_آره میثاق بیابریمممم اینقده دلم هوایه اونجاروکردهههه!هردوبانگاه هایه پرازالتماسشون به میثاق خیره شدن...میثاق تویه عالم دیگه بود..حرفاشونومیشنید..اماانگارحوصله ی معنی کردنشونونداشت..بدونه اینکه نگاشون کنه یاجوابی بهشون بده خیلی ریلکس میرفت سمته خونه..چنددقیقه گذشت..مارالومینوباقیافه های آویزون بدونه حرف به صندلی تکیه دادن..مارال ازپنجره به بیرون نگاه میکرد..که یهومتوجه ی تغییره مسیرشون شد..فوری تکیشوازصندلی گرفتوبه میثاق زل زد..مینوهم که تازه متوجه شده بودعینه بچه هادستاشومحکم کوبیدبهموباخوشحالی گفت
_ایول داداشه گلم میدونستم ناامیدممم نمیکنی کم کم داشتم بهت شک میکردم که توهمون میثاقه سابقی یانه!!
مارالم بالبخندگفت
_آق میثاقه دیگه لنگه نداره فدااش شممم
میثاق یه نگاه به
هردوشون انداختوبی حرف به رانندگیش ادامه داد..
برای خواندن بقیه قسمت بیستوپنجم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
هرسه پیاده شدن..نسیمه خنکی درحاله ورزیدن بود...زیادشلوغ نبود..تکاپورفتوامده مردمومیشددید..
سه تایی رفتن سمته آرامگاه..مارال بادقت همه جارودیدمیزدآخرین باری که اومده بوداینجارودقیق یادش نمیومد..همیشه حافظوشعراشوودوست داشت...شعرهای حافظ براش دل انگیزبودن..به قوله مینو"یه شیرازویه حافظیه" بعدازاینکه سه تایی فاتحه خوندنشون تموم شدبلندشدن..میثاق رومارال گفت _خب حافظ روهم که زیارت کردی حالابفرمابریم..هنوزاخمش روپیشونیش بود..
قبل ازاینکه مارال چیزی بگه مینوسریع گفت
_نههه کجااابریم ماکه تازه اومدیم!میگم نظرتون چیه یه سلفی باهم بگیریم؟؟ مارال بالبخندگفت _ع اره منم موافقم گفت
_اره منم موافقم
میثاق تاخواست چیزی بگه مارال دستشوکشیدودنباله خودش برد...
میثاق بیحرف کنارشون ایستاد..میثاق وسطومارالومینوهم کنارش..هردوشون بغل کردویه لبخندزدوبه لنزه دوربینه گوشی خیره شد..
بعدازعکس گرفتن مینوروبهشون کردوگفت
_خب اینوبعدن براتون میفرستم...باصدایه یه پسربچه سرشونوبرگردوندن..یه پسربچه ی کوچولوکه جعبه تودستش بودوتویه جعبه هم چندتاپاکت ردیف شده بود..اومدنزدیکشونوباچهره ای مظلوم نگاشون کرد
_سلام ببخشیدمزاحم شدم..میخواستم بگم اگه میشه یه دونه ازفالهاموبخرید..مارال بادیدن چهره ی معصومش یه لبخندبهش زدوروبه مینومیثاق گفت
_خب منکه میخوام یکیشوبردارم شمانمیخواین؟ میثاق یه نگاهه بی تفاوت به پسربچه انداختوروبه مارال گفت
_نگوکه به این فالااعتقادداری؟؟
_بله دارم خداروچه دیدی یهوشایدفاله درست ازاب دراومد! میثاق دستاشوبردتوجیبش_توروخدانگوکه خندم میگیره!اینم یکی ازهمون فالاس که میگه یوسفه گم گشته به کنعان بازخواهدگشت غم مخور!یکیشوبرداراگه همین درنیومد!
