ملک خانوم چمدونشوپایینه پله هاگذاشت..فکرمیکردمینورفته باشه دانشگاه..اروم ازپله هارفت بالاتابه مارال سربزنه..حدس میزدکه نرفته باشه دانشگاه...همینکه رفت سمته دره اتاق مارال باشنیدنه صدایه مینوناخداگاه سرجاش ایستاد..

_مارال..ببین مامان ممکنه امروزفردابرگرده...اگرتافردابرنگشت من سعیمومیکنم همه کاراروردیف کنم..تاهرچه زودترترتیبه بچه روبدیم..دوستم یکی دوتادکتروسراغ داشت که بی سروصداکارویه سره میکنن..ولی اگرمامان برگشت..کارمون سخترمیشه..ببین عزیزم..میدونم بارداری دورانه سختیه..میدونم حالت خوب نیست..فقط یکم جلومامان عادی ترباش..الهی قربونت برم..قول میدم به زودی همه چی درست بشه..مارال همونطوری که سعیداشت بغضی که داشت خفش میکردوقورت بده سرشوبه ارومی تکون داد..مینوهمینکه خواست چیزی بگه..باصدایه یاابوالفضل ملک خانوم سره جاش میخ کوب شدوحرفش تودهنش ماسید...

برای خواندن بقیه قسمت سیوپنجم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


ملک خانوم تویه چهارچوبه درباچشایه گردشده بهشون خیره شده بود..انگاریه شوکه خیلی بزرگ بهش واردشده بود..مارال شوکه ترازاون انگارخشکش زده بود..

مینوسریع رفت سمته مادرش..

_ما.. باسیلی که خوردتوصورتش فوری دستشوگذاشت روصورتشورفت عقب..مارال احساس میکرددیگه حتی نفس کشیدنم براش سخت شده..سخت که نه اصلاانگاریادش رفته بودنفس کشیدن چیه.. میخواست بلندشه ولی توپاهاش جونی نبود..ملک خانوم بابهت خیره شدبه مارال..دهن بازکردتایه چیزی بگه ولی بازپشیمون شد..مینوباگریه اومدسمته مادرش

_مامان توروخداوایسابرات توضیح بدم..هق هقش جلوحرف زدنشوگرفته بود..ملک خانوم چشاشواروم بستوبازکرد..چقدردلش میخواست بفهمه حرفایی که شنیده همش یه خواب بیشترنبوده..

_مار..مارال..خاله..مینو..مینوچی گفت؟؟..بابهت به مارال نگاه میکرد...

مارال گلوش خشک خشک شده بودوحتی ابه دهنشم دیگه نمیتونست قورت بده..

_مامان وایساتوروخدا خودم برات توضیح میدم..ملک خانوم یه لحظه باعصبانیت به مینونگاه کرد_توساکت مینو..بذارببینم چه خاکی توسرم شده..وای خدا..برگشت سمته مارال_ده چراحرف نمیزنی

دختر؟؟باردار..بارداری؟؟؟ازکی اخه،؟؟؟چطوری؟؟وای..نه..باورم نمیشه..امکان نداره..جوابه خواهرموچی بدم...

برگشت سمته مینو_خدامنوبکشه ازدسته توخلاص شم مینو..میخواستین موضوعه به این مهمی روازمن پنهون کنین؟؟

پاهاش بی جون شده بود..زنه بیچاره توانی توپاهاش نمونده بود..اگرتایه دقیقه ی دیگه سرپامیستادمیوفتادروزمین..مینوسریع رفت سمتشوکمکش کردبشینه رومبل..

ملک خانوم بادرموندگیوچشایی اشکی به مارال نگاه کرد_این بودجوابه خوبیهایی که بهت کردم؟؟؟این بودجوابه دوستداشتنام؟؟...سرشوبه ارومی تکون داد..چی میگفت...یه درده عجیبی افتاده بودتوسرش..چه جوابی بایدبه اعتماده خواهرش میداد؟..دختریکی یه دونه ی خواهرش...نفسشودرداوربیرون فرستاد..

