باصدایه یونس هردونگاشونوازدرگرفتنوبه یونس دوختن..
یاسمین که هرلحظه منتظره این سواله یونس بوداول نگاهی به مینوانداختوبعدم به یونس_..الان وقته این سوال نیـــ.. _میشه بپرسم کی وقتشه؟؟یه دخترکه
شوهرنداره بارداره...غضیه بارداربودنشم ازخونوادش پنهون کردین...این یعنی چی؟؟پس پدره اون بچه کیه؟؟
_ فــردیـن نـــوری... میشناسیش؟؟؟یه نامردکه هرکاری که خواست بایه دخترکه عاشقش بودکردوبعدم مثه یه دستمال انداختش دور..
باصدایه مینونگاشوچرخوندسمتش..
چندتاازدکتروپرستاراجمع شدن اونجا..یکی ازپرستاراازاتاقه مارال اومدبیرونوسریع اومدسمتشون_ چتونه شما؟؟اینجاروباچاله میدون اشتباه گرفتین؟؟؟اینجابیمارستانه خانوم!!ناسلامتی مریضه خودتونم
تواین اتاقه یکم رعایت کنید!!
برای خواندن بقیه قسمت سیوچهارم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
کم کم همه ازدورشون رفتن..یاسمین رفت سمته مینوونشست کنارش..
یونس دستی کشیدتویه موهاشونفسشوباصدادادبیرون..حالامعمایه غمه توچشایه مارالوفهمیده بود...حدسش درست بود..اونم زخم خورده بود..
ولی ازنوعه خیلی بدش..وبازهم اینوسط یه بچه قراره توان پس بده...
....
فرزین تافرودگاه همراهش اومده بود..یه لبخنده کمرنگ بهش زد_خب اق فرزین!!تونبوده من که مواظبه همه چی هستی دیگه؟؟خیالم راحت باشه؟؟ فرزین یه لبخندزد
_خیالت تختتتت مثه یه مــردمراقبه همه چی هستم!!فقط توسرجدت زودبرگردمن حوصله کاروباره کارخونه روندارمااا!!
فردین بادستش یکی زدروشونه فرزین
_ اتفاقامیخوام تایه مدته طولانی بمونم تاتوباکاروباره کارخونه یه مرده واقعی بشی!!
فرزین ابروهاش انداخت بالا_دستت دردنکنه دیگه یعنی الان نیستم؟؟ فردین یه نگاه ازبالاتاپایین بهش انداخت
_هستی ولی بایدبیشترازایناباشی...باصدایه وکیله پدرش که تااونجاهمراهیشون کرده بودسرشوبرگردون
_اقافردین زودباشین مسافراهمه دارن میرن..فردین سری تکون دادوروشوکردسمته فرزینویکی دیگه زدروشونشوگفت
_خب مرردمراقبه همه چی باش دیگه..اینوگفتویه چشمک به فرزین زدوازش فاصله گرفت..
چقدراین تظاهربه خوب بودن براش سخت بود...
فرزین چشمش به هواپیمایی بودکه رفته رفته ازش دورودورترمیشد...ازهمین الان دلتنگیش شروع شده بود..میدونست دوباره برمیگرده..میدونست فردین بیشترداره ازخاطراتش فرارمیکنه...خاطراته بودن بامارالی که مطمعن بودعاشقه فردینه...چقدراین روزاحاله خودشم گرفته بود..روش نمیشدبخوادبه مارال زنگ بزنه وحالشوبپرسه...همه ی تقصیراته شروعه این بازی روگردنه خودش انداخته بود...خودشومقصره همه ی این اتفاقات میدونست...فکرنمیکردیه شرطبندیه ساده واسه یه خوشگذرونیه یه شبه..سرنوشته دونفرواینجوری ازهم بپاشه..ولی باخودش میگفت هردووقت دارن..واسه شروعه یه رابطه ی دیگه بایه ادمه جدید...نمیدونست..نمیدونست مارال الان توچه وضعیتیه واوضاعش درچه حاله...
