_فکرشومیکردم باورنکنی حرفامو...ولی اگه باخودت فکرکن..من چرابایدبعده اینهمه سال برگردمویه مشت دروغوبهم ببافموتحویلت بدم؟اگرباورنداری...ازپدربزرگت منصورخان بپرس...اون همه چیومیدونه...قبل ازرفتنم همه چیوبهش گفتم...توسپردم دستشورفتم...اگرحرفایه من برات اعتباری نداره برووازپدربزرگت بپرس...حرفایه اونوکه دیگه بایدباورداشته باشی...اگه یه روزی حرفاموباورکردیوتونستی منوببخشی بیاهمینجا...من منتظرتم...

فردین بااخمایه درهمش نگاشوازپدرش گرفتوبدونه هیچ حرفی باسرعت رفت سمته در...اززمینوزمان گله داشت..باورش نمیشدحتی پدربزرگشم موضوعه به این مهمیومیدونسته وبهش چیزی نگفته..... 

برای خواندن بقیه قسمت بیستوهشتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


    پتوروکشیده بودروسرشوچشاشوبهم فشارمیدادتابلکه خوابش ببره..ولی تواین سه چهارروزانگارخوابم باهاش قهربود...فکروخیالوترس ازفردایی که نمیدونست قراره چی بشه خوابوازچشاش گرفته بود...توخودش بودوحالش ازاین روزاش بهم میخورد....دوست داشت به فردین زنگ بزنه وهرچی ازدهنش درمیادوبارش کنه...ولی وقتی یادش میوفتادکه تقصیرکاره اصلی خودش بوده پشیمون میشد...باصدایه زنگه گوشیش به زورخودشواززیره پتوکشیدبیرون..بادیدنه شماره یه ترسواسترس مثه خوره افتادبه جونش..برایه وصل کردنش مرددبود...بعدازچندثانیه کلنجارتماسووصل کرد..

    _الو؟مارال؟؟

    بعدازچندسرفه که صداشونسبتاصاف کردگفت

    _الو..سلام مامان..

    طلاخانوم باشنیدن صداش چندلحظه سکوت کردوبعدبالحنی پرازنگرانی گفت

    _الهی دورت بگردم مادرصدات چرااینجوری شده؟خالت گفته بودسرماخوردی ولی دیگه فکرنمیکردم اوضاعت دراین حدخراب باشه...

    _نه مامان من...من خوبم...یه سرماخوردگیه سادس...

    _فدات بشم من ماادرچی چیویه سرماخوردگیه سادس؟وعضیته صدات که این باشه دیگه خدامیدونه رنگوروت چطوری شده!

تودلش به خودش نالید..ازاینکه اون سرماخوردگیه ساده خیلی هم ساده نیست...تمامه تنش ازعذابی که میکشیدوترسی که همش فردایه نامعلومشوبهش گوشزدمیکردبه لرزه افتاده بود...

    _دخترم عزیزم چرانمیری دکتراخه؟؟یه چندتاقرصوشربت بهت میده میخوری خوب میشی..

    تودلش به حاله خودش داشت زارزارگریه میکرد...باخودش میگفت ای کاش دردایه دیگمم باچندتاقرصوشربت درمون میشد...باصدایی که به زور سعی میکردهق هقشوپنهون کنه گفت

    _مامان من خوبم...دوسه روزدیگه استراحت کنم خوبترم میشم...

    _چی بگم دیگه...میدونم من الان هرچی بگم تویه بهونه واسه انجام ندادنش پیدامیکنی...چندباربهت گفتم نروزیزه بارون؟چندبارگفتم توسرماپیاده روی نکن!؟گوش نکردی که نکردی...حالااینم عاقبتش

    میفهمیدایناهمش ازرونگرانی و محبته مادرانشه...ولی ازاینکه همیشه مثه یه دختربچه ی کوچولوباهاش رفتارمیکردن خسته شده بود....

    یاده اون روزه بارونی افتاد..نحسترین روزه زندگیش...روزی که ازش ترس داشت...صبحی که آرزوداشت بجایه بیدارشدن تواون وعضیت هیچوقت بیدارنمیشد...باصدایه مادرش به خودش اومد

    _خب دخترم بیشترازاین خستت نمیکنم استراحت کن تاحالت بهتربشه به خالت چندتاجوشنده یاددادم گفتم برات درست کنه...حتمابخورشون تاحالت بیادسره جاش...