مارال همه چیوتموم شده میدیدپایان زندگیش...میدونست خالش به خونوادش خبرومیده..واونوقته که اونابیانوکاری کنن که حتی جنازشم پیدانشه....

نمیدونست جوابه خالشوچی بده..خالش راست میگفت..کم درحقش خوبی نکرده بود..همیشه مراقبومواظبشبود...مثله مادرش براش دلسوزی میکرد...  

ولی اون باوعضیتی که برای خالش درست کرده بودباعث میشدخالش دیگه حتی نتونه سرشم جلویه بقیه بلندکنه...

_خیله خب..حر..حرفی که نمیزنی..فقط..فقط بگواون..اون بچه ازکیه؟؟بچه کیه؟؟؟

مارال چشاشوروهم فشارداد..بغضش داشت خفش میکرد...میگفت بچه کیه؟؟بچه ی یه نامرد؟بچه ی کسی که عاشقش بودولی اون خیلی راحت پارویه عشقش گذاشت رفت؟...اماحالاکه به تهه زندگیش رسیده بود..دیگه چیزی هم براش مهم نبود...اینکه کسی بفهمه اون بچه ازکیه براش مهم نبود...رویاهایی که یه روزبافردین خودشوتوشون تصورمیکردمهم نبود...بچه ای که یه روزفکرمیکردقراره بافردین بزرگش کنه براش مهم نبود...زجه های خودشوخوردشدنه غرورشوشکستنه قلبش مهم نبود...بچه ای که قراربودتاوانه اشتباهه خودشوبده مهم نبود...تنهایه چیزبراش مهم بود...آبرویه خونواده ای که عاشقانه دوسشون داشت...دلش نمیخواست بخاطره اشتباهاته خودش اوناروخوردوکوچیک کنه...لبایه خشکش میلرزیدن...

_چرا حرف نمیزنی دختر؟؟؟میدونی توچیکارکردی؟؟؟؟اصلامیفهمی اگه خونوادت بفهمن چی بلایی سرت میارن؟؟؟؟؟میفهمی باابرویه ماچیکارکردی؟؟؟ده حرف بزن بگواون بچه ازکیه؟؟؟اونی که اینجوری ماروبه خاکه سیاه نشوندکیه؟؟

__منم

هرسه نفرنگاهشون رفت سمته در...ملک خانوم بادیدنه کسی که روبه روش بودماتش برد...یه لحظه ساکت شد..انگارخشکش زد..

مینوباچشایه گردشده به مسعودی که خیلی ریلکسوجدی مثله همیشه روبه روش ایستاده بودنگاه میکرد

مارالم انگاربرایه چندهزارمین بارتواین روزاشوک بهش واردشده بود...چشاشوبازبسته کردبلکه اگرایناهمش یه خوابه دیگه بلندشه..ولی خواب نبود...زندگیه خودش بودکه به سرانجام تلخی نزدیک میشد...

ملک خانوم ازرومبل بلندشد..باقدمایه لرزون خودشوبه مسعودنزدیک کرد..اصلانمیتونست باورکنه..باورکنه که پسره خودش..باعثه سرافکندگیش شده باشه..باعثه بی ابرویه خونوادش شده باشه...

مسعودکه چهره ی رنگ پریده ی مادرشودیداخماشوبردتوهم..میدونست بااین کارش شوکه خیلی بزرگی بهش وارده کرده..میدونست مسئولیته خیلی بزرگیوازاین به بعدبایدقبول کنه..وهمه ی اینابخاطره مارال بود..چون میدونست هراتفاقی که تواین مدت افتاده تقصیره خودش بوده.. میخواست ازفردین انتقام بگیره...ولی بخاطره هدفه خودش زندگیه یه نفردیگه که هیچ گناهی نداشتوخراب کردوبه تاریکی وتلخی کشوند...وحالاسعی داشت جبران کنه...نمیدونست میتونه ازپس این مشکلات بربیادیانه..ولی میخواست تمامه تلاششوکنه...تواین راهی که پاگذاشته بودانتظاره هرچیزی رو داشت..

