_بله اوکی شدم!اوندوتایه اولی روانجام میدوم ولی آخری روفعلانمیتونم وقت ندارم!
_خوب اگه به من دوباره زنگیدچی بگم؟
_بگو فعلازنگ نزنه به موقعش خودم بهش زنگ میزنم فرزین باشیطنت گفت
_فردین دادا؟؟یادته چندهفته پیش تویه مهمونی چی بهم گفتی؟؟گفتی هرچی دختره آویزونه نصیبه من میشه!!
حالامیشه راجبعه وعضیته سیمایه توضیحی بهم بدی؟؟؟
_نه نمیشه پاشوبرومنم الان میام!
فرزین بلندشدوهمونطوری
که میرفت سمته درگف
برای خواندن بقیه قسمت سیزدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
_باشه من میرم!!ولی خودم فکرکنم یه جورایی بتونم وعضیته سیمارو بفهمم فکرکنم همون آووویییییزززززوووون باشه!فردین بالشتشوبرداشت که پرت کنه سمتش که فرزین فوری ازاتاق رفت بیرون..
ازپله هااومدپایینورفت سمته آشپزخونه..عزیزجون مشغوله چیدنه میزبودوحواسش به اومدنه فرزین نبود...فرزین آروم آروم رفت طرفشوجوری که متوجه نشه محکم لپشوبوسید! عزیزجون که انگاراصلاتواین دنیانبودبااین کاره فرزین شوکه شد
_واای خدااا!قلبم پریدتوحلقم!!آخه این چه وعضشه بچه؟؟کی میخوای آدم بشی توآخه؟؟اونوقت میگن چرا راهیه بیمارستان شدی!!خوهمین کاراروبامنه پیرزن میکنیددیگه!! فرزین همونطورکه میخندیدصندلی روکشیدعقبونشست
_فیروزه جااان مادره گلمممم؟؟دهنتوواکن من ببینم؟؟؟؟ عزیزجون گیج نگاش کرد فرزین خندش بیشترش
_خومگه نمیگه قلبت اومده توحلقت؟ بذارببینم چه شکلیه؟؟تاحالاازنزدیک قلب ندیدم! آ آ کن آ اینوگفتوخودش زدزیره خنده فردینم اومدتوآشپزخونه صداشونوشنیده بود...درحالی که میخندیدگفت
_عزیزجون این معلویته ذهنی داره بذار آزادباشه هرکاری میخوادبکنه گ*ن*ا*ه داره!!!اینوگفتو زدزیره خنده فرزین اول شاکی شدولی بعد نتونست طاقت بیارهوخودشم زدزیره خنده...عزیزجونم زیره لب به غرغراش ادامه داد...فردین وفرزین ازهمه چیزه زندگیش براش باارزشتربودن...هم دخترشوازدست داده بودوهم پسرش...فقط این دوتاپسروازاونابه یادگارداشت..جیگرگوشه هاش بودن....
بااومدنه منصورخان همه دیگه شروع کردن به خوردن....عزیزجون همونطوری که براخودش غذامیکشیدگفت _راستی امروزسیمین خانوم بادخترش سولمازاومده بود خونه!!ماشالااا اونجوری که ازمادرش شنیدم مثله اینکه ازهرانگشتش یه هنرمیباره!!
منصورخان روشوکردطرفه عزیزجون
_والاتااونجایی که من میدونم هیچ فروشنده ای نمیادبگه ماسته من ترشه!!
فرزینم یه قلپ ازدوغشوخورد
_آره مادرجون آقاجون راس میگههه!ولی بااین حال به نظره من خداسولمازجونوبرافردین آفریده اصلااا..بعدم بادستش یکی زدتوکمره فردین
_فردین جان خودتوآماده کن که میخوااایم زنت بدیم!! فردین که دهنش پربودباضربه ای که فرزین به کمرش زدبه سرفه افتادوبه هرسختی که بودغذاشوقورت داد
_واسه چی عینه گوریل میزنی توکمره من؟؟؟الان دقیقا هرچی تودهنم بود نمیدونم کجام رفت!!
فرزین باصدایی که تکه های خنده توش پیدابودگف _نترس جایه دوری نرفته!همش تواون شیکمه واموندته!!
