_اولنش ایییی بگی تخت ارزونی خودت دومنش
_اتاقی که توتوش باشی طویلس نیازی به درزدن نداره سومن..باصدایه مادرش حرفش نصفه موند
_واای ازدسته شمادوتا!اینوگفتوبلندشد _خدابگم چیکارتونکنه نمیدونم کی میخوایدبزرگ بشید زودباشین برین بخوابید!اینوگفتوازاتاق رفت بیرون مینوکه تااون موقع ساکت مونده بودبعدازرفتنه خالش سریع رفتواونطرفه مارال روتختش نشست هردوبالبخنده مرموزی به مارال نگاه میکردن مارال یه ابروشوانداخت بالا _هاا؟چیههه؟خوشکل ندیدین؟
میثاق یه نگاه مرموزبهش انداختوبعدم روبه مینوگفت
_من بگم
یاتومیگی؟ مینولبخنده خبیثی زد_خودم میگم وایساهولم نکن
برای خواندن بقیه قسمت بیستوچهارم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
_مارال جان؟منومیثاق برات یه سوپرایزه بسیااارجذاب داریم!که مطمعنم ازش خوشت میاد!!خودمون این برنامه روبرات چیدیم مارال یه نگاه به هردوشون انداخت_نه توروخدا سوپرایزتونوبردارین براخودتون!آخرین باری که سوپرایزم کردینوهنوزیادم نرفته!
یاده چندساله پیش افتادکه یه شب میثاقومینوبایه جعبه ی کادویه خوشکل تودستشون اومدن سراغش..مینوومیثاق همیشه خدایه شیطنتوبازیگوش بودن..ولی برعکسه اونامارال همیشه آروموساکت بود..هروقت مینوومیثاق باهم بازی میکردن اون اصلانمیرفت سمتشون چون میدونست دوباره میخوان یه آتیشی به پاکنن..
میثاق جعبه روگرفت سمتشوبالبخندبهش گفت جعبه روبازکنه وکادویه خوشکلی که همراه بامینوبراش درست کردنوببینه! مارالم که کنجکاووخوشحال شده بودفوری جعبه روگرفتوسریع بازش کرد..ولی باصحنه ای که دیدخشکش زد..دوتاسوسکه بزرگه قهوه ای باشاخکای بلند..صدایه جیغش همراه شدباپرت شدنه جعبه ودراومدنه سوسکا!!یکی ازسوسکا پریدرولباسشوباعث شدجیغه مارال بلندتربشه!باگریه اینطرفواونطرف میپردوکمک میخواست مینومیثاقم که ازخنده کفه اتاق پخش شده بودن..
تااینکه مادرشوخالش اومدنوبه دادش رسیدن.
ازیادآوریه این خاطره صورتش جمع شد
_وویییی یادش که میوفتم چندشم میشه!کصافطایه بدجنسسس مینویه پشته چشم نازک کرد
_حقت بودازبس همیشه دختره خوبوساکتی بودیونمیومدی بامابازی کنی!!ماهم تصمیم گرفتیم یه جوری ازخجالتت دربیایم!حالاگذشته هاگذشته بیابریم پایین یه چیزی برات اماده کردیم که ببینی اتفاقامربوط به همین موضوع هم میشه!خعلی باحاله!
مارال باچندش صورتشوجمع کرد_واای دیگه عمران اگه بیام من چیزی که بخوادمربوط به اون ماجرایه چندش اورباشه رواصلادوس ندارم ببینم!بدارین برین بیرون میخوام کپه مرگموبذارم میثاق باشیطنت گفت
_ببین ماری جان اگه تاسه دقیقه ی دیگه نیای پایین بهت قول میدم دوباره بااون موضوعه چندش اورروبه روبشیو به جایه دوتاسوسکه خوشکل چهارتاسوسکه دلبرومیارم سراغت حالاخوددانی!ازماگفتن بود! بعدم یه چشمک به مینوزدوگفت
_مینودخترم بلندشوبریم این الان خودش میاد..
