نگاش ازشیشه ی کنارش به بیرون بود...دستاشوگذاشت رومیزوسرشوگذاشت روشون...چنددقیقه توسکوت گذشت..باصدایه گارسون سرشوبلندکرد...

    _چی میل دارید؟؟

    حواسش جایه دیگه بود..._ها؟چ..چی؟

    گارسون نگاهی بهش انداخت...انگاراونم متوجه ی حاله خرابش شده بود..._حالتون خوبه؟؟ مارال بی رمق نگاش کردوسری به نشونه ی مثبت تکون داد..._چیزی میخوریدبیارم براتون؟؟؟ سرشوبه طرفین تکون دادکه یعنی چیزی نمیخواد...گارسون منو روازرومیزبرداشتوبیحرف ازمیزفاصله گرفت..

    چقدردلش برای قبلنایه خودش تنگ شده بود..قبلنایی که تادلش ازچیزی میگرفت بدوبدومیرفت سراغه میثاق...ولی الان حتی ازمیثاقم فراری بود....حرفایه مادرش یه لحظه ازذهنش کنارنمیرفتن..."_مواظبه خودت باش..کاره اشتباهی نکن که بعدش هم خودت پشیمون بشی هم نتونیم سرمونوجلومردم بلندکنیم.." " _میگم مارال توکه میدونی توخانواده ی مااصلارسم نیست که دخترتنهایی بره بیرونوتااخره شب برنگرده!یازبونم لالباپسری چیزی دوس باشه؟؟" "_ .دخترم توکه میدونی بابات یکی ازمعتمدایه بازارطلافروشایه بوشهره..اگه یهروزی یه چیزی بشه اون دیگه حتی سرشم نمیتونه جلومردم بلندکنه..حتی منوبرداراتم هرچی آبروتواین چندسال جمع کردیموهمه روازدست میدیم.." چشاشومحکم روهم فشارداد...چقدرازاینده ی نامعلومش میترسید...

    صدایه گارسون که پشته سرش داشت بایه نفرحرف میزدباعث شدازفکربیادبیرون...حوصله ی کنجکاوی

برای خواندن بقیه قسمت سیویکم  رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

نداشت...بعدازچنددقیقه که گارسون ازکنارش ردشدناخداگاه سرشوچرخوندعقب...دختری که نیمرخش سمتش بود...انگاریه لحظه حس کردضربانه قلبش اوج گرفت...چقدراین نیمرخ براش آشنابود...چقدردلش تنگ شده بودبراش...امااین دخترانگاربااون کسی که توخاطراتش بودزمین تاآسمون تفاوت داشت...چقدرلاغرشده بود..صورتش بی روحوموهایه خیسش روپیشونیش بود...

    نمیتونست نگاشوازش بگیره...اماهمینکه صورته دختربرگشت سمتش فوری سرشوچرخوند...دستشومشت کردوگذاشت رولباش..همه ی اینابخاطره اون بود..میدونست الان چه دردی میکشه...ازجاش بلندشد..دیگه نمیتونست بیشترازاین اونجابمونه...دوقدمه اولوکه برداشت باصدایه گارسون گوشه لبش گزید...نفسشوباصدادادبیرون..

    _آقاگوشیتونوجاگذاشتین...

    دلش نمیخواست برگرده وباچهره ی معصومی که الان پشتشه روبه بشه..

    ولی وقتی گارسون برای باره دوم حرفشوتکرارکردآروم برگشت سمتش...

    نگاهش ازرویه گارسون کشیده شدسمته فردین...وهمین کافی بودبرای شروعه تپشهای نامنظمه

قلبش...ناباورانه نگاش قفله نگاهه فردین شده بود...ابه دهنش خشکه خشک شده بود...حاله بدش بدتروخراب ترشده بود...اشکاش دوباره میخواستن شروع به باریدن کنن...نمیخواست دوباره اشکاشوببینه وبرای باره دوم بیشترجلوش خوردبشه...فوری ازجاش بلندشد...باتمومه جونی که توپاهاش مونده بودازکافه زدبیرون...

