مارال بادلهره به مسعودنگاه کرد..امروز مثله اینکه قراربودازدرودیواربراشون دردسربریزه فردینم بااخمه غلیظی پیاده شد..مسعودیه نگاه پرازنفرت به فردین انداختوروبه مارال ایستادوسردوجدی زل زدتوچشاش     _بااین مرتیکه میخواستی بری بیرون؟؟مگه همین دیروزنبودکه صورتتوباکیسه بوکس اشتباه گرفته بود؟؟     مارال سرشوانداخت پایین جوابشوداشت اماخب نمیتونست بگه..بگه که اینی که توبهش میگی مرتیکه شده همه زندگیم..شده کسی که حاضرم هرکاری کنم تایه لحظه خیره بشم توچشای عسلیشوهرچی غمودلخوری دارموفراموش کنم..نمیتونست این حرفاروبه مسعودبگه..چون نه درک میکردنه میفهمید..

    فردین تااومدجواب بده باصدای مهردادخان حرفشوخوردوبرگشت عقب...مهردادخان باکنجکاوی ازماشین پیاده شده بودوبه طرفشون میومد..بالبخنده مردونه ای روبه فردین دستشودرازکرد

برای خواندن بقیه قسمت بیستویکم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


    _به به ببین کی افتخارداده اومده اینجادره خونه ی مااا!!نوه ی منصورخان نوری!!!سلام آقافردینه گل!!سایت سنگین شده هااامرد

    مهردادخان بااومدنش تواون وعضیت شدقوزه بالاقوز!! فردین سعی کردلبخندبزنه دستشوگرمومردونه فشارداد     _نه دیگه اینطوریاهم که شمامیگین نیست..این چه حرفیه ماهمیشه زیره سایتونیم که!

مهردادخان بادست زدروشونه ی فردین

    _خب چرااینجاوایسادی دمه دربده که!!بفرماداخل

    فردین دستی به پشته گردنش کشیدوجوری که کسی نشنوه زیره لب گفت "همینوکم داشتم"!

    _نه مزاحم نمیشم من بخاطره...

    باصدای مسعودحرفش نیمه تموم موند

    _نه دیگه فردین اومده بودمنوببینه حالاهم دیگه داشت میرفت که شمااومدی

    مارال که تااون لحظه ساکت مونده بودوهاجوواج داشت به حرفایه بقیه گوش میدادازدروغه مسعودچشاش گردشد مهردادخان به مارال نگاه کردبااخم چشاشوریزکردوکنجکاوازبالاتاپایینشوچک کرد

    _توجایی میرفتی دخترم؟؟ مارال گوشه لبشوگزیدودستپاچه سرشوانداخت پایین...نمیدونست چی بگه!!میگفت قراربودباهمین اقافردینی که شیش ساعت داری براش نوشابه بازمیکنی برم بیرون که پسرت عینه جن جلوم ظاهرشد؟ باصدایه مسعودحواسشوجمع کرد _مارالم تازه ازبیرون اومده بود..داشت میرفت داخل که مارواینجادیدواومدپیشمون...بعدم باسربه مارال اشاره کردکه بره داخل..مارال زیرچشمی یه نگاه انداخت به فردینی که ازچشاش اتیش میبارید...بالبولوچه ی آویزون برگشت توحیاط..فردین باحرص به مسعودی که پوزخندش یه لحظه هم ازگوشه لبش کنارنمیرفت خیره شد     مهردادخان

    _من فکرمیکردم شماحتی هنوزدرست همونمیشناسین!!جای تعجب داره که حالامیبینم اینطوری باهم دوست شدید!

    مسعوددست به سینه ایستادجلوفردینوباپوزخنده گوشه لبش که رواعصابه فردین بدجوررژه میرفت گفت     _بله دیگه حالاکه میبینی پدرجان مادوتادوست خیلی خوبیم!! فردین که دوست داشت هرچه زودترازاون فضای سنگینی که توش بودخلاص بشه یه نگاه به ساعتش انداخت وبعدم روبه مهردادخان گفت

    _خب دیگه من برم..مزاحم نمیشم خوشحال شدم ازدیدنتون.. درصورتی که تودلش یه چیزی دیگه میگفت"خوشحال که نشدم هیچ بلکه الان دلم میخوادجلوخودت پسرتولهولورده کنم"!!

