مینوبچه روازبغله یاسمین گرفت

_بفرماییدداخل لپه آرشانوبوسید

_ووشش خاله قربونش تپل خان یاسمین یه پشته چشم نازک کرد

_هوی یه ماشالایی چیزی بگودیگه! مینوهمینطور که میرفت سمته سالن گفت

_بروبابامن چشم شورنیس که!

هردورفتن سمته اتاقه مینو..مینوآرشانوگذاشت پایینویه سیبم داددستش..

یاسمین یه نگاهی به مینوانداخت

_مارال چطوره؟ مینوبالحنی که پربودازناراحتی گفت

_بهترکه نشده هیچ روزبه روزم بدترمیشه..هرده دقیقه یباربهش سرمیزنم...میترسم بلایی سره خودش بیاره..

برای خواندن بقیه قسمت سیودوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


یاسمین سری تکون دادونفسشوباصدادادبیرون..

_حق داره بیچاره...منم بودم اینجوری میشدم...پدرمادرش اگه بفهمن بدبخت میشه..من به جایه اون دارم دق میکنم..هنوزبیست سالشم نشده واینهمه مشکل پیش اومده توزندگیش...یاده یونسه خودمون افتادم...طفلی داداشم...

مینوباکنجکاوی نگاش کرد

_چش شده مگه؟

_چی بگم والا...چندساله پیش...دخترعموم که باخودمون بزرگ شده بودوازبچگی خودشویونسوبراهم نشون کرده بودن... به عقده یونس دراومد...یونس بیچاره همه کاربراخوشبختیشون کرد...دخترعمومودوس داشت..ولی..بعدازیه مدت..فهمیدزنش بادوست پسره دوره ی مجردیش رابطه داره...دیوونه شدوقتی

فهمیدازخودش حاملستوبایکی دیگه هم رابطه داره...نمیدونست تواون موقعیت بایدچیکارکنه...دیگه هیچ علاقه ای نسبت بهش تودلش نمونده بود...دختره باگریه وزاری به یونس التماس میکردچیزی به خونوادش نگه..قسم خورددیگه دوره اون کاراشوخط بکشه وبچسبه به بچشوشوهروزندگیش...یونس بخاطره بچه یه فرصته دیگه بهش داد..اون موقعه هفت ماهش بیشترنبود...یونس دیگه رابطش بادخترعموم مثله سابق نبود...خب حقم داشت..حق داشت دیگه به یه همچین زنی علاقه نداشته باشه...

بعدازچندمدت بعدکه آرشان به دنیااومد...یونس دوباره متوجه شدزنش دوباره رفته سراغه کارایه قبلشوبازم باهمون پسررابطه داره...ایندفعه دیگه نتونست جلوخودشوبگیره...میخواست طلاقش بده..دیگه گریه وزاری هاش براش ارزشی نداشت..چون میدونست همش دروغه...دختره تاحرفه طلاقوشنیدازترسه خونوادش بچشوول کردوبادوس پسرش فرارکرد...چندروز بعدش برامون خبراوردن که هردوتاشون همون شب که فرارکردن تویه تصادف مردن...عموم که همون روز سکته کردوازدنیارفت..زن عمومم به بیماریه قلبی دچارشدوهنوزکه هنوزه ازاین بیمارستان به اون بیمارستان منطقلش میکننوهزینشم یونس میده...

یونس تهران زندگی میکنه...یه شرکته تبلیغاتیه بزرگم داره...بیشترتوکاره مدومدلینگواینچیزان...الانم اومده بودشیرازبراقراردادبایه شرکت..که چون من خونموعوض کرده بودمواونم شیرازودرست نمیشناخت خورده بودبه پسته مارال..

هرکسی توزندگیش یه مشکلی براش پیش میاد..این مشکلاهمش ازاشتباهاته خوده ماادماس...

مینوبابهتوتعجب به یاسمین خیره بود..اصلافکرنمیکردیونس زندگیش اینهمه تلخ گذشته باشه...میدونست یاسمین یه برادرداره ولی تاحالاچیزه زیادی راجبعش نشنیده بودازش..یاسمین برایه دانشگاهش اومده بودشیرازوتنهایی تویه آپارتمان زندگی میکرد...بعدازآشناییش بامارالومینودیگه بیشترباهمیناارتباط داشت..

