"توهمه ی عمرمثله توروندیدم یه جورایی خاطرت عزیزه عزیزم     ازدیدنه توسیرنمیشه چشمه من به تونگاه میکنم     توچشایه تویه جادویه خاصی هست تونگاهه تو     انگاریه احساسی هست غمه دنیاروفراموش میکنم     وقتی به تونگاه میکنم توهمه ی عمرمثله توروندیدم     یه جورایی خاطرت عزیزه عزیزم ازدیدن توسیرنمیشه     چشمه من به تونگاه میکنم"

    مارال بالبخندوبادقت به اهنگ گوش میدادوبه فردین نگاه میکرد..وقتی نگاهه خیره ی فردینوروخودش میدیدهیجانش بیشترمیشد...اصلافکرنمیکردفردین صداش اینقدرخوب باشه..

برای خواندن بقیه قسمت بیستوهفتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


وقتی که نزدیکم به توانگاردلم میلرزه هردفعه صدبار

"واسه ی حسی که به تودارم به تونگاه میکنم     عزیزه جونم نامهربونم گوشه ی چشمی به این دله خونم     واسه ی حسی که به تودارم به تونگاه میکنم"     صدایه یاسمینودره گوشش شنید

    _هوی مارال میگم فکرشم نمیکردم این آق فردینت اینقدرصداشوگیتارزندش خوب باشه هاا ایوول بابا مارال لبخندزدوچیزی نگفت...

    "آرومه جونم بدونه تودیگه نمیتونم"

    "بخداخستس این دله خونم بدونه تودیگه نمیتونم نمیتونم"     آرومه جونم بدونه تودیگه نمیتونم

    بخداخستس این دله خونم بدونه تودیگه نمیتونم نمیتونم....

    تمامه مدت نگاش به مارال بود..خودشم نمیدونست چرانمیتونه ازش چشم برداره..تمومه احساسشوریخته بودتوصداشواهنگی که میخوند..

    به هوایه توتازه میشه حاله من     وقتی که هستی تازه میشه احواله من

    تورودوست دارم تاابدکنارم باش به تونگاه میکنم

    نمیدونست چرااین اهنگوانتخاب کرده برایه خوندن..ولی حس میکرددقیقاداره ازحالووهوای خودش میخونه..

""توهمه ی عمرمثله توروندیدم یه جورایی خاطرت عزیزه عزیزم ازدیدنه توسیرنمیشه چشمه من به تونگاه میکنم ""آرومه جونم بدونه تودیگه نمیتونم""

""بخداخستس این دله خونم""

""بدونه تودیگه نمیتونم..نمیتونم""

""آرومه جونم بدونه تودیگه نمیتونم""

""بخداخستس این دله خونم""

""بدونه تودیگه نمیتونم..نمیتونم"".....

همگی براش دستوسوت زدن...مارال بالبخندنگاش میکرد...چقدراحساسه خوبی باتک تکه کلماتی که ازدهنه فردین خارج میشدپیدامیکرد..

همگی اسرارداشتن که دوباره براشون بخونه..ولی فردین گیتاروگذاشت روصندلیه سریع رفت پایین...

مارال خواست بره دنبالش که یاسمین صداش زد..

_مارال سرشوبرگردوندسمتش

_جانم؟ یاسمین همینطورکه صفحه گوشیشوبازمیکردگفت

_من دیگه میخوام برم گفتم تاقبل ازرفتنم شمارتوازت بگیرم..مارال یه لبخندزد..یاسمین دختره خوبوبامزه ای بود..ازش خوشش اومده بودودوسش داشت..شمارشوبهش داد..یاسمین چشمش افتادبه گردنبنده مارال

_ماری خانوم اون چیه گردنت؟؟چنددقیقه پیش نبودش گردنت که؟؟ مارال باذوق به گردنبندش نگاه کردوهمه چیوبرایه یاسمین تعریف کرد..