    باشه ای گفتوبعدازخداحافظی گوشیشوانداخت پایینه تختش...تواین مدت کلاخاموش بودوفقط امروزبه اسراره خالش روشنش کردچون خالش گفته بودمادرت میخوادبهت زنگ بزنه...

    بعدازاون شب سه چهارروزی میشدکه دانشگاه نرفته بود...سرماخوردگیش شده بودبهونه ای برایه

چندروزتوخونه موندنش...به ظاهرسعی داشت نشون بده حاله خرابش فقط بخاطره سرماخوردگیشه...ولی درونش خبرازچیزه دیگه ای رومیداد...حتی مینوهم ازاین اوضاعش بیخبربود...دلش میخواست به یکی حرفاشوبگه وخودشوخالی کنه ...ولی...

    باصدایه دروپرت شدنه یکی روتختش فوری اززیره پتواومدبیرون...

    مینوبانیشه بازوچندکتاب تودستش خودش انداخته بودکنارش

    _سلااااااااام صبحه عالیییی متعالییییی بلندشووودیگه چقدمیخوابی تووو الکی خودتوزدی به موش مردگی من که میدونم همه ی اینابرااینکه نیای دانشگاه واززیره امتحانادربری!!پس بیخودی بررااام نقش بازی نکن یالابلندشوچندتادرسوگیرکردم توش بایدبرام توضیح بدی

    همه ی حرفاشوتندتندوپشته سره هم داشت میگفت...بعدازتموم شدنشون ابه دهنشوباسروصداقورت داد_اوخیششش مردم تاهمه گفتم!!

    مارال باچشایی که زیرشون گودشده بودصدایی که به زوروتمناسعی داشت صافش کنه وحرف بزنه زل زدبه مینو...اصلاحالوحوصله ی خلوچل بازیایه مینورونداشت...بادرموندگیوزاری زل زدبه مینویی که ازهیچی خبرنداشت...

    _مینوبروبیرون حال ندارم...

    مینوچشاشوریزکردوزل زدبه مارال

    _چته که حاال نداری؟؟؟همش درحاله استراحتی من موندم دیگه چه مرگت میتونه باااشههه همونطوری که کتابشوبازمیکردومیذاشت روپایه مارال گفت_بیااا ایناروبرامن توضیح بده تادس ازسرت بردارم جیجر     مارال نفسشوکلافه دادبیرون...مینوسمج ترازاین حرفابودکه الان بخوادولش کنه...ولی نمیتونستم که بخوادچیزیوبراش توضیح بده...

    باصدایه تقه ای که به درخوردهردوتوجهشون به درجلب شد..مسعودسرشوازلایه دراوردتو     _اجازه هس؟

    مینوبانیشه بازبه جایه مارال جواب داد     _اره بیاتو

    مسعوددرروبازکردواومدتو..روبه مینوگفت

    _من دارم میرم بیرون...خریدایی که بایدبکنم همون لیستیه که دادی بهم یاچیزه دیگه ای هم هس؟؟

    مینوباذوق به مسعودنگاه کرد_نچچچ چیزه دیگه ای نیسسس فقط لطفا کیکم همون طرحی باشه که خودم گفتمااا فرداشب نیادببینم چیزه دیگه ایه!!!

    مارال کلافه وبیحال داشت باکنجکاوی نگاشون میکرد...اماحاله پرسیدنه چیزی رونداشت...

    مسعودچشمش که افتادبه مارال باتعجب نگاش کرد..فکرنمیکردیه سرماخوردگیه ساده تونسته باشه مارالوبه این روزبندازه...زیره چشاش گودرفته بودوچشاش یه غمیوفریادمیزدن...یه حسی بهش میگفت همه چیزنمیتونه یه سرماخوردگی باشه....

ازوقتی مارال بخاطره سرماخوردگی تواتاقش بودوبیرون نیومده بوددیگه نتونسته بودببینتش..چون غذاشوتواتاقش میخوردوپایینم نمیومد....