مینودوروبرشونگاه کرد _میگم آرشان کجاست؟؟؟

نفسشوعمیق دادبیرون..دیگه ازاین اتاقوفکروخیالایی که تمومی نداشتن خسته شده بود..فکروخیالایی که هرلحظه ننگه بی ابرویی روروپیشونیش میزدنوهرلحظه بیشترازقبل به زندگیوزنده بودن ناامیدش

میکردن...نگاشوبه یه نقطه ی نامعلوم دوخته بود...دره اتاق نیمه بازبود..نوری که تویه صورتش میخورداذیتش میکرد...همینکه نگاش رفت سمته درچشمش افتادبه یه بچه ی کوچولوکه تویه درگاه نشسته بودوبه سیبی که تویه دستایه کوچولوش بودنگاه میکردوباخودش حرفایه نامعلومی میزد..موهایه طلاییش روپیشونیش افتاده بودن..سیبومیبردسمته دهنش ولی چون نمیتونست گازش بزنه اخماشومیبردتوهمواین باعث میشدلپای تپلش آویزون بشنوصورتشوبامزه ترکنن...ازکاراش یه لبخنده محونشست گوشه ی لبش..همیشه بچه هاروخیلی دوست داشت..مخصوصابچه کوچولوهای تپله اینجوری...یواش بلندشدوآروم رفت سمتش...آرشان مشغوله کاره خودش بودومتوجه ی اطرافش نبود..مارال خم شدسمتشوبه کاراش خیره بود..چقدردلش میخواست بغلش کنه..یه نگاهی به بیرونه اتاق انداخت..کسی نبود...متوجه ی اومدنه یاسمین شده بود..وچون اتاقه مینودرست روبه رویه اتاقشه مطمعن بودارشان ازاونجااومده...

دستاشوگرفت جلویه آرشانوبهش اشاره کردکه بیادسمتش..آرشان اول اخماش توهم بودوبالپایه آویزونش همچنان مشغوله وررفتن باسیبش بودوتوجهی به مارال نشون نداد...ولی بعدازچندثانیه باچشایه سبزودرشتش به مارال نگاه کردوسیبوانداختوکمی رفت سمته مارال..مارال باهمون لبخنده محوش اروم بغلش کرد..چقدربراش شیرین بوداین بچه..آروم آروم باهاش حرف میزد.._ای جونم..عزیزم..لپاشونیگااا آرشان دستایه کپلشوگذاشت روصورته مارالوبالبخندی که دوتادندونه کوچولویه جلوشونشون میدادنگاش به مارال بود..مارال کفه دسته کوچولوشوبوسید..تویه اتاق راه میرفتوباآرشان حرف میزد..آرشانم بااینکه هیچی ازحرفاش نمیفهمیدولی گاهی میخندیدوباعث میشدمارال همه ی غموغصه های تودلش کمی کمرنگ بشه و واسه یه لحظه هم که شده باخنده های آرشان لبخندبزنه..

مینوویاسمین ازاتاق اومدن بیرون..دنباله آرشان بودن..یاسمین متوجه ی دره بازه اتاقه مارال وحرف زدنش بایهنفرشد..اروم یه نگاهی به اتاق انداخت...مارال آرشانوبغل کرده بودوهردوروبه پنجره بودنوبه حیاط نگاه میکردن...ارشان باکارایه بامزش باعثه خنده ی مارال میشد..

مینوباکنجکاوی رفت سمته یاسمین..همینکه خواست چیزی بگه یاسمین فوری انگشته اشارشوبه بینیش نزدیک کرد

_هیسس..

مینوباکنجکاوی یه نگاه به اتاق انداخت..اونم مثله یاسمین تعجب کرده بود...

یاسمین دسته مینوروگرفتوآروم بردسمته اتاقه خودش..

هردوروبه رویه هم نشستن روتخت..مینوابروهاشوانداخت بالا

_جونه من این مارال بود؟؟اینکه تامنومیبینه میره زیره پتوشویه کلمه هم حرف نمیزنه!!حالاچی شده که داره باارشان میخنده؟؟ یاسمین نفسشوفوت کردبیرونوگفت_منم تعجب کردم...ولی شایدارشان بتونه یه جورایی حواسه مارالوازاتفاقایه گذشته کمی پرت کنه..ماکه کاری دیگه ازمون برنمیاد..این اگه اینجوری بخوادامه بده..بعیدمیدونم خونوادش چیزی نفهمنوبلایی هم سره خودش نیاره...راستی گفتی به مامانت چی گفتی؟؟مینولبشوباسرزبون ترکرد_گفتم یه پسره افتاده دنبالش...اذیتش میکنه..اونم چندوقت خونه مونده ودانشگاه نمیره...یاسمین نگاشوثابت رومینونگه داشت _الان مامانتم به همین سادگی باورکردنه؟؟ مینوکلافه نفسشودادبیرون

_هووفف چی بگم..معلومه که نه...موندم فردین چطورتونست یه همچین کاری کنه...چطورتونست مارالوبااین وعضیت ول کنه وبره...اصلافکرنمیکردم اینقدرنامردباشه...