_ووواووو چه جلتنمنیه این فردین!!راستییی ازطرفه منم بهش بگوعالیییی گیتازدی واقعا من یکی که خوشم اومد!!

مارال یه تشکرکردوبعدشم ازهم خداحافظی کردن....

گارسونامشغوله پذیرایی بودن...یکی ازگارسونااومدکناره مارال..سینیی که توش چندتالیوان شربته قرمزرنگ که تانصفه پرشده بودن روگرفت جلوش..مارال حسابی تشنش شده بود..سریع یه لیوانشوبرداشتوبدونه معطلی تاته سرکشید...فرزین بادیدنه این صحنه سریع اومدکنارش..

_واای دختروومیدونی این چی بودکه خوردی؟،مارال ازتلخیه اون مایعه قرمزرنگ اخماش رفت توهم.....

_نه..نه..مگه چی ب....تافرزین خواست چیزی بگه خودش فهمیدکه چیکارکرده واونی که خورده چی بوده...برایه اولین باربودکه نوشیدنی غیر مجاز میخورد..برایه همین بدجورروش تاثیرداشت میذاشت..فرزین بانگرانی نگاش کرد..سرش داشت گیج میرفت..فرزین کمکش کردتاببرتش پایین..

فردین بادیدنشون اومدکنارشون..فرزین سریع همه چیوبراش توضیح داد... کم کم تاثیراته نوشیدنی غیر مجاز داشتن خودشونو روش نشون میدادن..فردین باحرص به فرزین نگاه کرد

_ای خدا فرزین من به توچی بگم اخه؟مگه توبرگه چغندربودی؟؟چراکاری نکردی؟بهش میگفتی اونی که میخوادبخوره چیه

فرزین اخماش بردتوهم..نگرانه مارال بود..

_خب من چیکارکنم؟؟بخداتااومدم بهش بگم همه روتاته سرکشید!

چیکارش کنیم الان؟ببریمش خونشون؟؟ فردین عصبی نگاش کرد

_خومن اینوبااین وعضش ببرم خونشون چی بگم؟؟بگم دخترتون.....

گوشه لبشوگزیدوادامه ندادحرفش رو

مارال سرشوگذاشته بودرومیز..انگارصداهایه دوروبرش براش کاملانامفهوم بودن...

فردین کلافه دستی توموهاش کشید..چنددقیقه ای گذشته بودوهزیون گفتنایه مارالم داشت شروع میشد..مهموناهمگی دیگه داشتن میرفتن...

فردین روبه فرزین گفت

_من مارالومیبرم ویلا...تاحالش اومدسره جاش میبرمش خونشون.. فرزین باتعجب نگاش کرد..

_میبریش ویلا؟شایدراضی نباشه..

_الان به نظرت راهه دیگه ای هم داریم؟؟تاصبح که نمیشه اینجاموند..بااین وعضش خونشونم که نمیتونه بره..پس فقط یه راه میمونه که اونم اینکه ببرمش ویلاتااوکی که شدبرشگردونم..

فرزین سری تکون دادوچیزی نگفت..

مارالوگذاشت توماشین...باصدایه فرزین برگشتونگاش کرد..

_منم باهات بیام؟؟

_نه توبروخونه..منم زودی میام

فرزین خداحافظیه زیره لبی کردورفت سمته ماشینه خودش..

مارال خوابش برده بود...ماشینوبردتوویلا....

آروم گذاشتش روتخت...چندلحظه بهش خیره شد..چقدرصورتش توخواب معصوم شده بود...نمیدونست چرانمیتونه دل ازدیدنش بکنه..نگاش سرخوردرولباش...فاصله ی زیادی باهاش نداشت...دلش میخواست برای یه بارم که شده طعمه این لباروبچشه...بهش نزدیکترشد..فقط یه میلیمترباهاش فاصله داشت..ولی باتکون خوردنه مارال سریع رفت عقب..