مارال خندید..میثاق
_بیخودی وقت تلف نکن راه بیوفت بریم ایناهمش الکین..اینوگفتودست کردتوجیبشوکیفه پولشواوردبیرونودوتاده هزاری درارودو گرفت سمته پسره _بیاعموعموجون اینوبگیرولی مافال نمیخوایم پسره اخماشوجمع کردگفت
_پولتوبذارتوجیبت عموجون من که گدانیستم اگه فال میخواین من بهتون میفروشم ولی پولی که بخواین صدقه بدینونمیخوام
سه تایی باتعجب نگاش کردن...مینویه لبخندزدورفت سمتش
_ببخشیدعزیزم ماکه قصده بدی نداشتیم اینوبه عنوانه هدیه میخواستیم بهت بدیم ولی حالاکه اینطوری شدپولوبگیروسه تافال بهمون بده
اینوگفتوپولوازدست میثاق کشیدوگرفت جلویه پسربچه..پسره هنوزاخماش توهم بود _ولی اینکه خیلی زیاده..فالایه من اینقده گرون نیست که..مارال یه لبخندزدبهش
_ع نازنکن دیگه هرچقدرپوله فالت شدبرداربقیشم ببربستنی بگیربراخودت چه اشکالی داره مگه؟هدیه ازطرفه مابه تو..
پسرک کم کم لبخندنشست رولباش_مرسی واقعاممنونم خاله های مهربون وعموجون بعدشم جعبه روگرفت جلوشون تاهرکی به نیته خودش فالشوبرداره.. هرسه تاشون سه تافال برداشتن..بعدم رفتن سمته یه نیمکته چوبی که زیره یه درخت بودنشستن..مینوبانیشه بازگفت _خببب حالاصبرکنیدهرکی فالشو نوبت نوبتی بازکنه وبخونه مارال زودی درپاکته فالشوبازکرد
_اول من اول من
مینومیثاق منتظرنگاش کردن تا فالشوبخونه
_اهم اهم خب بزارببینم چی چی نوشته حالووو...مینوومیثاق ازاین لهجش خندشون گرفت..
_آن یارکزوخانهء پری بود سرتاقدمش چون پری ازعیب برمی بوددل گفت "فروکش کنم این شهرببویش بیچاره"
"ندانست که یارش سفری بود"
"تنهانه زازدل من پرده برافتاد"
"تابودفلک شیوهءاوپرده دری بود" "منظورخردمندمن ان ماه که"
"اوراباحسن ادب شیوهء صاحب"
"نظری بودازچنگ منش اختر"
"بدمهربدربردآری چکنم دولت"
"دورقمری بود..."
باتموم شدنه شعرمارال ردی ازاخم افتادروپیشونیش.."دل گفت فروکش کنم این شهرببویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود"..توذهنش دنباله تفسیرفالش میگشت..باصدایه مینوسرشوبلندکرد
_خببب ماری جان من میخوام فالتوتفسیرکنممم ایی میخوادبگه توبه اون چیزی که میخوای میرسی ولی خو بایدیکم بیشتربه مینوتوجه کنی مدیونی اگرفکرکنی همینجوری یه چیزی گفتم!اینوگفتوریزخندید _حالااهم نوبته خودمهه اینوگفتوپاکتشوبازکرد
"من ترکه عشق شامدوساغرنمیکنم"
" صدبارتوبه کردم ودیگرنمیکنم.."
"باغ بهشت وسایهءطوبی وقصروحور"
"باخاک کوی دوست برابرنمیکنم"
"ناصع بطعن گفت که روترک عشق کن"
"محتاج جنگ نیستم برادرنمیکنم..."
شعروکه خوندچندلحظه مکث کردوخط به خطشوتوذهنش مرورکرد"من ترکه عشق
شامدوساغرنمیکنم...صدبارتوبه کردمودیگرنمیکنم..."مینوفراموش کن اون هیچوقت ماله تونمیشه...هیچوقت ماله تونبوده نخواهدم بود..."
یه لبخنده مصنوعی زدوفوری ازجاش بلندشد..
