_نمیدونم والا!منم عینه خودت گیج شدم الان!بیخیال بیابریم ببینیم چه خبره..مارال چشش افتادبه تیپه پسرا..فردین یه پیرهنه مشکی باتک کته اسپرت زرشکی وشلوارجینه مشکی پوشیده بود..فرزینم یه پیرهنه مردونه ی آستین بلندباخطایه قرمزومشکی وشلوارکتونه مشکی..هردومثله همیشه ترکونده بودن..تودلش به خوشتیپیوجذاب بودنشون اعتراف کرد.. آروم آروم پشته سرشون حرکت کرد...بویه کباب کله باغوبرداشته بود..یکی ازپسرابه محضه دیدنشون اومدسمتشون..یه لبخندزدودستشودرازکردطرفه فردین _سلاااام داش فردینه گله گلااب کجاموندین؟دیرکردینااافردین یه لبخندزد دستشو گرفت

_آره دیگه تارفتیم دنباله دخترادیرشد!پسره به دخترایه نگاه کرد..لبخندش عریضترشد

_سلام خانومااا!من نیماهستم دوسته فردین وفرزین!! مینوهم یه لبخنده مقبولانه ز

_خوشبختم منم مینوهستم واینم ماراله...مارال یه لبخنده کمرنگ زدوزیره لب یه خوشبختم گفت...فرزین روبه نیماگفت

_منم که الان دقیقااینجاشلغمم!! نیما حواسش به دخترابودوکلافرزینوفراموش کرده بود...

_ع!!ببخشیدتوروخدا اصلاحواسم نبود!توخوبی دادا؟؟ فرزین یه مشت زدبه شونشویه چشمک بهش زدوطوری که فقط خودش بشنوه گفت

برای خواندن بقیه قسمت دوازدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


_آره میدونم حواست سخت پرتومشغوله خواستم جمعش کنم!! هردوبه این حرفش خندیدنو رفتن طرفه بقیه....فردین ازگوشه چشمش مارالوزیره نظرداشت..ازرفتاراش فهمیده بودکه نسبت به امشب بی میله..... مارال ومینوبعدازسلام کردن به بقیه هردوکناره هم نشستن..یه میزه بزرگ بودکه همه سرش نشسته بود..فردین بانیماگرمه صحبت بود..فرزینم سمته یه میزکه روش پرازخوراکی بود داشت ازخودش پذیرایی میکرد ...مینوهم باچندتادخترکه تازه باهاشون اشناشده بود سره مارکه کیفوکفشواینجورچیزا باهم حرف میزدن...مارال دیگه حوصلش داشت سرمیرفت...بلندشددوست داشت یه خورده توباغ قدم بزنه... به دوروبرش نگاه کردپرازدرختایه سربه فلک کشیده بود...زیادبه گلوگیاه علاقه نداشت...ولی اگرقراربودبرایه کسی گل بخره حتماگله رزه

سفیدمیخرید..دستاشوبرده بودتوجیبش ومشغول قدم زدن بود..باصدایه یه نفرپشته سرش فوری ایستاد..برگشت ....یه پسره موبورباچشایه خاکستری..یه پیرهنه نباتی باتک کته اسپرته قهوه ای...سرمیزدیده بودش ولی دلیل اینکه الان اینجا بودونمیدونست...پسره یه لبخنده ملیح زد

_سلاام!فکرکنم تازه واردی درسته؟؟مارال یه دفعه یه ترسه عجیب افتادتودلش..دقیقا یه قسمت ازباغ بودکه اگرجیغ هم میکشیدباصدایه موزیک قاطی میشدوبه گوشه کسی نمیرسید...یه خورده عقب عقب رفت.. من من کنان گفت

_آ.. آ...آره چرامگه؟؟پسره بالبخندی که ازگوشه لبش کنارنمیومداومدجلوت

_راستش چیزه خاصی نیست!!فقط دوست داشتم یکم باهم اختلات کنیم..مارال ابه دهنشوباصداقورت

داد..هیچوقت تویه یه همچین موقعیتی قرارنگرفته بود..بیشترازاونم دیگه نمیتونست بره عقب چون خیلی تاریک بودوچشم چشمونمیدید...بالرزشی که تویه صداش معلوم بودگفت