مارال چشاشوبازکرد...هنوزسرگیجه داشت...نگاش افتادروفردین...هیچی یادش نمیومد..اینکه چرا الان اینجاست...چشاشوروهم فشاردادتابلکه یه چیزی به خاطربیاره...کم کم داشت یادش میومد...گلوش خشک خشک شده بود..

فردین انگارمتوجه ی تشنگیش شده بود..بدونه اینکه حرفی به مارال بزنه ازاتاق رفت بیرون...کلافه دستشوکشیدتوموهاشویه نفسشوباصدا دادبیرون...داشت باخودش فکرمیکراگرمارال بیدارنمیشد..چه اتفاقی میخواست بیوفته؟..ازکاره خودش پشیمون بودوتودلش خداروشکرکه بهش نزدیک نشده...نمیدونست چرااین دختراینقدربراش عزیزه که به خودش اجازه ی نزدیکیه بهشونمیتونه بده.. 

رفت و با یک لیوان آب برگشت ونشست کنارش...مارال سعی کردبشینه...خواست لیوانوازفردین بگیره..ولی فردین که متوجه ی بیحالیش بودخودش لیوانواوردبالاوبه لباش نزدیک کرد...مارال تااخرآب

وخورد..لیوانوکنارگذاشت مارال سرشوتکیه دادبه پشته تخت...خواست بلند شه که مارال مچ دستش رو گرفت.....روش رو برگردوندو بهش نگاه کرد

_چیزی میخوای؟؟!! اما مارال چیزی نگفت و توسکوت بهش خیره بود

یه چیزی توچشاش بود که باعث میشد نتونه نگاش رو ازش بگیره....همونطورکه به هم خیره بودن مارال اروم و کشیده گفت:فردین؟؟میشه پیشم بمونی؟؟....میخوام امشب کنارم باشی....

فردین که متوجه شده بود مارال هنوز حالش سرجاش نیومده گفت:

_مارال تو حالت خوب نیست بهتره دیگه بخوابی تایکم بهترشی.. ومچ دستشو ازاد کرد و خواست بره که مارال باز دستش و گرفت

_نه حالم خوبه میخوام کنارم باشی.....بی تو خوابم نمیبره...اینوگفتوتکیشوازتخت گرفت..فردین که وضعیت رو اینجوری دید کلافه شد و گفت:

_مارال تو الان تو حاله خودت نیستی و نمیفهمی چی میگی...بعداً که یادت بیاد از این حرفات پشیمون میشی....

اما مارال بیتوجه به اون خودش و کشید جلوتر و فردین رفت عقب تر اما مارال باز اومد جلوترو فردین چشمش افتاد به لباش اما بازهم سرش و تکون داد و سعی کرد مارال و پس بزنه اما مارال با سماجت فاصله شون و به حداقل رسوند.....

فردین اخماش رو کشید توهم..نمیخواست اتفاقی بیوفته..

مارال لبخندی زد بهش..نگاهش رو از مارال گرفت میترسیدنتونه مقاومت کنه..

ازاونهمه نزدیکی انگار کنترلی نداشت روی خودش..

مارال سرش رو گذاشت رو شونه ی فردین..

داغ شده بود..کمی جابه جا شد؛مارال خیره نگاش کرد..

_تاحالاگفته بودم چقدردوست دارم؟

بااین حرف مارال انگار جاخورد...نگاش رواوردبالاومات چشماش شد..؛ نگاش رو همه جای صورتش چرخوندورولباش خیره موند..

خواست چیزی بگه که حرفش نیومده قطع شدودستای مارال دورش حلقه شد...

