ملک خانوم یه نگاه به سرتاپایه فرزین انداختوگف

    _دستت دردنکنه پسرم!!واقعامامدیونتونیم!!_کاری نکردم که!!هرکسه دیگه ای هم جایه من بودهمینکارومیکرد!!_به هرحال دستتون دردنکنه واقعاممنونم!!

    _خواهش میکنم!...اگه کاری نداریدمن برم؟_نه پسرم بروبه سلامت     فرزینم یه خداحافظی کردورفت سمت اتاقه مادربزرگش..

    _عزیزجون؟؟بالاخره حرف زدنت تموم شد؟؟

    _اره پسرم دستت دردنکنه!امشب فردین قراره بیادبروفرودگاه دنبالش..

    _خب خودش باتاکسی میاد!چه کاریه که من بخوام برم دنبالش!؟

    _حرفموگوش کن میگم خودت برودنبالش

    _خیله خب باشه!!اییی بمیری فردین که همیشه باعثه زحمته منی!!

    عزیزجون یه چشم غره ی حسابی بهش رفت

    _خدانکنه این چه حرفیه!!جایه این حرفات پاشوبروخونه یکم استراحت کن بعدم بروفرودگاه دنباله برادرت _الهی قربونت برم من خب اگه الان من برم خونه کی میادازشمامراقبت کنه اینجا؟؟

برای خواندن بقیه قسمت نهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


    _تونمیخوادنگران باشی آقاجونت خودش گفت میادپیشم حالاپاشوبرو     فرزین باشیطنت گفت

    _اوه اوه پس بگومیخوای منوبفرستی دنباله نخودسیاه که شوهرت بیادپیشت نه؟؟ اینوگفتوتندی رفت سمته در عزیزجونم که خندش گرفته بودگفت

    _وایساازرویه این تخت بلندشم!به خدمتت میرسم ورپریده

    فرزین خندیدوازدررفت بیرون...بایدزودمیرفت خونه یکم استراحت میکردبعدم میرفت دنباله فردین...

    _خاله سیرشدم بخدا بسه دیگه!!

    _نه این سه چهارتاگیلاسم بخو

    _مامان بروکنارشایدمیخوادآناناس بخوره بیابازکن دهنتوبخورخوشمزه ترازاون یکیه!

    مارال دیگه اصلاجاواسه خوردن نداشت!خالش یه طرفه تخت نشسته بودبهش کامپوت گیلاس میدادمینوهم طرفه دیگه نشسته بودکامپوته آناناس بهش میداد!بینشون گیرافتاده بود!!نمیدونست به چه بهونه ای ازدستشون خلاص بشه...توهمین بخورونخوربودن که دکتراومدتواتاق

    _هووف خدایاشکرت!!خانوم دکترتوروخداشمایه چیزی به اینابگید!!بخدامن سیرشدم دیگه!چیزی نمیتونم بخورم...دکتراول سرمه مارالوچک کردبعدم بالبخندگفت

    _خانوما ولش کنید!!اگه میگه سیره یعنی سیره دیگه!!مینوهم یه خورده خودشوروتخت جابه جاکرد

    _نه خانوم دکترجونه شمااین پیازه سیرنیست!!همش اشکه مارودرمیاره!!شماکه نمیدونی امروزچقدرترسیدم تودانشگاه!!باخودم گفتم اخ که بچه مردم مردرودستم!!همینطورکه حرف میزدیه آناناس گذاشت دهنش وبادهنه پرگفت

    _خلاصه ماالان دارین تقویتش میکنیم خانومم داره نازمیکنه شما زیادجدی نگیر     ملک خانوم ازروی تخت بلندشدوگفت

    _خانوم دکترحالامیشه بگیدکی مرخص میشه؟؟

    _همین امشب مرخصه الان میتونیدبامن بیاین کارایه حسابداری روانجام بدیدفقط بذاریدسرمش تموم بشه!