هردوباهمون لبخندایه خبیثه رویه لبشون رفتن بیرون... مارال یه چشمشوکوچیک کردوبه لحافش خیره شد..هنوزحرفایه مادرش توگوشش بود..نمیدونست دیگه ازچه چیزایی بوبرده..ولی بایدتواین مدتی که اینجابودن اعتمادشوجلب میکرد...ازتختش اومدپایینورفت سمته در..میدونست اگه نره میثاق اونقدرشیطون بازیگوش هس که بخوادباچهارتاسوسک بیادبالاسرش!
چراغاخاموش بودوفقط نوره آباژورابودکه خونه روروشن نگه داشته بود..همیشه ازشبایه این خونه میترسید..یاده فیلم ترسناکاتوخونه های بزرگ میوفتاد..
خونه به چندقسمت تقسیم شده بود..طبقه ی پایین یه حالوپذیراییه بزرگ بودقسمته پذیرایی کمی پایینترازحال بودجوری که بادوسه تاپله به پذیرایی وصل میشد..وبامبلایه سلتنتیه زردرنگ که باپرده هاست شده بودن نمایه خاصوجذابی داشتن پنجره هایه بزرگ که پشته خونه توباغونشون میدادن..روزاکناره پنجره میشدیه منظره ی زیباروازدرختادید..یه دره قهوه ای رنگ که به باغه پشتی هم وصل میشدتوقسمته پذیرایی قرارداشت.
طبقه ی بالامختص به اتاقابود..چهارتا اتاق
دوتااتاق سمته چپ تویه سالن به همراهه یه سرویس بهداشتی وحموم..سمته راست هم به همینصورت بود..دوتااتاق ویک حموم دستشویی..اتاقایه سمته راست که یکیش ماله مسعودبودواونیکی هم ماله ملک خانومومهردادخان..سمته چپ هم اتاقایه مینوومارال بود..
طبقه ی بالایه پنجره ی بزرگ داشت که به بالکن وصل میشد..به همراهه پرده های حریره سفیدوشکلاتی که بایه دست مبله شکلاتیه جمعوجورست شده بود..ازپایین میشداین قسمت ازطبقه ی بالارودید..
آشپزخونه سمته راسته دره ورودیه خونه بود..یه آشپزخونه ی بزرگ باکابینتایه شکلاتی..یه تیکه ازآشپزخونه که قسمته سینکه ظرفشویی بودپنجره ی بزرگی بودکه درختایه تویه حیاطوواضح نشون میداد.آشپزخونه به دوقسمت تقسیم شده بودقسمتی که کابینتاو...قرارداشت وقسمته دیگه که میزه نهارخوری بود..توقسمته دوم یه درکه به حال وصل میشدهم قرارداشت.
تویه حال زیره راپله ای که به طبقه ی بالاوصل میشدیه راپله ی دیگه قرارداشت
که به صورته زیرزمینی به پایین میرفت وبه اتاقه مهموناویه پذیراییه بزرگه دیگه ویه دره خروجی به سمته حیاط وصل میشد..پذایراییه متوسط بایه دست مبله کرمی وپنجره ی مربعه ای شکلی که باغونشون میداد.. ویه سینماخانگیه بزرگ قرارداشت...
پشته خونه تویه باغ بینه درختایه سربه فلک کشیده یه آلاچیقه نسبتابزرگ بودکه نمایه خاصی روبه باغ داده بود..زیره بعضی ازدرختاهم نیمکتایه چوبیه دونفره ای قرارداشت..تهه باغ یه ویلایه نقلیه جداگونه قرارداشت..که مخصوصه مهمونایه مهردادخان بود..***** ازپله هاآروم رفت پایین..خبری ازبچه هانبود..
