مارال باخنده گفت
_ابرازه احساساتت ازپهناتوحلقم برادرجان!!
اگه بحث دلتنگی نیست پس چرا داری باهم حرف میزنی؟؟
_بیخودی به دلت صابون نزن!!میخواستم بپرسم این جوراب مشکیای منوچیکارکردی؟؟ازوقتی رفتی دارم دنبالشون میگردم پیداشون نمیکنم!! مارال باخنده یه قلپ ازقهوه شوخورد..داغ بود..صورتشوجمع کرد..
چقدردلش برای این شیطنتای وقتوبی وقت میثاق تنگ شده بود..
_آخرشو خودموازدستت میکشم میثاق!!
_حلواش خوشمزه باشه!!غذاهم ترجیحن قرمه سبزی وباقالی پلوباشه!!مارال گیج گفت
_چی؟؟
_نوشابه هم ازاوناکه رنگه ابن ولی گازدارن باشه!اسمشونمیدونم ولب توبگیرکلاس داره!!
_چی میگی تواخه؟؟حالت خوش نیستااا
_خرماهم بگوهستشودرارن لاش گردوبذارن یه جادیدم کلی کلاس داشت مداح هم بگونیارن خودم یه فلش ازاهنگایه مرتضی پاشایی دارم میارم خیلی باکلاستره..
مارال باحرص گفت_میثاق درست حرف بزن ببینم چی میگی؟منظورتونمیفهمم!! میثاق باخنده گفت_مگه نمیگی خودمومیکشم؟؟خومنم میگم تومراسمه ختمت ازاینااستفاده کن کلااس داره!!
مارال بااین حرفش نمیدونست حرص بخوره یابخنده!
_کصااافططط فقط نیای تودستم!!
میثاق خندید...
بعدازچنددقیقه کم کم لحنش جدی شد..
_آبجی
بزرگه؟دورازشوخی دلم خداییش هواتوکرده بود..جوجه غرغرو!
برای خواندن بقیه قسمت هجدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
بااین حرفش ناخداگاه مارال به فردین نگاه کرد..فردینم همیشه بهش میگفت جوجه غرغرو..
_مارال عاشقه این محبتایه میثاق بود..یه جورایی توخونواده بیشتراین دوتابودن که حرفه همومیفهمیدنوهمودرک میکردن..درصورتی که همیشه باهم جنگودعواداشتن..
_الهی قربونه داداش کوچیکه برم من..منم دلم برات یه ذره شده خروس جنگی! میثاق یه خنده ی مردونه کرد _خوبی؟؟خوشی؟؟چه خبرا؟؟منونمیبینی راحتی؟
_عالیم! گرفتاره دانشگاهم دیگه...بعدم باشیطنت گفت
_توروهم که نمیبینم بااینکه باارامش زندگیموبه سرمیکنم ولی بازم نبودت کاملاحس میشههه میثاق بالحنی که نگرانیوغم توش موج میزدگفت
_نبوده توهم اینجاخیلی حس میشه!..مارال یه لبخندزد..چقدردوست داشت الان کنارش میبودومحکم بغلش میکرد...
_میگم میثی خودمونیمااا تواین مدت که من نبودم چقدربااحسسساس شدی بلااا میثاق دوباره لحنش شیطنت امیزشد
_مرده شورتوببرن تامیام یه خورده نقش بازی کنم جفت پامیپری وسطه نقشم!!بعدشم مگه من به تونگفتم دیگه به من نگو میثی؟؟ناسلامتی من 19 سالمه!!سنوسالی ازم گذشته!!
مارال خندید
_خبه حالاااا باشه حاج میثاققق!
_جوجه کاری نداری دیگه؟؟میخوام قطع کنم
_نچ سلام برسون
_سلامت باشی..مواظبه خودت باش...ازخیابونم ردمیشی سمته چپوراستتو نگاه کن..ماشین نزنه شلو پلت کنه بیوفتی رودستمون!!خواستگارت میپرن!!البته الانم خواستگاری نداری که بخوادبپره!!ولی همون پسردایی هم که فکرکنم سنگی چیزی خورده توسرش میپره!!