منصورکه حوصله ی جروبحثشونونداشت گفت
_اگه میخواین بازشروع کنید تاخودم پرتتون نکردم بیرون خودتون مثله بچه ادم بلندشیدبرید من موندم شمادوتاکی قراره بزرگ بشید؟؟به جایه این بچه بازیا بیاین کارخونه وایسین وردسته خودم!!اینجوری لااقل یه چیزی هم یادمیگیرید!!
فردین دست به سینه نشست روبه منصورخان
_آقاجون من همون یه هفته ای که براکارایه کارخونه رفتم ترکیه براهفتادپشتم بس بود...عمرن اگه حوصله خوده کارخونه روداشته باشم!!
خودشم خوب میدونست کارایه کارخونه اونقدراهم سخت نیست ولی الکی میخواست اززیره کاردربره...
_نکه اونجا تمام فقط درگیره کارا بودی!!فکرمیکنی آمارتوندارم پسرجون؟؟ منصورخان میدونست فردین هیچ علاقه ای به کارخونه نداره ..به اندازه ای که پدربزرگش به کارخونه چشموطمع داشتن اون حتی حاضرنبود یه سربیاد یه نگاهی هم به بهش بندازه..اینم میدوست که فردین جنمه کارکردونوداره واگربخوادمیتونه به تنهایی یه کارخونه رواداره کنه..ولی ازشانسه بدش علاقه به کارنشون نمیداد..تنهاکاری که بلدبودن فقط
خوردنوخوابیدنورفتن به گردش بود...بارهاسعی کرده بودشرایطشونوعوض کنه ولی نتونسته بود....دلشم نمیومدبه کاری مجبورشون کنه..خیلی براش عزیزبودنواصلادوست نداشت به هیچ قیمتی ازخودش برنجونتشون...
عزیزجون که دیگه میخواست بحثوعوض کنه گفت
_فرزین مادر!من سولمازوبرایه خودت درنظرگرفتم!!..دلش میخواست هرچه زودتر هردوتاشونوسروسامون بده تابتونه زندگیه خوشبختوبچه های کوچولوشونوببینه...ولی جوری که این دوتاپسرومیدیدبعیدمیدونست حالاحالابتونه سروسامونشون بده... فردین پقی زدزیره خنده
_خب آقافرزین؟؟؟زنداداش سولی خوبه؟؟خوشه؟؟راستی ازالان گفته باشم من میخوام بهش بگم سولی!چه بخوادچه نخوااد!!
_هه هه هه واای خدانکشتت چقدرتوبانمکیییی!
فردین بلندشدوهمونطوری که سعی درقورت دادنه خندش داشت ازعزیزجون بابته غذاتشکرکرد...عاشقه ته چینه مرغ بود...امروز ازروزایی بودکه واقعا هوسه خوردنشوداشت!این غذا اونویاده مادرش مینداخت...بخاطره همینم هیچوقت ازش زده نمیشد.... قبل ازاینکه ازآشپزخونه بره بیرون یکی زدپسه کله ی فرزین
_پاشوبیا کارت دارم...اینم زدم واسه تلافیه اوندفعه ای که زدی توکمرم غذاپریدتوگلوم!
فرزین همینطورکه بادستش پسه کلشوگرفته بودگفت
_اونوقت به من میگه وحشیه آمازونی!!خونکبت خودت که بدترازمنی!!قطعه نخاااع شدم!! فردین بدونه اهمیت به حرفاش رفت بیرون ازاشپزخونه وباصدایی که فرزین بشنوه گفت _زودباش بیااااا منتظرررم!
منصورخان وعزیزجونم سری ازتاسف برایه هردوتاشون تکون دادن....
فردین رویه یکی ازمبلادرازکشیده بودوکانال های تلوزیونوعقبوجلومیکرد...فرزینم یه چشش روگوشیش بودویه چششم رولپتابش...
فردین
_فرزین چی شد؟؟تونستی بفهمی ایرانه یانه؟؟ فرزین لپتابشوگذاشت رومیز_یه جوری میپرسی تونستی بفهمی ایرانه یانه که انگار طرف تروریستی دزدی چیزی هس!ناسلامتی طرف باباته!!بعدشم من تواگاهی که کارنمیکنم که سره سه سوت آمارشودربیارم!!یکم فرصت بده تاپرسوجوکنم!!
