_پس ببخشیدمنتظرموندید!بفرماییدراهنماییتون میکنم..میلادجلوترراه افتا مارال ومینوهم دنبالش...رسیدن سریه میز
_بفرماییدبشینید!الان میگم بیان ازتون پذیرایی کنن...اگرخواستیدلباس عوض کنیدبریدتواتاقه تهه سالن هردوتشکرکردن ورفتن سمته اتاق
فرزین متوجه ی دختراشده بود..تواین مدت که بیشترازدوسه بارندیده بودشون تونسته بودبفهمه که ازاون دسته دخترایه آویزون نیستن...
_فرزین؟؟ باصدایه فردین سرشوبرگردونت سمتش
_هووم؟
_روژین چراهمراهت نیومده؟ فرزین اخماشوتوهم جمع کرد
_ اه دختره ی نچسب!همون یه هفته دوستی براهفت پشتم بس بود!!فردین یه لبخندکه بیشتربهش میخوردپوزخندباشه گفت
برای خواندن بقیه قسمت دهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
_خوشم میادهرچی دختره آویزونو حال بهم زنه نصیبت میشه!!
_اوهوو نه بابا!!نکه همه پرنسسامیان سراغه شما چیزیش براماباقی نمیمونه که!! فردین تکیه دادبه صندلی وبادستاش که رویه میزبودلبه ی لیوانشوبه بازی گرفت
_طعنه میزنی؟؟ فرزین یه نیم نگاه بهش کرد_نه والا!!ولی امشب دخترزیادهست اینجا!!میخوام یکیشوجلومن مخ بزنی ببینم چطوریه؟!نکه استادی تواین کارررمیخوام شاگردی کنم ازت یادبگیرم
_پس اینجوریاس اق فرزین؟؟ پس بذاربه عرضت برسونم من مخ نمیزنم!!دل میبرم!!
الانم وایسا واسه کم کردنه رویه توهم که شده یه کاری میکنم انگشت به دهن بمونی!! فرزین یه ابروشوبالاانداخت
_خیله خب باشه!پس بذاریکیوانتخاب کنم بروجلوببینم چندمرده حلاجی!
اینوگفتودورتادوره سالنودیدزد....چشش افتادبه مارال ومینو....بعدازچنددقیقه دیدزدنشون روبه فردین باسربه مارال اشاره کرد.
_لباس نارنجیه!همون که توبیمارستان دیدیش...فردین یه نگاه به سرتاپایه مارال انداخت بعدم یه چشمک به فرزین زدوبلندشد...بایکی ازهمون لبخندایه سالی یبارش که ازقبل جذابترش میکردرفت سمته دخترا....فرزینم همینطورزیره نظرداشتش..فردین باهمون لبخندروبه رویه دختراوایساد...
_سلاام خانوما!چطورید؟؟مارال ومینوهردوباتعجب نگاش کردن ...مینو گل ازگلش شکفت ولی سعی کردضایع بازی درنیاره ومثله مارال سرسنگین باشه...مارال بااینکه تعجب کرده بودولی خیلی ریلکس بود...مینوبایه لبخندگفت
_سلام!مرسی ماخوبیم!شماچطورید؟! فردین یه نگاه به مارال کرد
_ممنون منم خوبم!!راستش منوفرزین امشب تنهاییم میخواستم اگه بشه شماهمراهیمون کنید!...هیچوقت دوست نداشت حرفشو زیادکش بده..همیشه هرچی که میخواست بگه روبدونه رودروایسی میگفت...
مینوزل زدبه مارال...مارال دست به سینه نشس
_خب بعده اینهمه دخترچراما؟؟_اگه میخوای کلاس بذاری من برم؟؟
_نه کلاس نذاشتم فقط دوست دارم بدونم چرایه دختره پرو رومیخوای واسه همراه؟؟ فردین یاده اونروز بیمارستان افتاد ..خندش گرفت ولی زودقورتش داد
_هیچی خواستم ببینم ادامایه پروهمراییشون چطوریه
دیگه داشت حوصلش سرمیرفت عادت نداشت به یه دختردرخواست بده وجوابه منفی بشنوه..
._حالانظرتون چیه؟؟ اهنگ لایت شروع شده بودهمگی بلندشده بودنودونفری بااهنگ میرقصیدن...مارال عاشقه رقصه تانگوبود..حتی کلاسشم رفته بودوخیلی توش ماهربود...الانم دلش میخواست بخاطره این رقصم که شده فردینوهمراهی کنه...توهمین فکرقبول کردنونکردن بودکه باصدایه فرزین حواسش جمع شد...
_سلااام خوبید؟؟ مینوبایه لبخنده جمعوجورگفت
_مرسی شماخوبید؟؟ فرزین بایه لبخنده جذاب که چاله گونشومثله همیشه قشنگ نشون میداد روبه مینوگفت
_به خوبیه شمامینوخااانوم! بعدم روبه فردین گفت
_پس چرانمیشینی؟؟اینوگفتوخودش صندلیه کناره مینوروکشیدعقبونشست..فردین که ازکارایه فرزین تعجب کرده بودفقط نگاش کرد بعدم بدونه هیچی حرفی نشست..امشب زیادحالوحوصله ی این مخ زنیوشرطبندیواینجورچیزارونداشت...