یه لبخندزدبهش

_صبح بخیر!بیمارماچطوره؟؟ مارال یه لبخنده بی جون زدوباصدایی که به زوربه گوش میرسیدگفت

_خوبم... مینوکه فکرمیکردمارال واقعاسرماخورده برایه عوض کردنه روحیش سعی داشت مزه بپرونه ویه جوری به بهترشدنش کمک کنه...

_اره باباااازمنم بهترههه الکی نقش بازی میکنه میخوادبرافرداشب تولده من کادونده بهم باتعجب به مینونگاه کرد...باصدایی که کاملا تغییرکرده بودوخرخرمیکردگفت _تولده تو؟ مینوچشاشوریزکرد

_آره تولده مننن یعنی میخوای بگی نمیدونستی فرداشب تولدمه؟؟؟ مارال همونطورکه نگاش پرازتعجب بودنگاش کرد

_نه...

_خب حالاکه دیگه میدونی!بایدتافرداشب خودتواوکی کنی که میخوام بترکونیمااا آخ جون مهردادخانم نیس همه چی آزاده چقدخوبههه

مسعودیه ابروشوانداخت بالا_یعنی چی الان؟؟مهردادخانونیست پسرشوکه هس!! مینویه پشته چشم نازک کرد _وو حالاپسرشویه کاری میکنیم پارتی بازی چیزی..اون بامن تونگران نباش!! مسعودسری تکون دادو همونطورکه میرفت سمته درگفت

_ مطمعنی دیگه چیزی نمیخوای؟ببین بعدنیام بگی فلان چیزونخردیا...

_نه همه چی اوکیه بروخیالت راحتتتتت مسعودبیحرف رفت سمته در...

مارال بی رمق تکیه دادبه پشته تخت...حالوحوصله ی هیچ چیزیونداشت...ازهمه چیزایه دروبرش بدش میومد...حاله خودشم دیگه نداشت... داشت به تولده فرداشب فکرمیکرد...بااین حالش مونده بودچطوری میخوادتوتولدباشه...

مینوکتاباشوازروتخت جمع کرد

_ببین مارال من الان میرم نمیخوادچیزی توضیح بدی برام استراحت کن که برافرداشب حالت میزووون میزون باشه هاااا!!!کادوتم اماده کننن من برم لیسته مهموناموبچکم کسی ازقلم نیوفتاده باشه...

همینطورکه میرفت سمته دریهوایستادوبرگشت سمته مارال

_میگم فردینوفرزینوخودم دعوت کنم یاخودت اوکیشون میکنی؟

بااومدنه اسمه فردین رنگش پرید...سرفش گرفته بود...همینجوریشم برافرداشب حالوحوصله ای نداشت...حالااگه قراربودفردینم بیادکه دیگه هیچی...

روش نمیشدبخوادحتی برایه لحظه هم توچشاش نگاه کنه...

دلش میخواست زمین دهن بازکنه وبره توزمین..

_هووی مارال باتوامااا!! _...حالا..حالاواجبه اوناهم باشن؟؟؟ مینوچشاشوریزکردومشکوک نگاش کرد

_یعنی چی؟چرانباشن؟؟ مارال ابه دهنشوبه زورقورت داد..داشت مینوروبه شک مینداخت..سریع سعی کردیه جوری ماسمالی کنه

_هیچ..هیچیی..همینجوری گفتم... مینوبرگشتواومدنشست کنارش..

_مارال یه سوال دارم...خیلی ذهنمودرگیرکرده...بپرسم؟؟ مارال لبایه خشکشوباسرزبون ترکرد

_بپرس

مینوچشاشوریزکردوخیره شدبه مارال

_میگم تووفردین...مشکلی پیش اومده بینتون؟ مارال فوری نگاش کرد_چ..چی؟

_ازاون شبی که بافردین رفتی مهمونی...من نفهمیدم کی برگشتی خونه...خوابم برد...مسعودم حتی اونشب خونه نیومد...گفتم شایدمشکلی بینه تووفردین پیش اومده...اخه حس میکنم یه جوری شدی... مارال سریع گفت _نه..نه..هیچی نشده..من که بهت گفتم..اون شب که برگشتم خونه...ازبس خسته بودم سریع خوابیدم...صبح که باصدایه بارون بیدارشدم..گفتم یه خورده برم زیرش راه برم...بعدشم که خودت میدونی..وقتی برگشتمم توهنوزخواب بودی کسی هم خونه نبود...همه چی فقط همین بود...اونشبم هیچی نشدهیچی