فرزین یه پوزخندزدو تودلش به این حرفه فرزین خندید..."هه بابامه؟چه بابایی؟ کسی که ازانسانیت هیچ بویی نبرده هیچ سنمی بامن نداره...خیلی وقته کسی به اسمه پدروتودلم کشتم..ولی هنوزمیخوام تاوانه کاری که بامادرم کردوپس بده...."
این حرفارو دلش میخواست به زبون بیاره...ولی گذاشت تودلش بمونه...تاروزی که وقتش برسه وهمه روبگه وخالی شه....
_فرزین؟؟
_بله؟
_پدربودن حرمت داااره!باید برایه بچت پدری کنی تا بشه اسمه پدر رو روت گذاشت!میفهمی که چی میگم؟؟ فرزین نگاشو چرخوند روصورته فردین..
._حرفتوقبول دارم شدید!!!ولی بااین حال بازم میگم بابات گ*ن*ا*ه داره!!توکوتاه بیا
فردین دیگه داشت عصبی میشد..دوست نداشت کسی طرفداریه باباشو بگیره..چون به هیچ وجه نمیخواست قبول کنه پدرش بی گناست..
_ توبه این چیزا کاری نداشته باش کاری که گفتموبکن!
فرزین سری تکون دادودیگه چیزی نگفت...نمیخواست نمکه روزخمش بشه حالوروزشودرک میکرد...
بعدازرب ساعت فرزین یه کشوقوسی به خودش دادوروبه فردین گفت
_جوابه نهایی روفردابهت میدم!! فردین چیزی نگفتوپارچه ابه روی میزروبرداشتویه لیوان آب ریخت.. فرزین بلندشدواومدکنارش نشست
_راستییی فردین!شرطبندیمونوکه فرااموش نکردی؟؟به دختره زنگیدی؟؟ فردین لیوانه آبوسرکشید..این روزا اونقدرذهنش درگیربودکه کلا مارال روفراموش کرده بود...
_نه زنگ نزدم..خوب شدگفتی..!اینوگفتوگوشیشوبرداشتوشماره ی مارالوکه فرزین بهش داده بود گرفت بعدازچندتابوق صدایه خواب آلوده مارال توگوشی پیچید
_الو؟
فردین متوجه ی صدایه خواب آلودش شد.
._خانوم ساعته خواب؟؟
مارال اول نتونست صدایه فردینودرست تشخیص بده..باتردیدگفت
_شما؟؟ فردین که فکرکردداره نقش بازی میکنه گفت
_الکی برا من نقش بازی نکن!میدونم الان درحده المپیک ازاینکه بهت زنگ زدم خوشحالی!! مارال اینبارصدایه فردینوخوب شناخت..ازاین حرفش حرصش گرفت..مونده بوداین پسرچرااینقدرپروهه وبه خودش مینازه!!
_اه اه من چه بدبختم که بایدازاینکه توبهم زنگ زدی خوشحال باشم!!!
_نچچچ نشدددد دیگه!!نیازی نیست الکی دروغ تحویلم بدی!!میدونم که الان ازخوشحالی توپوسته خودت نمیگنجی!!
تامارال خواست جواب بده فردین گفت
_خب حالا چه خبرا؟؟چطوری؟؟مارونمیبینی خوشحالی؟؟یعنی اینقدربامابهت بدگذشته؟؟
_خبرهیچی والا سلامتی!!خوبم!تورم که نمیبینم خوبترمیشمممم! فردین یه لبخندزدوبالحنی اروم گفت
_اوه یعنی اینقدروجودم آزارت میده؟؟
_مارال باشیطنت گفت
_بعلهههه
_الحق که بی انصافی!مگه جاتوتنگ کردم؟؟ بعدشم تونبایدیه حالی ازما بپرسی؟؟ مارال لبشوبه دندون گرفت
_خب چی بگم واالا دانشگاه که حواسی براادم نمیذاره!! مثله خودش گفت
_بعدشممم من که شمارتونداشتم!!
_مینوکه شماره فرزینوداشت!ببین داری بیخودی بهونه میتراشی!!ایندفعه میبخشم ولی دفعه بعدی تکراربشه ساده نمیگذرررم!!