باسیلی که خورد..یه لحظه حس کردگونش داغ شد..دستشوگذاشت رو گونشوباتعجب به چشایه اشکیه مادرش خیره شد...سرشوانداخت پایین..توانه اینکه توصورتش نگاه کنه رونداشت...مادرش بود..براش عزیزبود...بااینکه همیشه ازش دوربود..بااینکه هیچوقت کنارش ننشست تاباهاش دردودل کنه..بااینکه همیشه جلوش سردوجدی بودولی اینبارکم اورد...اینبارنتونست مثله همیشه نسبت به این زن بی تفاوت باشه...نتونست سردوجدی نگاشوبدوزه توچشاش..سرشوانداخت پایین...میدونست بایدمثله همیشه دربرابره این مشکل هم قوی باشه...قوی باشه تابتونه ازش بگذره..قوی باشه تابتونه حلش کنه...

باصدایه مینوکه مادرشوصدامیزدفوری سرشوبلندکرد..ملک خانوم افتاده بودروزمین...سریع نشست کنارش هرچی صداش میزدن فایده نداشت..مسعودسریع روبه مینوگفت که به دکتره خونوادگیشون خبربده تافوراخودشوبرسونه..مینوهول شده بود..سریع ازاتاق رفت بیرون..

_میفهمی چیکارکردی مسعود؟؟؟این چه حرفی بودکه زدی؟؟؟مریضی؟؟؟شوخیت گرفته؟؟دستی دستی داشتی مامانوبه کشتن میدادی

مسعودبااخم جدی به مینونگاه کرد_این تصمیمیه که من گرفتم..به عواقبشم فکرکردم..وای به حالت چیزیوجلومامان لوبدی من میدونم تو..خودم همه چیودرست میکنم..

_یعنی چی،؟؟؟میخوای مسئولیته به این بزرگیوقبول کنی که چی بشه،،؟یکی دیگه یه غلتی کرده اونوقت تومیخوای تاوانشوبدی؟؟منکه نمیتونم همه چیوبه مامان میگم...نمیذارم فردین اونوره دنیابراخودش ول بچرخه وتواینجاتاوانه گندکاریایه اونوبدی..

مسعودسریع دستشوکشیدوبردسمته سالنه اتاقه خودش بایه اخمه غلیظ خیره شدتوجفت تیله های ابی رنگ چشاش

_ببین مینو..وای به حالت وای به حالت یه کلمه فقط یه کلمه بخوای چیزی به مامان بگی..بلایی سرت میارم که ازکردت پشیمون بشی فهمیدی یانه؟؟؟این تصمیمیه که خودم گرفتم..به توهم هیچ ربطی نداره..زندگیه خودمه..هرجوری که بخوام زندگی میکنم..شیرفهم شدیانه؟؟ مینولبشوباسرزبون ترکرد

_نه...نشد..اصلابذارببینم توکه ازفردین متنفربودی..براچی میخوای جوره اونوبکشی ها؟؟؟ دیگه داشت ازسوال پرسیدنایه بیجاولجبازیایه مینوخسته میشد..

_اخه به توچه،؟؟؟به توچه ربطی داره؟؟؟

_به من ربط داره..من خواهرتم..میدونی بااین کارت ابرویه مارومیبری؟؟میفهمی اگربابابفهمه چیکارت میکنه؟؟؟

_چیکارمیکنه؟؟؟؟لابدبه جرم تجاوزمیندازتم زندان؟؟؟ _مسعودچرانمیفهمی...باباقلبش مریضه مامان حالش خوب نیست..کی میخوای دردایه خونوادتوببینیوازشون چشم  پوشی کنی هان؟؟

_مگه نمیگی ابرویه خونواده برات مهمه؟؟؟مگه نمیگی مامان حالش خوب نیست؟؟مگه نمیگی بابااگه بفهمه ممکنه سکته کنه؟؟ پس بذارکاری که میخواموبکنم..بخدابه نفعه هممونه..قسم میخورم حتی باباهم چیزی ازاین ماجرانفهمه..قول میدم..فقط خواهش میکنم بذارکارموبکنم...بانگاهی اروم زل زدتوچشایه مینو _باشه ابجی کوچولو؟؟ برااولین بارباخودش اعتراف کردکه چقدراین نگاهه اشکیونگرانواین حرفایه

ازسرنگرانیودوست داره...چقدروجوده مینوبراش ارامشبخش بود..اینکه زندگیش برایه نفرمهم بودخوشحالش میکرد..مینوچشاش پراشک شده بود...