_میگم بچه من برم یه سرویس بهداشتی اونطرف هس..زودی برمیگردم..اینوگفتوبیحرف سریع ازاونجادورشد...
میثاق باتعجب به مسیره رفتش نگاه میکرد..
_خب آق میثاق نمیخوای فالتوبخونی؟؟...میثاق یه لبخنده محوزدوپاکتش بازکرد..
الایاایهااساقی ادرکاسن ونادلها
که عشق آسان نموداول ولی افتادمشکلها...
باصدایه مردمیانسالی که بهشون نزدیک میشددیگه ادامه نداد..
"ببوی نافهءکاخرصبازان طره بگشیامد"
"زتاب جعدمسکثنیش چه خون افتاددردلها"
"مرادرمنزل جانان چه امن عیش چون"
"جرس فریادمیداردکه بربندیدمحملها"
"پیرمرده ریش سفیدی باچهره ای" مهربونودلنشین داشت بالحنی قشنگورساادامه ی شعره حافظوازحفظ میخوند..
صلاح کارکجاومن خراب کجا ببین تفاوت ره ازکجاست تابه کجا...
باتموم شدنه شعریه لبخندزدونگاشودوخت به میثاق
_خوبی پسرم؟جوری که حافظ داره میگه مثله اینکه عاشقی باباجون مارال یه ابرشودادبالا
_عاشق؟؟ پیرمردبالبخندگفت
_اره دخترم توهم مثله اینکه یه یاری داری که یه سفره طولانی قراره بره ومعلوم نیست برگرده درسته باباجون؟ مارال تعجبش بیشترشد...دلش میخواست بدونه این پیرمردکیه؟چی جوری میتونه فالهاروتفسیرکنه..
_ببخشیدشماکی هستین؟
فاله منوازکجاشنیدین؟؟ پیرمردباهمولحنه دلنشینش گفت
_من عموفیروزم...کارمم گفتنه شعرایه حافظوتفسیرشونه...فاله توروروهم چون نزدیکتون کمی اونورترنشسته بودم ناخواسته شنیدم دخترم امیدوارم ناراحت نشده باشی!
مارال یه لبخنده مهربون به صورته پرمحبته پیرمردپاشید
_نه این چه حرفیه..اتفاقاخوب شدفالموتفسیرکردین اخه کنجکاوبودم معنیشوبفهمم..
تویه دلش انگارداشتن رخت میشستن..
_منظورش ازسفره طولانی چیه؟؟یار..نکنه فردینومیگه؟؟"..گوشه لبشوگزید..فکرکردن بهشم براش عذاب اوربود...
چندروزی بودکه ندیده بودتش..صبحت کردناشون همش تلفنیوچتی بود..تودانشگاه هم که خبری ازش نبود..واین بیشترنگرانش میکرد...
باصدایه پیرمردازفکراومدبیرون..
_خب پسرم..چراچیزی نمیگی؟ میثاق لبخنده تلخی زدوکلافه نفسشودادبیرون..
_چی بگم عموجون؟حافظ قربونش برم همه چیوگفت دیگه..حرفی نمیمونه..
مارال معنیه این حاله میثاقونمیفهمید..میثاقه شادوسرحال..میثاقی که همه حرفاش همیشه شوخوبامزه بود..امروزچش شده...
پیرمردکه حاله این دوتا رواینجوری دید..ترجیح دادتنهاشوبذاره..تابلکه هرکدوم بتونه مرحمه زخم اون یکی بشه..
بلندشدوبالبخندولحنه دلنشینش گفت
_من میرم باباجون شماتنهاباشین کمی باهم حرف بزنید...شایدبتونیددردایه همودرمون کنید..خواست بره که باصدایه مارال سره جاش ایستاد
_عموجون فاله مینوروتفسیرنکردین...فکرکنم شنیده باشین فالشو..البته اگه زحمتی نیس..
