فردین براش ناراحت بود..ولی نمیدونست چرانمیتونه به چشمه یه پدرنگاش کنه...نمیدونست چراحسی که نسبت بهش داره هنوزبراش غریبس..

    _اگه درمان نشدی چی؟ فرزان گرفته نگاش کرد..

    _اگه درمانم نشدم لااقل خیالم راحت پسرم بخشیدتم..

    _دکترت گفت هرچه زودتربایدبایددرمانتوشروع کنی..

    _برایه چی بایددرمان بشم وقتی امیدی برایه زندگی ندارم؟     فردین بلندشدودستاشوبردتوجیبش روبه رویه پدرش ایستاد

    _مگه نمیگی میخوای گذشته روجبران کنیوازاول شروع کنی؟پس بایددرمان بشی...

    فرزان باتعجب نگاش کرد..فوری بلندشد..

    _یعنی..یعنی تومنو..

    _اگه درمان بشی میبخشم..

    _اما..شایددرمانم نتیجه..

    _میده..اگرنده بخششی هم درکارنیست...

    میدونست حرفش زیادمنطقی نیستویه جورایی زورگوییه

ولی میخواست کاری کنه که دربرابردرمان قوی باشه وکم نیاره..میخواست بشه امیده زندگیش..میخواست به امیده بخشیده شدن طاقت بیاره...

    رفت سمته درکه باصدایه فرزان ایستادسره جاش

  برای خواندن بقیه قسمت سی ام رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

 

 

   _پس باهام بیا...بیاتابه امیده اینکه برایه یکی مهممویکی منتظره خوب شدنمه درمان شم...فردین دستشوکشیدپشته گردنش..هنوزبه این موضوع فکرنکرده بود..

    _بایدفکرکنم...الان نمیتونم جوابی بدم...

    _نیازی به فکرکردن نداره پسرم...باهم میریم..واگه خداخواستومن درمان شدم دوباره باهم برمیگردیم..نگاای به پدرش انداخت

    _تدرجیح میدم اول فکراموکنم...فرزان نخواست بیشترازاین پافشاری کنه تاموادافردینوکلامنصرف بشه..

    _خیله خب باشه پسرم هرطورخودت سلاح میدونی..فقط اگرهرچه زودترفکراتوکنی بهتره...فردین سری تکون دادورفت سمته در..میدونست پدرش هرچه زودتربلیددرمانشوشروع کنه..ولی نمیتونستم همینطوری یهویی تصمیم بگیره..

 

   نشست توماشین..حالش اصلاخوب نبود...به ظاهرخوبوازدرون داغون بود...انگارزمینوزمان دست به دسته هم داده بودن که کاری کنن اون بیشترازپیش ازخودش متنفربشه...سیگارشوگذاشت رولبشوتکیشودادبه صندلی...به اتفاقاتی که تواین یه ماه براش افتاده بودفکرمیکرد..اومدنه پدرش...بهم خوردنه رابطش بامارال...دیگه گنجایشه افتادنه هیچ اتفاقه بدی رونداشت...باصدایه زنگه گوشیش ازفکراومدبیرون..نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت..فرزین بود..تماسووصل کرد...

    _الو؟فردین؟

    _بله؟

    _کجایی توپسر؟چراهرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟

    _گوشیم توماشین بود..نشنیدم..چی شده مگه؟

    _هیچی آقاجون کارداشت رفت بیرون ازشرکت..یه قرارداده مهمم واسه امروزداریم...آقاجون گفت به توبگم بیای راشون بندازی..زودباش بیاتاسرکلشون پیدانشده     _باکدوم شرکت قراردادداریم؟

_ع!خوب شدگفتی!!جونه توهنوزفامیلشونم درست یادنگرفتم ولی یه چیزی تواین مایع هابودنصب تهران شاداب؛شاداب تهران نصب نمیدونم یه همچین چیزی بوددیگه!! ببین کارتشوفکرکنم توداشبولته ماشین باشه..!یه نگاهی بنداز

 

    _من موندم توتواین سالهایی که درس خوندی چی یادگرفتی که یه فامیلی روهم درست نمیتونی لتفظ کنی!لطف کن بهشون بگوامروزنیان قراروبذارن واسه یه وقت دیگه که آقاجون باشه..من حالوحوصله شرکتوندارم     _خوچه کاریه آقاجون نیس توهم نیا خودم راشون میندازم دیگه!!