  ******

ماشینوجلویه خونه پارک کرد...یه نگاهی به خونه ی روبه روش انداخت..یه خونه باغه قدیمی بودکه درختایه سربه فلک کشیدش ازبیرون پیدابودن..یه پوزخندنشست گوشه ی لبش..یادش اومد..اینکه اون همیشه عاشقه یه همچین خونه هایی بود..رفت سمته دروزنگوزد..باصدایه تیکه بازشدنه در رفت داخل..یه خونه ویلایی بزرگ..یه مسیره سنگ کاری شده که یه راست میرفت سمته ویلا..هردوطرفه مسیرپربودازدرخت..تویه یه طرف ازباغ یه آلاچیقه بزرگ بودکه درختادورتادورشواحاطه کرده بودن..توآلاچیق بود..دونفرم کنارش..طرفه دیگه ی باغ بینه درختاشبیه یه پارک بود..دوتاتاب ویه الاکلنگ وسرسره..یه مردچهارشونه ی هیکلی که کت شلواره مشکی تنش بودوصورته کاملاجدی ای داشت اومدسمتش..

_سلام خوش اومدید...آقامنتظرتونن بفرمایید..اینوگفتوجلوترازفردین راه افتادسمته الاچیق..صدای شرشره آبی که تویه حوض سرازیربودبه فضایه باغ حالوهوایه ی دیگه ای داده بود....

هنوزم مثله گذشته هاش خوشتیپوشیک پوش بود..موهایه جوگندمیش وروبه بالازده بود..تونگاهه عسلیش برقه خاصی بود..هیچوقت هیچ چیزی رونمیشدازچشاش خوند..چه خوشحالیشوچه ناراحتیشو...وفردینم تواین مورددقیقا به خودش رفته بود..یه لبخندرولباش بودکه بانزدیکترشدنه فردین پررنگترشد..فردین دستاشوبرده بودتوجیبشوبدونه هیچ احساسی باتمامه جدیتش بانگاهه شیشه ای وسردش خیره شدتوچشاش...

چقدردلش میخواست فردینوبکشه توآغوشش..

_بشین پسرم

فردین ازاین حرفش یه پوزخندزد..پوزخندی که پدرشم متوجهش شد.."پسرم" کلمه ای که یه روزی آرزویه شنیدنشواززبونه پدرش داشت.... 

    _حرفتوبگو..چرامیخواستی منوببینی؟؟

فرزان خان ازاین لحنه خشکوجدیه فردین لبخندش محوشد..

    _بشین تابهت بگم...میخوام باهات حرف بزنم..

    فردین بابی میلی یه نگاه بهش انداختونشست روبه روش.. فرزان یه دورنگاشوتوصورته فردین

چرخوند...ازاینکه اینطوری سردوخشک زل زده بودبهش..قلبش به درداومد...بعدازچندتاسرفه نگاش دوخت توجفت چشایه فردین

    _خوبی؟؟ فردین باپوزخنده گوشه لبش نگاش کرد

    _یعنی چی الان؟؟میخوای بگی حاله من برات مهمه؟؟

    _این چه حرفیه پسرم...معلومه که مهمه..مگه میشه حاله تنهاپسرم که ازجونم عزیزتره مهم نباشه..فردین دیگه داشت کلافه میشد..

    _به من نگوپسرم..من پدری مثله توندارم..جوری هم وانمودنکن که مثلامن برات مهمم..بروسره اصله مطلب..چی میخوای؟؟

    فرزان خان سرشوانداخت زمین..نمیدونست بایدازکجاشروع کنه وچی بگه..بانگاهی که پشیمونیوناراحتی توش موج میزدنگاشودوخت به فردین

    _سالهاپیش عمویه من یعنی پدربزرگه تومنصورخان..بایکی ازدوستاش شریکی یه کارخونه روراه میندازن...اوایل کارخونه بروبیایه زیادی نداشت...بخاطره همینم شریکه منصورسهامشومیذاره

برافروش..منصورخان هرچی بهش میگفت کمه دیگه صبرکن تاکارخونه رونق بگیره..اون گوش نمیکرد...منصورکه نمیخواست کارخونه روباکسه دیگه شریک بشه تصمیم گرفت خودش سهامه رفیقشوبخره..