مارال اون روزکه توبارون برگشته بودخونه وقتی دیدکسی خونه نیستومینوهم خوابه یه راست رفته بودتواتاقش....تمامه طوله راهوگریه کرده بودوحتی چشاشم درست جایی رونمیدین...به زورخوابش برده بود....وقتی هم بیدارشده بودمینوروبالاسرش دید...گلوش دردمیکردوسرش گیج میرفت....وقتی دیدمینوازکی اومدنش خبرنداره تصمیم گرفت حقیقتوبهش نگه ویه دروغی سرهم کنه وبهش بگه...واولین چیزی هم که یادش اومده بودوگفته بود...اینکه شب برگشته خونه وصبح توبارون پیاده روی کرده وسرماخورده...سرماخوردگیشم اونقدری شدیدبودکه مینوحرفشوباورکنه...

مینوباتعجب نگاش کرد

_وا حالامگه من چی گفتم که اینقدرتاکیدمیکنی هیچی نشده...خیله خب حالاکه اینطوره پس خودت فردینودعوت کن..من برم دیگه..

_نه

با نه ی بلندی گفت مینوباتعجب نگاش کرد

_چته تو؟،چی نه؟

داشت گریش میگرفت...نمیدونست چیکارکنه وچی بگه....

به زورجلوگریشوگرفت

_هی..هیچی..بروخودت بهش زنگ بزن من..من حالم خوب نیست..بروبیرون تااستراحت کنم...اینوگفتومهلته حرف زدن به مینوندادورفت زیره پتو..

مینواخماش بردتوهم..دلیله این رفتاره مارالونمیفهمید...ولی میدونست مارال تاخودش چیزی رونخوادبگه هرچقدرم اسرارکنه هیچی بهش نمیگه...شونه ای بالاانداختورفت سمته در.... 

توآینه قدی به خودش نگاه کرد....دیگه اماده شده بود..صورته بیروحش زیره اون آرایش بهتربه نظرمیرسید...به اسرارمینوباهاش رفته بودآرایشگاه ومدله موهاشوآرایششواونجادرست کرده بود.....دستی به لباسش کشید ..یه ماکسیه بلنده مشکیه آستین حلقه ای..که ازرویه سینه تارویه رونش به صورته کج سنگکاری شده بوده...استرسواستراب یه لحظه تنهاش نمیذاشتن..میدونست فردینم ممکنه الان پایین باشه..روش

نمیشدبخوادنگاش کنه..امابایدعادی رفتارمیکرد..نبایدمیذاشت کسی بهش شک کنه.....دستاش میلرزیدباقدمایه لرزون ازپله هارفت پایین..تولدوقراربودتوویلایه پشته باغ بگیرن..چون فقط دوستایه مینوومسعوداومده بودن..وبه اسراره مینوملک خانوم ویلاروبراشون آماده کرده بود...یه نفسه عمیق کشیدورفت سمته ویلا...

همین که خواست بره داخل سینه به سینه ی مسعود شد...قبل ازخودش نگاش به تیپش افتاد..مثله همیشه خوشتیپوجذاب شده بود..یه پیرهنه مردونه ی سفیدوکت وشلواره جذبه سورمه ای ویه پاپیونه سورمه ای...موهاشوبه حالته کج فرستاده بودبالا...بویه عطره کاپیتان پلاکش پیچیده بودتودماغش..وباعث شدسرفش بگیره..خودشوکشیدعقب

مسعودبااخم نگاش کرد..

_داشتم میومدم دنبالت...چرااینقدردیرکردی،؟ همینکه سرفش قطع شدباصدایه گرفتش گفت_حالم خوب نبود...یکم استراحت کردم تابهترشم...حالاهم بااجازت میخوام برم داخل..مسعودنگاهی بیتفاوت به سرتاپاش انداختورفت کنارتامارال ردبشه..بعدم خودش پشته سرش راه افتاد...