    یه نگاه ازسره بیتفاوتی به مسعودانداخت..اینکارشوبی جواب نمیذاشتوبالاخره به بدترین شکل تلافی میکرد..اصلادلیل این رفتاره مسعودودرک نمیکرد..باخودش میگفت لابدمیخوادبگه رودخترخالم غیرت دارم!!هه     مسعودبرااینکه بیشترحرصشودربیاره به بهونه ی بغل کردن رفت سمتشو زیره گوشش زمزمه کرد _این تازه اولشه..فقط کافیه یباردیگه دوروبره مارال ببینمت اونوقته که بدترازاینوسرت میارم!اینوگفتوخواست ازش جداشه که فردین سفت چسبیدبهشو زیره گوشش گفت

    _هه..کورخوندی!یه بلایی سرت بیاااارم که ازهمه ی این کارات پشیمون بشیوبه غلت کردن بیوفتی حالاببین..

بعدم بالبخندی که مصنوعی بودنشوحتی یه بچه ی سه چهارساله هم میفهمید ازش جداشدوبامهردادخان خداحافظی کردوسوارماشینش شدوراه افتاد..

    مارال توی حیاط پشته درایستاده بود..بارفتنه فردین همه نقشه های امروزش براخوشگذرون نقشه براب شد..

    باحرص نشست رومبل..صدای بازوبسته شدنه دراومد...بی اهمیت گوشیشودراوردوانگشتاش شروع کردبه تایپ کردن رویه صفحه ی گوشی

    _کجارفتی؟؟سندوزدو به فردین ارسالش کرد..

    __هنوزجوابموندادی..چرادوباره بااین مرتیکه قرارگذاشتی،؟     باصدایه مسعودشوکه شدوازتوجاش پرید..

    سردومغروربالحنی که سعی میکردخونسردباشه یه دستشوبرده بودتوجیبشودسته دیگشم مشت شده بود..جلویه مارال ایستاده بودمنتظره جواب بود....

    میدونست مسعودالان حق داره که ازدستش عصبانی باشه...ولی خب این زندگیه خودش بوددوست خودش براش تصمیم بگیره...باصدایی که سعی میکردنلرزه روبه مسعودگفت_خب..اصلاتوچرا این موضوع اینقدربرات مهم شده؟،من..من خودم میدونم چجوری ازپسه خودم بربیام..تونگرانه من نباش.

    ._من حق دارم که نگرانت باشم!تواصلااین فردینودرستوحسابی شناختی که رفتی باهاش دوست

شدی؟؟؟اصلامیدونی اگه خونوادت بفهمن چی میشه؟؟مارال این تعادله روانی نداره!!نزدیک بودکاردستت بده..اگه دیرتررسیده بودم که الان اینجاصحیحوسالم جلوم نبودی!! من اینومیشناسم!! دختری توشیرازنیست که یه خاطره بافردین نداشته باشه!! مارال سکوت کردو فقط به مسعودخیره شد...همه حرفایی که میزددرست بود...ولی خب بادلش چیکارمیکرد؟دلی که بدونه فردین دیگه نمیتونست.

    ._میدونم الان میخوای بگی نکه خودت خیلی خوبی!! نه مارال منم خوب نیستم...هیچکس کامل نیست.. همه یه خورده شیشه هایی دارن...تادیرنشده جلوعشقتوبگیرنذاریه روزی باعثه عذابت بشه...چون رسیدنه توبه فردین...

    __بازچی شده؟؟؟

    بااومدنه مینونتونست بقیه ی حرفشوبزنه..

مینوایستادکنارشون..

    _سرچی بحث میکنید؟؟باباچرانمیفهمین که به غیرازشما کسایه دیگه ای هم تواین خونه هستن!!که اگرحرفاتونوبشنون بدبخت میشیم!!خداروشکرکنیدکه نه مامان خونس نه بابا!!بعدم روبه مارال گفت

    _راستی یه موضوعه مهمم هست که چندوقته میخوام بهت بگم ولی وقت نمیشه..بعدازدعوای اونشبتون مثله اینکه مامان یه بوهایی برده بود..میگفت اونشب سرش دردمیکرده میخواسته قرص بخوره اومده توآشپزخونه که ازپنجره ی تویه حیاط صدایه دعوای شمارومیشنوه اما شک داشته که شماباشین..ازطرفیم سردردش زیادبوده ونتونسته بیشترازاون کنجکاوی کنه..این روزاهم همش منوسیم جین میکرد..ولی من نم پس ندادم..مارال حواستوجمع کن که بدجوررفتی زیره ذربینه ملک خانوم