مارال چیزی نمیگفتوساکت بود...این وسط فقط فرزینومینوبودن که حرف میزدن...فردین روشوکردطرفه مارال وبایه لبخندگفت
_بلدی؟؟ مارال گیج نگاش کرد...
_منظورم رقصه! مینوفوری پریدوسط
_آره آره مارال استاده رقصه تانگوهه!رقصش عالیههه!! مارال یه چشم غره به مینورفت مینوهم فوری خودشو جمعوجورکردودیگه چیزی نگفت...فردین بلندشدو دستشودرازکردطرفه مارال..
._خب توکه رقصت عالیه میخوای همینجوری بشینی بقیه رونگاه کنی؟؟
_اره اینجوری راحترم! فردین دیگه داشت لجش درمیومد هیچوقت دوست نداشت نازکشه یه دخترباشه!
براهمینم بالحنی که سعی میکرد کنترل شده صحبت کنه گفت _بلندشو دیگه!همش فقط یه رقصه...لحنش دقیقا جوری بود
که مارالومجبوربه بلندشدن کرد هردورفتن وسط...مینووفرزین هردومشتاق بودن رقصیدنشونو ببینن فرزین روبه مینوگفت
_فکرنکنی که فقط مارال بلده برقصه هااا!خانداداشه منم رقصش بیسته بیسته!
_خیله خب حالاببینیموتعریف کنیم!!
فردین دستاشودوره کمره مارال گذاشته بود وباتمام جدیدت میرقصید..آروم مارالوبه اینطرفو اونطرف میبرد....مارال توچشایه عسلیش خیره شده تواین روزاتوهرنفس دلم میچرخه دست به دست نگونمیدونی که دلم میزنه واسه تونفس نفسوعاشقتم هنوزم بگی بسوزبه پات میسوزم تاروزی که بخوای بیای
چشم به راهه تومیدوزم بیادستتوبده به دستم که دل به عشقه توبستم نمیدونی که این روزاتوچه حالوروزی هستم
فردین دسته مارالوکشیدومارال یه چرخ زدواومدتوبغله فردین...
ازوقتی که رفتی توخونه دله منه که میگیره بهونه سربه سره دلم نزارکه بی تودیگه شده دیوونه
تورودوست دارم میخوام که بذارم به پای توهرچی که دارم سرروشونت میذارم برایه چشایه تومن بیقرارم تورودوست دارم میخوام که بذارم به توهرچی که دارم سرروشونت میذارم برای چشایه تومن بیقرارم تواین روزاتوهرنفس دلم میچرخه دست به دست نگونمیدونی که دلم میزنه واسه تونفس نفسوعاشقتم هنوزم بگی بسوزبه پات میسوزم تاروزی که بخوای بیای
چشم به راهه تومیدوزم بیادستتوبده به دستم که دل به عشقه توبستم نمیدونی که این روزاتوچه حالوروزی هستم
مارال ازرقصش خوشش اومده بود..اونم خیلی ماهرمیرقصید ازوقتی که رفتی توخونه دله منه که میگیره بهونه سربه سره دلم نزارکه بی تودیگه شده دیوونه
تورودوست دارم میخوام که بذارم به پای توهرچی که دارم سرروشونت میذارم برایه چشایه تومن بیقرارم
تورودوست دارم میخوام که بذارم به پای توهرچی که دارم سرروشونت میذارم برای چشایه تومن بیقرارم....
..ازجدییتش خوشش میومد ..ازاون دسته پسرایه جلفوبی جهت مغرورنبودزیادنمیشناختش ولی تشخیص دادنه یه همچین رفتارایی براش اسون بود...
_حس نمیکنی بچه مردموقورت دادی؟؟
باصدایه فردین که دره گوشش اینوآروم گفت فوری خودشوجمعوجور کرد..معلوم نبودازکی داشت به چشاش نگاه میکرد..
._نکه خیلی خوردنی هستی !
_دقیقاعینه اون دختربچه کوچولوهاکه پشته ویترینه قنادی فروشیادارن به شیرینیای خوشکل باخامه ی زیادنگاه میکنن شدی!! مارال خندش گرفت همونطورکه سعی درقورت دادنش داشت گفت _نه بابا!!یکم خودتوتحویل بگیر پسر!!
_شما نگران نباش تحویل میگیرم! مارال یه پشته چشم نازک کردوچیزی نگفت تورودوست دارم میخوام که بذارم به پای توهرچی که دارم
سرروشونت میذارم برایه چشایه تومن بیقرارم
تورودوست دارم میخوام که بذارم به پای توهرچی که دارم سرروشونت میذارم برای چشایه تومن بیقرارم....
