یه ساعتی گذشته بود...مارال کلی خریدکرده بود...پشته ویترینه یه جواهرفروشی وایساد...یکی

ازگردنبندابدجوری چشمشوگرفته بود...یه کلیدمتوسط بودکه زنجیره نسبتا ظریفی ازهردوطرف بهش وصل بود...بالای کلیدشکله قلب بودواطرافش نگین کاری شده بود..باخودش گفت"ع!!این چقدرشبیه دسبندیه که مامانبزرگم بهم داد!" دوروبرشونگاه کردتابلکه مینوروپیداکنه ونظره اونم بپرسه..امااثری ازمینونبود..همینطورکه نگاهش به گردنبندبودعقب عقب رفت که یه دفعه محکم خوردبه یه نفر..کفه پاساژلیزبود...نزدیک بودبخوره زمین که دستی دوره کمرش حلقه شد...کاملاازپشت توبغلش بود...بوی عطرش براش اشنابود...خواست سرشوبرگردونه که نفسایه داغشوکناره گوشش حس کرد

_یعنی اینقدرازگردنبنده خوشت اومده؟؟نزدیک بودبخوری زمین بچه!

مارال باشنیدنه صداش باسروصداآبه دهنشوقورت داد خواست ازبغلش بیادبیرون که حلقه ی دستشودوره کمرش تنگترکردوبالحنه جدیش گفت _سواله من جواب نداشت؟؟

برای خواندن بقیه قسمت نوزدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


ازمغازه ی کفش فروشی اومدبیرون..هرمااه میومدویه خریداساسی میکرد..ازکت وشلوارگرفته تا

تیشرتوکفشوغیره... کم کم دیگه خریداش داشت تموم میشد میخواست بره سمته یکی ازمغازه ها..که بادیدن چیزی که روبه روش بودثابت سره جاش ایستاد..

مارال توبغله یه پسرکه باهم به ویترینه مغازه زل زده بودن..پسره داشت یه چیزیوزیره گوشه مارال زمزمه میکرد..

اون لحظه حاضربودهرکسه دیگه ای روتواین وعضیت ببینه امامارالونه...باورنمیشد..فکرنمیکرددختری که توذهنش ازش یه دختره پاکومعصوم ساخته بوددالانروبه روش وایساده وداره بهش خیانت میکنه...خون جلوچشماشوگرفته بودسفیدیه چشاش به سرخی میزد باعصبانیت دندوناشورویه هم فشارمیداد..تواون لحظه هرکاری ازش برمیومد..خیزبرداشت به سمتشون که دستش ازپشت کشیده شد..باچشایه به خون نشسته روشوبرگردونت..مینوبااخموترسی که توچشاش معلوم بودبهش زل زده بود _میخواستی چیکارکنی؟؟؟

فردین باصدایی که سعی داشت به زور پایین نگهش داره باعصبانیت توپیدبه مینو

_نمیدونم به نظره خودت میخواستم چیکارکنم؟؟؟ مینوکه سعی داشت واقعیتوبهش بفهمونه سریع گفت

_ف..فردین داری اشتباه میکنی اون مسعوده برادره منه

فردین یه لحظه نگاش ثابت موندتوچشایه مینو..مسعودوزیادندیده بود..ولی کموپیش باهاش آشنابود..

باعصبانیته به زورکنترل شدش گفت_هه دیگه بدتردخترخاله ه*ر*ز*ه *ی هرجاییت داره بابرادرت خوشگذرونی میکنه !میدونی خیانت به فردین یعنی چی؟؟؟وایساحالیش میکنم مینوباترس گفت _ب..ب..بخدا داری اشتباه میکنی هیچی بینه اینانیست!!