_خب اینجاکه نمیشه حرف زد!بیایدبریم پیشه بقیه..اونجابهتره!! پسره که اصلادوست نداشت موقعیته به اون خوبی روازدست بده یه لبخنده مرموز زد

_نه بنظره من بهترین جاهمینجاست!!هیچکسم نیست خیلی راحت حرف میزنیم! اینوگفتوچندقدم رفت جلوتر...مارال خشکش زده بود..میدونست نه راه پس داره نه راه پیش... بدنش به لرزه افتاده بودازتوچشاش قشنگ ترسشومیشددید..پسره که متوجه ی ترسش شده بودلبخندش پررنگترشد

_چیه؟چرامیترسی؟؟فقط میخوایم یه خورده باهم حرف بزنیم!همین!!

__میشه منم تویه مکالمتون شرکت بدین؟؟آخه فکرکنم خیلی مهم باشه که حتما بایداینجابیانش کنی!

باصدایه فردین هردوسرشونوبرگردوندن طرفش..دستاشوبرده بودتوجیبه شلوارشوبهشون خیره شده بود...مارال به محضه دیدنش یه نفسه عمیق کشیدوتودلش صدباردعابه جونه فردین کرد....پسره بادیدنه فردین

جاخورد..فوری خودشوجمع جورکردوتودلش به فردین لعنت فرستاد...میترسیدبافردین درگیربشه میدونست عاقبته خوبی نداره براش...بچه های اکیپشون خیلی روفردین حساب میبردن...برگشت طرفه فردین رفت سمتش

_راستش هیچی موضوعه مهمی نبود!فقط میخواستم باهم اشنابشیم!همین!! اینوگفتو فرصته حرف زدن به فردینوندادقدماشوتندکردو ازاونجا ناپدیدشد... مارال فوری رفت سمته فردین...فردین ترسوازچشاش میتونست بخونه.._بسه نمیخواداینقدرازم تشکرکنی!! مارال متوجه ی منظورش شداول قصده تشکرداشت ولی وقتی خودش اینوگفت پشیمون شد..بااخم نگاش کرد...فردین یه ابرشوانداخت بالا

_چیه؟؟چرااینجوری نگام میکنی؟؟؟انتظارنداری که من ازت تشکرکنم؟؟بعدشم میشه بپرسم اینجاتواین تاریکی چیکارمیکردی؟؟ مارال باهمون اخمش باکماله پرویی گفت

_اومده بودم یکم قدم بزنم!!ولی مثله اینکه دوستات زیادی چششون هرزمیپره!اگه میدونستم اینقدرخطرناکه عمرااگه میومدم!! فردین یه پوزخندزدوتوچشاش نگاه کرد

_اولنش شمامجبورنبودی بیای تهه باغ قدم بزنی که به خطربیوفتی!!دومنش توامشب مهمونه منی پس هرجامن هستم توهم بایدباشی!!حالاهم راه بیوفت بریم...اینوگفتودسته مارالوکشیدودنباله خودش برد..مارال باعصبانیت گفت

_اییی ول کن دستمو!!خودم میاام!! فردین بدونه توجه به حرفش پشته خودش کشیدش مارال که دیدتقلاهاش بی فایدس ایستاد فردین تاخواست برگرده سمتش یهودنیاجلوچشاش تارشدویه سوزشه خفیفورودستش حس کرد...فوری دسته مارالو ول کردودستشوبرداوردبالاونگاش کرد...جایه دندونایه مارال رویه دستش نقش بسته بود...باعصبانیت برگشت طرفه مارال

_مگه سگی که گازمیگیری وحشی؟؟ مارال یه لحظه ازچشایه فردین که الان اتیش ازشون میباریدترسیدوتودلش تاتونست بخاطره اینکارش به خودش فحش داد...فردین نفسشوعصبی دادبیرون..بی اهمیت به مارال رفت سمته بقیه...مارال یه نگاه به دوروبرش کردوفوری رفت دنبالش......موقعه شام بودفردین وفرزین کناره هم نشستن بودن مینوومارالم روبه روشون...مارال عاشقه جوجه کباب بودتاغذاشونواوردن سریع شروع کردبه خوردن...فردین اصلاگشنش نبود..دستشوگذاشته بودرومیزوباغذاش ورمیرفت...نیماکه جفتش نشسته بودچشمش خوردبه دسته فردین