    ازاین اون قرض کردتابالاخره تونست نصفه سهامه دیگه روهم بخره..

    بعدازیه مدت کارخونه رونق گرفت...یه کارخونه ی بزرگه پردرامد...تااینکه منصورخان پدرمنوهم میبره توکارخونه تاوردسته خودش کارکنه وبتونه خرجه خودشوزنوبچشودربیاره....

    همه چی داشت به خوبی پیش میرفت..

    تااینکه.. نگاشودوخت به دستاش که رویه میزتوهم قفلشون کرده بود..نفسه عمیقش که پرازغم

بودودادبیرون...تااینکه پدرم منوچهرخان فکره خیانت میادتوسرش...به طمع میوفته..طمعه اینکه صاحبه نصفه کارخونه بشه...اینقدرخودشوبه این درواوندرزدتابالاخره

    باکمکه چندتاازسهامدارایه شرکت یه ورشکستگیه سوری راه میندازن...کارخونه ورشکست میشه..منصورمونده بودویه کارخونه ی ورشکسته وطلبکارایی که دست ازسرش برنمیداشتن...منوچهرطبقه نقشه ای که کشیده

بود..میره پیشه برادرش...بهش میگه اگرمیخوای ازاین وعضیت نجاتت بدم بایدنصفه کارخونه روبزنی به نامه من...منصورم که تواون اوضاع چاره ی دیگه ای نداشت...مجبوربه قبول کردنه شرطه برادرش شد....

    نصفه کارخونه رومیزنه به نامشومنوچهرم همه چیوبه رواله عادیش برمیگردونه...

    دوسه سالی میگذره...ویکی ازسهام داراکه بامنوچهرهم دست بودبامنوچهرسره یه موضوعی اختلاف پیدامیکنه....

    سره همین اختلاف میونشون بهم میخوره...

    یه روزتوکارخونه وقتی که باهم دعواشون شده بود..سهامداره راجبعه ورشکستگیه سوریه کارخونه حرف میزنه...وازقضامنصورخان که متوجه ی دعواشون شده بودمیادوهمه چیومیشنوه....

    اصلاباورش نمیشد..که برادرش کسی که فکرمیکردنزدیکترین کسشه بهش یه همچین خیانته بزرگی کرده باشه...

    هیچ مدرکی نداشت برایه اثباته اینکه منوچهرگولش زده وسرشوکلاه گذاشته..سهامداری که بامنوچهرمشکل پیداکرده بودمیادپیشه منصوروبهش میگه من میاموشهادت میدم که منوچهرچه کاری باتوکرده..ولی یه شرط دارم...شرطم اینه که پایه خودم گیرنشه وتوازمن شکایت نکنی...

    منصورشرطوقبول میکنه و...بالاخره باهرسختی ای که بودمنوچهروهمدستاشومیندازن زندانونصفه کارخونه روازش پس میگیرن....

    اونموقعه من خارج ازکشوربودم..تازه درسم تموم شده بودوازدنیابیخبربرگشتم ایران...وقتی فهمیدم پدرم زندانه واقعاشوکه شدم...رفتم زندان دیدنش...دلیله اینکه چرازندانه روازش پرسیدم...واون...دقیقا همه چیوبرعکسه حقیقته اصلیش برام تعریف کرد...خودشوبیگناه وعموموگناهکارجلوه داد...منم که ازهیچی خبرنداشتم همه ی حرفاشوباورکردم...بهم گفت میخوادازمنصورانتقام بگیره..وبه من تواینکارنیازداره...من اولش قبول نکردم..ولی اونقدرتوگوشم ازبدبودنوعموم خوندتابالاخره قانعه شدم که کمکش کنم....

    بهم گفتقدمه اولمون اینه که... یه جوری خودموتودله عموم جاکنم..بعدشم برم خواستگاریه تک دونه دخترش...اونقدری اونموقع ازعموم بدم میومدکه بخوام اینکاروکنم...