    مارال که هنوزتوفکره حرفایه مسعودبودباشنیدنه حرفایه مینواخماش جمع شد..اگرملک خانوم ازاین غضیه بویی میبردبدبخت میشد..ملک خانوم مثله خواهرش سختگیرنبود..ولی چون مارال دستش امانت بودنمیتونست بذاره که هرکاری میخوادبکنه..بااومدن مارال به شیرازیه مسئولیته بزرگوپذیرفته بود...

    مارال کیفشوازروکاناپه برداشتورفت سمته در..میخواست یکم بره توباغ پشتی هوابخوره..بااون اوضایی که پیش اومده بود دیگه حقه بیرون رفتنوهم به خودش نمیداد...نبایدبیشترازاین خالشوبه شک مینداخت...ذهنش پربودازحرفایه مسعود...یه لحظه ازفکرش کنارنمیرفتن..توعمقه نگاه مسعودوقتی که راجبعه فردین حرف میزدیه نفرتومیدید..ولی معنیشونمیفهمید..دوست داشت یه جوری سرازاین غضیه دربیاره ولی نمیدونست چه جوری..

    بعدازرفتن مارال مسعودنشست روکاناپه وبه جلوکمی خم شدودستاشوگذاشت روزانوشوانگشتاشوتوهم گره زد..مینوکنارش نشست.

    ._مسعود منکه میدونم توذهنت چی میگذره...ولی خواهش میکنم بیخیال شو مارال فردینودوست داره!!به توکه حسی نداره...فکرم نکنم که حسی هم پیدابکنه!بعدشم بااینکارات به جایه اینکه بهت علاقه پیداکنه ازت متنفرمیشه!! مینومارالومثله خواهره نداشتش میدونست..به قدری دوسش داشت که هیچوقت

بدشونمیخواستوحاضربودازچیزی که خودش میخوادم بخاطرش بگذره..چون همیشه مرهمه درداش مارال بودکسی که به دردودلاش گوش میداد...هرچندکه این روزا مارال بخاطره فردین کلی ازمینوفاصله گرفته بود...مسعودبه فکرایی که الان توذهنه مینومیگذشت یه پوزخندزد...اماترجیح دادمینوهمینجوری فکرکنه..چون نمیخواست حقیقتوبهش بگه ونقشه هاشوخراب کنه..اگرمینوماجرارومیفهمیدمطمعنن سده راهش میشد...الان مارال یه پله بودبرارسیدن به هدفش..هرچندکه نمیخواست توراهه رسیدنه به هدفه خودش ضربه ای به مارال بخوره..بایدیه مدت جلومینونقش بازی میکردنقشه کسی که عاشقه دخترخالش شده ومیخوادازدوست پسرش جداش کنه..تابلکه خودش بهش برسه!اماغضیه ی اصلی فردین بودوتاوان پس دادنش..ضربه خوردنش وکم کم نابودشدنش..باعاشق شدنه فردین کارش تموم میشد..تااینجایی هم که پیشرفته بودوفردینوزیرنظر گذرونده بودازرابطه ی یک ماهش بامارال مطمعن شده بودکه فردین داره نسبت به مارال کشش پیدامیکنه...واین خودش شروعه بازی بود..

    ._مینوتوازدله من خبرنداری...همون بهترم که خبردارنشی... مینوکنجکاونگاش کرد..منظوره حرفاشونمیفهمید..مسعودهمیشه به قدری تو داربودکه ازکاراوحرفاش هیچی نمیشدفهمید..