    فردین سریع گوشی روازگارسون گرفتوپشته سرش ازکافه اومدبیرون..دوباره رعدوبرق....دوباره صدایه بارون....

    میخواست بدوهه ولی توانش دراون حدنبود...عزمشوجزم کردوباتمامه جونی که توپاهاش مونده بودتوبارون میدویید...فردینم دنبالش...حتی نمیخواست دیگه صداشم بشنوه...داشت نفس کم میاورد...پاهاش سست شد...گریه امونشوبریده بود...هنوزسعی داشت خودشوازاونجادورکنه که فردین فوری خودشورسوندبهش دستشوسفت گرفت...

    نفس نفس میزد...تقلامیکردبراآزادکردنه دستش..امافردین ولکنش نبود..

باتمامه عصبانیتوبغضی که توگلوش بودسرش دادزد.._ول کن دستمو...بروگمشو..چی میخوای ازجونم؟؟؟

    فردین سعی داشت آرومش کنه ولی تلاشش بی ثمربود.._مارال آروم باش..وایسا..بخداکاری باهات ندارم..فقط وایساباهات حرف بزنم..

    هردوتاشون خیسه خیس شده بودن..مارال دستشوازدسته فردین کشیدبیرون.. 

_چی میخوای بگی؟؟؟؟حرفی هم هس که نزده باشی؟؟ازت متنفرم فردین متــنــــفـرم.. دس ازسرم بردار بهش حق میداداینجوری باهاش حرف بزنه...هیچ چیزه قانع کننده ای براش نداشت...چقدراون چشایه سبزش که روبه آبی میزد غمگین بودنودیگه اون برقه سابقونداشتن واین چقدربراش عذاب آوربود...

_قصدم آزاردادنت نیست مارال..._اسمه منونیار..نزدیکم نشوخیلی دلم ازت پره حالابه حرفایه مسعودرسیدم تویه خودخواه مغروری که هیچ کسوهیچیزبرات مهم نیس خیلی راحت راهتوکج کردیورفتی...حالاچی میخوای بگی؟؟ اونگاهه سردوشیشه ایه مارال همه چیوبراش ثابت میکرد..اینکه چقدرالان ازش پره...

_میدونم بدکردم...ولی..من..من نمیخواستم اینجوری شه..نمیدونست چرانمیتونه بگه حرفام دروغ بود..نمیدونس چراکلمه ی دوست دارم روزبونش نمیچرخید...

_توکه روبه راهی واست فرقی نمیکنه این منم که عذاب میکشم نه ازدروغایه تونه ازجداییت نه ازرفتنت ازبلایی که سرم اوردی..روزی صدبارآرزومیکنم برگردم عقب بشم همونی که اصلاهیچوقت انگارتوزندگیم نبودی...دیگه بسمه..دیگه نمیکشم...تونمیفهمی حاله منواینکه میخوای بخندی ولی بغض خفت کنه اینکه ازهمه دورووریات فراری باشی...اینکه بخوای فراموش کنیونتونی..

حرفی برایه جواب دادن نداشت...مارال درداشومیگفت..چه جوابی برای پاسخ به زخماش داشت...دلش شکست..ولی ازقصدنبود...تنهاش گذاشت ولی ازعمدنبود...رفت تابلکه همه چی بهتربشه..ولی نمیدونست بارفتنش همه چی بدترمیشه...

مارال هرچی که رودلش سنگینی میکردومیگفت...حرفایی که تودلش مونده بودنوفکرمیکردهیچوقت نتونه بزنتشون....میخواست سبک بشه.. حرفایی که سنگینیشون داشتن بیشترازپیش خوردش میکرد...

_باشه..میدونم..من جازدم...من پستم...هرچقدرمیخوای ازم نفرت داشته باش...ولی...کاش یه روزی بتونم بهت بفهمونم..بفهمونم که...