_اره توراست میگی چیزی بینشون نیستواینقدرراحت داره توبغله داداشت دلبری میکنه؟؟؟ ازمادرزاییده نشده کسی که بخواداینجوری به من خیانت کنه ومنم سرسری ازش بگذرم

دستشوازدسته مینوکشیدبیرونوبرگشت سمتی که مارالومسعودبودن..امادیگه اثری ازشون نبود... باعصبانیت رفت جلوبلکه پیداشون کنه وحقه مارالوبذاره کفه دستش..ولی اثری ازشون نبود...نگاشوچرخوندرویه مغازه ی جواهرفروشی..چشاش به عقلش برای باورکردن اون چیزی که میدیدالتماس میکرد..

_به نظره من که عالیه.. مارال هنوزازاتفاقه توی پاساژ توشوک بود..انگارلباش روی هم قفل شده بود..متوجه ی حضوره فردین نشده بود..ازخریده گردنبندمنصرف شدبه زورسعی کردچیزی به رویه خودش نیاره ولبخندبزنه..امافقط کمی لباش کش اومد.._من پشیمون شدم..اگرمیشه بریم دیگه..لطفا مسعوداخماشوبردتوهم

_یعنی چی؟؟توکه خوشت اومده بودازش!؟ مارال تاخواست چیزی بگه مسعودروشوبرگردونت سمته فروشنده وگفت گرنبندوبیاره _ولی من گفتم که نمی..

._میدونم کرکه نبودم ولی من دوست دارم برات بگیرمش..یه هدیه ازطرفه من چون برات سوغاتی نیاورده بودم....

فروشنده گردنبندواوردمیخواست بذاره توجعبه که مسعودمخالفت کردوازش گرفت وروبه مارال گفت _میخوام همین الان بندازی گردنت...

مارال یه نگاه به گردنبندکردویه نگاه به مسعود..تودلش ازاینکه به شیشه ی مغازه زل زده بودلعنت

فرستاد..توبدمخمسه ای گیرافتاده بود..ناچارمجبوربه قبول کردن حرفاش شد...خواست گردنبندوازش بگیره که مسعوددستشوپس کشیدوبدونه حرف رفت پشته مارال ایستاد..گردنبندواروم ازبالااوردپایینوانداخت گردنه مارال..

یه اینه ی نسبتابزرگ روبه روشون بود به خودشو گردنبندنگاه کرد..میخواست لبخندبزنه که داغیه نفسهای مسعودوکناره گوشش حس کرد..ازاینهمه نزدیکی معذب بود..دلش نمیخواست اینقدربهش نزدیک بشه..هرچندپسرخالش بود..ولی خب این دلیل نمیشد

_خیلی بهت میادخانومی..مبارکه..

چشاش سرخترشده بود..ازعصبانیت دستاشومشت کرده بود...دستی بردتویه موهاش..منتظربودازمغازه بیان بیرون...

صدایه مینوبدجوررواعصابش بود..باخشم برگشت سمتش

_مینوخفه اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی دندوناتومیریزم توشیکمت..فهمیدی یانه؟؟      

با صدایه زنگ گوشیش چشمشوازمغازه برداشت... گوشیشوازجیبش اوردبیرون..خواست رده تماس بده ولی بادیدنه شماره ی منصورخان نتونست اینکاروکنه..لحنش عصبی بود..نفسشوفوت کردبیرون _الو؟؟

تن صداش اومدپایین

_چی شده؟؟کی حالش بدشد؟؟خیله خب..باشه...باشه دیگه ...باحرفایه بی سروتهش مکالمه روبه پایان رسوند...

مینویه گوشه وایساده بود..جرعت حرف زدن نداشت..تواون وعضیت هرکاری ازفردین برمیومد..میترسیدبره سمته مغازه..میخواست یه جوری به مارال بفهمونه که فردین اینجاست..ولی نمیدونست چه جوری این کاروکنه..میترسیدگوشیشودربیاره وفردین متوجه بشه..

فردین رفت روبه روی مینوایستادوانگشته اشارشوبه صورته تهدیداوردبالا..