رفت سمته آشپزخونه..امااونجاهم خبری ازشون نبود..ازاشپزخونه اومدبیرون..خواست ردشه که چشمش به آینه ی بالایه جاکفشی افتاد..یه نگاه به خودش انداخت..خواست ردبشه که دره دستشوییه پشته سرش بازشد..خونه ساکت بودوگه گایی صدایه رفتوامده ماشینایه تویه کوچه سکوته خونه رومیشکست..
مارال فوری برگشتوپشته سرشونگاه کرد..بادیدنه مسعودجاخورد..
مسعودم بادیدنه مارال کمی جاخورده بود_نصفه شبی اینجاچی میخوای؟ مارال یه لبخنده مصنوعی زد
_ه..هیچی..چیزه..
مسعودبایه پوزخندولحنی نیشدارگفت_نکنه بازآقافردینت اومده اینجا؟آخه نکنه سابقه اومدنه نصفه شبوداره..گفتم شایدالانم اومده باشه..
مارال اخماش رفت توهم...بازم همون نفرت..حتی توتاریکیه ی خونه بازم توچشایه سبزش میشددیدش..
_نخیر.._پس چی؟
_اصلاچرامجبورم به توجواب پس بدم؟؟؟ مسعودباهمون پوزخندش گفت _چون به قوله خودت مجبوری..
مارال دندوناشورویا هم فشارداد..اصلادوست نداشت مسعودبیشترازاین بخوادبیادتومسئله های شخصیش دخالت کنه..
_اونوقت میشه بگی چرامجبورم؟؟؟
مسعودهمون نیم وجب جایه خالیی هم که بینشون بودوپرکرد..چندثانیه به چشایه مارال نگاه کردوبعدم سرشوکج کردولباشوبه گوشه مارال نزدیک کرد
_مارال میدونستی خیلی خودسرشدی؟من هرکسی نیستم که بخوای زل بزنی توچشمموبهم بگی مجبورنیستی برام توضیح بدی...
اگربخوای ازاین به بعداینجوری باشی...منم بلدم چجوری باهات کناربیام..اصلا میدونی چیه؟امشب که مادرپدرتم اومدن...همه چیومیسپرم به اونا..بهشون میگم که دختره یکی یه دونشون..داره دورازچشمه اونایواشکی چه کارایی میکنه...توکه اینونمیخوای مارال خاااانوم؟؟میخوای؟؟
مارال ضربانه قلبش رفته بودبالا..حتی فکرکردن به حرفایه مسعودهم براش ترسناک بود.. دوباره نفسایه گرمشوکناره گوشش حس کرد..
_نترس..شوخی کردم..چیزی نمیگم..ولی همه چی به خودت بستگی داره... سرشوبردعقبویه لبخندکجکی زد_میفهمی که چی میگم؟
مارال اخماشوغلیظ کرد...گوشه لبشوگزید..این حرکت ازچشمه مسعوددورنموند
_این بیچاره ها چیکارکنن که حرصتوسرشون خالی میکنی؟
مارال بااین حرفش چشاش گردشد..تودلش هرچی بدوبیراه بلدبودوبهش گفت...ولی نمیتونست حرفی بهش بزنه..چون مسعودالان مثله یه بمب بود..که هرکدوم ازسیماشومیچیدی معلوم نبودچه اتفاقی بیوفته..
آبه دهنشوبه زورقورت داداخماشوغلیظ کرد
_داری تهدیدم میکنی؟؟
_هرجوردوس داری تعبییرش کن..اون دیگه باخودته..میتونی تهدیدحسابش کنی وهم میتونی...
__وااای ماری تواینجاییی؟؟؟ماداشتیم باسوسکامیومدیم سراغت که!! باصدایه مینوهردوسرشونوبرگردوندن سمتش
مینواول درست متوجه ی مسعودنشده بود..مسعودتوقسمته تاریکی بودوزیادمشخص نبود..مارال هول کرد..
