیچ امیدی برای درمان نمیمونه برام..اما..مکثی کردوبه صورته فردین نگاه کرد..

    _اماچی؟؟

    _لبشوباسرزبون ترکردوگفت

    _امااگرتومنوببخشیوباهام بیای..برایه زنده بودنم امیدپیدامیکنم...فردین پسرم..میخوام اگه منوبخشیدی...اگه درمانم نیتجش مثبت بود..تمامه روزایی که نبودموجبران کنم..شایددیرشده باشه ولی همینم برایه شروعه دوباره بدنیست...

   

پایان قسمت بیستونهم رمان سرانجام یک شرط.