"بفهمونه که اون روزایی که بااون همه احساس گذشت بهترین روزایه زندگیش بودنواحساسی که نسبت بهش داشته دروغ نبوده.."

ولی این حرفایه مهموبهش نزد..نمیدونست این غرورشه که جلوحرف زدنشومیگیره یانه چیزه دیگه ایه...

مارال حالش بدوبدترشده بود...دیگه حتی دوس نداشت اسمشوبشنوه....زیره لب خیلی اروم باخودش زمزمهمیکرد"تمامه روزایی که سرگرمیت بودم زندگیم بودی" عقب عقب رفت..دیگه تحمل دیدنشونداشت..فردینانگارلباشوبهم دوخته بودن..حرفی نداشت...حرفی که قانعه کننده باشه واسه جدایی..فقط باچشاش میگفت متاسفم...

نگرانش شده بود..چندبارم بایاسمین تماس گرفته بودکه اگررفت خونش بهش خبربده تاازنگرانی دربیاد..داشت خودشوسرزنش میکردکه چرااینجوری باهاش حرف زده...دیروقت شده بودوخبری ازش نبود..دیگه نتونست دس رویه دس بذاره ومنتظرباشه..ازاتاقش اومدبیرونورفت پایین..مسعودرویه کاناپه نشسته بودوبالبتاپش مشغول بود...کنارش نشست...سعی کردخونسردباشه...ولی نمیتونست قیافش همه چیوتابلونشون میداد...مسعودیه نگاهه بیتفاوت بهش انداخت

_چیزی شده؟؟ مینوآبه دهنشوقورت دادوبالحنی پرازاسترس گفت

_..مارال..رفته بیرون..هنوزم برنگشته... مسعودریلکس نگاش کرد

_خب؟؟ مینونقسشوآروموعمیق دادبیرون..

_خب..چیزه..وقتی میرفت حالش روبه راه نبود...نگرانشم..موبایلشم همراهش نبرده...

مسعوداخماشوبردتوهم نفسشوباصدادادبیرون..دستشوبردتوموهاشوتکیشودادبه پشته مبل..

_هنوزسره غضیه ی فردین ناراحته؟؟ مینوگوشه لبشوبه دندون گرفت..اصلافکرنمیکردفردین دراین پست باشه که مارال بااون وعضیتش تنهاول کنه وبره..

_آ..آره..

مسعودلبتابشوگذاشت رومیز..دلش نمیخواست این وسط مارال آسیبی ببینه...ازکاری که کرده بودپشیمون نبود...اونشب خودش به یه بهونه ای مارال کشونده بوداونجاتاحرفاشونوبشنوه...هنوزتوحسه فردین به مارال گم بود..میدونست فردین دروغ گفته...ولی براش مهم نبود..مهم جداییشون بودکه اونم همونطوری که میخواست شد...ولی الان بایدکاری میکردکه مارال ازفکره فردین بیادبیرون..دیگه نبایدمیذاشت بهش فکرکنه...میدونست بهش بدکرده ویه جوری بایدجبران کنه...ولی..نمیدونست دیگه خیلی دیرشده ومارال دیگه..دیگه دخترنیست..

خیابون خلوت بود..خودشم دیگه آماره قدماش ازدستش خارج شده بود....مردنوتدرجیح میدادبه زندگی ای که بهش زهرشده بود..زندگی ای که خونوادش اگه میفهمیدن وعضیتشوخودشون زنده به گورش میکرد..بدنش سردوقدماش سست شده بود...

صدایه فردین توسرش اکومیداد"دارم ازایران میرم..معلوم نیست کی برگردم.."

صدایه ترمزه ماشینی که کنارش بودرفت رواعصابش..باحرص سرشوبرگردونت..یه BMWمشکی...یه پسره تقریبابیستوچهارپنج ساله توش بود..لباسه مشکیه آستین بلندی تنش بودکه آستیناشوتابالا تازده بود..چشایهمشکی داشتوبینیه قلمی..موهایه مشکیشوبه صورته یه ورزده بودبالا..قیافه ی نسبتاجدی داشت..تویه توصیفه ساده میشدگفت جذاب بودوخوشتیپ..ولی هیچ کدوم ازاین چیزا دیگه برایه مارال جذابیتی نداشت نگاهه پرازحرصشوازش گرفتوخواست راهشوباقدمایه نیمه جونش ادامه بده که باصدایه پسره سره جاش قفل شد..