همه وسط بودن...حتی یه لحظه هم به خودشون استراحت نمیدادن...مینوهم باذوق نگاشون میکردوگاهی هم خودش میرفت وسطوهمراهیشون میکرد...چندباری هم اومدتابلکه مارالوببره وسط ولی مارال بایه بهونه ای دکش میکرد.....بویه عطرایه مختلف توهم قاطی شده بودوباعث میشددم به دقیقه سرفش بگیره...

سرفش قطع شد..یه نفسه عمیق کشید...همیشه ازسرماخوردگی متنفربود...بایه سرمایه کوچیک گلوش دردمیگرفتویه سرماخوردگیه شدیدمیومدسراغش...

تکیه دادبه صندلیشوبه آهنگه درحاله پخش گوش سپرد...

"امادوسم نداری"

"تادلتنگ میشم توکمرنگ میشی"

"تاتنهامیشم تودلتنگ میشی" میای دستامویواش میگیری"

"تااروم میشم...میذاری میــــری"

"توکه بدنیستی مگه مجبوری"

"بهم دل بستی چرامغروری"

"هنوزتکلیفم باتوروشن نیست"

"ولی عشقه توکسی جزمن نیــــست"

ساعت نزدیکایه یازده بود...ولی خبری ازفردین نبود..استرس داشت...قلبش عجیب تندتندمیزد...

"بااینکه بیقراری سربه سرم میزاری"

"امادوسم نداری... امادوسم نداری"

"عاشقتم میدونی میخوام پیشم بمونی"

"بااینکه مهربونی امادوسم نــــداری"

"بااینکه بیقراری سربه سرم میزاری"

"امادوســــم نداری...امادوسم نداری"

"عاشقتم میدونی میخوام پیشم بمونی"

"بااینکه مهربونی امادوسم نــــداری"

خداخدامیکرداین یکی دوساعتم هرچه زودترتموم بشه وفردین نیاد....

تادلتنگ میشم توکمرنگ میشی" "تاتنهامیشم تودلتنگ میشی" میای دستامویواش میگیری"

"تااروم میشم...میذاری میــــری"

"توکه بدنیستی مگه مجبوری"

"بهم دل بستی چرامغروری" ری"

"هنوزتکلیفم باتوروشن نیست" ولی عشقه توکسی جزمن نیــــست"

به دختروپسرایه که وسط بودن نگاه کرد...بعضیاشون تنهایی میرقصیدنوبعضیایه دیگشونم باخنده وشادی دونفری باهم میرقصیدن...

"بااینکه بیقراری سربه سرم میزاری"

"امادوسم نداری... امادوسم نداری"

"عاشقتم میدونی میخوام پیشم بمونی"

"بااینکه مهربونی امادوسم نــــداری"

"بااینکه بیقراری سربه سرم میزاری" امادوسم نداری... امادوسم نداری"

"عاشقتم میدونی میخوام پیشم بمونی"

"بااینکه مهربونی امادوسم نــــداری"

)مهدی مقدم/امادوسم نداری(

داشت دلش ضعف میرفت...نهاره درستوحسابی نخورده بود...باصدایه مینوکه همه روبه شام دعوت کردسریع بلندشد..

    پشته کفشش پاشومیزدوازاین بابت داشت اذیت میشدونمیتونست درست توشون راه بره...برایه همینم تصمیم گرفت بره تواتاقشوکفشاشوعوض کنه...

    اصلاحالوحوصله ی بیرون رفتنونداشت..ولی به اسرارفرزین آماده شده بودتاباهاش بیاد..ولی بعدم که باخودش فکرمیکردمیدیدواقعا برایه عوض کردنه روحیش به یه مهمونی احتیاج داشت تابتونه دوربشه ازاونهمه دغدغه ی فکری...به خودش که نمیدونست دروغ بگه بیشتربخاطره دیدنه مارال اومده بود...مارالی که شده بودآرامشش...

    فرزین زودترازفردین رفت داخلوفردینم همینکه ماشینوپارک کردرفت سمته ویلا...

    دستش رودستگیره بودهمینکه دروبازکردخیره شدتودوجفت چشمه سبزومعصوم که غافلگیرومات نگاش میکرد...

    مارال هول شده بود....فوری نگاشوازش گرفت..گوشه لبشوگزید..باصدایه مسعودهولترشدوانگارقلبش هوری ریخت پایین...