    ._مینو؟؟

    _بله؟؟

    _تواین روزا چت شده؟؟حس میکنم بخاطره یه چیزی داری باخودت کلنجارمیری..همش توخودتی..دیگه ازاون آبجی کوچیکه ی بامزه ی من خبری نیست..مینوسرشوانداخت پایین...سوالی که روزهامنتظربودمارال ازش بپرسه روالان مسعودداشت میپرسید...نفسشوباصدادادبیرون...نه به مارال میتونست این حقیقتی که تودلش هستوبگه نه به مسعود..جزفراموش کردن کاردیگه ای نمیتونست بکنه.._نکنه هنوزتوفکره فرهادی؟؟ مینوباشنیدنه اسمه فرهادفوری نگاشوچرخوندسمته مسعود...مینودوباره گذشتش براش تازه شد...فرهادی که سه ساله پیش..یهویی اومدتوزندیگشویهویی هم رفت..فرهادی که مینوعاشقش بود..فرهادی که شده بودهمه دنیای مینو.بعدازیه مدت آشنایی خونواده ی فرهاداومدن خواستگاریه مینو...ولی مهردادخان وملک خانوم بخاطره سنه کمه

مینوباازدواجشون مخالفت کردن...فرهادم بعدازیه مدت یه بورسیه خارج ازکشوربراش جورشدوبیخیاله مینورفت خارج ازکشور..وفقط مینوموندویه دنیادردورنج...دنیای دخترونه ی شادش تبدیل شده بودبه یه دنیای

تاریکوترسناک که حتی خودشم ازش فراری بود..تایه مدت نه بامادرش حرف میزدونه باپدرش تنهاهمدماش شده بودمارال ومسعودی که گاهی اوقات میومدوبهشون سرمیزد

    مسعودیه پسربود...ودرک کردنه مینوبایدبراش سخت میبود..امااینطوری نبود..مسعودم مثله مینوزخم خورده بودوخیلی خوب درکش میکرددرحالی که مینوفکرمیکردمسعودهیچی ازحالوروزش نمیفهمه...چندمدت بعدبه دلیل افسردگی مینورو بردنش شمال وچندماهی اونجاموندن...تابالاخره کم کم همه چی رواله

عادیشوپیداکرد...ولی مینوهمیشه بایه تلنگره ساده بازم فرهادوخاطراتش چه تلخوشیرین همه وهمه میومدن توذهنش.

    ._اون موقعه هامن هفده سالم بیشترنبود...همه فکرمیکردن من معنیوعشقونمیفهمم..فکرمیکردن چشموگوش بسته فرهادوانتخاب کردموهمه ی اینابخاطره نوجونیوبچه بودنمه...ولی نه..همه اشتباه میکردن...آدم وقتی بادیدنه یکی قلبش تندتندبزنه ودستاش بلرزه زبونش بندبیادوبهش خیره بمونه..اینکه وقتی کنارشی دلت بخوادزمان وایسه واین لحظه هاتموم نشن...همه ی اینا رووقتی فهمیدم معنیش عشقه که ازمشاوره مدرسمون پرسیدم..همه ی این علایمومن بادیدنه فرهادداشتم...ازاین خوشحال بودم که دارم عشقوتجربه میکنم...ولی اصلانفهمیدم که همه چی کی گذشتوچه جوری شدکه تموم شد..میدونی مسعود عشق اگه یه طرفه هم باشه بازم هیچوقت

فراموشش نمیکنی...یه قطره اشک نشست روگونش..مسعودخیره به دختری بودکه اینهمه سال ازش غافل مونده بود.خودشوبخاطره غفت ازخواهرکوچولوش سرزنش میکرد..

    ._همیشه سعی کردم بارفتارام نشون بدم که من همه چیوفراموش کردموهمون مینویه سابقم...همه درداموپشته خنده هام پنهون میکردم...نمیخواستم کسی چیزی ازشون بفهمه..همه فکرمیکردن من یه

دخترشادوسرحالم که اصلاحتی معنیه غموهم نمیفهمم چه برسه به اینکه داشته باشمش..اگرمیبینی که الان دارم این حرفاروبهت میزنم بخاطره اینه که دیگه خسته شدم..ازاینکه حرفام اینقدررودلم موندوبه کسی

نگفتمشون...دستشوبردبالا خواست اشکاشوپاک کنه..حتی خودشم نفهمیدازکی اشکاش شروع شروع شدن...قبل ازاینکه خودش پاکشون کنه دستایه بزرگومردونه مسعودوروگونش حس کرد..داشت اشکاشوپاک میکرد..سرشوبلندکردوتوچشای سبزش خیره کرد..چقدردلش الان آغوشه برادرانه ی

مسعودومیخواست...انگارمسعودازنگاهش این خواستشوفهمید..مینوکشیدتوآغوشش..بخاطره دردایه خودش حتی خواهرشم فراموش کرده بود...اماازالان باخودش شرط بسته بودکه دیگه تنهاش نذاره وهمیشه پشتش باشه...

