مارال دندوناشوروهم فشارداد
_دیگه چی میخواستی بگی؟؟ببین یه باردیگه زره مفت بزنی زندت نمیذااارمااا ببین کی گفتم!
مینوبلندشدوهمونطورکه ادایه مارالودرمیاوردیه زبونک دراوردبراش..مارال گلدونه روی میزوبرداشت که مینوفوری ازاشپزخونه زدبیرون..
نزدیکیای شب بود...مارال تواتاقش مشغول آماده شدن بود..
یه کت دامن مشکیه براق که جلوش نگین دوزی شده بود...خوشدوخت بودوفیته تنش بودبهش میومد...فقط آرایشش مونده بود..یه خطه چشمه کلفت کشیدورژگونه ی صورتیه ملایمشوزد به همراه یه رژه قرمز
قسمته پشته موهاشوبالابسته بودوقسمته جلوییش رویه ورریخته بود..شال مشکیش که نگینای ریزه مشکی داشت سرش کرد..دیگه اماده بود..خواست بره بیرون که یاده دسبندش افتاد..
ازجبعه درش اورد..خیلی وقت بودازش استفاده نکرده بود..چندسال پیش مادربزرگش برای تولدش براش خریده بود...یه دستبنده ظریف که چندتاقفل کلیدکوچولوبهش آویزون بود..یه لبخندزدودستش کرد..خیلی براش عزیزبود...تنهایادگاریه مادربزرگش بود..
رفت سمته اشپزخونه..
مینوپشت میزنشسته بودومیوه هارومیچید..بیشتره مهمونااومده بودن..وملک خانومم رفته بوداستقبالشون...مهمونی توی باغ بود..مینوروبه مارال گفت
برای خواندن بقیه قسمت شانزدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
_وااای جیگرتو!براکی اینهمه خوشکل کردی؟؟؟آهااایادم اومددد نمیخوادبگی فهمیدم اینوگفت یه چشمک زدبهش..مارال باحرص گفت
_مینودهنتومیبندی یاخودم ببندمش؟؟مینوبه حالت تسلیم دستاشوبردبالا
_باشه باشه !آقاماتسلیممم شمااببخش شوخی کردم جنبه شوخی هم نداریااا
_شوخیت بخوره توفرقه سرت!!ازاین موضوع بهتربرا شوخی پیدانکردی؟؟
_الهی قربونت بشم حرص نخورچروک میشی خواستگارت میپرن!بیابریم به مهمونامعرفیت کنم!
دسته مارال روگرفتوباهم رفتن توحیاط..
مارال بالخندبه همه سلام کردمینوهم مارالوبه مهمونامعرفی میکرد..داشتن میرفتن سمته اخرین میزکه یه خانومه نسبتاجوون بامانتویه عسلی وشالوشلوارسفیدوآریشه غلیظ داشت نگاشون میکرد...مینوآروم دره گوشش گفت _یکی ازدوستایه مامانه سیمین خانوم!یه پسرداره اسمش آرمانه یه مدت بودهمش دروبرمن میپلکیدکه منوبده به پسرش امامن آخرش طاقتم سراومدوکلاهمون رفت توهم..اینقدرازش بدم میاد!!پسرش توهمون دانشگاهه خودمونه!پسره بدی نیست ولی من ازمادرش بدم میااااد فقط دنباله حرف دراوردنه!
بایدخودتوبکشی تااتوندی دستش وگرنه کارت ساختس!!
مارال سری تکون دادوگفت
_اصلامیخوای نریم پیشش؟؟_وااای نهههه این خودش یه اتومیشه دستش!!اونوقت میخوادبره همجابگه
دخترسرهنگ مهردادوخواهرزاده ملک خانوم تومهمونی منودیدن ولی راشونوکج کردنوبدونه اهمیت به من رفتن!
مارال اب دهنشوقورت دادوهمراه بامینورفتن سمته سیمین هردوباهاش سلامواحوال پرسی کردن...سیمین روشوکردطرفه مارال _توبایدخواهرزاده ملک جون باشی درسته؟؟مارال یه لبخندزد
_بله مارال هستم! سیمین یه لبخنده پهن زد
_خوشبختم عزیزم منم سیمینم البته تواگه دوست داشتی بگوسیم سیم!اشکالی نداره گلم!!