    فردین اخماشوبردتوهم...یه اخم غلیظ...بااین حرفش عصبی شده بود..بانگاهه پرازخشمش به پدرش نگاه کرد..

    _اونقدری پست بودی که بخاطره انتقامه پدرت یه دختروکه هیچی ازاین غضیه نمیدونسته روآیندشوسیاه کردی...منوکشوندی اینجاکه ازپست بودنوکثیف بودنت حرف بزنی؟؟خودم میدونم که جورادمی هستی پس نیازی نیست خودتم برام توضیح بدی..

تواونقدرپست بودی که بعده مرگه مادرم حاضرنشدی یباربیای دیدنه تنهاپسرت..هیچوقت باخودت نگفتی یه پسردارم..یه پسرکه بااتفاقایی که توزندگیش افتاده ممکنه دیگه اون معنیه سابقونداشته باشی براش...

    فرزان چشاشومحکم رویه هم فشارداد..پارچه آبوبرداشتولیوانشوپره آب کردوتااخرسرکشید..چقدرهضمه حرفایی که ازدهنه پسرش خارج میشدبراش سخت بود..نمیتونست بهش اجازه بده ندونسته راجبعش حرفی بزنه...بیگناه نبود.. 

    ولی گناهش گناهی نبودکه قابله بخشش نباشه...

    لیوانشوسفت تودستش فشرد..

    _توازهیچی خبرنداری..من نکشوندمت اینجاکه دروغ تحویلت بدم...اگه بعده اینهمه سال خواستم ببینمت بدون حتما حرفایه مهمی برایه گفتن داشتم..

    بذارهمه روبگم..تاوقتی حرفم تموم نشده هیچی نگووفقط گوش کن..بعدازتموم شدنه حرفام تصمیم باخودته..اینکه بخوای منوببخشی یااینکه بازم بادیده گذشته نگام کنی...

    فردین باپوزخندی که اومدرولبش حرفشوتودلش تکرارکرد"اینکه بخوای منوببخشی یابازم بادیده گذشته نگام کنی" "بخشش"اونم بخشش پدری که ازش نفرت داشت..."

    نگاشودوخت به پدرش تاادامه ی حرفاشوبزنه هرچندکه اون حرفابراش ارزشی نداشتوچیزی ازنفرتش کم نمیکرد...

    _همونجوری که پدرم گفته بودشد...اونقدری خودموبه عموم نزدیک کردم که شدم یکی ازسهامدارایه کارخونش...اون منومثله پدرم نمیدونست..ازبچگی براش عزیزبودم..منم قبل ازاون اتفاقادوسش داشتم...ولی باوجوده اتفاقایی که افتادوفکرانتقامی که پدرم توسرم انداختونفرتی که ازش تودلم به وجوداورده بوددیگه به چشمه اون عمویه مهربونی که یه زمانی دوسش داشتم نگاش نمیکردموهمه ی ابرازه علاقه دوست داشتنام به ظاهربود...

    بالاخره ازعموم دخترشوخواستگاری کردم...اولش هیچ علاقه نسبت به مرضیه نداشتم...ولی بعدازعقدمون کم کم شدهمه زندگیم...کسی که همه چیزموعوض کرد...فکرنمیکردم یه روزی برسه که تااین دوسش داشته باشم...

    فردین باحرص دندوناشوروهم فشارداد...ازفکره اینکه پدرش ازدوست داشتنه مادرش دروغ میگه عصبی شده بود..ولی حرفی نزد..بایدتاتموم شدنه حرفاش ساکت میموند...تابعدآبه پاکی روبریزه رودستش تااخره عمرچشمش نیوفته به چشش...

    فرزان لبشوباسرزبون ترکرد....

_تااینکه توبه دنیااومدی...بااومدنه توعشقم نسبت به مرضیه بیشترازپیش شد..بعدازبه دنیااومدنه توهمه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت..دیگه اون رده انتقام داشت تودلم کمرنگ میشد...که باازادشدنه پدرم اززندان..انگاریه بختک افتادروزندگیمون...