_حالا بعده اینهمه روززنگ زدی یه حالی پرسیدیااا هی بزنش توسرم!!
_حالاایناروبیخی!فردا ساعته چندکلاس داری؟ مارال با کنجکاوی گفت _ از4تا6عصر چرامگه؟؟ فردین بلندشدورفت سمته اتاقش
_هیچی میخواستم بگم بعدازدانشگات دمه درمنتظرتم مارال یه لحظه شوکه شد...
._میشه بپرسم چرا؟؟ فردین باشیطنت گفت _چون چ چسبیده به رااا
مارال که میخواست یه جوری یه بهونه برایه خلاصی ازش بیاره گفت
_ولی من نمیتونم!آخه قراره بایکی ازدوستام برم یه جایی کاردارم!! فردین که دروغشوخیلی راحت تونست بفهمه گفت
_من دیگه نمیدونم یه جور کنسلش کن..فرداسره ساعته 6 دمه دره دانشگام!! تا مارال خواست چیزی بگه گوشیوقطع کرد.....
مارال نفسشوباصدا داد بیرون کنجکاو بودبدونه باهاش چیکارداره که میخوادبیاددنبالش... اماازیه طرفم تریدداشت واسه اینکه باهاش بره..ولی باخودش گفت اگه قراربود کاری بکنن میتونستن همون شب توباغ گیرشون بندازن...
بیخیال این حرفاشدوگوشیشوگذاشت کنارش..بایدیه دوش میگرفت وقت برای فکرکردن داشت..
شلوارکتونه کرمی وپیرهنه مشکیه آستین بلندکت اسپرت مشکی که روی آرنجش کرمی
بود...بعدازعطرزدن..همونطوری که ساعت استیلشومیبست به خودش تویه آینه نگاه کرد...مثله همیشه شیکوخوب بود...یه لبخندزدبه خودشوازاتاقش اومدبیرون...
فوری ازپله هااومدپایین فرزین روی کاناپه نشسته بوداونم یه شلواره پارچه ای خاکستری ویه پیرهنه استین بلنده آبی که یه جلیقه ی خاکستری روش پوشیده بود...
_فردین کجامیری؟
_بیرون
_منم نگفتم داری میای داخل!منظورم اینه که کجا قراره بری؟؟_یه سری کارادارم میخوام برم انجام بدم!توکجامیری؟؟
_عزیزجون وقته دکترداره میخوام همراهش برم!
فردین دستاشوبردتوجیبشو سری تکون داد
_اوکی پس من برم تادیرم نشده....
سواره ماشین شدو شماره ی سیماروگرفت....بعدازچندتابوق صدایه خوشحالوباعشواش توگوشی پیچید _سلاااام آق فردین!!پارسال دوست امسال اشنا!!چه عجب بالاخره یه یادی ازماکردی جناااب!خوبی؟خوشی؟ بالحنی که سعی میکرد اونقدراهم سردنباشه گفت
_ممنون خوبم!کجایی؟؟
_خونه چرامگه؟؟ بیام دنبالت یاخودت میای؟؟
_یه امروزوبیاخونه ی من!! خیلی کم پیش میومدخودش بره خونه دوست دختراش..اکثرااونامیومدن ویلا...ناچارقبول کرد..
ماشینوروبه رویه ساختمون پارک کرد..زنگوزد.
._سلاااام اومدی؟؟بیابالا باصدایه تیکه بازشدنه دررفت تو...
دره اپارتمانش نیمه بازبود..تقه ای به درزدو واردشد..سیمافوری اومدبه طرفش..یه تاپه دوکلته ی مشکی
وشلوارکه کتونه سفیدموهای هایلات شدشوبالاجمع کرده بود..چشایه درشت قهوه ای داشت وبینی ای که به لطفه عمل خوشفرموقلمی شده بود..پوست گندمی ولبای قلوه ای داشت..زیبایی نسبتاچشم گیری داشت..یه لبخنده پهن زدواومدسمته فردین دستشودوره کمرش حلقه کرد
_خوش اومدی عزیزممم خیلی دلم برات تنگ شده بود! فردین سعی میکردلبخندبزنه ولی هرکاری میکردلبخندش بیشتربه پوزخندشبی میشد.