    دستاشوبرده بودتوجیبشوخیلی خونسردنگاشودوخته بودبه فردین...یه لبخنده کجکی زدورفت سمتشون جفته مارال ایستاد

    _به به ببین کی اینجاس...فردین خان...چرادمه دروایسادی بفرماداخل...

    مارال فوری ازجلویه دررفت کنار...استرسش هرلحظه بیشترازپیش میشد...

    ازفردین حسابی دلگیروعصبانی بود...

    فردین اخماش غلیظ بودونگاهش پرازحرص..لبخنده یه وریه مسعودبیشترحرصیش میکرد..

    مارال خشکش زده بود..به طوره عجیبی احساسه گرمامیکرد....

    مسعودجلویه چشمه فردین دسته مارالوگرفتوبی توجه به خواسته ی مارال پشته سره خودش بردش به سمته سالن...

    مارال ازاین حرکته یهویی مسعودجاخورده بودووقت برای تقلاکردن نداشت...

    فردین اخماشوغلیظترکردودندوناشوباحرص رویه هم فشارمیداد...راه افتادسمته سالنه پذیرایی....

    همه سره میزاشون نشسته بودن وگارسوناغذاهارویکی یکی پخش میکردن بینشون..

    سره یکی ازمیزادوتاصندلی خالی بود..مسعودرفت سمتشونشستومارالم مجبورکردکه بشینه کنارش..فردین کاملازیره نظرشون داشت...بیشتره حرصی که میخوردبخاطره مارال بود..نمیدونست چراهیچ مخالفتی باکارایه مسعودنمیکنه..دمه درحتی یه سلامه خشکوخالی هم بهش نکرده بود..حدس میزددلیله این کاراش چی باشه...

    دست به سینه نشسته بودوبااخم به میزخیره بود..میدونست چراالان مسعودکنارش نشسته...برایه اینکه فردین بهش نزدیکه نشه یایجوری حرصشوازطریق دربیاره...هنوزتویه نفرته ناتمومه مسعودبه فردین گم بود..به مسعودنگاه کردخیلی ریلکس نشسته بوددرست برعکسه مارال که دل تودلش نبود

    _چرااینکاروکردی؟؟شایدمن میخواستم یه جادیگه بشینم..مسعودبدونه اینکه نگاش کنه گفت

    _مثلاکجا؟؟لابدتوبغله فردین؟؟     مارال باحرص نگاش کرد     _اصلابه توچه؟؟ها؟؟     مسعودیه لبخنده کجکی زد

    _من فقط دارم به وظیفم عمل میکنم..

    _میشه بپرسم چه وظیفه ای؟؟؟ مسعودتکیه دادبه صندلیش

    _یادم میادخاله طلابهم گفت چشم ازدخترم برندار..

    باحرص روشوبرگردوندوبه پیتزایه روبه روش خیره شد..به کل اشتهاشم ازبین رفته بود..نگاش رفت سمته صحفه ی گوشیش که رویه میزبودیه لحظه صحفش خاموش روشن شد..خواست بی اهمیت خاموشش کنه که نگاش افتادبه اسمه فرستنده..سریع گوشیوبرداشتوپیاموبازکرد...."مارال اگه تایه دقیقه ی دیگه ازکناره پسرخاله ی عزیزت بلندنشی کاری میکنم که ازکنارش نشستن پشیمون شی"

    مارال آبه دهنشوبه زورقورت دادونگاشواطراف چرخوند..خبری ازفردین نبود..یه نگاهی به مسعودانداخت که باغذاش درگیربود..اصلاحوصله ی یه دردسره جدیدونداشت...نمیدونست بایدبلندشه یابشینه...اشتهایی که براش نمونده بود..برایه همینم تدرجیح دادبلندشه...

    مسعودنگاش کرد

    _کجا؟؟؟ کلافه نفسشودادبیرون

    _دستشویی...میخوای بلندشوبیاباهام بیا

    مسعودخندش گرفت..اماچیزی به رویه خودش نیاورد..

    راه افتادسمته دستشویه طبقه ی بالا..ویلایه پشته باغم یه ویلایه کاملاجداگونه بود...باهمون طرحه ویلایه اصلی..ولی کمی کوچیکتر..بایه سری تغییرات..