مارال باخنده سری تکون داد
_ازدسته تو برودیگههه
بعدازخداحافظی گوشیوقطع کرد...واقعا به این مکالمه احتیاج داشت..دلش براش تنگ شده بود...
به فردین نگاه کرد..اونم دست به سینه خیره شده بودبهش _چیه نیگانیگامیکنی؟؟؟
فردین دستاشوگذاشت رومیزوانگشتاشوتوهم گره زد.. _مارال یه سوال؟ مارال بالبخندهمینطورکه قهواشومیخوردگفت_بپرس
فردین یه نگاهه عاقل اندرسیفی بهش انداخت..
_نه خداییش یعنی تواینقدرخنگی که نمیدونی قهوه برازنه حامله خوب نیست؟؟؟ مارال باشنیدن این حرف قهوه پریدتوگلوشوبه سرفه افتاد..
_ چـــــ..چی؟؟؟واااای خاکه عاالم اصلاحواسم نبوددد!!په چرازودترنگفتیی؟؟؟؟میگم خدامامانم براچی باشک باهام حرف زد!!!!!
فردین سری ازتاسف براش تکون داد_به نظرت من چطوری بایدبهت میفهموندم اوندقیقه اینو؟؟حالاهم دیگه بیخیال فعلاکه همه چی به خیرگذشت!!
مارال گوشه لبشوبه دندون گرفت
_اصلاخوازکجابایدمیدونستم مگه من چندشیکم زاییدم!! یعنی نه اینکه ندونمااا میدونستم ولی اون لحظه هول شدم نمیدونستم چی بگم الکی اینوپروندم!!
فردین چیزی نگفتو قهوه شوبرداشتوبردسمته دهنش که مارال فوری گفت _ع ع نـــــــــخوریشااااا فردین یه ابروشودادبالا _هوووم؟؟چرا مگه؟؟ مارار باخنده گفت
_فرزانهههه جووون توباردارییی برابچتتت خوب نیستتتت
فردین چنددقیقه زل زدتوصورته مارال بعدم سرشوتکون دادو قهوشوخورد..
مارالم بالبخند مشغوله خوردنه قهوش شد...
_مرسیییی فردین واقعااا شبه خوبی بود..کلی خوشگذشت فردین بالبخنده محوی گفت
_خواااهش..برامنم شبه خوبی بود..
_شبت بخیرررر ازاینجاهم یه راست بری خونه هااا نبینم توخیابون..
.._خواخه ادم عاقل نصفه شبی توخیابون چی میخوااد؟؟؟ مارال باخنده گفت
_خودت میگی ادمه عـــــــاقل!! فردین تاخواست منظوره حرفشوبگیره مارال فوری دروبازکردو پریدپایین!!!! باخنده رفت سمته در..به فردین باحرص نگاش کرد..
مارالم براینکه بیشترحرصشودربیاره یه زبونک براش دراوردو فوری رفت تو..
فردین ازکارایه مارال خندش گرفته بود..ماشینو ازجاکندوطولی نکشیدکه ازاونجادورشد....