مارال همراه باهمون لبخنده زورکیش گفت
_منم ازاشناییتون خوشبختم مینوجون خیلی تعریفتونودادن!دوس داشتم هرچه زودترباهاتون اشنابشم!! سیمین باتعجب به مینونگاه کرد
_واقعا؟؟من فکرمیکردم ازمن بدش میاد!!مینویه چشم غره به مارال رفتوزیره لب جوری که کسی نشنوه گفت
_فکرت کاملا درسته!
مارال شنید خندش گرفت ولی سریع قورتش داد مینوباچرب زبونی گفت
_وا این چه حرفیه!!هرچی باشه شمادوسته مادرمی احترامت واجبه عزیزم!! سیمین یه لبخندزدوچیزی نگفت خیره شده بود به مارال
مینوکه نگاهه خیرشودید فوری به مارال گفت
_مارال جان بیابریم به بقیه معرفیت کنم! سیمین زودی گفت
_ ع..ع چه زودمیخواین برین مارال جان بعدازاینکه به مهموناخوش امدگفتی بیا اینجاپیشه من بشین تابیشتراشنابشیم!!
مارال یه لبخنده محوزد
_باشه چراکه نه!!
دنباله مینوراه افتاد..مینوباتمسخرگفت
_مارال جان بعدازاینکه به مهموناخوش امدگفتی بیا پیشه من بشین تاباهم بیشتراشنابشیم!!زنیکه ی عنتررر باشه بشین تا بیاااد!!مطمعنم ایندفعه توروبراپسرش زیره نظرداره مارال باشیطنت گفت
_کصااافطط ادایه مادرشوهرمودرنیاار حسوووود
مینو نگاهش به جلو بودیهوبایه لبخنده گله گشادچرخیدطرفه مارال _خاااک توسرت مادرشوهرت اینهاااش تازه اومده مارال باتعجب گفت
_کی؟ مینوبه جلواشاره کرد.... مارال جلوشونگاه کردبینه اونهمه ادم درست نفهمیدمینوبه کی داره اشاره میکنه..روبه مینوگفت
_کدومومیگی؟؟
یکی ازخدمت کارااومدطرفشونوبه مینوگفت
_مینوخانوم؟مادرتون یه کاره مهمی باهاتون دارن! مینوسری تکون دادوباشه ای گفت....
_ماری توهمین جاهاباش من میرموزودبرمیگردم..اینوگفتوسریع رفت..مارال کنجکاوبودببینه مینوبه کی اشاره کرده..شونه ای بالاانداختوبیخیاله کنجکاویش شد..همه ی میزاتقریباپربودن..فقط یکی ازمیزاروخالی دید..فوری رفت سمتشونشست..مشغوله دیدزدنه مهمونابود..باخودش داشت کلنجارمیرفت..میدونست امشب ممکنه فردینوببینه..تاحالاهیچ دوس پسری نداشته بود..اگرمیخواستم نمیتونست داشته باشه..چون تویه خونواده ی اون اینچیزارسم نبود..یه دلش میگفت جوابه منفی بده..یه دلشم میگفت جوابه مثبت بده..باخودش گفت اگرحسش بهم واقعی باشه..ارزشه اینکه جواب مثبت بدموداره..اما اگرواقعی نباشه چی؟؟..ازیه طرف خودشوقانع میکردکه جواب مثبتوبده...ازطرفه دیگه هم باسوالهایه بی جوابی که ازخودش میپرسیدازجوابه مثبت دادن منصرف میشد..توفکربود..
_ببخشیدمادرمیشه من اینجابشینم؟؟ مارال سرشوبلندکرد..یه زنه سن بالایه کپل کمی چاق..صورته گردومهربونی داشت..روی لبشم یه لبخنددلنشین بود..
_بله چراکه نه بفرماایید!!
خانومه نشست..مارال درحاله آنالیزش بود..چهرش اونویاده یکی مینداخت..ولی نمیدونست کی!
_وای مادراین روزاهواچه سردشده!منم بااین حاله خرابم نبایدزیادسردم بشه!مارال یه لبخندزد...یاده مادربزرگه خودش افتاد.
._اگه سردتونه خوب بریدداخل بشینید!
_نه مادر!داخلم تنهایی نمیتونم بشینم..به حسابه خودم اومدم مهمونی!!این پسره هم نمیدونم منواینجاول کردکجارفت!!بهش گفتم ازکنارم جم نخوراا!ولی مگه حرف گوش میده!..مارال کنجکاوگفت
_پسرتون؟؟آخی مگه چندسالشه؟؟نشونیشوبدین برم پیداش کنم براتون!