_فردین داداش دستت چی شده؟؟ فردین یه نگاه به دستش کردیه نگاهم به مارال

_هیچی سگ گازگرفته!..فرزین باخنده گف

_اوه اوه مثله اینکه سگه هاربوده هااا..بااین حرفش همه خندیدن...مارال ازحرص گوشه لبشوگزیدو یه چشم غره ی حسابی بهش رفت فردین که متوجه ی حرص خوردنه مارال شدیه لبخنده پرتمسخرزدولیوانشوبرداشتوتاته سرکشید...کم کم دیگه داشت اخره شب میشد فردین بلندشدوروبه فرزین ودختراگفت _یالاپاشیدبریم دیروقته...تمامه سعیش دراین بودکه اعتمادشونوجلب کنه...مارالومینو چیزی

نگفتنوبلندشدن..فردینوفرزین بعدازخداحافظی دنباله دختراراه افتادن..فرزین یواشکی یه چشمک به فردین زد..فردینم دره گوشش گفت

_خب امشبوحال کردی باخان داداشت؟ فرزین یه لبخندزد

_ارهههه!چه جووورمممم هردویه خنده ی بیصداکردنوسوارشدن...توراه فرزین ظبتوروشن کردوصدایه آرشاوین توماشین پیچید...

"کی جزتومیتونه بمونه اماعاشق نباشه "

"کی جزتومیتونه یه قلبواینطورازهم بپاشونه"

" کی میتونه بگو...کی وقتی دلتنگه "

"یه گوشه مثله بارون میباره کی این"

" حسه لطیف روتااین اندازه دوست داره "

"کی میتونه بگوهیشکی مثله من عاشقت نبود"

"هیشکی مثله تونمیتونه بفهمه چه داغونم"

"بعدتودیگه عادتم شده باچشایه خیسم "

"بااینهمه غم توخیابوناین جدایی حقه من نبود"

...مارال زیره لب باهاش زمزمه میکرداین اهنگودوست داشت..فردین متوجه ی مارال شدکه داره بااهنگ زمزمه میکنه..امشب عجیب شیطنش که سالی یبارگل میکردگل کرده بود..ازاینکه سربه سره مارال بذاره خوشش میومد..دستشوبردوآهنگوقطع کرد..مارال سرشوچرخوندسمته فردینفردین اینه روتنظیم کردروش مارال بایه اخم نگاش کرد هیچوقت دوست نداشت وقتی یه اهنگوهمراهی میکنه کسی بیادخودشوبندازه وسطوقعطش کنه..

فردین بالحنی که شیطنت ازمیباریدگفت

_خب خانوم ادامه بدین لطفا مارال گیج نگاش کرد

_ دیدم توخیلی خوب داری باهاش میخونی!منم گفتم تاتوداری زنده برام اهنگواجرامیکنی چه نیازی به ضبطوایناهست!!مارال امشب کلی ازدسته فردین حرص خورده بود همش به این فکرمیکردفردین بااون همه دکوپزش چطوری اینقدرشروشیطونه..اصلافکرشم نمیکردیه همچین ادمی باشه!فردین تواینه نگاش کرد _خب خانوم ادامه بدین دیگه!!مامنتظریم!! مارال که ازپروییه فردیندیگه به نقطه ی جوش رسیده بودگفت

_شرمنده فکرنکنم اومده باشین کنسرت! فرزینومینوخندشون گرفته بودولی جرعته خندینونداشتن..فردین همونطوری که بادقت رانندگی میکردگفت

_والاجوری که تومیخوندی من فکرکردم کنسرته رایگانه چه میدونستم!!فرزینومینودیگه نتونستن جلوخودشونوبگیرنوزدن زیره خنده..مارال باحرص نگاشون کرد لبخنده فردینوکه دیدعصبانیتش