پیرمرد یه نگاهی به مارال انداخت وبامهربونی گفت
_دلم میخواست اینوبه خودش بگم...ولی حالاکه نیست تواینوحتمابهش بگو"وقتی به کسی نمیرسی؛آروم تربروتاکسی که دوست داره بهت برسه.." اینوگفتویه لبخنده مهربونوپرمحبت به میثاق زدورفت...
مارال ابروهاشوتوهم گره زد...فاله مینوهم تفسیره کنجکاوبرانگیزی داشت..تنهاکسی هم که میتونست توضیحی راجبعش بده خوده مینوبود..
کمی به میثاق نزدیک شد..
_خبببب که داداش کوچیکه ی من عاشق شده دیگه؟؟نه؟؟ای بلااا من اینوبایدازاین عموفیروزمیشنیدم؟؟نبایدخودت میومدی بهم میگفتی؟
میثاق بازهمون لبخنده تلخوزد..همون لبخندی که تلخیش خودشم اذیت میکرد...
_عشق..برامن یه خطه ممنوعس..زودبودهنوز...ولی..خب..پیش میاددیگه..هرکسی توزندگیش حقه عاشق شدنوداره..
مارال به لحنه ناراحتوچهره ی گرفتش خیره شد..نتونست طاقت بیاروفوری کشیدش توآغوشش...آغوشه برادرانه..آغوشه خواهرانه...عشقومحبته خواهرانه...مهرووفایه برادرانه...اینهاهمه درکناره هم..چقدرزیباست....
میثاق تکیه دادبه نیمکت..دلش میخواست بگه همه چیو..دختری که میخوادش...ولی..نمیتونست ازاون به کسی چیزی بگه...حتی به تک دونه خواهرش..
_ازیه جایی به بعدفقط بایدنگاش کنی...منتظربمونی...بایددعاکنی نصیبه کسی نشه...ماله یکی دیگه نشه...
نفسشوعمیق بیرون داد...به مارال نگاه کرد...باناراحتیوچهره ای نگران بادقت به حرفاش گوش میدادومنتظره ادامش بود..
برایه گفتنه همین چندکلمه هم کلی باخودش کلنجاررفته بود...یه لبخندزد..
_چیه چرااینجوری نگام میکنی؟؟؟ته دیگه ماکارونی رومیگم..اینوگفتوخودش زدزیره خنده..
مارال باتعجب وبعدم باحرص نگاش کرد
_خیلی بیشعوری میثاق داشتی مسخرم میکردی،؟؟؟
چقدردلش میخواست بگه نه...همش حرفایه دلم بود...ولی نشد...نتونست...
_آره...دیدم خیلی رفتی توحس گفتم یکم سربه سرت بذارم وگرنه منوچه به عشق!میگم به این فالهانمیشه اطمینان کرد همینه هااا
جمع کن بریم..همینکه بلندشدن مینورودیدن که داشت میومدسمتشون..
سواره ماشین شدن..مارال روشوکردعقب سمته مینو...
_راستی مینو همینکه که تورفتی..یه پیرمرده اومدپیشمون..چه مهربون بودعموفیروزاسمش بود..مینو یه لبخنده کمررنگ زد...
_اره میشناسمش..وقتایی که میومدیم اینجازیادمیدیدمش..خب؟_خب به جمالت!فالامون تفسیرکرد!!
البته من به صحتشون شک...
_نه..عموفیروزهیچوقت تفسیره فالاش اشتباه درنمیاد..همیشه درسته درستن..امتحان کردم که میگم...
بااین حرفش انگاریه سطل ابه یخ ریختن روسره مارال...تاالان به این خوش بودکه تفسیرااشتباه ازاب درمیانوچنین اتفاقایی نمیوفته..
_میگم فاله منونگفتین تفسیرکنه؟؟؟
باصدایه مینوازعالمه فکروخیال پریدویه لبخنده هولکی زد
_اره..گفت بهت بگم..اگه به اونی که میخوای نمیرسی..ارومتربری تاکسی که دوست داره بهت برسه...