_ولی..ولی مسعود..

_ولی نداره مینو..تودوست داری خاله اینابفهمنویه بلایی سره مارال بیارن؟تودوست داری توکوچه ومحل نتونیم سرمونوجلومردم بلندکنیم؟؟؟بهم اطمینان کن...قول میدم زندگیه هممون اونجوری که صلاحه بشه...

مینونفسشوباصدادادبیرون...دلش راضی نبود...نه اینکه دلش نخوادزندگیه مارال نجات پیداکنه..نه..دلش نمیخواست مسعودجوره کاری که نکرده روبکشه...

ولی وقتی میدیدمسعودمسممه وهیچ جوره نظرش عوض نمیشه...به اجبارمهره سکوت زدبه لباش تاببینه مسعودچی توسرشه وقراره چیکارکنه...

دکترازاتاقه ملک خانوم اومدبیرون..مسعودمینوهردورفتن سمتش..دکتریه لبخنده مهربون زد _حاله مادرتون خداروشکربهتره..نیازی هم فعلابه بیمارستان نداره...

شوکی که بهش واردشده نسبتاقوی بوده..ولی خداروشکربه خیرگذشته...لطفاازاین به بعدرعایت کنید...ممکنه دفعه ی دیگه به این زودی حالشون خوب نشه ومن باخوشحالی نتونم خبره خوبی بهتون بدم...

مسعودسرشوبه ارومی تکون داد..

_باشه..ماتمامه سعیمون رومیکنیم..مواظبیم..الان میشه ببینمش؟

_نه..فعلایکم بایداستراحت کنه..خودشونم گفتن کسی رونمیخوان ببینن..

اشکاش صورتشوخیس کرده بودن...رولبه ی بالکن وایساده بود...دیگه نه ازچیزی ناراحت بودونه چیزی براش مهم بود..فکرمیکردبارفتنش کاری میکنه که ننگه بی ابرویه نشینه روپیشونیه خونوادش...میخواست قبل ازاینکه

خونوادش چیزی بفهمنوبیان سراغش خودش کاره خودشوتموم کنه..بیشترهرچیزوهرکس تواین

ماجراخودشومقصرمیدونست...بیشترازفردین خودشومقصرمیدونست..اگربافردین دوست نمیشد..اگراونشب به مهمونی نمیرفت...اگه بی دقتی نمیکردوبه جایه اب چیزه دیگه ای نمیخورد...شاید..شایدالان این وعضیتش نبود...چشاشوبستوکمی جلوتررفت...میترسید...ولی ترسش دربرابرخونوادش بیشتربود...دیگه هیچ امیدی تودلش نمونده بود...گاهی وقتارفتنوفراموش شدن...بهترازموندنوبی ارزش شدنه...یه نفسه عمیق کشیداخرین نفس...

همینکه خواست خودشوبندازه..یکی ازپشت سفت گرفتش..سریع چشاشوبازکرد..هرچی تقلامیکردتاثیری نداشت...تندتندنفس میکشید...