    _لازم نکرده تودوبارجلوشون فامیلشونوبگی خودشون میذارن میرن!

    فرزین بادهن کجی گفت

    _هه هه خوفامیلشونونمیگم اسماشونوصدامیزنم!!اسماشونودیگه خوب بلدم سیماجووون وپروانه جوون اینوگفتوخودش زدزیره خنده     فردین بی اهمیت به حرفاش گفت

    _نیشتوببند..قراره امروزکنسل کن..کاری نداری دیگه؟

    فرزین که تواین مدت به این رفتاره توذوق زنیه فردین عادت کرده بودگفت     _اوکی باشه برو..بای..

    گوشیوانداخت روصندلیه کنارش..آخره سیگارشوازشیشه انداخت پایین دوباره تکیشودادبه صندلیوخیره شدبه قطره قطره های بارونی که میوفتادن روشیشه..دستشوبردسمته داشبلت تاکارتی که فرزین

میگفتوپیداکنه..همینکه بازش کردچشاش خیره موندرویه عروسکه مکعبی شکلی که چشایه بزرگی داشتولبخنده پهنی زده بود.."عروسکه باب اسفنجی"

    آوردش بیرون..سرشوتکیه دادبه صندلیونگاش خیره بودبه عروسک..

    صدایه موزیک موزیکه تویه ماشین..صدایه قطره های بارونی که دیوانه وارخودشونوبه شیشه ی ماشین میزدن همه دست به دسته هم داده بودن تااونویاده روزایه دوری که انگارخیلی بهشون نزدیکه بودبندازن..

    خاطراتی که بهترین روزایه زندگیشورقم زدن...روزایی که دیگه تکرارشدنی نبودن..روزایی که بابودن باکسی که آرامشش بودگذشتن...

    "بـعــده تـومــرد احســـاســم انــگار"

    "کـاش میشـــداون روزابــازواســم تــکرار"

"بعــده تومونــدتودلــم حــرفـام "

    "دیگـه حتــی نمــوندتـــوچشمـــم اشکـام"

    " دنبـــالت اومــد پشتــه سـرت دل مـن "

    "من کله پاساژودنبالت گشتم اونوقت تواینجاداری عروسکارونگاه میکنی؟؟"

    "نشنیـــدی حــرفامونشـــدکه بهــــت بگـــــم"

    " کـه یه عـالمـه دوســـت دارمــ هی "

    "خوب چیه مگه آدم بایدروحیش شادباشه وبچه گونه حالابروکناراون اخماتم واکن شبیه غوله شرک شدی"     لبخنده تلخی زدی...دستاشوگذاشت دوره فرمونوسرشوهم تکیه دادبهش..

    "همیشه یــاده تـــو کنـارمــــه یــه آدمــه دیگـه"

    " شــدم بعـــده تـوکـارم شدخیـره شـدن"

    " بــه درودیـــواربــرگـردوبیــاروزایــی"

    " که دیگه نمیـشه تـــکرار کـــه یه عـالمـه"

    " دوسـت دارمــ هی همیشه یــاده تـو کنـارمـه"

    " یـه آدمـه دیگـه شــدم بعـده تـوکــارم شد"

    "خیــره شـــدن به درودیـــواربــرگـــردوبیـــاروزایـــــی"

    " که دیـــگه نمیـــشه تـــکرار"

    "قاسم جان شبت شوکولاتی سلامه منوهم به فرزین برسون"

    "نشـــدش هیچکــــس مثــــله توبـــرامــن"

    " هــنـوزنتـونســتــم ازفـکـــرت درام نــه "

    "بعــده تــوپیشمـــه دنـــیایه تــاریـک نمیشـه"

    " پـــرباکســی جـــایه خــالیـــت"

    چهره ی مارال که باذوق داشت نگاش میکرد"ووای فردین تومگه گیتارم بلدی؟؟؟"     " بـــدجـــوری دوریـــت نــــزدیـــکه بــه مـــن"

"کــاش میـدونستـــی کـــاش میشـــدبهت بگــــم "

    "کـــه یه عـالمـــه دوســـت دارمــــ هی همیشه یــاده"

    " تـــو کنـارمــــه یــه آدمــــه دیگـــه شــــدم"

    " بعـــده تـوکــارم شدخیــره شـــدن"

    " بــه درودیـــواربــرگـــردوبیـــاروزایـــــی"

    " که دیـــگه نمیــــشه تـــکرار"

    سرشوبلندکرد...دلش تنگ بود..برای خنده هاش..حرف زدناش..بچه بازیاش...امادیگه راهی برایه برگشت نداشت...میدونست اینباردیگه نمیتونه برگرده...دیگه هیچیونمیتونست درست کنه...شایداگرباپدرش میرفت یه خورده حالوهواش عوض میشدو فکروخیال دس ازسرش برمیداشت...