مینویه پوزخندنشست گوشه لبش...راس میگفت...تنهاراهش همین بود..بایدهمین کارومیکرد...
*******
_مادرجون دلم خیلی براتون تنگ میشه..ای کاش بیشترمیموندین.. طلاخانوم همونطورکه لباساشومیذاشت توچمدونش گفت
_فدات بشم مادر..منم دلم تنگ میشه..ولی بیشترازاینم نمیتونیم بمونیم بوشهرکلی کارداریم..
اینوگفتودره چمدونشوبست بالحنه مادرانه ومهربونش گفت
_دخترکه قشنگم..یکی یه دونه ی من...میدونی که چقدردوست دارم؟؟ مارال لبخندی زدوسرشوتکون داد..
_واینوهم میدونی که هرچی بهت میگم ازرودوست داشنونگران بودنمه؟؟..مواظبه خودت باش..کاره اشتباهی نکن که بعدش هم خودت پشیمون بشی هم نتونیم سرمونوجلومردم بلندکنیم..
مارال اخمش رفت توهم
_یعنی چی این حرفامامان؟؟میدونم حرفات ازرودوست داشتنمه میدونم نگرانمی ولی دیگه خواهشن دراین مورداینجوری باهام حرف نزن...اینجوری که حرف میزنی حس میکنم بهم اعتمادنداری...حس میکنم دیگه اون ماراله سابق نیستم برات...
_نه دخترم اشتباه نکن....تودختره منی برام ارزش داری که اینجوری باهات حرف میزنم قربونت برم ناراحت نشو فدات شم..شایدمهردادخان دلش نخوادشما تانصفه شب بیرون باشین یاتوتنهایی بری بیرون..من به مسعودسپردم خودش همه جا باهات باشه تنهات نذاره اینجوری خیالم ازبابتت راحت تره!
مارال نفسشوکلافه دادبیرون..مسعودهمینطوریم ولکنش نبود..حالادیگه باسفارشایی که مادرش بهش کرده...دیگه عمرن اگربتونه ازشرش خلاص بشه..
چمدونه مادرشوکمکش ازروتخت اوردپایین
_خب دیگه نگرانیت چیه الان؟مسعودکه باسفارشاتت شده بادیگارده من حالاباخیاله راحت میتونی بری!
طلاخانوم به صورت مارال نگاه کرد
_نکنه ناراحتی ازاینکارم؟منکه اینجوری سلاح دیدم حالا تومیخوای ناراحت باش میخوای نباش اینوگفتودسته ی چمدونوگرفتودنباله خودش کشید..
مارال لبشوبه دندون گرفت..همیشه همین بود..ناراحت بودن یانبودنه یه دخترتوخاندانشون کلاهیچ ارزشی نداشت...همیشه حرفه اولواخرومرداوبزرگترامیزدن..یه دخترحقه انتخاب نداشت..حقه ناراحت شدن
نداشت...همیشه بایدزیره باره خواسته های پدرمادرش میرفت..اینومیدونست که اوناسلاحشومیخوان..ولی گاهی وقتا...این خوده ادمه که بایدتصمیم بگیره تصمیم برای اینده ای که انتظارشومیکشید..
میثاق کناره دره حیاط وایساده بودومنتظره پدرمادرش بود...مارال هنوزحرفایه دیروزش یادش نرفته بود..گفته بودعاشق نیست..ولی تویه تمامه کلماتش یه احساسی بودکه نمیشدگفت غیره واقعی بودن...
_خببب مارال خانوم؟آبجیه گلم؟؟ هنوزوقت داریااا اگه میخوای تابمونم پیشت؟؟ مارال خندید
_نه توروخدا برداربرومن خودم وره دله مردومم اونوقت توهم میخوای بموونی!!
امروزروزه اخربود..خونوادش داشتن میرفتنواون غمگین ازرفتنشون بود..تواین چندروزبهشون عادت کرده بود...