بادسپاچگی یه لبخنده مصنوعی زد_من..من داشتم میومدم پیشتون ولی هرجاروگشتم نبودین!
مینویه لبخنده بامزه زدواومدسمتشونودسته هردوتاشونوگرفتوپشته سره خودش کشید _خببب بیاین تاببرمتون یه چیزه باحالوبهتون نشون بدم!!اینقده خنده داره که نگوو!
مسعودخواست دستشوازدسته مینوبکشه _من نمیتونم بیام میخوام برم بخوام..شمابرین مینودستشوسفت چسبید
_عمرنننن بخدااگه نبینی ازدستت رفته هااا اینقده باحاله!! البته فکرنکنم به مزاجه مارال جان شیرین بیادولی خوبراماشیرینهه
مینوازپله های زیرزمینی که میرفت واسه اتاقه مهموناویکی ازپذیرایی هاپایین رفتن..دره پذیراییوبازکردورفتن تو..میثاق روکاناپه نشسته بودومنتظرشون بود..مارال کنجکاونگاشون میکرد..میثاق بانیشه بازگفت
_یه فیلم میخوام نشونتون بدم درحده المیپیککک بدوییدبیایدبشینید..مارال بیحرف رفتوروکاناپه کناره میثاق نشست..مسعودومینوهم اونورتررویه یکی دیگه ازکاناپه هانشستن..
میثاق تلوزیونوروشن کردوفیلم شروع شد.
یه دختره دوازده سیزده ساله باموهای مشکیوچشایه سبزش خیلی بانمک رویه تختش کزکرده بودوبه تصویرایه کتاب داستانی که روپاش بودنگاه میکرد..دوربین دقیقاروبه رویه تختش بودواضح نشونش میداد..
دراتاق بازشدودوتابچه ی بامزه ی دیگه اومدن تویه پسره بانمک که یه کلاهه کپ سرش بودویه دختره چشم آبی که موهایه بلندشوبالایه سرش جمع کرده بودویه جعبه ی کادویه خوشکلم تودستش بود..
جعبه روبه دخترک دادنومنتظرشدن تابازش کنه..
دخترک ازدنیابیخبرباذوقوشوقوهیجان درجعبه روبازکرد...بازشدنه دره جعبه هماناهوپرت شدنه جعبه توهواهمانا..دخترک چنان
جیغی زدکه اون دوتایه دیگه جاخوردن..دوتاسوسک بزرگ ازجعبه پریدن بیرونویکش افتادرولباسه دخترک..دخترک وسطه اتاق میدوییدوگریه وجیغودادمیکردو اون دوتایه دیگه هم فقط بهش میخندیدن...
باتموم شدنه فیلم مارال باتعجبوچشایه گردشده به مینووبعدم به میثاق نگاه کرد
_این..اینکه من بودم..جریانه چندساله پیشوسوپرایزمسخرتون..امااین فیلم... میثاق بالبخندگفت
_خب اینم یه تیکه دیگه ازنقشمون بودولی خب..ازشانسه بدمون دوربین یه مشکلی پیداکردونشدفیلمشوبذاریمودوباره کلی بهت بخندیم..
چندروزپیش تووسایلایه بابادوربینوپیداکردم..هرجوری که بودراستوریستش کردموفیلمواوکی کردم..بعدم گفتم بیارمش اینجاتابهت نشونش بدم..
مینوهمونطورکه میخندیدگفت
_اماعجبببب سوپرایزی بودااا خففففن بود!بعدشم روبه میثاق کردودستشومشت کردمیثاقم همینطوربعدم یه چشمک زدنودستاشونوکوبیدن بهم
_ایوللل داش میثااق میثاق باخنده گفت_این که چیزی نبودحالابذاااریه عالمه سوپرایزه خفنه دیگه تواستینم داررم بعدن بهت میگم
بعدم هردویه لبخنده خبیث زدن..