بیشترشد...ترجیح داددیگه جوابشونونده ازپنجره به بیرون خیره شدهمه جاتاریک بوداماهنوزچراغه بعضی ازخونه هاومغازه روشن بود..اگربه خودش بوددوست داشت الان پیاده میشدوقدم زنان تاخونه میرفت..عاشقه قدم زدنایه اخره شب بود...بالاخره رسیدن..مینویه لبخنده گله گشادزدوروبه فردینوفرزین گفت

_خیلی ممنونم شبه خوبی بود دستتون دردنکنه!!فردینم یه لبخندزد

_به ماهم خوشگذشت!مارال باوجوده اینکه امشب یخورده ترسیده بودوازدسته فردینم کلی حرص خورده بود..ولی بازم یه جورایی بهش خوشگذشته بود...یه لبخنده کمرنگ ز

_مرسی شبه خوبی بود اینوگفتوخواست پشته سره مینوپیاده شه که فردین گفت

_بایددوتاتشکرمیکردیااا یادت باشه!!مارال که دیگه به پروییه فردین ایمان اورده بودگفت یه پوزخندزد

_به همین خیال باش امشب وظیفتوانجام دادی!!وظیفه هم که به تشکرنیازنداره!!فرزین که منظورحرفاشون نمیفهمید فقط نگاشون کردوچیزی نپرسید...مارالم تاقبل ازاینکه فردین دوباره یه جواب بهش بده فوری ازماشین پیاده شد.. هردوازخستگی نای راه رفتنونداشتن...همینکه پاشونوگذاشتن داخل چشمشون خوردبه مهردادخان...

یه اخم کرده بودوفنجونه قهوشوگرفته بوددستش هیچوقت دوست نداشت دخترش تانصفه شب بیرون ازخونه باشه.

_کجابودین تااین موقعه؟؟ مینوکه مثله همیشه میخواست یه جوری اززیره جواب پس دادن دربره گفت

_خونه سمیه اینادخترنصرالله خان که دوتاکوچه بالاترن!!هرچی میخواستیم بلندشیم نمیذاشتن تاالان که به زورازشون خلاص شدیم!!مهردادخان که ازملک خانومم همین حرفوشنیده بوداخمش کمرنگ ترشد

_خیله خب ولی دیگه هیچوقت تااین موقعه خونه کسی نمونیدخوبیت نداره! مینوهمینطورکه ازپله هابالامیرفت گفت

_منکه گفتم خودشون نذاشتن که بیایم!! مارال که گیجومنگ داشت مکالمشونوگوش میداد بدونه حرف راه افتاددنباله مینومینورفت تواتاقشومارالم دنبالش

_سمیه کیه دیگه؟؟نصرالله خان کیه!!؟چه دروغه دستوپاداری گفتی!! مینوهمینطورکه لباس عوض میکردگفت

_چیه؟انتظارنداشتی که بگم بادوتاپسررفته بودیم دور دور؟؟مجبورشدم بگم خونه سمیه اینابودیم!!هروقت بابا ماموریت نباشه منه بدبخت بایدسرساعته 9 خونه باشم!!مارال که تازه دوهزاریش افتاده بود یه تکه خنده ای کردو همینطور که میرفت سمته اتاقش گفت _ااای آدمهههه زرررنگگگگگ 

 *******

_الومامان؟؟خوبی؟

صدایه گرمومحبت آمیزطلاخانوم توگوشی پیچید_سلام گل دخترم!!من خوبم!توخوبی قربونت برم؟؟ _مرسی مامان جون چه خبرا؟؟آقاجون میثاق مصطفی خوبن؟؟

_آره اوناهم خوبن..سلام میرسونن!راستی یه خبره خوب برات دارم!مصطفی داره بابامیشه!! مارال خودشوپرت کردروتختشوهمونطورکه پتورومیکشیدروخودش باخوشحالی گفت _واقعا؟؟واای باورم نمیشه!!یعنی دارم عمه میشم؟؟

_آره عزیزم!خب درسات چطورپیش میرن؟؟ خالتیناخوبن؟

_ممنون اوناهم خوبن!درسامم شکره خداخوب پیش میرن..

._خداروشکر!کی میای بهمون سربزنی؟؟

_مامان من هنوزیکماه نشده که اومده ها!

_چی بگم خب!!دلمون برات تنگ شده!

_دله منم تنگ شده!!ولی بخداالان وقته اومدن نیست...