_بروبه اون دوستت بگوفکرنکنه همه چی یادم میره..الان شانس اوردکارپیش اومدبرام..بهش بگویه کاری باهاش میکنم که مرغایه اسمون به حالش زاربزنن...فکرکرده منم مثله بقیه ام که ساده ازش بگذرم؟؟هه نه..فردین نوری بابقیه فرق داره..حالیش میکنم یه من ماست چقدرکره داره!!

اینوگفتوازپاساژزدبیرون...

پاشوگذاشت روگازوباآخرین سرعت ازاونجادورشد...

مینویه نفسه راحت کشید..رفت سمته مغازه..که مسعودومارال ازش اومدن بیرون..مینوآبه دهنشوقورت

داد..رنگش پریده بود..همیشه هروقت میترسیداینجوری میشد..مسعودکه صورته رنگ پریده ی مینورودیدبالحنی که نگرانی هم چاشنیش بودگفت

_مینوحالت خوبه؟؟چیزی شده؟؟ مارال صورتشوجمع کردومنتظربه مینونگاه کردتاجواب بده..مینوسعی کردجلومسعودتابلوبازی درنیاره ودریه وقت مناسب همه چیوبه مارال بگه..

_نه نه!چیزی نیست...یکم سرم گیج بود..همین اگه میشه برگردیم خونه!! مارالم که ازخداش بودمینواین جمله روبگه سریع گفت

_اره اره..بریم دیگه..منم خستم!!

مسعودخیلی خونسرددستاشوبردتوجیبش وراه افتادجلو..

_نخیرررمثله اینکه یادتون رفته مااومدیم که امشب همه جاروبگردیم؟بعدشم منکه هنوزفالوده شیرازی ندادم بهتون!!..حالاحالابیرونیم راه بیوفتین بریم مینوباصورتی درهم روبه مارال گفت

_مسعودحرف حرفه خودشه..هیچم جلودارش نیست...مخالفت نکنیم بهتره...آخه حق بااونه..باهاش اومدیم دوردورتااخرشم بایدبمونیم

مسعودجلویه رستوران بزرگ نگه داشت...جایی که وقتی شیرازبودپاتوقه اصلیش بادوستاش بود..پیاده شدنورفتن سمته رستوران..

بعدازشام سفارشه فالودشونم اوردن... مینوکه به کل اشتهایی نداشت..سره شامم فقط باغذاش بازی میکرد..ولی بادیدنه فالوده نتونست ازش بگذره یکم ازش مزه مزش کرد..مارالم بافالودش مشغول بود...

گوشیش زنگ خورد..هردوبه مارال خیره شدن..یه نگاه به صفحه ی گوشی انداخت..فردین بود...فعلا وقته مناسبی برای حرف زدن نبود..براهمین گوشیشوگذاشت روسایلنتو روبه مینوومسعودیه لبخنده کمرنگ زد...

 .

 .

توراه رویه بیمارستان رویه صندلی نشسته بودوباپاش به زمین ضربه گرفته بود..به مارال زنگ زدجواب نداد...عصبی ترشد..باصدای فرزین سرشوبلندکرد..فرزین که متوجه ی عصبانیتش شده بوداخماشوبردتوهمونشست کنارش

_چی شده؟؟اتفاقی افتاده؟؟ جواب فردین فقط یه نگاهه عصبیویه اخمه غلیظ بود...

_دلت ازجادیگه پره..براچی منواینجوری نگاه میکنی؟؟ فردین نفسشوعصبی دادبیرون حوصله ی چرتوپرتایه فرزینونداشت..

_فرزین پاشوبروحالوحوصلتوندارم.. فرزین بااینکه میدونست فردین تاخودش نخوادبه کسی جواب پس نمیده ولی بااین حال بازم دلش میخواست یه جورایی بره رومخش تابلکه بگه چش شده..