مارال سرشوتکون دادوبالحنی تاسف بارگفت
_یعنی جون به جونتون کنن باااازم بچه این!!فکرنکنم روزی برسه که بزرگ شدنتونوببینم!!
مینویه ابروشوانداخت بالا
_اوهواوهونکه توالان خیلی بزرررگییی
__بله..معلومه که بزرگه..کسی که خودش براخودش میبره ومیدوزه بی اینکه به بقیه بگه..به نظره من که بزرگه..
مارال بااین حرفه مسعودجاخورد...تنش عینه یه تیکه یخ سردشد...به میثاق نگاه کرد..ردکمرنگی ازاخم افتاده بودتوصورتش..مسعودبه مارال نگاه کردویه پوزخندزدورفت سمته درکه بره بیرون..
باصدایه میثاق دستش رودستگیره موند
_یعنی چی؟
مینوکه همه چیزومیدونست..باترس به مسعودنگاه کرد..نبایدمیذاشت چیزه دیگه ای بگه که میثاقوبیشترازاین کنجکاوکنه وبه شک بندازه..بالبخندی زورکی اولین چیزی که به ذهنش میرسیدو گفت
_هیچی...منظورش اینه که مارال همیشه تصمیماته عاقلانه ای میگیره براخودش که نیازی هم نیست به بقیه چیزی بگه..
مارال چشاشوبستوروهم فشارداد..مینوبااین حرفش همه چیزوبدترکرد..
_یعنی چی؟؟مارال منونیگاه کن بینم؟؟توخودسرچه تصمیمی گرفتی؟؟ مارال نفسش توسینش حبس شده بود..باغیظ به مسعودنگاه کرد..
میثاق اخماش توهم بودومنتظره جواب بود...
مارال سعی کرداروم باشه وچیزی به رویه خودش نیاره..به صورته میثاق خیره شد..میثاق هیچوقت اخم نمیکرد..همیشه خوشخنده وشادوشنگول بود..ولی وقتی ازیه چیزی ناراحت یاعصبانی میشد..جوری اخماش میرفت توهم که ادم میترسیدبه صورتش نگاه کنه...
_هیچی چه تصمیمی داداشییی من مگه خولم که بی خبرازخان داداشم کاری کنم یاتصمیمی بگیرم عززززیزززم بابازشدنه درهمگی نگاشون چرخیدسمته در..طلاخانوم تودرگاه ایستاد
_شماچراتااین موقعه ی شب بیدارید؟؟؟خستتون نیس؟؟زودباشین برین بخوابین یالا مسعوددستاشوبردتوجیبشوبیخیال شونه ای بالاانداخت
_خاله جان من یکی که خوابم میومدمیخواستم بخوابم که اینانذاشتن منواخفالم کردن!من که رفتم بخوابم شبتون بخیررر
اینوگفتوسریع رفت بیرون..مینوهم که میخواست هرچه زودتربحثوتموم کنه دسته مارالوگرفتوبالخنده بانمکی یه شب بخیرگفتنورفتن سمته اتاقشون..
دوتاتقه به دره اتاقش زددربازشد..بی مقدمه باعصبانیت گفت
_معلوم هس توچه مرضی داری؟؟؟مریضی که اینجوری داری بامن بازی میکنی؟؟؟دلیله حرفایه امشبتوپایه چی بذارم؟؟؟ مسعودخیلی خونسردبالحنی جدی گفت_چی شد؟؟چراجوش اوردی؟؟مگه من چی گفتم؟ هرچقدرکه مسعودخونسردوعادی بودمارال عصبانیوحرصی بود
_دیگه چی میخواستی بگی؟؟فقط مونده بودبگی خواهرت..
_چون میخواستم بهت یاداوری که اگربخوام میتونم تویه لحظه همه چیه زندگیتوبهم بریزم..