    ولطفا مریضه ماروهم اذیت نکنیداگه چیزی نمیخوادبه زوربهش ندید!!مینوقوطیه آناناسوکه تموم شده بودگذاشت رومیزواونیکی که دسته مادرش بودواز گرفت

_چشم خانوم دکتر!اگه گشنشم شددیگه چیزی بهش نمیدیم!!همین قوطی های خالی رومیچپونم توحلقش تادیگه اینقدرسوسه نیاد

    دکترهم خندیدودیگه چیزینگفتوازاتاق رفت بیرون....ملک خانومم دنبالش رفت تاکارایه حسابداری روانجام بده

    _مینومن دستشویی دارم!!

    _خوچیکارکنم؟؟

    _خوچیکارکنمودرد!دستشویی کجاست که من برم؟؟

    _اتاقت که دستشویی نداره!ته سالن یه درهست که دستشوییه اگه میتونی پاشوبریم!

    _راهه دیگه ای ندارم مجبورم یالاکمکم کن بلندشم مینوکمکش کردوهردوازاتاق اومدن بیرون...تادمه دره دستشویی مینوهمراهش رفت

    _خوکجاداری میای؟؟تاتودستشویی هم میخوای همراهیم کنی؟؟مینوخندیدوگفت

    _خب اره دیگه بیام توواست سرمبتوبگیرم!!قول میدم نیگاتم نکنم!

    _ببندنیشتولازم نکرده همینجاوایساازجاتم تکون نخورتامن برگردم!دردستشویی روبازکردورفت

تو...چنددقیقه گذشتواومدبیرون...اما مینوروندید.._ای خدانابودت کنه مینوکجا رفتی آخه؟دوروبرشونگاه کرداما ازمینوخبری نبود!

    _حالابدبختی اینجاست نمیدونم اتاقم کدوم بود!!همینطورکه باخودش حرف میزدراه افتادسمته اتاقا...دمه دره یکی ازاتاقاوایساد

    _فکرکنم همینه!!امادودل بودنمیدونست دروبازکنه یانه!

    _خب دروبازمیکنم فوقش اگه خودش نبودبرمیگردم... دروبازکردواروم رفت تو....

    _هووف!!خداروشکراتاقودرست اومدم!!مینورودیدکه روی تختش نشسته بودوسرش توگوشیش بود

    _مینوخداازروزمین محوت کنه الهی!!خوب شدگفتم دمه دره دستشویی بمون تامن بیام!!_وووخوحالامگه چی شده؟؟لولوکه نخوردت!گوشیم زنگ خورداونجانمیتونستم جواب بدم اومدم اینجا..

    _ سرمم تموم شده بروپرستارو بگوبیاد

    _کلفت گیراوردی؟؟

    _انتظارنداری که خودم بااین وعضم برم دنباله پرستار؟پاشوبرودیگه!

_اوففف باشه رفتم اینوگفتوهمینطورکه سرش توگوشیش بودازدررفت بیرون...مارال روبه پنجره ی اتاق وایسادشب شده بودآسمون تاریکه تاریک بود...صدایه بازشدن دراومد     همینطورکه پشتش به دربودگفت

    _خبره مرگت واس چی اینقدرزودبرگشتی،؟

    پرستاروخبرکردی یانه؟؟..صدایی نشنیدفوری برگشتوپشتشونگاه کرد....

    یه پسره قدبلندکه یه کت شلواره مشکیه جذب تنش بود..اندامه رویه فرمی داشتوچشاش عسلی بودوبینه قلمی داشت...لبایه گوشتیه برجسته ای داشتوموهاشوروبه بالازده بود..یه اخمه پررنگم روپیشونیش بود...به قوله مینومیشدگفت ازبچه خوشکلایه باجذبه بود..مارال درحاله آنالیزکردنش بود...که پسره گفت

    _فکرکنم اتاقواشتباه اومدم!اینجااتاقه 125؟؟مارالم یه اخمه کمرنگ کرد

    _نخیراگه رویه درونیگاه کرده باشین که میدونم نکردیدمیفهمیدیدکه اتاقه121هست

    _اوکی؛امارویه درشماره ای نبودکه من ببینم..اینوگفتوبرگشت سمته درمیخواست بره که صدایه مارالوشنیدکه زیره لب گفت

    _یه ببخشیدی چیزی میگفتی بدنمیشداا!پسره برگشت سمتش اخمش غلیظترشده بود...