_نچ تانفمهمم خان داداشم چشه ازجام تکون نمیخورم! فردین دیگه به اوجه عصبانیتش رسید..ازجاش بلندشدوباصدایه بلندروبه فرزین گفت

_چیومیخوای بشنوی؟؟؟؟ اینکه دختره هرجایی فکرکرده خیلی شاخه؟؟اینکه جلوچشمم توبغله یکی دیگه دیدمش؟؟؟

فرزین اخماشوکشیدتوهم..بااومدن یکی ازپرستارفرصته تجزیه تحلیل حرفایه فردینوازدست داد..یکی ازپرستارا که ارایش غلیظی داشت بااخموتخم اومدسمتشون بالحنی که عشوه توش موج میزدگفت

_چه خبره اینجا؟؟بیمارستانوگذاشتیدروسرتون که!!!بفرماییدبیرون لطفابفرمایید

فردین دندوناشوروهم سایید حرفای پرستاره رواعصابش بود..دلش میخواست هرچی دقودلی داره روسراین خالی کنه فرزین روبه پرستاره بالحنه کاملا جدی گفت

_ببخشیدالان میریم اینوگفتوبازویه فردینوگرفتوبردبیرون..

_منظورت مارال بود؟؟ سکوته فردینوکه دید فهمیددرست حدس زده...اونم مثله فردین اصلافکرنمیکردکه مارالم این کاره باشه...نمیدونست چی توش دیده بود که حس میکردمثه بقیه نیستویه فرقی داره..

_تومطمعنی؟؟؟

فردین تکیشوازماشین برداشت

_ اگه مطمعن نبودم به نظرت این وعضیتم بود؟؟؟حالیش میکنم بابدکسی درافتاده

فرزین که سعی داشت ارومش کنه گفت_خیله خب اروم باش...کاری نکن که بعدا پشیمون بشی

فردین کلافه دستی توموهاش کشید..میخواست هرطورشده امشب مارالوببینه..بایدتلافیه کارشوسرش درمیاورد تکیه شوازماشین برداشتوسوارشد..

 .

 .

رویه تختش درازکشید..خسته وکوفته بود..امامیخواست تاقبل ازاینکه بخوابه حتمایه زنگ به فردین بزنه..خوب میدونست الان کلی ازدستش عصبانیه..گوشیشوبرداشت خواست شمارشوبگیره که بادیدنه اسمش روصفحه ی گوشیش لبخندنشست رولباش..سریع تماسووصل کرد

_الووو؟؟سلاااام آق فردین گللل خوبی؟؟؟؟

فردین ازاین لحنه مارال تعجب کرده بود..فکرمیکردتاالان مینوهمه چیوبه مارال گفته باشه...دلیل این

لحنشونمیدونست یه لحظه باخودش فکرکردداره مسخرش میکنه!ازاین فکرش اخماشوغلیظترکردوبالحنه جدیش گفت

_داری مسخرم میکنی؟؟؟حالیت میکنم بیادمه درکارت دارم تاپنچ دقیقه ی دیگه اومدی که اومدی نیومدی خودم به زورمیام میبرمت اینوگفتوتاقبل ازاینکه مارال حرفی بزنه گوشیوقطع کرد...

مارال اخماشوکشیدتوهم منظوره این رفتاروحرفایه فردینونمیفهمید..باخودش گفت یعنی چون تلفنشوجواب ندادم اینجوری شده؟؟ شونه ای بالاانداخت بایدمیرفت ببینه فردین براچی اینقدرعصبانیه..

داشت ازپله هامیرفت پایین که باصدایه مینوایستادسره جاش روشوبرگردونت سمتش..

_بله؟؟

_بایدباهات حرف بزنم یه موضوعه مهم که تادیرنشده بایدبهت بگم!مارال یه ابروشوانداخت بالا

_چه موضوعی؟؟

مینوبالحنی که نگرانی توش موج میزدگفت _بیابریم تواتاقم تابهت بگم اینجانمیشه...