خانومه خندش گرفت..تاخواست دهن بازکنه جوابه مارالوبده..یه صدایی مانعش شد.
__لازم نیست بری دنبالش بگردی خودش اومد!! هردوسرشونوبه طرفه صداچرخوندن..
فردین بایه لبخنده کجکی همونطورکه دستاشوبرده بودتوجیبش بهشون خیره شده بود..یه پیرهنه مشکیه مردونه به همراه کت شلوارمشکی..بایه عینکه دورمشکی که جذابترازهمیشه نشون میداد..
مارال چشاشوریزکردوباتعجب نگاش کرد..گیج شده بود..باخودش گفت"نکنه این خانومه مادره این باشه!!ای وااای"
خانومه باهمون لبخنده مهربونش گفت
_کجابودی توآخه بچه؟؟ فردین شیطنتش گل کرد
_هیچی!رفته بودم توپ بازی مادرجون!
مارال لبشوبه دندون گرفت"آخ خاک توسرم مثله اینکه واقعامادرشه!!میگم چقدرقیافش آشناس کپه همین فردینه فقط این زنه فردین مرده" عزیزجون روبه فردین گفت
_پسرم یه سلامی علیکی چیزی!!صدبارمیگم میری جایی اول سلام کن!!جلواین گل دخترآبروموبردی!!الان میگه عرضه تربیته بچشوهم نداشته!!مارال بالبخنده جمعوجوری گفت _وای نه این چه حرفیه!!
فردین یه نگاه به مارال انداخت
_چطوری جوجه غرغرو؟؟
مارال اول باتعجب بعدم باحرص نگاش کرد..عزیزجون موشکافانه به مارال بعدم به فردین نگاه کرد.
._فردین مادراین چه طرزه حرف زدنه؟مگه تواین خانومومیشناسی؟؟ فردین ازگوشه چشم به مارال که باحرص داشت نگاش میکرد نگاه کرد _نچ نمیشناسم ولی ازقیافش معلومه که ازاون جوجه غرغروهاااس!
عزیزجون گیج شد
_اصلانمیفهمم چی میگی!روشوکردطرفه مارال
_این چی میگه مادر؟؟منکه چیزی ازحرفاش نفهمیدم!!
مارال نمیدونست چی بگه...من من کنان گفت
_..ما..ت..تویه یه دانشگاهیم..بخاطره همینم همومیشناسیم!!
عزیزجون ابرویی بالاانداخت..حدسشو میزد..آخه فردین هیچوقت تاکسیونشناسه خوب اصلاسربه سرش نمیذاره..بلکه یه جوری بااخموتخم نگاش میکنه که طرف به خودش شک میکنه..
_اهاان که اینطور!! وواییی راستی من خودموبه تومعرفی نکردم!!ببخشیدتوروخدا حواس نمونده برام!!اثراته پیریه دیگه!! فردین پریدوسطه حرفشوباخودشیرینی گفت
_ع!توکجاپیری آخه؟؟الان که شمادورودارم باهم مقایسه میکنم به نظرم توصددرجه ازاین مارال هم خوشکلتری هم جوونترمیزنی!!خوشتیپم که هستی!!پسره گلی مثله منم که داری!!!
عزیزجون سری ازتاسف براش تکون دادوروبه مارال گفت
_توبه حرفایه این گوش نده!!چرتوپرت زیادمیگه!!توجزه بهترین دخترایی که تاحالادیدم!! تابازیادم نرفته خودمومعرفی کنم من فیروزم مادربزرگه فردین!!
مارال بااینکه ازفردین شاکی بود امابالبخندروبه عزیزجون گفت _منم واقعاازاشناییتون خوشبختم!
فردین صندلیه کناره عزیزجونوکشیدونشست..چنددقیقه ای گذشت..عزیزجونومارال هردوگرمه صحبت کردن بودن...مارال همه چیوباهیجان برای فیروزه توضیح میدادفیروزه هم بااشتیاق گوش میداد..فردینم سرش توگوشیش بود..کم کم دیگه داشت حوصلش سرمیرفت..دوروبرشونگاه کرد..مینورودیدکه داشت میومدسمتشون...