_باشه دخترم!!توهروقت بیای روسره ماجاداری!دیگه مزاحم نمیشم!قربونت برم مادرمواظب خودت باشیا!! مارال ازاینکه مادرش اینطوری توفکرش بودیه لبخنده رضایت بخش زد _چشم عزیزدلم!! قول میدم مراقبه خودمم هستم..کاری نداری؟

_نه خدافظ

چشاشوآروم بست...چشایه عسلیه فردین اومدتوذهنش..ناخواسته یه لبخندنشست رولباش...بااینکه کلی ازدستش حرص می خوردولی بازم براش دلنشین بود....یه هفته ای ازاون شب میگذشت...تودانشگاهم فقط یه بارفرزینودیدن...

کم کم داشت خوابش میبرد..باصدای مینوکه همزمان بابسته شدن دراومدسریع چشماشوبازکرد..مینوخودشوپرت کردروتخت کناره مارال وبانیشه بازگفت

_واای ماری بلللنددددشووو مارال همونطورکه سعی میکردبلندشه گفت

_اییی الهیییی جزه جیییگرررربشی!واسه چی اینجوری میای تواتاق؟؟اون دره لامصبوفکرمیکنی براچی گذاشتن؟؟که هروقت خواستی بری تویه یه خراب شده ای اول دربزنی نه اینکه عینه گاوسرتوخم کنیوبیای تو!!

مینوباخنده گف

_ووی چه بداخلاق!!اگه خبرموبهت دادم!!

_خبه حالا!چی میخوای؟؟

_هیچی!چیزی نمیخوام!!فقط میخواستم یه خبروبهت بدم ولی بااین خوش امدگویی که ازم کردی پشیمون شدم!!

_مینومیگی یابخوابم؟؟؟

_خیله خب میگم!!چنددقیقه پیش فرزین بهم اس داد!اینوگفتونیشش بازترشد..!مارال سری ازتاسف براش تکون داد

_خاک برسره دسپاچت کنن!اون نیمچه آبرویی که داشتیمم بردی!!بعدشم خواین چه ربطی به من داره؟؟مبارکت باشه!خوشبخت بشین!!اینوگفتوپتوروکشیدروخودش..

_ووو خوبذارمن ادامه حرفوبزنم بعداینجوری بپروسط!!بعدازسلامواحوالپرسی گفت میشه شماره مارالو بهم بدی؟؟منم باکماله میل قبول کردم وبهش دادم!!الانم اومدم بگم اگه شماره ناشناسی بهت زنگ زدبردار!!

مارال عینه دیگی که زیرش آتیش روشن کرده باشن فوری بلندشدوباچشایی آتیشی به مینونگاه کرد

_توچیکارکردی؟؟؟ نبایدیه اجازه ازم میگرفتی؟؟؟آخه من ازدسته توچیکارکنم؟؟الحق که دستپاچه ای!!عینه دخترایه پسرندیده!!خوب شدداری تودله شیراززندگی میکنی!!بااونهمه پسرایه سانتال مانتال!!موندم چطوری بادیدنه این دوتااینجوری هول میشی!! هیچوقت دوست نداشت کسی بدونه اجازش شمارشوبده به کسه دیگه...ازدسته مینوحسابی شکاربود...

مینوکه انتظاره یه همچین رفتاری روازمارال نداشت قیافش آویزون شدوتوچشاش اشک جمع شدباصدایی که به زوربه گوش میرسیدگفت_مارال بخدامن شوخی کردم!!فقط میخواستم یکم سربه سرت بذارم..فرزین بهم گفت شماره مارال روبهم بده منم گفتم نمیشه!بایدازخودش اجازه بگیرم...بعدشم من..من پسرندیده نیستم فقط...یه قطره اشک افتادروگونش سریع پاکش کردوبلندشد..دل نازک نبود..ولی وقتی کسایی که خیلی براش عزیزبودن سرکاری که نکرده بودباهاش بدرفتارمیکردن زودناراحتودلخورمیشد.. مارال خودشم ازاین رفتارش پشیمون شد..زودبلندشدورفت دنبالش قبل ازاینکه دروبازکنه فوری دستشوگرفتوتوچشایه اشکیش نگاه کرد

_مینوآجی بخدا من منظوری ازحرفام نداشتم!!توخداناراحت نشو!!خودشم گریه اش گرفت...مینوروبغل کرد..