باصدایه زنگه گوشیش چشم ازاسمون گرفتودست بردتویه جیبشوگوشیواوردبیرون..چشمش به صفحه که افتادابروهاش پریدبالا..
شماره ی مینوبود..سریع جواب داد..
_الو؟؟؟ صدایه پراسترابه مینوپیچیدتوگوشش..
_الو...س..سلام.. ازلحنه نگرانوپراسترسش اخماشوبردتوهم..همونطوری که میرفت سمته ماشینش گفت
_سلام..اتفاقی افتاده؟؟؟اخه.. باصدایه مینوکه سریع پریدوسطه حرفش چیزی نگفتوفقط حرفایه مینوبودکه توگوشش پیچید...
.........
_ازش خوشت اومده بودنه؟
_نه..
یاسمین یه لبخنده غمگین زد..
_من اگه داداشه خودمم نشناسم که یاسی نیستم..!
یونس دستی کشیدرویه موهاشونفسشوکلافه دادبیرون..
_...یه چیزی تووجودش هست.. که باعث میشه اونوازبقیه ی دخترایه اطرافم جدافرض کنم...نمیخوام بگم عاشقش شدم یاحسه خاصی نسبت بهش پیداکردم نه...ولی..
_یه جوره متفاوته..درسته؟؟ یونس سرشوبه ارومی تکون داد..
_منم ازروزی که دیدمش خیلی ازش خوشم اومد..نمیدونم چرا..ولی حس میکردم یه روزی بهترین دوستم میشه..همونطورم شد...نمیدونم چراولی همش باخودم میگفتم کاش زنه یونسه مامیشد..ولی وقتی فهمیدم بایکی دیگه دوسته..همه ی رشته هام پنبه شد..چقدرفردینودوست داشت...ولی اون یه ازخدابی خبره نامردبودکه این بلاروسره این طفله معصوم اورد..
یونس تکیشوازنیمکت گرفت
_خونوادش ازاون تعصبی هاهستن نه؟
_اره....اگربفمهن اوضاعه مارال اینطوریه..حتی نمیذارن جنازشم پیدابشه...طفلکی..
یونس نگاهی به ساعتش انداخت..هشته صبح بود..ازدیشب تاحالاتوبیمارستان بودنوارشانم برده بودخونه ملک خانوم..
_خب..الان بایدچیکاره کنه؟؟نمیخواین به پسره خبربدین؟؟ _پسره ایران نیس که...
یونس باتعجب نگاش کرد...
یاسمین نگاهی به یونس انداخت
_هرکاری خواست کردحالاهم بدونه هیچ درده سرونگرانی رفت دنباله زندگیش...
_کسوکاری چیزی نداره؟؟
_معلومه که داره..پدربزرگش ازادمایه گنده ی شیرازه..اماخب..به نظرت اونامیان یه دختره حامله روکه نوه ی عزیزشون به این روزانداخته روقبول کنن؟؟ یونس چیزی نگفتوازرونیمکت بلندشد..
یاسمینم پشته سرش سریع بلندشد..
_یونس؟؟
برگشت سمتشوسوالی نگاش کرد..
_میگم..میگم هنوزم دیرنشده ها..تو..تواگربخوای...میشه که مارال ماله توبشه..
یونس خیلی ریلکس نگاش کرد
_احتمالاچون دیشب تاالان نخوابیدی اب بندیه مخت به هم ریخته...اگرمیخوای ببرمت خونه یکم استراحت کن!
یاسمین جدی نگاش کرد..
_یونس جدی دارم باهات حرف میزنم..شمادوتاهردوتاتون الان تویه شرایطین!! توزنتوازدست دادیویه بچه داری..اونم که تنهاست والانم حاملست..خب دیگه..توواسه بچه اون پدری میکنی اون واسه بچه تومادری یونس جدی نگاش کرد
_نه مثله که این که واقعنی مخت تاب برداشته!!