._ممنون.. نمیخوای تعارف کنی بشینم؟ سیماباهمون لبخندگفت
_اوه ببخشید بفرماااییددد
خونه ی جمعوجوری داشت مبلا وپاکتایه سفیدوبنفش که باهم ست شده بود اشپزخونه ی ال ماننده که باکابینتایه بنفش وسفید بامبلا همخونی پیداکرده بود..
کتشودراوردو نشست روی یکی ازمبلا سیماروبه روش ایستاد _خببب چی میخوری برات بیارم؟؟؟نوشیدنیه سردیاگرم؟؟
_به نظره خودت تواین هوایه سرد میشه نوشیدنیه سردخورد؟؟ سیماخندید
_ای وای نه! خب قهوه میخوری یا....
_آره
سیما رفت سمته آشپزخونه....همونطور که فنجوناروتوسینی میچید گفت _ چه خبرااا؟؟چیکارامیکنی؟؟ فردین تکیه دادبه مبل
_سلامتی!هیچی والازندگی میکنم!
صدایه سیماکه تکه های خنده هم توش پیدابوداومد
_چراهرچی بهت زنگ میزدم جوابمونمیدادی؟کم کم دیگه داشتم ناامیدمیشدم ازت!! فردین یه پوزخندزدوزیره لب جوری که سیمانشنوه گفت
_الانم زیادامیدوارنباش!!
چشمش افتادبه صفحه ی گوشیه سیما..اسمه سجادروش بود..پوزخندش عمیق شد....همون پسری که دوسته سیماامارشوبه فردین داده بود...گوشیوازرومیزبرداشتوجواب داد..گذاشتش روبلندگو _الو سلاااممم خوبی عشقم؟من الان دمه درم دروبازکن..
سیما تاصداروشنیدفوری ازاشپزخونه اومدبیرون وباچشایه گردشده به فردین که یه پوزخنده عمیق رولباش بودوگوشی تودستش بودنگاه کرد
ازترسه فردین نمیدونست الان بایدچیکارکنه وچی بگه..
فردین اگرخودش به کسی خیانت میکردهیچوقت براش مهم نبودولی اگرروزی کسی بهش خیانت میکردبه خاکه سیاه میشوندش معلوم نبودکه چیکارمیکرد...ولی ایندفعه خیلی ریلکس بود...ازخداش بودکه الان یه همچین اتفاقی بیوفته که هرچه زودترازسیما خلاص بشه..ازجاش بلندشدوگوشیوقطع کردوانداخت رومبل...رفت سمته سیما که جلوی اشپزخونه وایساده بود..سیماهول شده بودوزبونش بنده اومده بود..نمیدونست بایدچی بگه.._ب..ببین فردین..چی..چیزه ..خب وقتی بهت زنگ میزدم جوابمونمیدادی ..من...منم گفتم شایددیگه همه چی تمو.....
باسیلی که فردین زدتوگوشش حرفش تودهنش ماسید...دستشوگذاشت روگونش وباترس به فردین نگاه کرد فردین باهمون پوزخندرولبش دستاشوبردتوجیبشوبه سیمانزدیک شد..
_نه بگو فکرکردم فردین خره نمیفهمه که منه ه*ر*ز*ه همزمان بااون باکسه دیگه ای هم رابطه
دارم!هه!نخیراشتباه کردی....همونی که آقاسجادتوازش کش رفتی همه چیو بهم گفته بود.... واقعا توچطور فردین نوری روبه پسره یه آبدارچی شرکت ترجیح دادی؟؟ الحق لیاقتت همونه!بدبخته ه*ر*ز*ه... امروزم فقط اومده بودم یه جوری ازشرت راحت شم!که دسته سجادجونت درد نکنه کارموراحترکرد سیما شوکه شده بود..همونجاسره جاش خشکش زده بود..
کتشوپوشیدورفت سمته در...
_فردین توروخدامنوببخش یه فرصته دیگه بهم بده خواهش میکنم!غلط کردم دیگه تکرارنمیشه!! جرعت نداشت به فردین نزدیک بشه پشته سرش وایساده بود
فردین یه اخمه غلیظ
کردو انگشته اشارشوبه صورته تهدیداوردبالا
پایان قسمت سیزدهم رمان سرانجام یک شرط.