_ببخشیدخانوم..میشه یه لحظه وقتتونوبگیرم؟؟

مارال بی تفاوت راه افتاد..سرش گیج میرفت...حوصله ی اینودیگه نداشت..

_خانوم قصدم مزاحمت نیس بخدا..

مارال حرصی نگاش کردوباهمون یه ذره جونی که براش مونده بودباصدایه نسبتابلندی گفت

_پس اگه قصدت مزاحمت نیس نصفه شبی راه افتادی دنباله من که چی بشه؟؟؟ها؟همتون لنگه ی همید..کثیفوآشغال یکی ازیکی پست همتون برین به جهنم دس ازسرم بردارین...

پسره ازاین لحنه مارال جاخورده بود..باتعجب وچشایه گردشده نگاش میکرد..ازماشین پیاده شدورفت سمته مارال..

_واقعامعذرت میخوام..من..من فقط میخواستم یه آدرس ازتون بپرسم..آخه تازه اومدم تواین شهروهیچ آشناییه خاصی ندارم بااینجا..شمامثله اینکه..حالتون خوب نیس..

مارال انگاردیگه حتی صدایه پسره روهم نمیشنید..دنیاجلویه چشاشه تاریکوتیره شده بود...باتارشدنه چشاش..دیگه نه چیزیوشنیدونه چیزودید...

یاسمین باقدمایی تندخودشوبه دره اتاق رسوند..

_وای یونس قلبم اومدتوحلقم تارسیدم اینجا چی شده؟؟تصادف کردی؟؟زدی به کسی؟؟ یونس نفسشوباصدادبیرون_نه بابا..تصادف کجابود..وقتی تازه رسیدم اینجا..آدرسه خونتوهرچی میکشتم

پیدانمیکردم..ازقضاخوردم به پسته این خانومه که الان اوردمش اینجا..میخواستم ازش ادرس بپرسم که یهوغش کرد..

_واییی نمیره یه وقت رودستمون یونس یه نگاهه عاقل اندرسیفی بهش انداخت

_الان دقیقابه نظره تواین چه جوری وبرچه علت بایدبیوفته بمیره؟ وایساالان دکترش میاد..

یاسمین همینطورکه دره اتاقوبازمیکردکه بره تو گفت_میگم این کسوکاری چیزی نداشته که بهش زنگ بـزنـ...بادیدنه کسی که رویه تخت بودحرفش تودهنش ماسید..باتعجبوچشایه گردشده به تختوکسی که روشبودخیره شد..

_وای...خدا...این..اینکه ماراله..

یونس ابروهاشوتوهم گره زد

_تواینومیشناسی؟

یاسمین بی توجه به یونس رفت سمته مارالی که بی جون روتخت افتاده بود...

_وای خدامرگم بده..این چش شده آخه...ماکه نصفه عمرشدیم...کله شیرازودنبالش گشتیم...خداروشکربالاخره پیداشد

یونس نگاهی به ساعته استیله رویه دستش انداخت..

_من برم توماشینویه نگاهی بندازم...الان دیگه موقعه بیدارشدنه آرشانه..همینکه ازدرخواست بره بیرون دربازشدودکتربه همراهه یکی ازپرستارااومدداخل...دکتررفت سمته تخته مارالویه چیزای روبه پرستارش گفت..یاسمین بادلهره واسترس نگاش کرد

_ببخشیداقایه دکترحاله مریضه ماچطوره؟؟ دکترعینکشوکمی جابه جاکردوبالحنه کاملاجدی گفت

_ایشون مشکله خاصی ندارن..فقط به علته دل ضعفه وراه رفتنه زیاددچاره این اتفاق شدن..تویه آزمایششون یه مورده مشکوک بودکه به نظره من چیزه زیادخاصی نیستوبعدازبه هوش اومدنه بیمارمرخص میشه..