مینوهمینطورکه قاشقشوتوی فنجونش میچرخوندروبه مارال گفت
_خب دیشب چطورگذشت؟؟ مارال لقمشوگذاشت دهنشوبادهنه پرگفت
_عاااالی جاااتم خاااالی خیلی خوب بوودمینوبه حالت چندش صورتشوجمع کرد
_ایششش صدبارمیگم بادهنه پرحرف نزن!!هرچی قراربودبره تواون شیکمه واموندت اومدتوسروصورته من!! مارال همونطورکه میخندیدسعی داشت لقمشوقورت بده..بعدازقورت دادنش یه نفسه عمیق کشید
_هوووف لقمه بزرگترازدهن برداشتن که میگن جونه توهمینه هااا مردم تاقورتش دادم!!مینوتاخواست چیزی بگه باصدای زنگه در سریع بلندشدوروبه مارال گفت
_آخ جووون ماراال فکرکنم مسعودباشههه مارال باتعجب نگاش کرد
_کی؟؟مسعود؟؟مینوهمینطورکه میرفت سمته در گفت
_آره دیشب زنگ زدگفت قراره بیاد..اومدنش یهویی شده..مارال شالشوروسرش مرتب کردورفت دنباله مینو..ازوقتی مسعودرفته بودکانداچندسالی میشدکه ندیده بودتش..همبازیه بچگیای مینومارال
بود...مسعودبرعکس مینوکه همیشه شادوپرانرژی بود اون اخموومغروربود..مینوزودی رفت دمه دروبه محضه بازشدنه درپریدبغله مسعود..مسعوداول ازاین حرکته مینواخماشوبردتوهم..اما کم کم اخماش بازشدو لبخنده محوی نشست رولباش..مینوباخوشحالی که توصداش موج میزدگفت
_سلاام به داداشیه گلممم دلم برات یه ذره شده بوده بخداا!کلی دلتنگت بودم!! اینوگفتوازبغلش اومدبیرون..مسعودباهمون لبخنده محوی که رولباش بودگفت
_علیک سلام..هنوزم که هنوزه عینه مارمولکایه رودیوارخودتومیچسبونی به ادم!میدونی که من ازاین کاربدم میاد!! مینو عینه بچه هابالبای برچیشده نگاش کرد..مثله همیشه شیکوجذاب بود..قدبلندوچهارشونه..چشاش برخلافه چشایه مینوکه آبی بود سبزبود..لبودهنی متناسب..بینیه قلمیوخوشفرم..ابروهای کشیده..مارال لبخندزدورفت جلو_سلام خوش اومدی...مسعودازاومدن مارال خبرنداشت..یه نگاه دقیق به سرتاپاش انداخت..
مینوقبل ازاینکه مسعودچیزی بگه سریع گفت
_مسعوداین مارالههه ها!!مسعودیه نیم نگاه به مینوانداخت بی حرف رفت جلویه مارال
_سلام مارال خانوم!چه بزرگ شدی!! مارال بالبخندسرشوانداخت پایینوگفت
_ممنونم
_مامان ازاومدنت خبری نداده بود..نمیدونستم که اینجایی! مارال سرشو اوردبالانگاشودوخت توصورته مسعود
_بله..دوسه ماهی میشه که اومدم..برای دانشگاه..مسعودبایه لبخنده کوچیکه محوکه گوشه لبش بودگفت
_آهان که اینطور...خوشحال شدم ازدیدنت..اینوگفتوروبه مینوکه دوروبرچمدونامیگشت گفت
_پس مامان کجاست؟ مینویکی ازچمدوناکه کوچیکتربودوبرداشت وهمونطورکه کشون کشون سعی داشت ببردتش داخل گفت
_رفته باشگاه الاناس که بیاددیگه!وقته دقیق پروازتونگفتی براهمینم نشدبیایم استقبالت.. چمدونه تودستشو بیشترکشید