مسعودباعصبانیت برشگردوندسمته خودش

_میخواستی چیکارکنی تو؟؟؟دیوونه شدی؟؟فکرمیکنی اگربمیری چی میشه؟؟؟چی عوض میشه ماراال؟؟میخوای اون عوضی ازکاری که باهات کرده خوشحال بشه،؟؟منوباش که فکرمیکردم قویترازاین حرفایی...منوباش که بخاطره تواون حرفاروجلومادرم زدم....گریه های مارال رواعصابش بوداینکه اینقدرساده پاپس کشیده بودومیخواست خودشوبکشه عصبیش میکرد

_بس کن..گریه نکن..یکم قوی باش..تاکی میخوای ضعیف باشی؟؟تاکی میخوای جوری باشی که بقیه فقط ازت استفاده کننوبعدم ازت ردشن؟؟توالان یه نفرنیستی..یه نفرنیستی که خیلی راحت بری خودتوازیه جایی پرت کنی..یه نفرنیستی که فقط براخودت تصمیم بگیری..توالان دونفری..اونم حقه زندگی داره..شایدبه اشتباه به وجوداومده باشه..ولی بازم نمیشه الکی الکیوسری سری برازندگیش تصمیم بگیری.. 

_بخدامارال همه ی ایناهم میگذره..فقط کافیه تحمل داشته باشیوقوی باشی..من پشتتم نمیذارم بلایی سرت بیاد..

مارال بااون حاله خرابش یه پوزخنده تلخ زد

_چطوری قوی باشم؟؟؟؟؟چرانمیفهمی چه بلایی سرم اومده؟؟زندگیه من شروع نشده تموم شد..شماهاهمتون مثله همین هیچکدومتون نمیفهمین من چه دردی میکشم..این درده من تمومی نداره..مگراینکه بمیرم..اینوگفتوخودشوازتودستایه مسعودکشیدبیرون...مسعودباحرص نگاش کرد

_مارال توخودت نمیخوای که زندگیت درست بشه..اگه خودت بخوای میتونی برگردی به زندگیت..

مارال باصدایی که دیگه بلندنرفتنشونمیتونست کنترل کنه گفت

_براچی برگردم به زندگیم؟؟برگردم که چی بشه؟؟که زندگیه توهم خراب کنم؟؟که خالم بانفرت نگام کنه؟؟که خونوادم ازبزرگ کردنم پشیمون بشن؟؟

_بس کن مارال..توکاری به زندگیه من نداشته باش..فقط بهم بگومیخوای کمکت کنم یانه؟؟ببین توالان یه راه بیشترنداری..به حرفام گوش کن اگه بهم اعتمادکنی خودم همه چیودرست میکنم..حالاهم اروم باش..بیابریم توتاهمه چیوبرات توضیح بدم..

جلودره بالکن وایسادتااول مارال بره داخل بعدخودش..

مارال یه نگاهه خیره بهش انداخت..نمیدونست دلیله این کارایه مسعودچیه...نمیدونست چردمیخوادیه همچین مسئولیته بزرگی روقبول کنه وخودشوتودردسربندازه..ولی اونقدرخسته وبی جون بودکه حتی حوصله ی فکرکردن به اینچیزارو هم نداشت..

آروم نشست روصندلیه روبه رویه تخت

_خب..ببین مارال..الان تنهایی راهی که داری اینه که...یه نگاه به چهره ی بی روحه مارال که بی رمق نگاش میکردانداخت..تردیدداشت واسه گفتنه حرفش...نمیدونس مارال قبول میکنه یانه...ولی این تنهاراهی بودکه میتونست مارالوازاین تاریکی بکشه بیرون..ازفردین متنفربود..ولی این دلیلی نمیشدکه بخوادادم بودنشوفراموش کنه وبیخیاله زندگیه مارال بشه..

دلوزدبه دریاوگفت

_تنهاراهی که داری..از..ازدواج بامنه..