    باخودش که خوب فکرکرددیدتنهاراهی که داره همینه...اینکه یه مدت نباشه...میدونست هیچوقت فراموش نمیکنه...ولی دورشدن ازخاطرات خودش کلی بود..

    "کـــه یه عـالمـــه دوســـت دارمــــ "     هی یــاده تـــوهمیشـــه کنـارمــــه "

    "یــه آدمــــه دیگـــه شــــدم بعـــده تـوکــارم شد"

    "خیــره شـــدن به درودیـــوار"

    بــرگـــردوبیـــاروزایـــــی که دیـــگه"

    " نمیـــشه تـــکرار")رضارمیار/بعده تو(

_اه مارال بسه دیگه تاکی میخوای عذابگیری تو؟؟بابا اینهمه پسرتواین شهرهس فردین نشدیکی دیگه!!به درک که رفت توکه خودتوازبین بردی!!شدی عینه دختردبیرستانیایی که شکست عشقی خوردنوگوشه گیرشدن!! تاکی میخوای اینجوری ادامه بدی؟اینکه صبح بامن بیای بیرونومن برم دانشگاه وتوهم بری خونه یاسمین؟شدی پوستواستخون مامان خانومم که ازوقتی شده مربیه باشگاه کلاازخونواده غافل شده وفکرمیکنه بخاطره فشاره امتحاناس که تواینجوری شدی نمیدونه خواهرزادش یه ماهه دانشگاه نمیره

مارال بی رمق نگاش کرد...به حرفایه مینوعادت کرده بود..ولی لب ازلب بازنمیکردکه چیزی جوابشوبده...نمیدونس چرا هرچی میخوادماجراروبهش بگه نمیتونه...ذره ذره داشت نابودمیشد..مینوهم که بیخبرازهمه چیزبود...ازاینکه مارال دیگه نگاهش اون برقه سابقونداشتوخبری ازشیطنتاشون نبود داشت عذاب میکشید..هرکاری میکردبلکه بتونه حالشوعوض کنه..ولی حالش که بهترنمیشدهیچ..بلکه گوشه گیرترمیشد..هرباریه جوری مادرشومیپیچوندکه بهش گیرنده...طلاخانومم که زنگ میزدبیشترازدوسه کلمه باهاش حرف نمیزدوامتحاناشوبهونه میکرد..

یه عالم حرف تودلش بودکه نمیدونست ازکدومشوازکجاش بایدشوع به گفتن کنه...ازآینده ای که درانتظارش بودمیترسید...آینده ای که فکرکردن بهشم ترس مینداخت به جونش...

صدایه مینوغرزدناش رواعصابش بود...

_ مینـــوبـــس کــن!توچی میدونی مگه؟؟توچه میدونی من درده اصلیم چیه؟؟توچه میدونی که من دارم نابودمیشم..

مینوحیرت زده نگاش کرد..

به مینوحق میداد..اون هیچی نمیدونست..پس حق داشت سرش غربزنه...حق داشت نصیحتش کنه...حق داشت نگران باشه... ولی دیگه خسته شده بود...میخواست بهش بگه...اون چیزی که خیلی وقت پیش بایدمیگفتوالان میخواست بگه...تابلکه بتونه کمی نفس بکشه...تابلکه راه گلوش بازبشه...

_یعنـــ..یعنی چی؟مارال من... 