    هنوز ذهنش درگیره حرفایه مسعودبود..ازطرفیم حرفایه مینویه لحظه ازذهنش کنارنمیرفتن...اگرخونوادش ازغضیه ی فردین خبردارمیشدن تیکه بزرگش گوشش بود..تواین مدت واقعاخودشوگم کرده بود..خیلی آتوداده بوددسته خالش..باصدایه زنگه اس ام اس گوشیش حواسشوجمع کرد..یه پیام ازفردین داشت..دلیل اینکه اینقدرزودفردینوبخشیده بوداین بودکه فردین بخاطرش غرورشوزیره پاش گذاشته بود..تواین مدتی که باهم دوست بودن غیره ممکن بودکه فردین بخوادکوچکترین کاری کنه که به غرورش بربخوره..ولی اینبارجلوش کوتاه اومده بودوازغرورش خبری نبود...فردین خودشم توموضوعه مارال گم شده بود..اینکه چرا اینقدر جلوش کوتاه اومد..اینکه چراحس میکنه وقتی کنارشه احساسه آرامش داره...

    آرامشی که سالهابودکه ازش خبری نداشت..یکی رومیخواست که ارومش کنه..کنارش باشه...وبااومدنه مارال شایدمیتونست بگه اون شخصوپیداکرده..ولی ارامشه واقعی رووقتی پیدامیکردکه انتقامه گذشتشوازکسی که توطوله عمرش ازوقتی که فهمیده بودمعنیه نفرت چیه روازش نفرت داشتوبگیره اروم میشد...

    پیاموبازکرد..

    _دمه درم...میتونی بیای بیرون؟؟ آبه دهنشوباذوق قورت دادویه نگاه یه دوروبرش انداخت..دوست داشت بره بیرون..امااگراینم یه آتومیشددسته خالش کارش ساخته بود...

    بااین وجودبازم دلش میخواست ریسک کنه...باخودش شرط کردکه اگرامروزبافردین بره بیرون دیگه تایه مدت طولانی ازدوردوربافردین خبری نباشه تاآباازآسیاب بیوفته وذره بینه ملک خانومم ازروش برداشته بشه وهمه چی به رواله عادیش اما بااحتیاطتربرگرده...آروم آروم پاورچین پاورچین رفت سمته در..که یهوتوراه یه فکربه سرش زدوفوری ایستادسرجاش..برگشت داخلوبدوبدورفت سمته اتاقه مینو...یه تقه به درزدورفت تو..مینوروتختش درازکشیده بودوسرش توگوشیش بود..بااومدنه مارال گوشیشوگذاشت کنارشوسوالی به مارال نگاه کرد..مارال بالبخنده گله گشادی نشست کنارش

    _مینوجونم؟؟الهی قربونت برم خوشکلکم!چقدرررتودلبری!!چقدررتوجیگری آخههه!!

    _مارال چیزی که میخوای روبگو!بیخودی مقدمه چینی نکن!مارال عینه بچه هالباشوجمع کردوسرشوانداخت پایینوزیرچشمی به مینونگاه کرد

    _عشقممم!یه چیزی بگم نه نمیگی؟؟ مینوبالحنی بیتفاوت گفت

    _عشقت فردینه نه من!!بعدشم بستگی داره اونچیزی که میخوای چی باشه! مارال توچشایه مینونگاه کردویه ابروش دادبالا

    _گریه کردی؟؟ مینوازجاش بلندشدورفت سمته آینه _به چه عجب بالاخره تویه چیزی ازمن پرسیدی!اصلامگه حاله من برات مهمه؟؟مارال اخماشوبردتوهم دلیله این نوع لحنه حرف زدنه مینورونمیدونست ..

    _مینوچیزی شده؟؟ازدسته من ناراحتی؟؟من چیزی بهت گفتم؟؟

    _نخیرچیزی نگفتی ولی ازاینکه منویه روزه فروختی به فردین ازت شاکیم!مارال توکلا همه روفراموش کردی..اصلاتوهفته ای چندباربه خونوادت زنگ میزنی؟؟تواین چندماه بیشترازدوسه بارهم که نرفتی دیدنشون!!تواین چندروزبااینکه میدیدی حالم مثله قبلنانیست ولی اصلانیومدی باهام حرف بزنی!!اصلانگفتی شایدمینوبهم احتیاج داشته باشه!!ولی من همیشه توفکره توام که یه وقت غمی چیزی نداشته باشی..همیشه کافی بودیه غمه کوچیک تونگات ببینم که بیام دلداریت بدم!!نمیخوام بگم همش فکروذکرت فردینه نه ولی..ولی حس میکنم خیلی تغییرکردی دیگه اون ماراله سابق نیستی... مارال گیجومنگ به مینووحرفاش خیره بود..باورش نمیشداینکه داره این حرفارومیزنه مینوباشه...