    _فکرنکنم اتفاقی افتاده باشه که مجبوربه عذرخواهی باشم!

    مارال ازاینکه صداشوشنیده بودچشاش گردشد...

    _الحق که پرویی!!پسره چیزی نگفتوفقط یه پوزخندزدکه همین مارالو بیشترعصبی کرد....

    همینکه پسره رفت مینوباهیجانوچشایی که میخندیدن اومدتواتاق..

    _وااای مارال این اینجاچیکارمیکرد؟؟؟

    _کی؟؟

    _همین شاهزاده نوری دیگه!!

    _شاهزاده نوری کجابود!توهم دلت خوشه ها!!

    _ این فردین بودداداشه فرزین!!البته داداش که نیستن ولی خوچه فرقی داره!حالابگوببینم اینجاچیکارداشت؟؟؟

    _الحق که داداشه همون فرزینه!!عینه هم پرووو ولی این ازاون پروتره!!

_خوب مگه چی گفت؟؟

    _هیچی اتاقواشتباهی اومده بود!!حالابیخیال این پرستارچی شد؟؟

    _الان میادوایسا.... مینووخالش زودترازاون رفتن بیرون ازبیمارستان.... داشت توکیفش دنباله گوشیش میگشت که چشش افتادبه فرزین دقیقاهمون پسره که اتاقواشتباهی اومده بودهم کنارش بودداشتن باهم حرف میزدن....هنوزوقت نکرده بودکه ازفرزین بخاطره کاره امروزش تشکرکنه...چندقدم رفت جلوولی بازپشیمون شدفردینونمیشناخت روش نشدکه بره هرچندکه فرزینم نمیشناخت ولی خب یه آشنایی کمی باهاش داشت....میخواست بره ولی دوباره وایساد....برگشتویه نگاه دیگه بهشون انداخت اینبارفرزین متوجه شد..دیگه نمیتونست که برگرده بخاطره همینم آروم آروم رفت طرفشون...

    کنارشون وایسادخودشم هنوزدرست نمیدونست که قراره چی بگه....

    _سلام فرزین زیره لب جوابشودادحدس زدبرایه چی اومده وقراره چی بگه..

    ._راستش میخواستم ازتون تشکرکنم بابته امروز!خیلی ممنون که منورسوندین اینجا

    _چه عجب بالاخره مایه تشکرازشماشنیدیم!!...مارال یه اخمه ریزکردوگف

    _قبلنانیازی به تشکرنمیدیدم ولی الان لازم دیدم که تشکرکنم!حالاهم من برم دیگه..فرزین دیگه چیزی نگفت..

    _والاخوبه!فرزین میبینی توروخدا!خودش توپرویی هیچی کم نداره!اونوقت امروز به من میگفت پرو!! مارال ازاین حرفه یهویی فردین جاخوردفرزین باکنجکاوی گفت

    _تومگه اینومشناسی؟؟ فردین توچشایه مارال زل زد_نه ولی به جااتاقه مادرجون رفتم تواتاقه ایشون...فرزین خندید

    _ومطمعنم به خوبی ازت استقبال کرده نه؟؟فردین یه لبخندکه بیشتربه پوزخندشبیه بودوزد...

    مارال دیگه واقعاداشت ازدسته این دوتاکفری میشد.

    ._اومدم یه تشکر کنم ببین چی شد!اصلامیدونیدچیه؟خوبی به شمانیومده..اینوگفتوبدونه هیچ حرفه دیگه ای رفت....

بعده کلاس بود....هردوخسته بودن ومیخواستن هرچه زودتربرسن خونه....همین که خواستن ازدره دانشگاه برن بیرون..میلادفرخی یکی ازدانشجوهای کلاسشونودیدن که باعجله به سمتشون میومد...شناخته زیادی ازش نداشتن ولی تااونجایی که شناخته بودنش پسره باحالوپایه ای بود...

_سلام خانوماامارال بالبخندنگاش کردوگفت_سلاام آقای فرخی!خوبید؟؟

_خیلی ممنون!ببخشیدیه کاری باهاتون داشتم!...مینوومارال هردومنتظرنگاش کردن...