    هرچقدرکه پدرم رده انتقام تودلش پررنگ بود..تودله من داشت کمرنگ میشد...اونموقعه مرضیه تازه برادرشوازدست داده بود...برادری که یه پسرهم سنوساله توداشت ....فرزین.. ...اونروزازیادحالش خوب نبود...تنهابرادرشوازدست داده بودوروزایه بدی روسپری میکرد...مریض شد...بردمش زیره نظره بهترین دکترا...بعدازکلی دوادرمون حالش بهترشد...تواون موقعه هنوزبچه بودی...مادرتم هیچی ازبیماریشوبه رویه تونمیاورد...

    پدرم گفته بودقدمه دوم نفوذبه مرضیه هس...اینکه راضیش کنم باپدرش حرف بزنه تایه جوری کارخونه روبه اسمه مرضیه بزنه...چون میدونست مرضیه هیچوقت هیچیوبرایه خودش نمیخواست وبه محضه اینکه سنده کارخونه بخوره به اسمش کافی بودمن لب ترکنم که کارخونه روبه نامه من کنه...من بااینکارمخالف بودم..دیگه نمیخواستم ازمرضیه سوءاستفاده کنم...به پدرم گفتم اگرمیخوادکه انتقاممونوبگیریم ازراهه دیگه ای واردبشیم چون من نمیخوام ازمرضیه کسیکه هم زنم بودهم مادره بچم سوءاستفاده ای بکنم...ولی پدرم قبول نکرد...چون میدونست نمیتونه ازهیچ راهه دیگه انتقامشوبگیره وزهرشوبه منصوربریزه...اونقدررومخه من کارکردتابالاخره راضی شدم که خواستشوانجام بدم...ولی ازش مهلت خواستم...یه مدت دیگه دوربرم آفتابی نشدتامن کارموتموم کنم...

    به هردری زدم که یه جوری سربحثوباهاش بازکنم ولی دیدم نمیشه...نه اینکه نشه...نمیتونستم...انگاربرام غیرممکن بود..

    تااینکه پدرم منوچهرخان صبرش لبریزشدویه روزباتوپه پراومدخونمون...رفتیم تواتاق کارم که اونجاباهم حرف بزنیم...باعصبانیت بهم توپید که چراکاری که گفته روبراش انجام ندادم...هرچی گفتم نمیتونم نمیشه...گوشش بدهکارنبود...هرچی ازدهنش دراومدوبارم کرد...بهم گفت مثله اینکه یادت رفته برایه چی بامرضیه ازدواج کردی....قراره مااین بودکه توبامرضیه ازدواج کنی وازطریقه مرضیه به مالوامواله منصوردست

پیداکنیموانتقاممونوازش بگیریم...توهیچ علاقه ای به مرضیه نداری..پس بهتره کارتموم کنیوبیشترازاینم کشش ندی...

    تاخواستم دهن بازکنموبگم مرضیه شده همه زندگیم..باصدایه افتادنه سینیواستکانایه چای روزمین حرفم تودهنم ماسید..وقتی برگشتم دیدم مادرت تودرگاهه اتاق وایساده وبابهت وناباوری خیره شده بهمون...بااولین قطره ی اشکی که ازچشاش افتادحس کردم منم همراش ازچشاش افتادم....

    فردین یاده اونروزافتاد...همون روزی که اشکوتوچشایه مادرش دید..همون روزی که صدایه شکسته شدنه قلبه مادرشوشنید...چهره ی مادرش جلوش نقش بست...صورته مهربونشولبخنده شیرینش....

باصدایه فرزان نگاشودوخت بهش..