_میگم این چمدونه سوغاتیاس دیگه؟؟اگه نیست تابیخودی به خودم زحمت ندم؟؟مسعود به مینونگاه کرد...مینوبااینکه الان نوزده سالش بودولی برای مسعود هنوزحکمه همون دخترکوچولویه شونزده هفده ساله روداشت...سری تکون دادواون یکی چمدونشوبرداشتوهمراهه مارال رفتن داخل... مارال تواتاقش مشغول درس خوندن بود..میخواست خودشوبرای امتحان فردااماده کنه..باصدای درسرشوبرگردونت..مینوطبقه معمول بدونه درزدن اومدتو..همونطوری که هندزفریش توگوشش بودنشست روتخت کنارمارال..مارال بدونه حرف نگاش کردبه اینکاراش عادت کرده بود..مینوکنارش درازکشید..مارال دوباره خواست مشغوله خوندن بشه ولی صدای اهنگی که مینوبه حسابه خودش داشت باهندزفری گوش میداداونقدربلندبودکه به راحتی کسی که کنارش بودهم میشنید..مارال اخماشوبردتوهمودست بردهندزفری روازتوگوشش دراورد..مینوکه چشاشوبسته بودفوری بازشون کرد
_هووی براچی هندزفریمودراوردی؟؟
_باباگوشه من به دررررک خودت کر میشی!!براچی اینقدرصداشوبلندکردی؟؟اصلاتوکه ازوره دله داداش جونت تکون نمیخوردی حالاچی شداومدی اینجا؟ مینوبلندشدونشست یه پشته چشم نازک کرد_الهیی قربونش بشم خان داداشم رفت یه دوش بگیره!! راااستیییی اگه گفتییی برام چی اورده بوود؟؟
_من چه بدونم علم غیب که ندارم!! مینوباذوق دستشواوردجلو..وروبه رویه مارال گرفتیه ساعت طلاکه بانگین های کوچولوی سفیدی که روش کارشده بودبرقه خاصی میزدوخیلی توچشم بود..
_مبارکه عزیزم به خوشی استفاده کنی! مینوبالبخندگفت
_ممنوننن قابلتوندارهاااا اگه میخوای بدمش به تو؟؟
_نچ ماله خودت من ساعت استفاده نمیکنم!!مینوچپ چپ نگاش کرد
_حالایه جوری میگه نچ ماله خودت من سالت استفاده نمیکنم انگاراگه استفاده میکردمن میدادم بهش!! حالامن یه تعارفی کردم!! مارال لبه پایینیشوجمع کردوچیزی نگفت خواست مشغوله مطالعه بشه که مینوگفت _ماری چقدررردلم هوسه خریدددکرده!!
_شنیده بودم که زنایه حامله ویاره خوراکی دارن!!ولی تاحالانشنیده بودم ویاره خریدکردنم اومده باشه!! _هاهاها خندیدیم بینمک!! من امروزمیخوام برم خرییید تونمیای؟؟ _ناسلامتی امتحان داریم!! مینوکتابوازتودسته مارال کشید
_بیخی بابااا اونم یه جوری اوکی میکنیم!!ازساعته یکه شب تا چهاره صبحم بخونی افاقه میکنه!مارالم دلش یکم خریدمیخواست...بیشتردلش برادیدزدنه مغازه های عروسک فروشی تنگ شده بود..
._خیله خب اوکی!! بعدم بالحنی تهدیدامیزروبه مینوگفت
_فقطططط ببین ایندفعههه اگه بمیریییی هم سرجلسه بهت نمیرسونماااا میخوام ببینم ازساعته یک
تاچهارچندصفحه میتونی بخونی!!بعیدمیدونم دوصفحه رونخونده خوابت نبره!!همیشه همینومیگی اخرسرم منه بدبخت که بایدبهت برسونم جوابارو!!ولی ایندفعه کورخوندی!!مینوهمونطوری که میرفت سمته در دستاشوبردووهواوتکون داد
_جوابارواگه ندادی ازحلقومت میکشم بیرروووون
_اگه تونستی خوبکش!پررووومینوبی اهمیت بع حرفایه مارال رفت بیرون...همیشه بایدمارال درس
میخوندوسرجلسه به مینوتقلب میرسوند..چندبارسعی کردکه دیگه تقلب بهش نرسونه تاخودش سعی کنه درس بخونه..ولی مینوعینه خیالش نبود...مارالم دختره درسخونی نبود..نمره هااش همیشه درحدی بودکه قبول بشه..