    تواین مدت متوجه ی گرفتگیه حالش شده بود..اماهربارکه میخواست ازش بپرسه یه اتفاقه جدیدمیوفتادونمیشدباهاش حرف بزنه...به نظرش حرفایه مینودرست بود...اماخب اونم درگیریایه خودشوداشت..اونقدراهم که مینومیگفت مارال تغییرنکرده بود..فقط کمی ازهم فاصله گرفته بودن... ولی میدونست دلیله اینهمه دلخوریه مینوبه خاطره همین چیزانیست...

    _خب توراست میگی..من معذرت میخوام..ولی توکه خودت وعضیته منومیبینی..این روزاازدرودیوارفقط مشکل برام میریخت...اگه من نیومدم باهات حرف بزنم خب خودت میومدی!!

    مینو یه نگاه به مارال انداخت...دلش نمیخواست بالحنی حرفاشوبه مارال بگه که بهش بربخوره..اماخب میخواست یه جوری بهش بفهمونه که دیگه مثله قبلناش نیست..نفسشوباصدادادبیرون ...مارال ببخشیداینجوری باهات حرف زدم..ولی خب بهم حق بده..

    ._حق باتوهه..ولی خب اونقدراهم که فکرمیکنی بدنشدم.

    ._نه نه اشتباه نکن من نگفتم بدشدی!فقط گفتم یکم تغییرکردی..ازهم دورشدیم..مثلاالان چندوقته که باهم نرفتیم بیرون؟؟دلم برادوردورامون تنگ شده... مارال بیحرف نشست لبه ی تخت..به نظرش امروزیکی ازنحسترین روزایه زندگیش بود..

    ._اصلابیخیال مارال..توچی میخواستی به من بگی؟؟ مارال میخواست به مینوبگه که اونم باخودشون ببرن بیرون تاکسی به بیرون رفتنش شک نکنه..مخصوصامسعود...چون اگه مینوهمراهش میرفت امکانه اینکه مسعودفکرکنه بافردین رفتن بیرون خیلی کم بود...اماحالابااوضایی که پیش اومده بودترجیح دادچیزی ازاین موضوعه نگه وکلابیخیال بیرون رفتن بشه..درهمین حینی که میخواست بهش بگه هیچی چیزه مهمی نبودیه فکری زدبه کلش فوری گفت

    _میخواستم بگم باهم بریم بیرون...یه دوری باهم بزنیم...به قوله خودت چندوقته باهم بیرون نرفتیم...

    این حرفوزدچون میدونست مینوبااینکه ظاهرش یه چیزی میگه امادرونش چیزه دیگه ای میگه...شایدیکم تفریح حاله هردوتاشونوعوض میکرد.. مینوکه حس میکردحرفاش تاثیره خودشونوگذاشتن بالبخندگفت     _اوهوووم موافقم!بررریم

    مارال بلندشدویه لبخندپاشیدبه صورتش

    _پایین منتظرتم تاآماده شی! اینوگفتورفت سمته در..بایدبه فردینم خبرمیدادکه بره.

    ._مارال؟؟ باصدای مینودستگیره ی درو ول کردوبرگشت سمتش

    _جانم؟ مینورفت سمتشوروبه روش ایستاد

    _فردین اون پایینه..ازبالکن دیدمش.. مارال که قصدداشت خودشونفهمیده بزنه گفت

    _جدی؟؟..نمیدونستم..بذارببینم اینوگفتورفت سمته بالکن..نگاشواطراف چرخوندچشمش افتادبه ماشینه فردین..انتهایه کوچه بود..

    ._یعنی تونمیدونستی که اینجاست؟؟ مارال که نمیخواست چیزی ازاومدنه فردین به رویه خودش بیاره گفت

    _نه..نه ازکجابایدبدونم... مینوکنارش ایستاد

    _چرااینقدرزودبخشیدیش؟؟اصلابه نظرم کاری که باهات کردقابله بخشش نبود...هرکسه دیگه ای جایه توبودکلابیخیالش میشد..ولی تو..