یاسمین یه نفسه راحت کشیدوازدکترتشکرکرد..یونسم که تواون مدت اونجاوایساده بودپشته سره دکترازاتاق خارج شد.. 

    مارال کم کم چشاشوبازکرد...هنوزچشاش درست جایی رونمیدید..بعدازچندبارپلک زدن بالاخره تونست محیطه اطرافشودرست ببینه...یاسمینومینوفوری متوجهش شدن..مینوبانگرانی نگاش کرد     _وای مارال خوبی عزیزم؟؟

    سرش دردمیکرد..جونی توبدنش نبودحتی برایه حرف زدن..

    یاسمین یه لبخنده محوبهش زد

    _باباتوکه ماروزحله ترک کردی که!خداروشکربالاخره بیدارشدی!!

مارال نگاشواطراف چرخوند...تازه متوجه ی محیطی که توش بودشد...چیزی یادش نمیومد...اخماشوبردتوهم...همینکه که خواست چیزی بگه باصدایه بازشدنه

درنگاشوچرخوندسمتش..مسعودوپشته سرش یه نفرکه بچه بغلش بوداومدن تو..چقدرقیافش براش اشنابود...کمی به ذهنش فشاراوردوبالاخره همه چی یادش اومد..همون پسری که دیشب توخیابون دیده بود...

    یاسمین نگاهی به یونس انداختوروبه مارال گفت

    _اینم داداشه منه..همونی که رسوندت بیمارستان..اینوگفتوبچه روازبغله یونس گرفت..یه پسره کوچولویه تپل باچشایه سبزوموهای بور..انگشته شصتشوبرده بودتودهنشوسرشوگذاشته بودروشونه ی یونس..

    مینویه نگاه بهش انداخت

    _خوشبختم ازآشناییتون خیلی ممنون بابته اینکه مارالورسوندین بیمارستان مدیونتونیم     یونس یه لبخنده مردونه زد_خواهش میکنم وظیفه بود..بعدم روبه مارال گفت     _حالتون بهتره مارال خانوم؟

    مارال که هنوزگیجومنگ بودفقط سری تکون دادوروبه مینوگفت     _مینو...من ..حالم خوبه میشه بریم خونه؟     مینوبانگرانی یه نگاه بهش انداخت

    _قربونت بشم یکم دیگه تحمل کن خونه هم میریم مامان رفته کارایه حسابداری روانجام بده..

    باصدایه جیغه یاسمین همگی نگاشون رفت سمتش.._ای واای عمه این چه کاری بودکه     کردی انگشته منوبالسه گیرت اشتباه گرفتی که گازمیگیری؟     یونس یه لبخندزد

    _داره ابرازه احساسات میکنه به عمش     یاسمین یه ب*و*س محکم ازلپاش گرفت

    _فدایه ابرازه احساساتت عمه جون بعدم روبه بقیه گفت

    _وای راستی یادم رفت این آقاکوچولورومعرفی کنم ایشون یکی یه دونه ی عمش آقاآرشان هستن مینوباتعجب به یونس نگاه کرد..اصلافکرشم نمیکردیونس باتیپوقیافه پدره یه بچه باشه...

    _وای چه نازه خداحفظش کنه!