مینوبایکی ازلبخندایه گله گشادش اومدسمتشون....بافردینوفیروزه سلامواحوالپرسی کردفردین
_مینوجان توروخدابیااین دخترخالتوبرداببرمخمونوخوردازبس حرف زد!! مارال یه چشم غره ی حسابی بهش رفت..ازپروییش خسته شده بود..
_مجبورنبودی اینجابشینی که مخت خورده بشه!!بعدشم منکه باتوحرف نمیزدم..بافیروزه جون حرف میزدم!!!
فردین خودشم نمیدونست چرااینقدردوس داره سربه سره مارال بذاره..
._وقتی که اینجانشستم نمیدونستم که تورادیوقورت دادیومیخوای یه ریزحرف بزنی!!
مینو سریع اومدوسطه کل کلشون که دیگه ادامه ندن
_بیخیال دیگه بلندشین بریم اونورشام بخوریم!!
مارال یه چشم غره دیگه به فردین رفتوتاخواست بلندشه فردین گفت
_ع!!مگه توهم گشنته؟؟بعده اون رادیویی که قورت دادی چطوری میتونی شام بخوری؟؟
_اون دیگه به خودم ربط داره اینوگفتوباحرص رفت مینو که سعی داشت ماجراروختمه به خیرکنه یه لبخندزد
_ببخشیددیگه!!بلندشین بریم شام!!بفرمایید فردین بلندشد..
عزیزجون بااخم نگاش کرد
_فردین چرااینقدرسربه سره این دخترمیذاری اخه!گ*ن*ا*ه داره طفلی!! فردین شونه ای بالاانداخت
_این طفلی رواینجوری نبین!!ازاون هفت خطاااسااا
_نه هرکی تورونشناسه من توروخوب میشناسم هفت خطترازخودت دیگه نیست یالابلندشوبریم......
بعدازشام بود...مهمونایکی یکی کادوهاشونومیدادن به ملک خانوم ومینو...مارال کلی خستش شده بود..بیحوصله رفت داخل ازجمعهای شلوغ بدش میومد...رفت توبالکن...بیشتره جاهاازاون بالاقابله دیدن بود....عاشقه ارتفاع بود..همیشه دوست داشت ازجاهایه بلندبه پایین نگاه کنه...همه چی کوچیک بود...ادماخونه هااا..همه چی...ازدیدن اینچیزایه کوچیک لذت میبرد....بعضی وقتاباخودش میگفت یعنی خداهم اینقدرماروکوچیک میبینه؟....بازیاده فردین افتاد...امشبم باز حرصشودراورده بود...براش عجیب بودکه حتی یه کلمه هم راجبع پیشنهادی که کرده بودحرف نزد..باخودش گفت"نکنه اینم یکی دیگه ازمسخره بازیاش باشه که بخوادحرصه منودراره؟؟
اماازطرفیم ازخداش بودکه فردین درمورداین موضوع چیزی نگفته...تودلش میگفت"اصلاای کاش همه چیوفراموش کنه..وهیچی دیگه راجبعش نگه.....نفسشوباصدافوت کرد..
هنوزتوحاله خودش بودکه حضوره کسی روکناره خودش حس کرد...
سرشوبرگردونت سمتش..فردین طبقه عادته همیشگیش دستاشوبردتوجیبش _چیکارمیکنی؟
_فضولی؟؟
_اووفف تادلت بخواد!
_اوندیگه مشکله خودته! فردین یه نگاه بهش انداخت
_منم نگفتم مشکله توهه!!
مارال حرصی نگاش کرد
_چیه؟؟اومدی اینجابازبامن یکی دوتاکنی؟؟باشه!!اوکییی من فهمیدم که براهرچیزی یه جواب داری!! حالالطف کن برومیخوام تنهاباشم..اینوگفتوبااخم سرشوبرگردونت..فردین ازاین لحنه تنده مارال جاخوردفکرنمیکرداینقدربهش برخورده باشه.
._حالاچراجوش میاری؟منکه چیزی نگفتم!!
_هرچی که خواستی گفتی میشه بپرسم دیگه چی بایدمیگفتی؟؟نکنه فکرمیکنی حرفی چیزی جاانداختی اومدی اینجااونارم بگیوبری؟؟ فردین خندش گرفت مثله اینکه امشب کلی حرصشودراورده بود گوشه لبشوگازگرفت که خندش نگیره
_نه برا یه چیزدیگه اومدم اینجا!حالابعدن فکرمیکنم اگرحرفی جاانداختم بهت میگم نترس! اینوگفتو فاصله ی بینه خودشومارالو کمترکرد فاصلشون باهم پنج شیش وجبم بیشترنمیشد..