ده اخه خانومه باهوش!مگه تونمیگی اگرخونوادش بفهمن میکشنش؟؟بعدشم حالاازکجامعلوم مارال بخواداون بچه رونگه داره؟؟ حالاایناهیچ..به نظره خودت مارال تواین وعضی که داره میتونه یه فرده جدیدوتوزندگیش قبول کنه؟؟اونم یکی نه دوتا!!
_وااای یونس چقدبهونه میاری بخداهمه ی ایناراهه حل داره!! خب مابه خونوادش حرفی ازبارداربودنه مارال نمیزنیم..میریم خواستگاری..بله روکه گرفتیم تاقبل ازاینکه مارال شیکمش بیادبالایاعلایمه بارداریش خودشونونشون بدن هرچه زودترباهم ازدواج میکنید..
_همین دیگه؟؟بدونه هیچ عشقوعلاقه ای خیلی خوشوخرم کناره هم زندگی میکنیم لابد؟؟
یاسمین کلافه نگاش کرد..یون... مینورودیدکه باعجله ازدره ورودیه بیمارستان اومدبیرونوتومحوطه
ایستاد..انگارمنتظره کسی بود..همینکه نگاشوازمینوگرفت چشمش افتادبه یه پسرکه باقدمایی بلندمیرفت سمته مینو..تونگاهه اول نشناختش..ولی خوب که نگاش کرد..یاده اونشب تومهمونی افتاد..شبه ولنتاین..مارال بهش گفته بوداین داداشه فردینه...اخماشوبردتوهم...هرچی به مینوگفته بودفعلابه کسی چیزی نگه مینوقبول نکردومیخواست هرچه زودتراین غضیه رویه جوری حل کنه..
فرزین ابروهاشوتوهم گره کرده بودودنباله مینومیرفت سمته اتاقی که مارال توش بستری بود...ازوقتی مینوهمه چیوبراش توضیح داده بودهمه ی فکروذهنش درگیرشده بود...حتی فکرشم نمیکردرابطه ی فردینومارال تااین حدپیش رفته باشه...همینکه رسیدن به اتاق مینوسریع برگشت سمتش_اقافرزین...ببینیدمارال الان توبدوعضیتی قرارداره...
خونوادش اگربفهمن..)گریه اش گرفت( بخدازندش نمیذارن...
فرزین دستشورویه صورتش کشیده..مینوازجلویه دررفت کنار..دروبازکردورفت داخل..
چشمش که به مارال افتاد اخماش بیشتررفت توهم..خیلی وقت بودکه ندیده بودتش..باورش نمیشدتواین مدت اینقدرتغییرکرده باشه...لاغرترشده بودوچهرش رنگ پریده بود..همینکه چشاشوبازکردسریع نگاشوازش گرفت...تحمل نداشت بخوادنگاش کنه..شرمنده بودچون خودشومقصرمیدونست..نمیدونست چرافردین مارالوتواین اوضاع اینجوری ولش کرده...اماخودش جوابه خودش داد.."شایداینم جز یکی ازخوشگذرونی های یه شبه ی فردین بوده.."
مارال چشمش که به فرزین افتاداخماشوبردتوهم..یه ارامبخشه قوی بهش تزریق کرده بودن چون زیادسروصدامیکرد..تازه بیدارشده بودولی هنوزگیج بود..بادیدنه فرزین هق هقش شروع شد.. _فرز..ین توروخداتویه کاری کن..توروجونه عزیزت..یه کاری کن بکشمش ..توقران خواهش میکنم..مینوسریعاومدداخل اتاقوسریع رفت سمته مارال..
_اروم باش مارال اروم باش عزیزم..
فرزین دستشوجلویه دهنش مشت کردوسرشوبرگردونددیدنه حاله زارمارال والتماس کردناش داغونش میکرد..
پرستاراومدتواتاق ورفت سمته مارال..