_راستش امشب یه مهمونی داشتیم بچه های دانشگاه هم هستن گفتم به شماهم بگم که اگه دوس داشتین بیاین!!مارال یه نگاه به مینوانداخت هردوبدشون نمیومدکه به یه مهمونی برن...تواین چندروزهیچ جایه خاصی نرفته بودن...مارال باهمون لبخندش گفت

_بله چراکه نه!!حتمامیایم!!فقط اگه میشه آدرسولطف کنیدبگید...بعدازگرفتنه آدرس ازمیلادیه تاکسی گرفتنوبرگشتن خونه...

. _مارال امشب میخوام بترکونیماااازلباس خوشکلات بپوش...مارال درحالی که لباس شب یقه رومیش روازکمددرمیاوردگفت

_آره باهات موافقم...بعدم لباسشوجلوخودش گرفتوروبه رویه آینه ایستاد.... نارنجی بودوتارویه زانوش میرسید..هروقت میپوشیدکلی بهش میومد..

._مینونظرت راجبعه این لباسم چیه؟؟مینویه نگاهه دقیق بهش انداخت بعدم انگشت اشاره وشصتشو بهم نزدیک کرد_...Niceعالییی

_خب پس خوبه همینوباکیف وصندلایه مشکیم ست میکنم..

._حالامن چی بپوشم؟؟بیابرام نظربده لطفااا

_توهم همون لباس آبیه که آستین حلقه ای بودوجلوش گلدوزی داشتوبپوش..

_اوهوووم!باشه پس یالازودباش آماده شونیم ساعت دیگه بیشتروقت نداریما.. ماشین جلوی یه ساختمون چندطبقه نگه داشت....هردوپیاده شدن..مارال به ساختمون نگاه کرد

_میگم این میلادگفت طبقه چندم مهمونیه؟؟؟مینودرحالی که زنگومیزدگفت

_آره طبقه سوم صدایه یه پسراومد _کیه؟؟ مینوزودی گفت

_ازمهمونا هستیم!!پسره چیزی نگفتو صدایه تیکه بازشدنه دراومد....واردآسانسورشدن درعرض چنددقیقه رسیدن جلویه یه درکه صدایه کرکننده ی موزیکش به گوش میرسید....درنیمه بازبود..مینوپیشقدم

شد..چراغاروشن بودوراحت میتونستن خونه روببینن...برخلافه شکله ظاهریش بزرگ بود...یه حاله نسبتابزرگ ویه اشپزخونه ی اپنکناره اشپزخونه یه سالن بودکه بقیه ی اتاقامربوط میشد...عده ی زیادی وسط درحال رقصیدن بودن...بقیه هم نشسته بودنوباهم صحبت میکردن...هردوباچشم داشتن دنباله میلادمیگشتن..فقط قیافه ی چندتاازبچه براشون آشنابود...مارال همینطورکه اطرافونگاه میکرد میلادوکه گوشه ی سالن کناره یه میز که دوتاپسره دیگه هم همراهش بودن دید...اون دو تاپسرواول نشناخت چون نیمرخ وایساده بودن ولی بعدازکمی دقت باچشایه گرد شده یه سقلمه به مینوزد_مینو این شاهزاده ها هم که اینجان!مینومسیره نگاهه مارالودنبال کرد_واای اره مثله همیشه هم که خوشتیپنفردین یه کته اسپرت آبی نفتی که یه تیشرته سفیدزیرش پوشیده بودبه همراهه شلوارجین موهاشم روبه بالازده بود....

فرزین یه تیشرت آبی که جذب بدنش بودباشلواره مشکی پوشیده بودموهاشم مثله همیشه یه طرفه رویه پیشونیش ریخته بود....فرزین چشم ابرومشکی بود..چشاش مشکیه مشکی بودولی فردین چشایه عسلی داشت...موهاشم مشکی نبودویه حالت بورمانندداشت...میلادمتوجه ی دختراشدوبایه لبخندپهن اومدطرفشون...سلااام خانوووماایه گل!کی اومدین؟؟ازکی اینجایید؟؟مارال هم یه لبخندزد

_والاماهم چنددقیقه ای میشه که اومدیم!داشتیم دنبالتون میگشتیم..

پایان قسمت نهم رمان سرانجام یک شرط.