مارال دیگه داشت کلافه میشد..مسعودبااخمایه توهم ساکت دس به سینه وایساده بود...باوروده ملک خانوم همگی ازتخت فاصله گرفتن

    _الهی خالت دورت بگرده چت شده توآخه؟یعنی دلم عینه سیروسرکه میچوشیدخداروشکربالاخره چشاتوبازکردی عزیزه دلم مارال قیافش اونقدری مظلوم شده بودکه هرکی میدیدش غمه تونگاهشوبه راحتی میفهمید..نمیتونست لبخندبزنه..ولی سعی اخمم نکنه..ولی نمیتونست..حالش خراب ترازاونی بودکه بخواد باچیزی مقابله کنه..به هرزحمتی که بودنشست رویه تخت..ملک خانوم پتوشوکشیدروش..دستشوگذاشت روپیشونیه مارال

    _خداروشکرتبشم اومده پایین...خیرببینه داداش این دختره یاسمین!حالااگه این نمیبردت بیمارستان ماازکجابایدپیدات میکردیم؟ مارال هنوزاحساس سرگیجه داشت..دلودماغه حرف زدنواصلانداشت...تودلش به یونس فحش میدادکه چراپیداش کرده...دلش میخواست کسی پیداش نکنه تابلکه تواون وعضیعت بمیره..دلش زنده بودنونمیخواست..

    مسعودبااخم دستاشوبرده بودتوجیبشوروبه روش ایستاده بود..مینوهم کنارش نشسته بودوبانگرانی زل زده بودبهش...ملک خانوم که حاله مارال دیدبلندشد

    _خب بچه هابیاین بیرون تامارال یکم استراحت کنه..اینوگفتوخودش زودتررفت بیرون..مینوهنوزنشسته بودمنتظربودمسعودبره بیرون تابامارال حرف بزنه..

    _مینوبروبیرون..

    مینوتاخواست چیزی بگه مسعودبااخم به دراشاره کرد..مینوکه میدونست نمیتونه روحرفش حرفی بزنه بلندشدونگاهی به مارال که انگاریه جسده متحرک شده بودانداختوازاتاق زدبیرون...

    همینکه ازاتاق اومدبیرون ملک خانوم کناره درایستاده بوددستشوگرفتوباخودش بردپایین     _ع!مامان؟چیکارمیکنی!

    رفتن سمته آشپزخونه..ملک خانوم به صندلیه کناره میزاشاره کرد..هردونشستن..ملک خانوم نگاشودوخت توچشایه مینو..

    _خب تعریف کن ببینم     مینوباتعجب نگاش کرد

    _چیو؟؟ _مارال چش شده؟؟ _من..من چه مـــی..

_ببین مینوبرامنی که موروازماست میکشم بیرون بیخودی تفره نرو ازوقتی شدم مربی باشگاه ازتون غافل شدم باباتم که صبح تاشب فقط یاماموریته یاتوادره س..مسعودم که بودونبودش فرقی نداره ویکی بایدمراقبه خودش باشه..میدونی که مارال دسته ماامانته..اونقدری هم برام مهم هست که هرکاری بخوادوبراش انجام بدم..اونم مثله دخترمه وهیچ فرقی برام باتونداره...نمیخوام تاوقتی اینجاس اتفاقی براش بیوفته که بعدخواهرم بخوادبگه امانت داره خوبی نبودی!دلم نمیخواددس آخرطوری بشه که شرمنده ی خواهرموشوهرش بشم..

    مینوتودلش نالید..""ملک خانوم کجایه کاری تو...اتفاقی که نبایدافتاده...دیگه هیچ کاریشم نمیشه کرد..""

    نمیدونست چی به مادرش بگه..هیچ جوابی نداشت...حتی یه دروغه ساده هم نمیتونست بگه...اون حتی بیشترازخوده مارال نگرانه آیندش بود...باخودش میگفت شایدازاولشم آشناشدنش بافردین کاره اشتباهی بوده...

    یه اشتباهه بزرگ که اشتباهات ریزودرشته دیگه ای به دنباله خودش داشت...اشتباهاته ریزودرشتی که شایدنشه بخشیدشون...شایدنشه جبرانشون کرد...وشایدم برایه جبرانشون به وقت لازمه...

    سرشوانداخت پایین...درجوابه مادری که یه امانتدارشده بودبرایه خواهرزدایه یکی یه دونش..چی داشت که بگه...

    _مامان چیزه خاصی نیــ.. __مینوبیابالاکارت دارم     هردونگاشون رفت سمته مسعود..