_اصلاتوچته؟؟بااین کارت به کجامیرسی؟؟تومشکلت بامنه یافردین؟؟؟چراحس میکنم ازفردین متنفری؟؟آخه مگه چیکارت کرده؟؟
مسعودباشنیدنه اسمه فردین باخشم به مارال نگاه کردوباصدایی که سعی داشت پایین نگهش داره گفت _باتومشکلی ندارم..ولی چه معلوم..شایدیه مشکلی بافردین داشته باشم...ببین مارال بذارآبه پاکی روبریزم رودستت..اگرمیخوای دوستیتوبافردین ادامه بدی..منم فکرنکنم بتونم بیشترازاین جلودهنموبگیرموساکت بمونم..
_مسعودخیلی پستی..مشکله توبافردین چه ربطی به من داره اخه؟؟؟
_ربط داره..نمیخوام دخترخالم بایکی مثله اون اشغال باشه..ببین مارال آغوشه مردونه زیاده...دنباله قولایه مردونه باش...تواین شهرکلی پسرهس..یکی ازیکی کثیف ترولاشی تر...فردینم یکی ازهموناس..چون میشناسمش دارم ایناروبهت میگم..بیخودی دنباله فردین نروآخره این راهی که میری تلخیو تاریکیه ...حالاببین کی بهت گفتم...
اینوگفتوبدونه اهمیت به مارال دره اتاقشوبست..
***
بعدازدانشگاه بودومنتظره میثاق بودن تابیاددنبالشونوبرن دوردور..مینوبالبخندبه مارال نگاه کرد
_میگم ماری این پالتوت چه بهت میاد! مارال یه لبخنده گله گشادزدوبه پالتویه سبزه عروسکیش که رویه آستیناوسینش نگین کاری شده بودخیره شد...این پالتوش خیلی وقت بودکه نپوشیده
بود..دستشاشوبردتوجیبش..خواست چیزی بگه که متوجه ی یه چیزی توجیبش شد..کاغذارودراوردونگاشون کرد..
خندش گرفت..تقلبیایی که خیلی وقت پیش واسه یکی ازامتحاناش گذاشته بودتوجیبش...روبه مینوگفت _مردم بعده یه مدت دس میکنن تویه جیبه لباسه قدیمیشون پول پیدامیکنن اونوقت من دس میکنم تقلبام روپیدامیکنم!!!
مینوریزخندید
_شانسه دیگه!هروقت نداشته باشیش اینجوری میشه..
مارال خندید..به جلوش نگاه کرد..چشمش افتادبه فرزین که داشت میومدسمتشون..مثله همیشه شیکوتروتمیزبود..موهاش یه ورافتاده بودروپیشونیش..عینکه افتابیش روچشاش بودیه کته اسپرت سرمه باشلواره همرهنگش هم تنش بود..خیلی وقت بودکه ندیده بودتش..دلش براش تنگ شده بود..عینه میثاق براش عزیزبود..هروقت اخلاقورفتارشومیدیدیاده میثاق میوفتاد...
فرزین بالبخنده مردونه ای اومدکنارشون_به به ببین کیااااینجااان!! مارال بالبخنده مهربونی گفت _سلااام آقافرزیننن سایتون سنگین شدههاا دیگه تحویل نمیگیری!!
مینو
_حتماباازمابهترون میپرههه! فرزین یه ابرشوانداخت بالا_نه دیگه اونقدراهم که میگین سایم سنگین
نشده!!همیشه بالاسرتونه ولی خومتوجهش نیستین!!خوبین خوشین بی معرفتا؟؟ حالانبایدیه حالی ازمن بپرسین ببینین زندم یامرده؟؟ مارال بااینکه میدونست خودشم بیعرفتی کرده ولی بابدجنسی گفت
_هه هه نکه توخیلی بامعرفتییی خب ماسراغ نگرفتیم ببینیم توسراغی میگیری یانه میخواستیم امتحانت کنیم ولی دیدیم نه به کل ماروفراموش کردی!!