میثاق باشیطنت یه چشمک به مارال زد
_میگم ماری خاک توسرت مردم خواهردارن منم خواهردارم حالامیمردی یکی ازاین دافایه شیرازی برام جورمیکردی؟؟
باصدایه مسعودسرشونوبرگردوندن سمتشون...مسعودومینواومدن کنارشون..مسعود
_این مارال اگه قراربودواسه توزن پیداکنه قبلش براخودش شوهرپیدامیکرد!! مینوریزخندید
_اره راس میگه!اول بایدمارالوشوهربدیم بعدبه فکرزندادنه توباشیم!!
مارال یه پشته چشم نازک کرد
_ع؟؟نه بابا؟؟من یکی که تاتووووروشوهرندادم عمررررن اگه ازجام تکون بخورم میثاق لحنش جدی شد
_خب مینوکه زودترازمامیره...اینکه معلومه..هرچی باشه خواستگاراومده براش...
مینورنگش پرید..مارال گوشه لبشوگزیدوبه مسعودنگاه کرد..اخمایه مسعودرفت توهم _خواستگار؟؟برایه مینو؟؟؟
میثاق باهمون لحنه جدیش دستاشوبردتوجیبش
_یعنی تونمیدونی؟ مینوباهمون رنگه پریدش به مارال نگاه کرد..مارالم بدترازخودش بود..یه گندی زده بودکه نمیدونست چراهرکاری میکنه نمیتونه پاکش کنه..عینه اینکه تویه باطلاقه عمیق باشه وهرلحظه پایینتربره..
مسعودروبه مینوبااخماموکنجکاوی گفت
_میثاق چی میگه؟غضیه ی خواستگارچیه؟ مینوابه دهنشون باسروصداقورت داد..
_چیزه..همون...بافکری که زدبه سرش اول نفسشوعمیق دادبیرونوبعدشم فوری گفت
_پسره آقای کامرانومیگه دیگه...همونکه بامامانیناصحبت کرده بودن..
بااومدن طلاخانوم مسعودچیزی نگفت... طلاخانوم یه لبخندوروبه مسعودگفت _پسرم فدات بشم من..یادت نره من چی بهت گفتمااا...مواظبش باش دیگه..
مسعودیه نگاهه خاص به مارال انداختوبایه لبخنده کجکی که رواعصابه مارال رژه میرفت گفت _چشششم خاله جان...مگه میشه شماکاری روازمن بخواینومن به درستی انجامش ندم؟؟ طلاخانوم یه لبخندمهربون زدبهش _میدونم که درست انجام میدی
طلاخانوم مسعودوخیلی دوست داشت...ازاینکه برگشته بودایران خوشحال بود..بدش نمیومدکه اگه موقعیتی پیش اومدمارالوبده به مسعود...
تویه کوچه وایساده بودورفتنشونوتماشامیکرد...
دلش ازهمین الان برایه میثاق تنگ شده بود...نفسشوفوت کردبیرونوپشته سره بقیه رفت توخونه...
لرزشه گوشیشوتودستش حس کرد...یه نگاهی به صفحه ی گوش انداخت...یه پیغام ازوایبرداشت.. بازش کرد..
_"سلام سکینه خانوم چطوره؟؛("
خندش گرفت...هنوزم بهش میگفت سکینه..فوری مشغوله تایپ کردن شد..
_"سکینه که عمته ولی سلامتومیرسونه میگه بهت بگم قاسم آقاچطوره،؟:("
تااومدنه جواب سریع رفت سمته میزصندلیه توحیاطونشستوباذوق به صحفه ی گوشی خیره شد..بااومدنه جواب سریع پیاموبازکرد
_"الهی جدی؟پس توهم رفتی پیشه عمه خدابیامرزم؟بهش بگوفردین میگه عمه جون دمت گرم خلاصم کردی بیااین فرزینم ببرتامن کلایه نفسه راحت بکشم^_^"
مارال هم خندش گرفته بودهم حرصی شده بود...تاخواست چیزی تایپ کنه..شماره ی فردین افتادروگوشیش...چندثانیه مکث کردوبعدم تماسووصل کرد..