    مسعودبدونه اینکه نگاشون کنه گفت

    _مینوزودباش..

    مینوکه ازخداش بودیه موقعیت برافرارگیربیاره فوری بلندشد

    _مامان من برم ببینم مسعودچیکارم داره

    ملک خانوم یه نگاه به مسعودانداختونگاهه دیگه ای هم به مینو

    _باشه بروامابعدامفصل بایدراجبعه این غضیه باهات حرف بزنم مینوابه دهنشوبه زورقورت دادواروم اروم ازاشپزخونه اومدبیرون..

    مسعوددره اتاقشوبستونشست روصندلیه کنارمیزش.. مینوسوالی نگاش کرد     _خب چیکارم داشتی؟ مسعودریلکس نگاش کرد

    _هیچی

    مینوباتعجب نگاش کرد

_وا الکی صدام کردی؟؟

    _بدکردم ازاون مخمسه ای که توش افتاده بودی نجاتت دادم؟؟دلت میخواست جوابه بازجویی های ملک خانوموبدی؟؟

    مینوکه تازه دوهزاریش افتاده بود نفسه عمیقی کشیدورفت سمته تخته مسعودونشست     _الان دررفتم دفعه های بعدی روچیکارکنم؟؟

    _تادفعه بعدیم هم خدابزرگه! فعلابایدیه کاری کنیم مارال به این حالوروزی که داره خاتمه بده..وگرنه خبرش دیریازودبه گوشه خاله اینامیرسه... مینونمیدونست چطوری بایدبه مسعودبفهمونه مارال الان توچه

وعضیتیه..وعضیتی که اگه خونوادش چیزی ازش بفهمن مردش بیشتراززندش براشون ارزش پیدامیکنه..........

    حرفایه مسعودتوگوشش پیچید.."ببین مارال..الان دیگه نه میخوام نصیحتت کنم نه اتفاقایی که افتاده روتوسرت بزنم..الان میدونم خودت به همه ی حرفام رسیدی...دیدی چطوری عینه یه دستمال ازت استفاده کرده وبعدم دورت انداخت؟ یادته بهت گفتم فردین اونی نیس که به درده توبخوره؟یادته گفتم جلوخودتوبگیرعاشقه همچین ادمی نشو؟اگه همه ی این حرفابهت گفتم فقط نمیخواستم آخرش وعضیته الانتوپیداکنی.."     اولین قطره اشکی که افتادروگونشوسریع پاک کرد...چقدراون روزایه دوراون حرفاانگاربهش نزدیک بودن...خیلی دلش میخواست برگرده عقبوبشه همونی که هیچوقت پدرمادرش اجازه اومدن به شیرازوبهش نمیدادن..بشه همونی که مادرش باسختگیریاش همیشه توذوقش میزدونمیذاشت بره خونه دوستاش..بشه کسی که هیچوقت فردین توزندگیش نبود..."مارال الانم دیرنشده...تومیتونی به زندگیه سابقت برگردی..باهمون رواله عادیش..خیلیاهستن مثله توکه ازیه نامردناروخوردن ولی جانزدن..درسته اولش سخته ولی اگه بخوای میتونی فراموش کنی..میتونی دوباره خودتوپیداکنیواونی که خودت میخوای بشی.."

    نفسشومحکموعمیق دادبیرون..چقدراین روزانفس کشیدنم براش سخت شده بود...تودلش به خودش مینالید..ازخودشوزندگیه آشوبش..به حرفایه مسعودیه پوزخندزد..چطورمیتونست دوباره مثله سابق بشه وزندگیش رواله قبلوپیداکنه؟چطورمیتونست بلایی که سرش اومده روفراموش کنه وازش دم نزنه؟چطورمیتونست کلمه ی بی ابروروازروپیشونیش پاک کنه؟..نمیتونست..نمیشد..تدرجیح میدادقبل ازاینکه خونوادش چیزی بفهمن خودش یه بلایی سره خودش بیاره...

پایان قسمت سیویکم  رمان سرانجام یک شرط.