    زانوهاشوبغل کردونگاشودوخت به زمین..نمیدونست ازکجاشروع کنه..نمیدونست باشنیدنه حرفاش عکس العمله مینوچیه..ولی دلوزدبه دریاوبالاخره لب بازکردوهمه چیوگفت..نمیتونست ازسیرتاپیازوبگه ولی همینایی روهم که میگفت باعث میشدمینوبیشترازپیش توشوک قراربگیره..باتموم شدنه حرفاش مینوانگاریه سطله آبه یخ ریختن روسرش...خشکش زده بود...انگارداشت آتیش میگرفت...باوره این حرفابراش سخت بود..حیرت زده به مارال نگاه میکرد...مارال انگارچشمه ی اشکاشم ازبس باریده بودن دیگه خشک شده بود..دیگه اشکی نمونده بودبراش...نگاهه غمگینشوازمینوگرفتوتکیشودادبه پشته تخت..دیگه بایدمنتظرمیموندتاغرزدنایه مینوباموضوعه جدیدشروع بشه...مینوانگارلباشوبهم دوخته بودن..چیزی که شنیده بودوباورنمیکرد...بعدازیه مکثه طولانی بالاخره قفله لباش بازشدنوسکوته بینشونوشکست...

    _تــ..تــوچه غلطـی کـردی؟؟؟؟...وای...نه...این امکان نداره....نمیتونم باورکنم... میخواست بگه داری شوخی میکنی..ولی تواون وعضیتی که مارال داشت شوخی کردنی درکارنبود...

    حرفایه مینواعصابشوتحریک میکرد..

    _تومیدونی اگه مادرتینابفهمن چه بلایی سرت میارن؟؟؟مرگ کمترین مجازاتته مارال... یه

پوزخندزد..نمیدونست اینوچطوری به مینوحالی کنه که خیلی وقته مرده...فقط به جایه قبرش تواتاقش دفنه....

    _اصلاتوچطوری موضوعه به این مهمیوازمن پنهون کردی،؟؟من الان بایداینوبفهمم؟؟؟

مینوازکنارش بلندشد...یکی زدتوپیشونیه خودش.._وای نه..آخه مگه میشه؟...وای..خاله طلا...بابات...داداشات...مارال میکشنت..

    باعصبانیت بلندشد...ازاینکه مینوبدبختیاشوبهش یاداوری میکرداعصابش بهم میریخت...مانتووشالشوازروکاناپه برداشتوسریع رفت بیرون..به صدایه مینوهم که پشته سرش داشت صداش میزدومیگفت

    _کجامیری اهمیتی نداد..فوری ازخونه زدبیرون...نمیخواست مینودنبالش راه بیوفته...ازخونه

دورشد...میخواست قدم بزنه...دیگه عادت کرده بودبه قدم زدنوتنهایی اشک ریختن..عادت کرده بودبه هواهایه دونفره ای که توشون یه نفری قدم میزد..

    تازه به این حرف ایمان آورده بود"همیــشه تــلخترین لحظـه هاروکـــسی میسازه کـه قشنگتــریـن لحظــه هاروبـاهــاش داشتی"..

    خیلی وقت بودکه دیگه خستگیش درنمیشد..دردمیشد..

    آسمون ابری بود...بارون بنده اومده ولی انگاربازم میخواست بباره...انگاراونم فهمیده بودتواین شهریکی ازتهه دلش خستس..خسته اززندگی ای که فکرمیکردقراره بهترین روزابراش رقم بخورن...تازه فهمیده بودهرچی ازاین عشقامیگفتن دروغه...عشقی درکارنبود...ازطرفه فردین نه ولی ازطرفه خودش چرا..

    بارون نم نم شروع شد..بارون میباریدوچشایه مارالم میباریدن...دیگه مثله گذشته ازبارون لذت نمیبرد..

    "تــوهـرشهـردنـیــاکــه بـارون بیــاد"

    " خیـــابـــونی گـم میشــه تـوبغضـوغــم"

    "_ع چراشیشه روبردی بالا؟" "_سرمامیخوری بچه" "

    _خوبارون دوس دارم" "

    _آمپول چی؟اونم دوس داری؟"

    " تــوبـارون مگــه میشـه عاشـق نشـــد"

    "تـوبـارون مگــه میشــه گــریــه نکــرد"

    "_عطرتوعوض کردی؟" "

    _نه عطره خودم تموم شده بودوقت نکرده بودم بگیرم ازاین عطره زدم..چرامگه؟؟" "

    _هیچی آخه ترسیدم گفتم اخ که ازاین به بعدمارال میخوادازاین عطره بوگندواستفاده کنه پدره منه بدبختودراره!!"