_الو؟؟نمیدونستم اون دنیاهم میذارن گوشی ببری باخودت!!
مارال خندشوقورت داد بالحنی پرازحرص گفت
_هرهرهراینقده خوشمزه ای موش نخورتت!
فردین کم کم لحنشوجدی کرد
_خب؟چه خبرا؟؟خونوادت چطورن؟رفتن یاهنوزپیشتن؟
_همین چنددقیقه پیش رفتن..
_که اینطور...خب لیدی حالاکه مامانتینارفتن ...اجازه هس من واسه یه مهمونی دعوتت کنم؟؟امشب راسه ساعته9
مارال گوشه لبشوگزید...امکان نداشت بتونه اون ساعت ازخونه بزنه بیرون...سفارشایه مادرش به مسعود..مهردادخانوخالش..بیشترازاین لفتش نداد..
_نه..نمیشه..خودت که وعضیعته منوبهترمیدونی..نمیتونم
_حالانمیشه یه جوری بپیچونی بیای؟ تاخواست چیزی بگه متوجه ی صدایه مهردادخان باملک خانوم شد...جلودرروپله هامشغوله حرف زدن بودن...مهردادخان_من امشب کارم تواداره طول میکشه نمیام خونه...مواظبه خودتون باشین..
ملک خانوم
_واای چه بد...منم ممکنه امشب نتونم خونه بمونم...سوسن خانوم بچشوبه دنیااورده دست تنهاتوبیمارستانه پدرمادرشم که اینجانیستن فردامیان منم مجبورم شبوتوبیمارستان بمونم پیشش..اگه توقرارنیست بیای خونه که بچه هاتنهاخونن!
مهرداد کمی مکث کردوبعدگفت_یه جوری میگی بچه هاخونه تنهان که انگارداری راجبعه بچه شیش هفت ساله حرف میزنی!دودخترویه پسره شاخوشمشادهرکدوم سنوسالی ازشون گذشته!میتونن مواظبه خودشون باشن تونگران نباش مسعودم یه مرده کنارشونه..
ملک خانوم لبخندی زدو حرفایه مهردادخانوتاییدکرد..
باصدایه فردین حواسش جمع شد..معلوم نبودازکی داشت به حرفایه خالشیناگوش میداد...
_الومارال؟زنده ای؟؟
مارال باحرفایی که شنیده بودفهمیدکه امشب نه خالش خونستونه مهردادخان..پس اگرمیخواست بره بافردین...میتونست...ولی...بااومدنه اسمه مسعودتوذهنش همه تصوراتش خراب شد...بایدیه جوری اونم دس به سرمیکرد..
_ببین فردین..معلوم نیست بیام یانه..منتظره تماسم باش..میزنگم بهت..اینوگفتویه خداحافظی کردن ازهموگوشیوقطع کردوسریع رفت داخل...
ازپنجره رفتنه خالشونگاه میکردتامطمعن بشه که حتما رفته..مسعودخونه نبود...همیشه عصرامیرفت
بیرونوتانصفه شبم برنمیگشت..ازاین بابت خیالش راحت بود...رفت سمته کمدلباساش وبعدزیروروکردنش بالاخره یکی روپسندید..یه لباس شبه بلنددوکلته ی خاکستری..ازجنسه ساتن بودقسمته پایینش ساده وقسمته بالاسمته سینش پولکاری شده بود...
امشب عجیب دوس داشت که به خودش برسه..
موهاشوصافه صاف کرد..موهاش لختونرم بودن فردین عاشقه این موهاش بود..ولی برااینکه حرصشودربیاره همیشه بهش میگفت موهاتومیبینم یاده اون سگایه
پشمالومیوفتم..
پایان قسمت بیستوپنجم رمان سرانجام یک شرط.