_نه الان فردین دمه دره کلی هم عصبانیه..نمیدونم چشه گفت اگه تاپنج دقیقه دیگه نرم بیرون خودش میادتومیدونم اونقدری دیوونه هس که یه همیچین کاری کنه..وقتی اومدم باهم حرف میزنیم...

مینوازچیزی که میترسیدسرش اومد...فردین دمه دربودوبایدهرجوری شده بودالان به طوره خلاصه به مارال همه چیومیگفت..

سریع اومدکنارش وایساد وتندتندپشته سرهم شروع کردبه حرف زدن

_ببین موضوعی که میخواستم راجبعش باهات حرف بزنم همین فردینه امروزتومرکزه خریدتوهومسعودوباهم دیدوفکرکردچیزی بینتونه هرچی بهش گفتم هیچی بینشون نیست باورنکردوایساد دره مغازه تاشمابیاین بیرون..ولی همون لحظه گوشیش زنگ خوردوبعدازجواب دادن اومدسمته منوگفت به توبگم یه بلایی سرت میاره که مرغایه اسمون به حالت زاربزنن..مارال هرچی فحشوناسزابودوبارت کرد..منم هرچی که بهش توضیح میدادم گوشش بدهکارنبودکه نبود..

توروخدا الان نری دمه درا این دیوونس یه بلاملایی سرت میاره..بیخیالش شوتوروخدااا..

مارال ماتومبهوت به چشایه ابیه مینوکه ترسونگرانی توش موج میزدخیره شد..رنگش مثله گچه

دیوارسفیدشد..دقیقااون لحظه که بامسعودتوپاساژبرخوردکرده بودفردین دیدتش..میدونست الان هرتوضیحی هم که بده فردین بازم باورنمیکنه..باصدایی لرزون روبه مینوگفت

    _مینو تواینوالان بایدبه من بگی؟؟؟ واای خداا الان من چه خاکی بریزم توسرم اخه؟؟

    _اولنش که هیسسس یواش حرف بزن الان بقیه بیدارمیشن!!اونوقته که دیگه واقعابدبختیم دومنش بخدا هرجوری خواستم بهت بگم نمیشد..جلومسعودنخواستم بهت بگم گفتم شایدنخوای اون بفهمه..الانم نرودمه دربیخیالش شو..فعلاهمونبینیدبراهردوتاتون بهتره...مارال تکیه زدبه دیوار

    _اینجوری که نمیشه..اگه باهاش حرف نزنم همه چی ازاینی که هس بدترمیشه..اونوقت فکرمیکنه همه ی اون اتفاقات واقعیت داشته ومن براهمینه که نمیرم ببینمش..

    _مارال مگه مغزه خرخوردی تو؟؟ تامارال خواست چیزی بگه باصدایه زنگ درهردوصاف سرجاشون ایستادن..مارال فوری رفت سمته ایفون..ولی چیزی پیدانبود..به مینونگاه کرد     _کسی پیدانیست..ولی مطمعنم خودشه..اگه نرم معلوم نیس که چیکارکنه...

    مارال خودشم خوب میدونست رفتنش عاقبته چندان خوبی نداره..ولی نمیتونست توخونه بمونه ودست رویه دست بذاره..امروزنشدفردا آخرکه بایدباهاش حرف میزد..به خاطره همینم میخواست تادیرنشده هرچه زودترببینتش وتادیرنشده بهش بفهمونه که همه اون چیزایی که دیده سوتفاهمی پیش نبوده..دلشوزدبه دریاورفت سمته درمینوسریع رفت دنبالش_کجا؟؟؟توروخدابیخیال شونرواگه نصفه شبی بلاملایی سرت بیاره چی؟؟

    _مینوتوچرانمیفهمی؟؟اگه نرم همه چی بدترمیشه به نظرت تاکی میتونم خودموازش پنهون کنم؟؟

    اینوگفتوبدونه اینکه منتظره جوابه مینوباشه زدبیرون..پشته دره حیاط بود...نفسه عمیقی کشید...وتاقبل ازاین که پشیمون بشه دروبازکرد...