مارال یه لحظه باچشایه گردشده به مسعودنگاه کرد..هرچندکه انگارخودشم انتظاره شنیدنه این

حرفوداشت..مسعودبدونه توجه به حاله مارال حرفشوادامه داد_من..من به مادرم گفتم بچه ی توازمنه..پس..بااین حساب اگه توقبول کنی..بدونه اینکه حرفی به..به فردین بزنی بامن ازدواج میکنی..بامامان صحبت میکنم..نه خونوادت نه هیچ کسه دیگه ازموضوع خبردارنمیشه..حتی پدرم..بهت قول میدم..یه ازدواجه سوری..فقط برایه خلاص شدن ازاین ماجراها..فکرکن..فکرکن میخوای بینه بدوبدتریکیوانتخاب کنی...اگه پیشنهاده منوقبول کنی..خودم همه چیودرست میکنم...مطمعنم مامان هم مجبوربه کمک به مادوتامیشه..مطمعن باش اونم تواین موقعیت دلش نمیخوادخونواده ی توچی ازاین موضوع بدونن..چون اونوقت باخاله طلاوطاهرخان روبه رومیشه...اون قول داده بودبه خوبی ازت نگهداری کنه ونذاره اب تودلت تکون بخوره..ولی حالا..

نگاشوتودوخت توچشایه مارال

_حالابایدانتخاب کنی..وقته زیادی هم نداری..

ماتومبهوته حرفایه مسعودشده بود...راستی راستی مثله اینکه هیچ راهی براش نمونده بود...یابایدتسلیمه خونوادش میشد..یا...درخواسته مسعودوقبول میکرد...به قوله مسعودبینه بدوبدتربایدیکیوانتخاب میکرد..اما..تابه جوابه سوالی که توذهنش بودجوابی داده نشده بودنمیتونست تصمیمی بگیره..

_تو..چرا..چرامیخوای بهم کمک کنی؟میدونی این کار..چه دردسری داره؟

مسعودکه هرلحظه منتظره این سواله مارال بود..سرشواوردبالانمیدونست چی بگه..میدونست اونشب فردین..فقط بخاطره اینکه به اون ثابته کنه مارالودوس نداره اون حرفاروزده..میدونست فردین یه حسی نسبت به مارال داره..ولی..حالاتنهاجوابی که میتونست به مارال بده این بودکه..

_فکرکن یه جورایی خودموتواین اتفاقات مقصرمیدونم...وحالامیخوام جبران کنم..مارال وقتی برای پرسیدن این سوالانداریم..بایدهرچه زودترتصمیمتوبگیری..من ازدره این اتاق برم بیرون بایددونه به دونه سوالایی که ملک خانوم قراره ازم بپرسه روجواب بدم..ولی اگرندونم تصمیمه توچیه هیچ جوابی نمیتونم بهش بدم..

مارال لبایه خشکشوباسرزبون ترکردتصمیم گرفتن تواین شرایط خیلی براش سخت بود..این تصمیمش قراربودآینده ای که نابودشده میدیدش روازنوبسازه..خیلی تصمیم گرفتن براش سخت بود..ولی بایدانتخاب میکرد..راهی که نمیدونست اخرش به کجاختم میشه رومیخواست تی کنه...ولی ازطرفی هم دوست نداشت زندگیه مسعودوخراب کنه وباعث بشه تن به کاری بده که نکرده..جرمی که نکرده روبه گردن بگیره...

_مارال چی شدپس؟؟وقتت برافکرکردن تموم شد..مارال نگاشوانداخت زمین..

_انتخابتوکردی؟؟

مارال یه نگاهه کوتاه بهش انداخت..مجبوربوداین وعضیتشوقبول کنه...مجبوربوددوباره ازنوشروع کنه...درسته که زندگیش مثه ثابق نمیشد...ولی همین مجبوربودن بودکه باعث میشددرخواسته مسعودوبه خودش

بقبولونه..مجبوربودتن به این ازدواجه سوری بده..مجبوراین اتفاقاتوتوذهنش به یه جایه متروکه ی ممنوعه انتقال بده...

_من..من...نمیدونست چجوری بایدحرفشوبزنه..چه جوری بایدجوابشوبگه..مسعودیه نگاه بهش انداخت...انگارباهمون نگاه جوابشوفهمید...

_اوکی.. 

فهمیدم..خودتواذیت نکن...بهت قول میدم ازتصمیت پشیمون نشی..قول میدم کمکت کنم...همه چیوبسپاربه من..خیالت راحت..

پایان قسمت سیوپنجم رمان سرانجام یک شرط.