    پارچه روی میزوبرداشتوپره آب کردوتاته سرکشید..ازپنجره به بیرون خیره شده بود...باصدایه دره گوشش خشکش زد..

    _آفرین به تودختره حرف گوش کن...مارال آبه دهنشوبه زورقورت دادوفوری برگشت سمتش چندقدم رفت عقب..فردین یه ابروشوانداخت بالاویه لبخنده کجکی زدودوقدم رفت جلو..

    _من حس میکنم داری ازفرارمیکنی...یانه...واقعاداری ازم فرارمیکنی؟؟

    مارال انگارداشت زیره نگاهه خیره ی فردین ذوب میشد..اصلانمیتونست مستقیم توچشاش نگاه کنه...

    _سواله من جواب نداره خانوم؟ مارال یه نگاهه حرصی بهش انداختوخواست ازکنارش ردبشه که فردین دستشوگرفت..

    _الان بااین بی محلیات میخوای چیوثابت کنی؟؟     مارال همونطوری که تقلامیکردستشوازادکنه باحرص گفت     _ول کن دستمو

    _تاجوابموندادی هیچ جانمیری.. مارال نگاهه پرازحرصی بهش انداخت

    _جوابه چی؟؟چی بگم؟؟انتظارنداری که الان بیام دستموبندازم گردنتوبهت بگم خوش اومدی عشقم؟ فردین اخماشوبردتوهم..دیگه کاملافهمیده بوددلیله این رفتاره مارال چیه..بالحنی جدیواروم گفت

    _نه مثله اینکه یه چیزی هم الان بدهکارت شدم؟ تاخواست ادامه ی حرفشوبزنه مارال سریع گفت

    _آره بدهکاری بدهکاری چون بدبختم کردی بدکاری چون جلومونگرفتی

بدهکاری چون میدونستی هیچی حالیم نیستوکارام دسته خودمونیست بازم کاری نکردی..اصلاچرامنوبردی به اون ویلایه لعنیت؟

فردین بااخمایه غلیظوعصبانیت نگاش کردوچندقدم رفت جلومارال سریع رفت عقب پشتش خوردبه دیوار...آبه دهنشوبه زورقورت دادازنگاهه عصبیه فردین ترسیده بود فردین بالحنی که سعی داشت عصبانیتشوکنترل کنه گفت

_جوری حرف نزن که خودتوبیگناه ومنوگناهکارکنی..میگی چرابردمت ویلا؟انتظارداشتی تواون وعضیت توروبااون حالی که داشتی کجامیبردم؟میاوردمت خونتون؟؟میگفتم بفرماییداینم دخترتون..فقط یکم زیادی روی کرده تو خوردن مواظبش باشین..میگی چراجلوتونگرفتم؟؟مگه اون موقعه توچیزی یادت هس که میگی من سعی نکردم جلوتوبگیرم؟

مارال سرشوانداخت پایین اشکاش یکی یکی ازرویه گونش سرمیخوردنومیوفتادن پایین..به فردین حق میداد..تقصیرکاره اصلی خودش بودونمیتونست فقط فردین مجازات کنه..

فردین نگاشورویه مارال چرخوند..آسمونه ابریه نگاهشوکه میدیددلش میسوخت براش...بدونه لحظه ای فکرکردن فوری کشیدش توآغوشش..مارال هیچ تقلایی نکرد..خودشم نمیدونست چرا...امامیدونست این آغوش الان ازصدتامسکنم براش بهتره..سرشوبه سینه ی فردین چسبوند..بوی عطرش حسه خوبیوبهش منتقل میکرد...

_مارال ازچی میترسی؟؟منکه کنارتم...

مارال چقدرمحتاجه شنیدنه همین چندکلمه از زبونه فردین بود...میدونست فردین حرفیوبزنه سرش

میمونه...میدونست فردین اونقدری مردهس که تاآخرش پاش بمونه...ولی...یه حسی تهه قلبش میگفت این موندن این حرفا هیچ کدومش موندنی نیس...واین حس چقدرآزارش میداد...