    _مینو میشه بیخیال شی؟؟چیکارکنم خب؟؟به نظره من اگه کسی دوست داشته باشه بخاطرت غرورشوزیره پاش میذاره واگربازم ازت جواب ردبشنوه..ممکنه دیگه بره وهیچوقتم سراغت نیاد.. ومن نمیخواستم یه همچین اتفاقی بیوفته..اگه میشه دیگه درموردش حرف نزنیم...چون خودم میدونم دارم چیکارمیکنم...اینوگفتورفت سمته دره اتاقو روبه مینوگفت     _پایین منتظرتم زودبیا

    مینویه نگاهه دیگه به بیرون انداختو فوری اومدداخل..به نظرش مارال حق داشت که خودش راهشوانتخاب کنه...اماخب بااین حال بازم دلش نمیخواست اینقدرزودبافردین آشتی کنه...

 .   

    مینوماشینوجلویه شهربازی بزرگ نگه داشت هردوپیاده شدن..مدتهابودکه نیومده بودن...وبه پیشنهاده مارال مینوهم قبول کردکه بیان...

    مارال باشوقه عجیبی به اطراف نگاه میکرد..صدایه جیغ دخترهاوپسرا وبچه ها توکله فضاپیچیده بود...مینودسته مارالوکشید

    _میگم ماری اول کدوموسوارشیم؟؟ مارال همیشه تنهاچیزایی که توشهربازیابراش جذابیت داشت غرفه های مسابقه وچرخ وفلک بود...

    _من میگم اول بریم چرخ وفلک نظرت؟؟ مینو سرشوتکون دادوهردوباهم راه افتادن که برن بلیت بگیرن..

    بعدازکلی ورجووروجه امتحان کردنه وسایله شهربازی نوبت به چرخ وفلک رسیده بود...چرخ فلکم باکلی هیجان امتحان کردن...کم کم دیگه داشتن خسته میشدن..کلی خندیده بودنوباهم شیطنت کرده بودن..وقتی که ازچرخ وفلک پیاده میشدن متوجه ی دوتاازپسراشدن که مدام نگاشون سمته خودشون بود..مینوشیطنتش گل کرد..لیوان نسکافه ای که تودسته مارال بودواز گرفتویه چشمک به مارال زدورفت سمته یکی ازپسرا..قدبلندبودوهیکله رویه فرمی داشت..چشایه قهوه ای درشت وبینیه قلمی ولبای گوشتی..جذاب وخوشتیپ بود..

    مینو لیوانه نسکافه ی داغه مارال تودستش بودسرشوانداخت پایینو باحالتی که مثله حواسش به پسرانیست رفت سمتشون..نگاش به اطراف بودولیوانه نسکافه هم تودستش بود..که یهوبه هوا خوردبه پسره نصفه بیشتره نسکافه ریخته شدروش..نقششوهمونطوری که میخواست عملی کرد..فوری رفت عقبوبه پسره نگاه کرد..پیرهنشوگرفته بوددادش رفته بودهوا..

    _دختره ی سربه هوا جلوتونیگا کن کوری مگه؟؟؟ مینو روشوترش کرد

    _تاتوباشی دیگه اینقدربااون نگاهه هیزت دخترایه مردومودیدنزنی بچه پرو!! مارال چندقدمی باهاشون فاصله داشت دستشوجلودهنش گرفته بودتاکسی متوجه ی خندش نشه...پسره اخماش بردتوهم نسکافه خیلی داغ بودورویه شیکمش احساسه سوزشه خفیفی میکرد.. بااخمایه توهم رفته باخشم گفت

    _زر نزن دختره ی من که میدونم ازسره عمداینکاروکردی!

    مینوکه هیچ جوره ازرونمیرفت باپرویی گفت

    _آخیییییی داغ بود جیزززز شدی؟؟؟؟واااایسسسادوایه دردت پیشه خودمه!!

    اینوگفتو رفت سمته بستنی فروشیی که سمته دره ورودیه شهره بازی بود..پسره اول بااخموبعدم باتعجب به مینووکاراش خیره شده بود..مارال که میدونست قصده مینوچیه بیحرف وایساده بودوفقط به کاراش نگاه میکرد..