یاسمین روشوترش کرد_والامن ازاولشم که دیدمش اصلاازش خوشم نیومد...حسه خوبی نسبت بهش نداشتم...انگارمیدونستم قراره اینجوری توزردازاب دربیاد!!بعضیاازآدم بودن به جای ژنش فقط ژستشودارن...!

مینوسری به معنی تاییدحرفاش تکون داد..حرفی نداشت که بگه...تواین مدت اونم به اندازه ی مارال ناراحت بود..دوس نداشت مارالوتواین وعضواوضاع ببینه..

_بایدیه کاری کنیم..یه کاری که ...یه کاری که فردین برگرده...برگرده پیشه مارال...تابلکه همه چی درس شه...دانشگاهش که یه سال مرخصی گرفته..اگه خونوادش بفهمن گنده همه کاراش درمیاد..اگه فردین برگرده میشه یه تضمین برایه اینده ی مارال...درغیراینصورت...هیچ تضمینی برای اینده ی مارال وجودنداره...یاخودش یه بلایی سره خودش میاره یاخونوادش..

یاسمین نگاشودوخت به مینو_نمیدونم...ولی مطمعنی اگه برگرده همه چی مثه قبل میشه؟؟من که بعیدمیدونم اگه فردین واقعاعلاقه ای به مارال نداشته باشه..برگشتنش هیچیوعوض نمیکنه..بلکه بدترم میکنه...مینواینوهمیشه بدون..."زخماخوب میشن اما...خوب شدن کجاومثله روزاول شدن کجا"...

یونسم یه فرصته دیگه به زنش داد..ولی آخرش چی شد؟هیچی..بدترشد..خودش موندویه بچه چندماهه که داره تنهایی بزرگش میکنه...

باصدایه بازشدنه درهردوسرشونوبرگردوندن سمته در..

آرشان داشت گریه میکردومارالم سعی داشت ارومش کنه...ولی مثله اینکه کاراش نتیجه ای برای ساکت شدنش نداشت

یاسمین سریع بلندشدورفت سمتشون

_به به سلااام مارال خانوم چطوری عزیزم؟؟؟آرشان چشه؟ مارال همونطوری که حواسش به آرشان بودسریع گفت

_سلام...نمیدونم فکرکنم گشنش شده..اخه تادو دقیقه پیش هیچیش نبود.. یاسمین یه نگاهی به آرشانی که اشکاش روصورتش سرازیرشده بودنودستاشوبرده بودتودهنش انداخت..

_وای اره!!گشنشه ببین چطوری داره دستاشومیخوره کپل خان!!

مینوبی حرف باتعجب به مارال خیره بود...

هنوزبراش جایه تعجب داشت که چرامارال یهویی اینقدربه ارشان توجه نشون داد..میدونست عاشقه بچه هاست..ولی فکرنمیکردبااین وعضیتی هم که داره هنوزم یه بچه بتونه حالشوعوض کنه...امابااین حال خوشحال بودکه حداقل برایه یه دقیقه هم که شده مارال حالوهواش عوض شده....

یاسمین شیشه شیرآرشانواورد..نشست کناره مارالی که تواین چنددقیقه همش باآرشان حرف میزدوبازی میکردتابلکه گریه اش کمتربشه..

_خببب بفرماااا اینم شیره آقاارشاان بیاعمه فدات شه بیا پیشه من همینکه خواست ارشان وازش بگیره مارال سریع گفت

_بده خودم بهش میدم یاسمین ابروهاشوبردبالاوباتعجب به مارال نگاه کرد..سری تکون دادوگفت

_باش..باشه..

مارال همونطوری که نگاش به صورته گردوتپله ارشان بودیه لبخندبهش زدوشیشه روازیاسمین گرفت..