_وای دخترتوچته اخه؟ازدیشب تاحالایه بندفقط یا گریه میکنی یا زجه میزنی!خدابیامرزه پدره اونی که ارامبخشواختراع کرد!!وگرنه ماباامساله شماهاپدرمون درمیومد!!
روبه مینووفرزینم گفت
_باباشماهم دودقیقه تنهاش بذارین این شماهارومیبینه بدتراینجوری میکنه!!اینچیزاواسه بچش سمه!
فرزین سریع ازاتاق زدبیرون...هوای اون اتاق سنگین شده بودبراش...
نشست تویه ماشینشوسرشوگذاشت روفرمون..الان بایدچیکارمیکرد؟کدوم یکی تقصیرکاره اصلی بودن؟؟ فردینی که معلوم نبودحسش به مارال چیه..یامارالی که عاشقه فردین بود؟..واین وسط قراربودیه بچه تاوانه اشتباهاته پدرومادرشوپس بده...
چندروزی ازمرخص شدنش ازبیمارستان میگذشت...ارومترشده بود..دیگه بریده بودازهمه چی..تونگاش فقط ترس بود...همش منتظره یه موقعیت بودتاهرچه زودتربچشوازبین ببره..هیچ مهره مادری نسبت به اون بچه نداشت..علایمش کم کم شروع شده بود..مدام حالت تهوع داشت..
مینوویاسمین باصدتاکلکوتوطعه ملک خانوموبادوستاش فرستاده بودن یه مسافرت چندروزه..موقعه رفتن ملک خانوم کلی سفارش کردبهشون که مراقبه مارال باشن..حتی تادمه دررفتودوباره برگشتوگفت نمیخوادبره چون میخوادمراقبه مارال باشه..ولی بالاخره هرجوری که بودفرستادنش رفت..
فرزین مدام یابامینودرتماس بودوحاله مارالومیپرسیدیاتویه موقعیته مناسب میرفت دیدنش..
مهردادخان هم ماموریت بودومسعودم بیشتره مواقع خونه نبود...
فرزین رفت سمته در مینوهم سریع رفت دنبالش یاسمینم دنبالشون راه افتاد..
_اقافرزین؟؟ فرزین برگشت سمتش..
_حالا..کی ببریم کاره بچه روتموم کنیم؟؟ فرزین اخماشوبردتوهم
_یعنی چی؟؟میفهمی چی میگی؟خیلی راحت داریدراجبعه کشتنه یه بچه حرف میزنید..متاسفم براتون.. شماهیچ ارزشی براجونه ادماقائل نیستید..
مینوعصبی نگاش کرد_اون ادمی که الان باید به فکره جونش باشیم ماراله نه بچه ای که هنوزهیچیش تشکیل نشده..پسرعمه ی بی همه...یاسمین سریع پریدوسطه حرفش
_بس کنید دیگه..این چه وعضشه؟؟؟این مانیستیم که بایدبرا زندگیه مارال تصمیم بگیریم..خودش بایدتصمیم بگیره...مابه جایه خودسرانه تصمیم گرفتن برایه زندگیه یکی دیگه بایدتوانتخابه راهه درست کمکش کنیم..
فرزین نگاهی به مینوانداخت_حق باایشونه..مارال وفردین بایدبرازنده بودن یانبودنه اون بچه تصمیم بگیرن..من نمیتونم توکشتنه یه بچه بهتون کمک کنم..
اینوگفتوخواست ازدربره بیرون که مینوسریع رفت جلوش
_مثله اینکه شماهیچ جوره نمیفهمین من چی میگم نه؟؟؟میگین نظره خوده مارال مهمه؟؟؟مگه همین مارال توبیمارستان بهت التماس نمیکردکمکش کنی بچه روبندازه؟ نظره فردین این وسط اصلامهم نیست میدونی چرا؟؟چون زندگیه یه نفردیگه داره نابودمیشه..میفهمی چی میگم؟؟فعلاکاری نمیکنیم مارال که حالش اومدسره جاش خودش نظره واقعیشومیگه..نیازی هم به فردین نیست..