    بعدازچنددقیقه مینوبایه بستنی قیفی اومد سمته پسره

    _خب بفرما برات بستنی خریدم تا کاره بدموجبران کرده باشم

    پسره همینطورباتعجب به مینونگاه میکرد بادیدنه بستنی تودسته مینویه پوزخندزد

    _نه بابا خودختره خوب مرض داری که خراب کاری میکنی که بعدمجبوربشی جبران کنی؟؟ اینوگفتودستشودرازکردسمته بستنی مینوبایه نیشخندبستنی روبردعقب پسره یه ابروش انداخت بالا

    _هوووم؟بازیت گرفته جیگر؟ اینوگفتویه قدم به مینونزدیک شد..چندنفرازبین شلوغیا نگاشون سمته مینو پسره بود..

    مینوهنوزنیشخندش رولباش بودپسره مرموزنگاش کرد..که به ثانیه نکشیده یه چیزه خنکورویه شکمش احساس کرد..فوری سرشوبردپایینورویه لباسشونگاه کرد...دقیقاهمونجایی که چنددقیقه قبل مینونسکافه ریخته بودوسوزش داشت الان جاش بستنی بودوازخنکیش به لرزه افتاده بود..ازعصبانیت چشاش قرمزشده بودسرشوبلندکردومینوهمینطورکه باپوزخندش عقب عقب میرفت گفت

    _بعلههه دیگه امیدوااارم جبران کرده باااشمممم اینوگفتوبدوبدو رفت سمته مارال همه دخترپسرایی که مشغوله دیدنه این بحثشون بودن ریزمیخندیدنوبعضی ازدخترازیره لب یه ایول به مینومیگفتنو کم کم متفرقه میشدن..

    دوسته پسره هم که فقط تماشاچی بودسعی کردجلوخندشوبگیره ودوستشو جمعوجورکنه..پسره که بااون اوضایه لباسش نمیتونست کاره مینوروتلافی کنه بااعصبانیت رفت سمته دره خروجی...

    مینومارال باهم زدنه زیره خنده..یکی ازدخترا اومدسمتشون..ریزه میزه بود..هیکلیه نسبته پری داشت باچشایه خاکستری لبایه کوچولویه قلوه ای..موهایه فندقیشویه وری ریخته بودروصورتشوبالبخندکنارشون ایستاده بود     _باباایوووول حااال کردم بااینکارررتون!!خعلییی باحال بود!! مینوباخنده گفت

    _قابلتووونداااشت عزیزم! دختره هم یه نگاه به دوروبرش انداخت وبالحنه بامزه ای گفت

    _پسره ی هیزززز حقش بودددااا ازوقتی وارده اینجاشده بودم چشش روم بود..منم که ساده فکرمیکردم فقطمنوداره دیدمیزنه نگوووآقاااباهریه چشمش چندتاروزیره نظرداشته!! سه تایی زدن زیره خنده.. مارال     _نچ نچ حیفه نسکافه من که حروم شددد!! دختره باخنده گفت

    _آرههه والااا بستنیه روچییی میگییی!!اونم حیف شددد! مینوبالبخندگفت

    _اشکاااال ندااارههه خودم میخرررممم برااات!! اینوگفتوبعدوروبه دختره گفت

    _رااستی توخودتومعرفی نکردیااا

دختره لبایه قلوه ایه کوچولوشوکه تویه صورتش حسابی خودنمایی میکردنوجمع کرد

_من یاسمینممم ولی شمادوست داشتین بگین یاااسی مارال بالبخندگفت

_منم مااارالم بعدم دستشودرازکردسمته یاسمین وباهاش دست داد مینوهم دوستانه باهاش دست دادوخودشومعرفی کرد..مارال روبه مینوگفت

_خببب حالابریم یه چیزه گرم بخوریم احساس میکنم دل ورودم یخ بسته!!

مینوبالبخندگفت _خعلههه خب باشه!

هردویه نگاه به دختره کردن ومارال گفت

_توتنهایی اومدی اینجا؟؟ یاسمین یه لبخندزد

_نه باچندتاازدوستام اومده بودم...مونتهااونادیگه رفتن منم دیگه کم کم میخواستم برم که یهویی شمارودیدم..

پایان قسمت بیستویکم رمان سرانجام یک شرط.