خب حالااین حرفاروبیخی این داداشت کجاس؟؟ فرزین یه لبخندمحوی زد
_برجه زهرمارومیگی دیگه؟؟اوله صبحی منوبیدارکرداورداینجابعده امتحانم غیبش زد..حالامنتظرم که بیاددنبالم فرزین همیشه توروزایی که فردین اخماش زیادی توهم بودبهش میگفت برجه زهرمار...امروزم دقیقایکی ازاون روزابود..
مارال باخنده گفت
_ایووول حال کردم بااسمی که براش انتخاب کردیاااا برجه زهره مااار بعدم بافرزین زدن زیره خنده..مینوهم خنده ی ریزی کرد..
_میگم امتحانتوچطوردادی؟؟ فرزین_طبقه معمول دیگه..
_یه نگاهم روکتاب ننداختی؟؟خویه اشاره ای چیزی به من میکردی میرسوندم بهت دیگه! _چرا
دیروزچهاررررصفحه خوندم بیهوش شدم!!اینقده میترسیدم سرامتحان برم توکما!!!! دوباره مارالوفرزین زدن زیره خنده..
_میگم بچه هاشمابرنامه ای واسه آخره هفته ندارین؟؟ اینقده دلم یه مهمونیی چیزی میخواااد هرکدومتون میخواین برین مهمونی من حاضرم همراهیش کنم.. پولی چیزی هم نمیگیرم ازتون مفتی مفتی بایه پسره خوشکلوخوشتیپ میرین مهمونی مینوابروهاشوانداخت بالا
_اوهوووسردیت نکنه آقافرزین!!سرمامیخوریا فرزین که حواسش به جلوبودروبه دختراگفت
_نه لباس گرم تنمه!!میگم شمامنتظره کسی هستین؟؟ مارال سرشوتکون داد
_آره داداشم قراربودبیاددنبالمون چرامگه؟
_هیچی آخه فکرکنم الان رسیدشیش ساعته ازتوماشین زل زده بهمون..
مارال سریع باترس سرشوبرگردونت..میثاق بااخمایه غلیظی داشت باکنجکاوی نگاشون میکرد....دوباره حوصله ی دردسره جدیدونداشت..میدونست میثاق باحرفه دیشبه مسعودهنوزهم توشکه وبااون جوابی که بهش داده بودهنوزهم قانع نشده..سریع روبه فرزین یه لبخندزد
_فرزین مابریم دیگه خوشحال شدم دیدمت سلامه منوبه برجه زهره مارم برسون دیگه هم نبینم بری گموگورشی خبری ازمن نگیریاااوگرنه تیکه بزرگت گوشتههه اینوگفتوبعدازخداحافظی هردوسریع رفتن سمته ماشین..
میثاق بااخم به مارال ومینونگاه کرد_این کی بود؟؟مارال یه لبخنده مصنوعی زد _پسره یکی ازدوستایه عمومهردادمینورودید..اومدبهش سلام کرد...همین میثاق یه ابروشوانداخت بالا
_فقط مینو رومیشناختواینطوری باتومیخندید؟؟؟؟ مارال ازاین حرفه میثاق شوکه شد..ابه دهنشوبه زورقورت دادمونده بودچی بگه...اولین چیزی که به ذهنش رسیدوبدونه فکرکردن سریع به زبون آورد
_خواستگاره مینوهه... همزمان بااین حرفش مینوومیثاق چشاشون اززوره تعجب قده بشقاب شد میثاق اخماش رفت توهم..یه نیم نگاه به مینوانداخت..تعجبوتوصورته اونم میشددید..
_چی؟؟ مارال یه نگاه به مینوکردکه داشت باحرص گوشه لبشومیجوید..باسرزبون لبشوترکردتاگندی که زده رویه جوری جمعوجورش کنه
_یعنی چیزه..چه جوری بگم...ازمینوخواستگاری کرده...ازدوستاشونم هس..بعدش..خودشم نمیدونست داره چی میگه..