تورودوست دارم میخوام که بذارم به پای توهرچی که دارم سرروشونت میذارم برایه چشایه تومن بیقرارم
تورودوست دارم میخوام که بذارم به پای توهرچی که دارم سرروشونت میذارم برای چشایه تومن بیقرارم....
تورودوست دااااارم....باحرکته اخره فردینوخم شدنش رویه مارال
رقصشون تموم شد... همه براشون دست زدن دوتایی رفتن کناره مینووفرزین مینوباهیجان گفت
_ایووول مارال جونم مثله همیشه گل کاااشتیییی_مرسی عزیزم!! مینوروبه فرزین گفت
_ایول به شماهمممم فکرنمیکردم اینقدررقصتون خوب باشه هااا!فردین همونطورکه لیوانه آبوازرویه میزبرمیداشت گفت _ممنون لطف داری!
.....ساعت دیگه داشت ازدوازده میگذشت هرچهارتامشغول صحبت بودن ...مارال یه نگاه به ساعته مشکیه رویه دستش انداخت وروبه مینوگفت
_زنگ بزن تاکسی بیادبریم دیگه!داره دیرمیشه
فردین یه نگاه به فرزین کردهردولبخندمعنی داری بهم زدن فردین باخوشرویی گفت
_ماهم دیگه میخوایم بریم!شماهم میرسونیم مارال نگاش کرد
_نه ممنون مزاحم نمیشیم خودمون میریم!!_نه چه مزاحمتی!؟ماکه داریم میریم خب شماهم میرسونیم دیگه!!
مارال تردیدداشت واسه رفتن باهاشون ...شب بودواشنایی خاصی ازشون نداشت...
_نه باتاکسی میریم اینجوری بهتره!..ردین بلندشد..حوصله ی اسرارکردن نداشت.
_هرجورراحتید اینوگفتوازسالن رفت....فرزین هنوزنشسته بود..بابابلندشیدبریم دیگه!!نترسیدقصده
خوردنتونونداریم!بعدم بایه لبخندروبه مینوگفت_یه چیزی به مارال خانوم بگودیگه!زودباش راضیش کن..الانه که فردینه بره خودمم نبره!!مینوخندید
_ماری پاشوبریم دیگه!!میبینی که دارن اسرارمیکنن!توروخدااا!مارال نفسشوباصدادادبیرون.
._خیله خب بریم!
...توراه که بودن حرفه خاصی بینشون زده نشد...تااینکه رسیدن..مارال دوست داشت تشکرکنه ولی یاده اخرین تشکری که ازشون کرده بودافتاد...اما امشب بهش خوشگذشته بودازاون شبا که بهش خیلی چسبیده بود..
همینطورکه دروبازمیکردگفت
_ممنونم!شبه خوبی بود..!فردین ازاینه نگاش کرد
_خواهش به ماهم خوش گذشت مارال لبخندوزدوهردوپیاده شدن...
فرزین همونجوری که میخندیدگف
_ایووووول داش فردین!!خوب دیدم مخشوزدیاااا
_هه هه اگه مخ نزده رودم به نظرت میومدبرقصه باهام؟یاالان باهامون میومدن که برسونیمشون؟؟اگه دوس داری تااین مخ زنیوتااخربرات پیش ببرم نظرت چیه؟ فرزین همراه باخنده گفت
_نچ استااادقرارمون مخ زدنه قسمت قسمتی نبودقراربودیه شبه اوکیش کنی که نتونستی!آخ جووون یه شاااامه تپل افتاااادممم فردین دادا من خودم رستورانوانتخاب میکنم توفقط خرجشوبده!اینوگفتوبازخندید..فردین نمیدونست بخنده یاحرص بخوره
_کوفت اگه من دادم خوتوهم میخوری!مخ زدنه من اینجوریه حالاتوهرچی دوس داری فکرکن..بعدشم نکه خودت تونستی به قوله خودت مینوخانومواوکی کنی!فرزین باصدایی که تکه هایه خنده توش بودگفت_جونه فردین الان شمارشم دارم!!فردین اینباردیگه نتونست جلوخودسوبگیره وزدزیره خنده _اوخییی این یکم زیادی هول بوده!!
_نه عزیززززم این هول نبوددد داششش فرزینت زرنگ بووود!
_اره جونه خودت!وایسا حالانشونت میدممم
_باشه!فقط بگو رستوران پایین شهرانتخاب کنم یابالاشهر؟؟ فردین یه نگا بهش کردو گفت
_اون منم که بعداز مخ زدنه دختره شماباید ببریم بیرونو شام مهمونم کنی!
_یه امشب بود که نتونستی تموم شد دیگه!_نچ حالاکه اینجوری شدمن یکی که تارویه توروکم نکنم ول کن نیستم
بعدم هردویه نگاه بهم انداختنو ازحرفاشون دوباره بلندوسرخوش خندیدن.
**خسته بود..کلافه دستی تویه موهای
پرپشتش کشیدازپنجره ی اتاقش به بیرون خیره شده
پایان قسمت دهم رمان سرانجام یک شرط .