هردوحاضرشده بودن..مارال یه پالتویه سرمه ای تابالایه زانوش شلوارجینه تنگه یخی وشال سفیدکه خطایه سرمه ای داشت..پوتایه کوتاهه سفیدمخمل که باکیفش ست شده بود...یه خطه چشم کلفت کشیدورژه قرمز کمی هم ریمل...
مینوهم یه پالتویه زرشکی که بعضی قسمتاش گلدوزی شده بود..شلوارجینه مشکی به همراه شالوکیفه مشکی...
مینوتلفنوبرداشت تاشماره ی آژانسوبگیره...
مسعوددرحالی که داشت با گوشیش حرف میزدازپله هااومدپایین...بوی عطره تلخوتندش همه جاروبرداشته بود..نگاهه هردوچرخیدطرفش..
بعدازچنددقیقه حرف زدن گوشیشوقطع کردورفت سمته مینوومارال...یه پیرهنه مردونه ی آبی کمرنگ وکت اسپرته آبی نفتی..وشلوارجینه آبی...
باهمون لحنه جدیه همیشگیش گفت
_کجامیرید؟
مینوهمونطورکه باتلفن شماره اژانسومیگرفت گفت
_داریم میریم خریددد چرامگه؟؟
_چه خوب..اتفاقامنم میخوام برم بیرون...میخوام برم یه دورتویه شهربزنم..باباچندروزماشینوداده به من تاخودم یه ماشین بگیرم..شماهم بیاین خودم میرسونمتون..
همیشه لحنش دستوری بود..طوری که فردومجبوربه قبول کردنه حرفش میکرد..خیلی وقت بودکه دلش هوای شیرازگردی روکرده بود...شیرازی که چندساله پیش برافراموش کردنه خیلی چیزاازش دورشد..تابلکه فراموش کنه...هرکسه دیگه ای بودشایددیگه بااون وعضیته خوبی که اونورداشت همه چیوفراموش میکردودیگه حتی پاشم نمیذاشت اینجا..ولی اون برگشت..برگشت چون نتونست فراموش کنه...اومدتاتوان پس دادنه کسی که باعثوبانیه همه ی این اتفاقابوده روببینه..
مینوبالبخندگفت
_خیله خب میایممم ولی بایدیه فالوده شیرازی هم مهمونمون کنیاااهرچی باشه داریم توشیراز گردیت همراهیت میکنیممم!! مسعودبایه لبخنده محوگوشه لبش به مینوخیره شد..چقدردلش برااین دورادورایه خواهربرادری بامینوتنگ شدبود..مینوخوب میدونست که مسعودهمیشه عاشقه فالوده شیرازیه..
_یالابریم تادیرنشده..
هردوراه افتادن دنباله مسعود.. مسعودجلویه یه مرکزخریدنگه داشت..هرسه پیاده شدن..
دمه دره مرکزخریدوایسادن..مسعودعینه پدری که داره بچه هاش میگه چیکارکنن چیکارنکنن روبه روشون وایسادوبالحنه جدیش گفت
_خب هرکدوم میریدخریدتونومیکنید..بعدم که تموم شدیدمیاین دقیق همینجا تابقیه هم بیان!اوکی؟؟ هردوباتکون دادنه سررضایتشونواعلام کردن..
یه ساعتی گذشته بود...مارال کلی خریدکرده بود...پشته ویترینه یه جواهرفروشی وایساد...یکی
ازگردنبندابدجوری چشمشوگرفته بود...یه کلیدمتوسط بودکه زنجیره نسبتا ظریفی ازهردوطرف بهش وصل بود...بالای کلیدشکله قلب بودواطرافش نگین کاری شده بود..باخودش گفت"ع!!این چقدرشبیه دسبندیه که مامانبزرگم بهم داد!" دوروبرشونگاه کردتابلکه مینوروپیداکنه ونظره اونم بپرسه..امااثری ازمینونبود..همینطورکه نگاهش به گردنبندبودعقب عقب رفت که یه دفعه محکم خوردبه یه نفر..کفه پاساژلیزبود...نزدیک بودبخوره زمین که دستی دوره کمرش حلقه شد...کاملاازپشت توبغلش بود...بوی عطرش براش اشنابود...خواست سرشوبرگردونه که نفسایه داغشوکناره گوشش حس کرد_یعنی اینقدرازگردنبنده خوشت اومده؟؟نزدیک بودبخوری زمین بچه!