شب شده بود...مارال مشغوله خوابوندنه آرشان بود..امروزباروزایه دیگش کلافرق داشت...اماغمایه تویه دلش یهذره هم کم نشده بود...ولی همینکه خودشوبایه چیزی سرگرم کرده بودکافی بودبراش...یاسمین ومینوهم آلبومایه قدیمی رونگاه میکردنومینویکی یکی به یاسمین معرفیشون میکرد..هردوخوشحال بودن که آرشان فسقلی تونسته بودحاله یه دخترکه دیگه امیدی به ایندش نداره وهرروزش ازروزه دیگش بدتره روعوض کنه.. ملک خانوم بالبخنداومدبالا..

_خب دخترا بیاین پایین شام بخورید

یاسمین سریع بلندشد.._وای نه چرازحمت کشیدن اخه..من الان داداشم داره میاددنبالمون!

ملک خانوم یه لبخندزد

_وا این چه حرفیه به جونه مینواگه بذارم برین!!حالاکه اینطوری شد زنگ بزن بگوآقایونسم بیاداینجازودباش عزیزم

_اما..

_اماواگرنیاردیگه پاشوعزیزم زودباش

یاسمین یه لبخندزد..نتونست نه بیاره..گوشیشوبرداشتوشماره یونسوگرفت.....

همگی سره میزه شام بودن..یونس تازه رسیده بود..مهردادخانم که طبقه معمول ماموریته ویژه داشتوخونه نبودمسعودکناره یونس نشسته بودمینوویاسمینم کناره هم..ملک خانوم بعداز آوردنه دیسه پلونشست کنارشون..یه نگا به همگی انداختوروبه مینوگفت

_پس مارال کجاست مادر؟؟

_خوابش برده! امروز کلابافسقل خان درگیربوده!همینکه آرشانوخوابوند خودشم خوابش برد!صداشم زدم ولی بیچاره خسته بودبیدارنشد!

یونس یه لبخنده مردونه که چاله گونشوواضح نشون میدادزدوگفت

_ای وای پس وروجکه ما امروزکلی شیطنت کرده وباعثه دردسرشده!!ببخشیدتوروخدا مینویه لبخندزد

_نه بابا ماراله ماعاشقه بچس شیطنتاشونم دوس داره! یاسمین قاشقوچنگالشوبرداشت

_من موندم آرشانی که یه دقیقه باکسی نمیسازه چطوری الان اینطوری یهویی بامارال جورشده!! ملک خانوم

_این مارال ماشخصیته کششی داره قربونش برم توفکوفامیل تکه به مهربونیاش

مسعودباجدیت به بشقابش زل زده بودوبی حرف باغذاش بازی میکرد..نمیدونست چراحسه خوبی نسبت به یونس نداره...توش هیچ عیبوایرادی ندیده بود..وهمین بی عیبوایرادیش انرژی منفی بودبراش...

پلکاشواروم تکون داد..صدایه خنده های ارشان باخنده های یکی دیگه قاطی شده بود..چقدربراش اشنابوداین صدایه مردونه..بویه عطره مردونش..

فوری چشاشوبازکرد..

یونس آرشانوبغل کرده بودوارشانم داشت برایه باباش میخندید..

اخماش بردتوهم..کناره ارشان رویه تخته مینوخوابش برده بود..سریع خودشوجمعوجورکردوبلندشد یونس نگاش افتادبه مارال...مارال موهاش افتاده بودن روشونه هاش..

خودشم جاخورد..یه لبخنده هول هولکی زد

_ب..بخشیدبیدارتون کردم؟ آرشان داشت گریه میکردشماهم خواب بودین..منم اومدم اینجا..

مارال سریع ازتخت اومدپایینوشالشوازروتخت برداشتشوگذاشت روموهاش..

_نه..اشکالی نداره!مهم نیس..ارشان سرشوگذاشت روشونه ی یونس..

یه لباسه مردونه ی دکمه ایه سفیدوکته اسپرته مشکی تنش بود..مدله موهاشوبویه عطرش جذابه ی خاصی بهش بخشیده بود..

قدش ازفردین بلندتربودوازلحاضه تیپوقیافه هم کامل بود..

_خب مامیریم بیرون دیگه..همینطورکه میخواست بره سمته در دوباره برگشت سمته مارال_همه توحیاطن شمانمیاید؟

مارال گوشه ی شالشوگرفت _..ب..باشه..منم الان میام..

_پس ماپایین منتظرتون میمونیم

پایان قسمت سیودوم رمان سرانجام یک شرط.