    _هرچی خواستم باهاش حرف بزنموهمه چیوبراش تعریف کنم نشد...اون حتی دیگه نمیخواست قیافموببینه...دیگه باهام حتی یه کلمه هم حرف نمیزد..خوردوخوراکش کم شده بود..درحدی که اصلابعضی روزاازصبح تاشبش هیچی نمیخورد...اگریادت باشه تواون روزاتورفته بودی شمال عمت میخواست ببینتت ومنم ازخدام بودکه توروبفرستم یه جایی ویه جوری بامادرت صبحت کنم..

یه لبخنده تلخ زد....

_نمیدونستم که توهم اونروزهمه چیوشنیدی...

تورفتی شمالویه روزبیشترم اونجانموندی...منم به هردری زدم که مادرتومتقاعدکنموبهش بفهمونم دوسش دارم...ولی اون...اونقدرناراحت بودکه...بیماریه چندسال پیشش برگشت سراغش....دکتراهمه قطعه امیدکرده بودن...مادرت بهم گفت دوتا خواسته بیشترازم نداره...اول اینکه تازندست دیگه نرم سمتش...چون بارارباردیدنم اون اتفاقاته تلخ براش زنده میشد...هرچی خواستم بهش ثابت کنم که ازاولش توقلبم جاداشته...نشد..دیرشده بود...وقتی برایه جبران نداشتم....مادرت یکی دوماه بیشترزنده نمیموند...

توچشاش یه حلقه اشک بسته بود...بیشترازاین انگارنمیدونست حرف بزنه...یاداوریه این خاطراته تلخ بدجوری شکنجش میدادن...ولی بایدتااخرحرفاشومیزدوبه فردین میفهموندکه اینهمه سال نبرتی که ازش داشته حقش نبوده...

_دومین خواستش..دومین خواستش این بودکه بعده مرگش توبدم به پدربزرگت منصورخان...ودیگه دورتم خط بکشم...مرضیه فکرمیکردمن واقعایکی مثله پدرمم....بخاطره همینم نمیخواست کناره توباشموتوبشی یکی مثله من...باهردوخواستش مخالفت کردم....چون هردوش برام غیره ممکن بود..ولی...بعدازگذشته چندهفته...وقتی دیدم مادرت کلاهیچ توجهی دیگه نسبت به من نداره کمترجلوش ظاهرشدم...کمتراومدم خونه...بهش حق میدادم..اینکه بخواداینجوری باهام برخوردکنه..بدجورشکسته بودمش...بعدازمرگش...خواستم دستتوبگیرموباخودم ببرمت خارج ازکشور...ولی....تودیگه نیومدی سمتم...رفتی که باپدربزرگت زندگی کنی....وقتی دیدم نسبت به من کشیش نداری...ترجیح دادم به خواسته ی مادرت عمل کنم....رفتم...ولی همیشه دورادورهواتوداشتم....همیشه مثله یه سایه پشتت بودم....اماتوازم نفرت داشتی درسته..میدونم تقصیرکارم...حق داری ازم متنفرباشی...ولی به حرفام فکرکن...شایدتونستی پدره پیرتودرک کنی...

بعدازسالهاکه برگشتم ایران فقط بخاطره توودیدنه تووگفتنه حرفایی که خربارهاخاک نشسته بودروشون توزیرزمینه دلم...

فردین بانگاهی که ناباوری توش موج میزدخیره شدبه پدری که اینهمه سال ازش نفرت داشت...نفرتی که حقش نبود...نفرتی که به اشتباه تودلش نسبت به پدرش نگه داشته بود...امانمیدونست چرانمیتونه این حرفاروباورکنه...باخودش می گفت اگرواقعیت داشتن حرفاش اینهمه سال صبرنمیکردوزودترازینابهمواقعیتومیگفت...

صندلیوکشیدعقبوبلندشد.._داستانه قشنگی بود...ولی ای کاش واقعیت داشت..

فرزان غمی که توچشاش بودایستادروبه رویه فردین...

پایان قسمت بیستوهفتم رمان سرانجام یک شرط.