مارال باشنیدنه صداش باسروصداآبه دهنشوقورت داد خواست ازبغلش بیادبیرون که حلقه ی دستشودوره کمرش تنگترکردوبالحنه جدیش گفت _سواله من جواب نداشت؟؟
ازمغازه ی کفش فروشی اومدبیرون..هرمااه میومدویه خریداساسی میکرد..ازکت وشلوارگرفته تا تکپوشوکفشو...
کم کم دیگه خریداش داشت تموم میشد میخواست بره سمته یکی ازمغازه ها..که بادیدن چیزی که روبه روش بودثابت سره جاش ایستاد..
مارال توبغله یه پسرکه باهم به ویترینه مغازه زل زده بودن..پسره داشت یه چیزیوزیره گوشه مارال زمزمه میکرد..
اون لحظه حاضربودهرکسه دیگه ای روتواین وعضیت ببینه امامارالونه...باورنمیشد..فکرنمیکرددختری که توذهنش ازازش یه دختره پاکومعصوم ساخته بوددالانروبه روش وایساده وداره بهش خیانت میکنه...خون جلوچشماشوگرفته بودسفیدیه چشاش به سرخی میزد باعصبانیت دندوناشورویه هم فشارمیداد..تواون لحظه هرکاری ازش برمیومد..خیزبرداشت به سمتشون که دستش ازپشت کشیده شد..باچشایه به خون نشسته روشوبرگردونت..مینوبااخموترسی که توچشاش معلوم بودبهش زل زده بود _میخواستی چیکارکنی؟؟؟
فردین باصدایی که سعی داشت به زور پایین نگهش داره باعصبانیت توپیدبه مینو
_نمیدونم به نظره خودت میخواستم چیکارکنم؟؟؟ مینوکه سعی داشت واقعیتوبهش بفهمونه سریع گفت
_ف..فردین داری اشتباه میکنی اون مسعوده برادره منه
فردین یه لحظه نگاش ثابت موندتوچشایه مینو..مسعودوزیادندیده بود..ولی کموپیش باهاش آشنابود..
باعصبانیته به زورکنترل شدش گفت_هه دیگه بدتردخترخاله ه*ر*ز*ه ی هرجاییت داره بابرادرت حرف زدن زیاد میزنه!میدونی خیانت به فردین یعنی چی؟؟؟وایساحالیش میکنم مینوباترس گفت _ب..ب..بخدا داری اشتباه میکنی هیچی بینه اینانیست!!
_اره توراست میگی چیزی بینشون نیستواینقدرراحت داره توبغله داداشت دلبری میکنه؟؟؟ ازمادرزاییده نشده کسی که بخواداینجوری به من خیانت کنه ومنم سرسری ازش بگذرم
دستشوازدسته مینوکشیدبیرونوبرگشت سمتی که مارالومسعودبودن..امادیگه اثری ازشون نبود...
مسعودجلویه یه مرکزخریدنگه داشت..هرسه پیاده شدن..
دمه دره مرکزخریدوایسادن..مسعودعینه پدری که داره به بچه هاش میگه چیکارکنن چیکارنکنن روبه روشون وایسادوبالحنه جدیش گفت
_خب هرکدوم
میریدخریدتونومیکنید..بعدم که تموم شدیدمیاین دقیق همینجا تابقیه هم بیان!اوکی؟؟ هردوباتکون دادنه سررضایتشونواعلام کردن..
پایان قسمت هجدهم رمان سرانجام یک شرط.