فردین مارالوازخودش جداکرد..صورتشوبادستاش قاب گرفت وهمونطوری که باسرانگشت اشکاشوپاک میکردگفت _میدونی که رمانتیک بازی بلدنیستم نازکشیدنم همینطور...ولی اینوهم میدونی که اگه حرفی بزنم پاش میمونم..اگه میگم پشتتم یعنی پشتتم..تاوقتی من کنارتم نمیخوام ازچیزی بترسی...

مارال چقدراین ارامشی که باحرفایه فردین میگرفتودوس داشت...

_یعنی...یعنی همیشه هستی دیگه؟....

فردین نگاشودوخت تواون دوتاچشمه معصوموپاکی که پراب شده بودن..دوس نداشت حرفیوبزنه که نتونه سرش بمونه..دوس نداشت قولیوبده که نتونه بهش عمل کنه...ولی دوست داشت بهش بگه بگه که باهاش میمونه ونمیذاره اتفاقی براش بیوفته...

_ببین مارال..من.. نمیخوام قولی بدم که نتونم بهش عمل کنم..ولی..مطمعن باش تاجایی که میتونمودرتوانمه باشم...باشمونذارم اذیت شی...

مارال چقدردوس داشت کناره این حرفا...یه چیزه دیگه که خیلی وقته منتظره شنیدنشه روبشنوه...کلمه ای که تاحالاحتی یبارم ازفردین نشنیده بود..."دوست دارم.." واقعامحتاجه شنیدنه این کلمه بود....باصدایه فردین ازفکراومدبیرون...

_خب سکینه خانوم تونستم متقاعدت کنم یانه؟ مارال نگاش اتیشی شد..وچقدرازدیدنه این چشایه بامزه ای که الان روبه روش بودنواتیش میباریدازشون لذت میبرد....

نگاش افتادرولباش..که باحرص جمعشون کرده بود..مارال خواست چیزی بگه امافردین مانعش شد.....

بعدازچندلحظه فردین سرشوبردعقبو نگاهی به مارال انداختباشیطنت یه چشمک بهش زد

_ماکه کارمون تموم شد...بریم دیگه..دستاشوبردتوجیبشوعقب عقب رفت..

عینه پسربچه هایی که یه کاره بدکردنومیخوان یه جوری اززیرش دربرن.. مارال اول خجالت میکشیدولی بعدکه این حرکته فردینودیدباحرص نگاش کرد _یعنی فردین کشتمتتتت فردین باخنده گفت

_اوه اوه سکینه ارامشتوحفظ کن گلم

مارال همونطوری که میخواست کفششوازپاش دربیاره گفت

_حالاوایساارامشوالان حالیت میکنم فردین باخنده سریع رفت سمته پله ها...

مارال باخنده سری تکون دادورفت پایین...

مینوجلویه کیکش وایساده بودوباذوق داشت نگاش میکرد...مارال کنارش ایساد..الان یه حسه دیگه داشت...یه حسه خوب...

مینوصداشوصاف کردوروبه مهمونا گفت

_خبببب خببب سااااکت حالا نوبتی هم باشه نوبته کیکهههه...البتههه ازالان گفته باشمااا فقط کسایی که کادو دادن کیکم گیرشون میاد!بقیه بیخودی دلشونوصابون نزنن..

همه به این حرفش خندیدن... فرزین ازوسطه جمع اومدبیرون ویه لبخنده شیطنت امیززد _والامن فکرکردم خودم کادوهم که اومدم!!براهمینم کادونیاوردم!حالاتکلیفم چیه؟؟ مینویه پشته چشم نازک کرد

_هیچی یه گوشه میشینی کیک خوردنه بقیه رومیبینی تاتوباشی ازاین فکرانکنی!!!

همه دوباره زدن زیره خنده...مارال یه لبخنده شیطنت امیززدوروبه مینوگفت

_نه این چه کاریه!! من یه فکره دیگه دارم!!چاقوروبدیم فرزین تابره وسط برامون رقصه چاقوانجام بده!اینجوری هم کادوشوداده هم ازکیک بی نصیب نمیمونه!!

فرزین چشاشودرشت کردوباحرص به مارال نگاه کرد

_داااارم برااات بدممم دارم برات! مارال یه لبخنده کجکی زدبهش

_فقط سفت بگیرش در نره!!

مینوبقیه خندیدنورفتن سراغ بریدنه کیک...

پایان قسمت بیستوهشتم رمان سرانجام یک شرط.