_هووی کجامیای بروعقب الان یکی میبینه فردین بالبخنده شیطنت آمیزش گفت
_منحرف بودنه ذهنه بقیه به من ربطی نداره!
مارال ابه دهنشوبه زورقورت دادتودلش به بیحیاییه فردین اعتراف کرد..خواست خودشوبکشه کنارکه فردین دستشوگرفت.
._راجبعه پیشنهادم فکرکردی؟؟
مارال باعصبانیت دندوناشوروهم فشارداد..باخودش گفت"این پسره ابرازه علاقشم خرکیه نکبت" فردین امشب به اندازه ای حرصش داده بودکه الان راحت بتونه جوابه منفیشوبده
_جوابه من منفیه حالابرورده کارت دست ازسره منم بردار هرچی هم بوده فراموش کن اصلافکرکن
منونمیشناسی!! اینوگفتوخواست دستشوازدسته فردین بکشه بیرون که فردین دستشومحکم ترگرفت...ازلجبازیه مارال خوشش میومدازاینکه زودجواب مثبتوندادبرخلافه دوست دخترایه قبلیش که اصلاخودشون به فردین پیشنهاددوستی میدادن..الان دیگه برای اینکه مارالو بکشونه سمته خودش مسمم ترشده بود...لحنشوجدی کردو زل زدتوچشای مارال
_میدونم باخودت میگی چقدرمغرورم حرص درارم لجبازم یاخودشیفته وخودخواهم..ولی تاحالاباخودت فکرکردی چرااینقدرسربه سرت میذارم؟؟ تواین مدتی که منوشناختی دیدی بابقیه هم جزتوفرزین گرم بگیرم یا کل کل کنم؟؟ اگه یکم دقت میکردی میفهمیدی همه این رفتارام ازرودوست داشتنه!! امشبم اگرمیبینی که اومدم اینجافقط واسه خاطرتوبود...مارال من نیومدم جواب منفیتوبشنوم..میدونم به اندازه کافی فکراتوکرد..ولی اینم میدونم که جوابی که دادی ازروحرص بود..نمیخوام مجبورت کنم پیشنهادموقبول کنی اما ردکردنشم به نظرم انصاف نباشه...توهنوز منوخوب نمیشناسی..اونقدراهم که فکرمیکنی بدنیستم...
مارال گنگ به فردین نگاه کرد...نمیدونست چی بگه..سرشوانداخت پایین..
فردین دستاشوگذاشت رونرده ها..اونم مثله مارال عاشقه ارتفاع بود..حتی بیشترازمارال...اینکه یه جایی باشه بالاترازهمه چیزوهمه کس...وقتایی که ازچیزی دلش میگرفت بلندترین جایه شیرازباموانتخاب
میکردومیرفت..ازاون بالاهمه چی کوچیک بود..خندش میگرفتو غمشوفراموش میکردباخودش میگفت این آدما کوچولوهای اون پایین منوناراحت کردن؟؟ارزش نداره که بخوام غصه بخورم ...همه غماشوازهمون بالامینداخت پایینوهمه چیوفراموش میکرد...
__توهم ارتفاع رودوست داری نه؟؟ باصدایه مارال که تلپی اومدتوفکروخیالش به خودش اومد.
._اره..بیشترازاون چیزی که فکرشوکنی...
_چه جالب منم ارتفاع دوس دارم..اینکه تویه یه نقطه ی خیلی بلندباشی کلی هیجان داره!
فردین نگاش کرد یه لبخنداومدگوشه لبش..مارالم عینه خودش بود غرورش لجبازیش..اما ورژن مارال جدیدتروساده تربود..
_اره هیجان داره!دوس داری ببرمت یه جایه خیلی بلندونشونت بدم؟؟ مارال باتعجب نگاش کرد
_کجا؟؟
_اون دیگه سوپرایزه!هستی یانه؟؟
_الان؟؟
_اره مگه الان چشه؟؟ مارال لبشوبه دندون گرفت بعدازچندثانیه سکوت گفت
پایان قسمت شانزدهم رمان سرانجام یک شرط.