"مگـــه میشـه بــارون ببــاره ولــی"

    " دله هیشــکی واســه کسـی تنــگ نشــه"     گرنبندوسفت تودستاش فشارداد...

    " _ازاین به بعداینومیندازی گردنت...نبینم درش بیاریااا"

    "_چشممم آقااا قوللل میدم هیچوقت درش نیارم"

    " چـه زخمــه عمیقــی تــویه کـوچـه هـاس"

    " کـه بــارون یـه شـهــروبــه خـون میـکشــه"

    تویه پیاده روبودوبارونم شدیدشده بود...باصدایه رعدوبرق سرشوبلندکرد...ازعالموادم دلگیربود...حتی ازخداهم شاکی بود...روبه آسمون باگریه دادزد"

    _خــدایـــادنیــاییــه کــه خـــودت ســاخــتی گــریــه چـــرا؟؟خــودتم دلت گرفت نه؟؟خـــدایـــاااچـــراهــرکـــی خــوبه تهــش بـــدمیشــــه؟؟؟خدایاااخستم...خیلی خستم..."     " تــوهـرجـایـه دنیــایـه عــاشــق داره "

    "بــاگـریه تـــوبـــارون قــدم میــزنـــه "

    خیسه خیس شده بود...اشکاش بانمه بارونه رویه صورتش یکی شده بودن...نمیدونست ازکی داره گریه میکنه وبی هدف فقط قدم میزنه...یاده صبحه بارونی افتادکه آروم لایه پلکاشوبازکرد...فکرکردداره خواب

میبینه...ولی..نه..بیداربود...باترس بلندشد...حتی نفهمیدچه جوری لباسشوپوشیدوازخونه زدبیرون...صبحی که مثله امروزش داشت بارون میومد...ازتوبارون تاخوده خونه روفقط زجه میزدوگریه میکرد...چقدرحاله امروزش شبیه به همون روزبود...ولی الان خیلی بدتربود...خیلی بدتر...

    "خیـــابــونا ایـــن قصـــه رومیــدونــــن "

    "رسیــــدن ســـرآغــــازه دل کنــدنـــــه "

    صدایه گیتارزدنه فردینوآهنگی که باتمامه احساسش میخوندتوسرش اکومیداد.. توچشایه تویه جادویه خاصی هست

    تونگاهه توانگاریه احساسی هست...

    غمه دنیاروفراموش میکنم وقتی به تونگاه میکنم"

    "هــنوز تنهـایـــی سهـــمــه هــر عــاشقــه"

معلوم نبودازکی به پنجره خیره بودبه بیرون...پنجشنبه شب بودولی چون بارون شدیدبودهیچکس نیومدهبودبام...دوست داشت برایه آخرین بارم که شده جایی که براش پرازخاطره بودوببینه...دستاشوبرده بودتوجیبه کتشوخیره بودبه شهری که هم خاطره های تلخ داشت براشوهم خاطرهای شیرین...یاده اولین باری که مارالوآورداونجاافتاد...چقدرهیجان زده شده بود..

    " _وااای پسرررراینجارووو چه قشنگهههه"     یه لبخنده محونشست گوشه لبش...

    هواخیلی سردبود...ولی دیگه نه سرمایی روحس میکردنه هیچ گرمایی گرمش میکرد...نگاهی به اطرافش انداخت..باورش نمیشدچطوری اومده اینجا...رویه سکوایستاد...تمامه شهرزیره پاش بود...شهری که یه عالم خاطره روبهش یاداوری میکردن...

    یاده فردین افتادکه برایه اولین باراینجاروبهش نشون داد..

    "_اینجا بامه شیرازه بلندترین جایه شهر.."

    نشست..دستاشودوره زانوهاش حلقه کرد...انگارروحی توتنش نبود...جسمش یه جاهوفکرش جایه دیگه...

    "_اینجاچندتاکافی شاپوقهوه خونه هم هست اگه دوس داری بیابریم"

    نگاشواطراف چرخوند...توتاریکه ی شب چراغه کافی شاپاورستورانایه اون اطراف پیدابودن....انگاردیگه حتی اختیارشم دسته خودش نبود...راه افتادسمته کافی شاپ..

    اصلاحواسش به اطرافش نبود...یکی ازصندلی هاروکشیدعقبونشست سره میز..

 

پایان قسمت سی ام رمان سرانجام یک شرط.