 .   

    دستاشوبرده بودتوجیبش وبه ماشین تکیه داده بود..خیره به دربود..اگرتایه دقیقه دیگه مارال نمیومدقطعاخودش به زورازخونه میاوردش بیرون..

    بابازشدن دراخماشوغلیظترکرد..بدن داغش داغترشده بود..

    مارال اروم اروم باتنوبدنی لرزون میومدسمتش...کوچه خلوته خلوت بود..ایستادروبه روش..چشایه عسلیش توتاریکیه شب روبه قهوه ای میزد...

تاخواست لب ازلب بازکنه سوزشه شدیدی رویه گونش حس کرد..حرف تودهنش ماسید...تاخواست به خودش بیادسیلی دوموهم خورد که باعث شدگوشه لبش پاره بشه وخون بیاد...

    اشک توچشاش حلقه بسته بود..صداش به هق هق تبدیل شد..

    داشت تاوانه کاری که نکرده بودومیداد...

    _فرد..

    _اولی روزدم تایادبگیری وقتی میگم پنج دقیقه وقت داری که بیای سرهمون پنج دقیقه بیای'دومی روزدم تادیگه نتونی باپرویی توچشام زل بزنیو کاری که کردیوفراموش کنی..تاسومی نزدم حرفه مفت نزن وگوش کن چی بت میگم

    مارال صورتش غرقه اشک بودوخونه گوشه لبشم بیشترشده بود...ازاین که فردین توذهنش ازش یه ه*ر*ز*ه ساخته بودداشت دیوونه میشد...

    دیگه نمیتونست تحمل کنه که فردین هرچی که میخوادوبارش کنه چندقدم ازش فاصله گرفت     باهق هق گفت

    _چیه؟؟؟خیال برت داشته؟؟؟فکرکردی همه مثله خودتن؟؟     فردین خیزبرداشت سمتش مارال رفت عقب تر

    _جلونیابذارمنم حرفاموبزنم توکه هرچی که بودوبارم کردی اماکاش حرفات یه کلمش حقیقت بودتامن الان راحترحرفاتوهضم میکردم..

    _مارال ببنددهنتودیگه میخواستی چیکارکنی؟؟خودم توبغله پسره دیدمت..پس شرووره الکی تحویلم نده     مارال شدت اشکاش هرلحظه بیشترمیشد

    _خیله خب باشه باورنمیکنی نکن ..الان همه چیوبهت ثابت میکنم..ولی بعدازاون دیگه نه میخوام صداتوبشنوم نه ببینمت اینوگفتورفت سمته دروزنگ وزد...

    مینوکه تمامه مدت داشت همه چیوازآیفون میشنیدفوری دروکه به علت وزشه بادبسته شده بودوبازکرد     _مارال بیاتوتوروخدا اینوولش کن دیونس     مارال باگریه گفت

    _مینوبه مسعودبگوبیاددمه در..

میدونست بااین کارش یه اشتباه به اشتباهاته دیگش اضافه میکنه..ولی الان ثابت کردن اینکه هیچی بینه خودشومسعودنبوده ازهرچیزی براش مهمتربود..

    مینوباصدایه پرتعجبش گفت     _چی؟؟؟مسعود؟؟نگوکه..

    ___چی شده؟؟

    باصدایه مسعودکه ازپشته سرش اومد سرشوبرگردونت..آبه دهنشوبه زورقورت دادوبرگشت سمتش مسعودبایه اخمه غلیظ ایستاده بودروبه روش     __چه خبره؟؟مارال کجاست؟

    مینوبهش خیره شد..نمیدونست ازکجاشروع کنه وچی بهش بگه..

    __چراحرف نمیزنی؟میگم چی شده؟؟...مینوبدونه هیچ توضیحی سریع گفت

    _مارال دمه دره بروبیارش توروخدا

پایان قسمت نوزدهم رمان سرانجام یک شرط.