هردوهموبغل کردن...مارال دستشوگرفتونشوندروی مبلی که کناره تختش بو _مینوآبجی توکه میدونی من چقدردوست دارم!!

بخداحرفاموازروقصدنزدم!!همینجوری یه چیزی پروندم!! اصلاغلت کردم معذرت میخوام!! مینوهمینطورکه سعی میکردجلواشکاشوبگیره گفت

_نه توراست میگفتی من زیادی ضایعه بازی درمیارم!ولی...مارال...به من من افتاده بود..نمیدونست چطوری به مارال حرفشوبزنه..

._چطوری بگم آخه!اصلاهیچی..بیخیال مهم نیست!من زیادی شلوغش کردم توکه چیزی به من نگفتی..همه حرفاتم واقعیت بود..

خوب میدونست مارال چیزی تودلش نیستوحرفاشم ازروقصدنبوده یه جوری بهش حقم میداد...این روزازیادی به این دوتاپسرتوجه نشون میداد...ولی دسته خودش نبود...روش نشدحرفشوبه مارال بزنه..گذاشتش واسه وقتی که آمادگیه گفتنشوداشته باشه... 

همونطوری که باپشته دستش اشکاشوپاک میکردیه سقلمه به مارال زد _میبینی توروخدا!!سریه چیزه الکی چه اتفاقی افتاد! مارال یه لبخندزد

_آره والا!ولی توهم دفعه آخرت باشه ازاین شوخیابامن میکنیا!!مینو نیشیش بازشد

_اوه اوه یعنی جونه مارال این شوخیه براهفتادهزارپشتم بس بود!!هردوزدن زیره خنده...مینوبلندشدورفت سمته در

_من برم پایین یه چیزی بخورم اگه خواستی بیا

_نه من میخوام استراحت کنم گشنم نیست..مینوسری تکون دادورفت بیرون..به ثانیه نکشیده دوباره دروبازکرد

_راستی شماره روچیکارکنم؟؟بدم ندم؟؟ مارال خندید

_چاره ای نیستتت بده دیگه..

_فردین بلندشوبریم پایین عزیزجون غذایه مورده علاقتودرست کرده!راستی یه سرم بایدبری کارخونه آقاجون گفت یه کارایی هس بایدبری روشون نظارت کنی!!راستی این دختره سیماپدرموداورده!!یه ریزبهم زنگ میزنه میگه فردین جوابمونمیده بهش بگوجواب بده!!

فردین هندزفریش توگوشش بودوبه فرزین که روبه روش نشسته بود نگاه میکرد...فقط حرکته لباشومیدیدکه داره یه چیزی رومیگه...!فرزینم که فکرمیکرد همه چیزوشنیده بعدازتموم شدنه حرفاش بلندشدکه بره...فردین هندزفریشوازگوشش دراور

_فرزین چیزی گفتی تو؟؟ فرزین برگشت سمتش یکی زدتوپیشونیه خودشوگفت

_نگوکه تمومه این مدت اون لامصب توگوشت روشن بودهوهیچی ازحرفام نفهمیدی!

فردین یه لبخندز

_دقیقامیخوام همینوبگم!! فرزین باحرص نفسشودادبیرون

_خونکبت براچی عینه بز زل زدی بهم؟؟یه جوری نگام میکردی که من باخودم گفتم ازسیرتاپیازه حرفاموفهمیدی!!!

_حالاکه میبینی هیچی نفهمیدم!اگه دوس داری یباردیگه حرفاتوتکرارکن! فرزین ناچارمجبورشددوباره همه حرفاشوازاول تکرارکنه

_هیچی!میگم بیاپایین عزیزجون برات ته چین درست کرده که کوفت بکنی!بعدشم بایدبری کارخونه اون آخری هم که فکرکنم زیادبرات مهم نباشه اینه که سیما دم به دقیقه به من زنگ میزنه میگه به فردین بگوجواب تلفناموبده کارش دارم!! حالا اوکی شدی؟؟؟

پایان قسمت دوازدهم رمان سرانجام یک شرط.