میثاق باهرکلمه ای که ازمارال میشنیداخماش بیشترمیرفت توهم...به مینونگاه کرد
_چرا..چرااینوزودترنگفتی؟من الان بایدمیفهمیدم؟؟... مینوباحرص به مارال نگاه کرد..اگردسته خودش بودالان تک تکه موهایه مارالومیکند..
_ببین خب..چیزه..چه جوری بگم..فکرنمیکردم برات مهم باشه..مدت زیادی هم نیست که خواستگاری کرده..
میثاق سرشوتکون داد
_باشه باشه..اصلابه من چه..مجبورنیستی که توضیح بدی..
نفسشوکلافه دادبیرون..توطوله راه هیچکدوم هیچ حرفی نزدن...هردوازاین رفتاره میثاق تعجب کرده بودن..
میثاق اگه به خودش بوددوست داشت هرچه زودتربرگردن خونه..امانمیخواست بیشترازاین باکاراش تعجبشونوبیشترکنه..جلویه یکی ازرستورانانگه داشت..
نهاروبااخموتخمای میثاق خوردنوتموم شد..میثاق تواین سه چهارروزی که پیششون بودهمیشه وقتی باهم میرفتن بیرون کلی میگفتنومیخندیدن..ولی امروزازاون روزانبود...میثاق بعدازحساب کردن ازرستوران زدبیرون ودختراهم دنبالش..قراربودبرگردن خونه..مینوبازویه مارالوگرفتوکشیدسمته خودش
_توباخودت چه فکری کردی که گفتی فرزین خواستگاره منه؟؟خدابگم چیکارت کنه اگه به مامانیناچیزی بگه چه خاکی بریزیم توسرکچلمون؟؟
_بخدااون لحظه اصلانمیفهمیدم دارم چی میگم..تاحالیم شدچی گفتم گنده روزده بودم..مینوباحرص گفت
_حالاگندتوچجوری میخوای جمع کنی؟؟ها؟؟شیطونه میگه همیچین بزنمت که درجابمیری!
_واای مینوتوروسره جدت بس کن من یه غلتی کردم یه حرفی روپروندم حالا میگی چیکارکنم؟؟همیشه توگندمیزدی من جمع میکردم حالایبارمن گندزدم توجمعش کن..مینونفسشوباحرص دادبیرون _به نظرت من الان چیکارمیتونم بکنم؟؟
_یه کاری کن الان نریم خونه..بقیش بامن..میتونی یانه؟؟
مینویه نگاه به مارال بعدم به میثاق که جلوترازاوناداشت میرفت سمته ماشین انداخت..سرشوبه نشونه ی مثبت تکون داد..قدماشونوتندترکردنوبه ماشین رسیدن...
سوارشدن مینوعقبومارال جلو..کمی ازراه روکه رفتن مینوخودشوکشیدبینه دوصندلیه جلووبالبخندروبه میثاق گفت_
میثاق جوونم؟؟الان داریم میریم خونه؟؟
چنددقیقه گذشت تااینکه میثاق سرشوبه نشونه ی مثبت تکون داد...مینودوباره لبخندشوکه داشت محومیشدوپررنگ کرد
_میثاق جونم اگریه چیزی بخوام نه نمیگی؟؟؟
میثاق ازاینه ی جلویه ماشین یه نیم نگاه بهش انداختومنتظرشدتادرخواستشوبگه..
_میگم ماامروزاومده بودیم کلی بگردیمااا الان زوده که برگردیم خونه..توروخدابرنگردیم..به نظرم..به نظرم بریم آرمگاهه حافظ!خیلی وقته که نرفتم..اگه میشه بریم خواهششش مارالم باقیافه ای مظلوم به میثاق نگاه کردپایان قسمت بیستوچهارم رمان سرانجام یک شرط.