اینوگفتوسریع ازپله هارفت بالا..
فرزین عصبی دندوناش روهم فشارداد..اگرتایه دقیقه ی دیگه مینواونجامیموندحتم میداد که دندوناشوتودهنش خوردکنه..
یاسمین اومدسمتش
_ببینیداقافرزین..مینوالان عصبانی بودکه این حرفاروزدولی شماهم درک کنیدلطفا..هممون نگرانه
مارالوایندشیم...امابایدبزاریم خودش تصمیم بگیره...خواهش میکنم شماهم فعلابه کسی چیزی نگین..میفهمین منظورموکه؟..بذاریدببینم مارال خودش چی میخواد..تاهمونوانجام بدیم.. چون بیشترازهرکسی این وسط مارالونظرش مهمن...
فرزین دستی رویه موهاش کشیدونفسشودادبیرون..
_اوکی..پس میذاریم خودش تصمیم بگیره..
همینکه خواست بره بازصدایه یاسمینوشنید
_اقافرزین..خواش کردما..به کسی فعلاچیزی نگید..حتی فردین..
فرزین بدونه اینکه چیزی بگه سریع ازخونه زدبیرون...
سینیه غذاروگذاشت کنارش...میدونست چیزی نمیخوره ولی بازمیخواست شانسشوامتحان کنه...یاسمین تازهرفته بودوکسی جزخودشومارال خونه نبود..مادرشم یکی دوروزازمسافرتش میگذشت..ولی هنوزمعلوم نبودکی برمیگرده..
_مارال؟؟عزیزم؟؟توروخدابلندشویه چیزی بخور..خودتوازبین بردی که..
مارال همینکه بویه غذاپیچیدتوبینیش سریع بلندشدودستشوگذاشت رودهنشورفت سمته دستشویی..
مینوازتعجب ابروهاش پریدبالا..نگاهی به غذاانداخت..قرمه سبزیی بودکه ازبیرون سفارش داده بود..فکرنمیکردمارال دراین حدنسبت به بویه غذاهاحساس شده باشه...
معدش خالی بودوفقط یه مایه ی زردرنگ بودکه ازمعدش میومدبیرون...دیگه نایی نمونده بودبراش ازدستشویی اومدبیرون...مینوسینیه غذاروبرده بودبیرون ودوباره برگشته بودتواتاق..
تنه بی جونشوتاکناره تخت بردونشست روش..مینونگاهی پرازنگرانی بهش انداخت_حالت بهتره عزیزم؟ببخشیدتوروخدا..نمیدونستم دراین حدنسبت به بویه غذاهاحساس شدی..
مارال بی رمق نگاهی بهش انداخت..
_میگم مارال توکه دیگه تصمیمتوگرفتی برای بچه؟؟...سکوته مارالوکه دیدجوابشوگرفت..میدونست مارال برای ازبین بردن بچه لحظه شماری میکنه..ترسوازتوچشاش راحت میشددید...
_مطمعنی نمیخوای دراین باره بافردین حرفی بزنی؟؟نمیخوای نظرشوبدونی؟؟_مینو...یه باردیگه اسمه اینوجلومن بیاری من میدونموتو..اون هیچ حقی برای نظردادن توزندگی که خودش نابودش کردنداره..میفهمی چی میگم؟؟؟به فرزینم بگو..بگونمیخوام کسی برام تصمیمی بگیره...زندگیه من همینجوریش نابودشدس...دیگه چیزی هم واسه ازدست دادن ندارم..ولی اینوبهشون بگومن چه این بچه چه به دنیابیادچه نیاد تاکیدکرد)که غیره ممکنه بیاد(تنهاکسی که تصمیم گیرنده هست خودمم..
مینوسرشوبه ارومی تکون دادوازکنارش بلندشد...پس من ترتیبه کارارومیدم...تامامان برنگشته شایدتونستیم کاروتموم کنیم...
پایان قسمت سیوچهارم رمان سرانجام یک شرط.