دیگه کم کم داشتن وارده شیراز میشدن ولی فرزین هنوزادرسشونوازشون نپرسیده بودازتویه اینه به مینونگاه کرد مینومتوجه شدوبایه لبخندنگاش کردفرزین باهمون اخم گفت _میشه ادرستونوبگید؟؟
مینوکه اخمه فرزینودیدتودلش یه خاکتوسرت مینویی به خودش گفتوادرسو به فرزین داد مارال که تا اون موقع به زوربیدارمونده بودباورش نمیشدکه هرچه زودتربرسن
...........
مارال همینکه ماشین نگه داشت دروبازکردوپریدپایین فرزین ازاین حرکتشودیدجوری که مارال بشنوه گفت _حالا یه تشکرمیکردی بدنمیشداا؟؟مارالم پروگفت
_مگه ادم واسه کاری که وظیفشه بایدمنتظره تشکرباشه؟؟ فرزین یه نگاه بهش کردوگفت
_هنوز بچه ای واسه اینکه بخوام باهات کل کل کنم!بذاربزرگترکه شدی یه صحبتی باهات میکنم بعدم یه پوزخنده معنی داربهش زد
برای خواندن بقیه قسمت هشتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
مارال بازم میخواست جوابشوبده ولی مینویه چشم غره بهش رفتوپیاده شدیه تشکروخداحافظی هم ازفرزین کرد.....
مارال اگه حالت خوب نیست نیادانشگاه!!واسه چی لجبازی میکنی دختر؟؟لااقل بیابریم دکتر
_واای بیخیال شوتوروخداتاچنددقیقه پیش خاله بودحالاهم که تو!بابامن به کی بگم حالم خوبه؟؟انچنان خوب نیستم ولی اونقدربدم نیستم دیگه!!میتونم بیام تونگران نباش!!
_خیله خب!حالاچرامیزنی؟؟خوبه فکرتم!!اگه بعدافتادی مردی روحت نیاددامنگیره من بشه هااا!!
_آخه کدوم ادمی بایه سرماخوردگی مرده که من دومیش باشم؟؟بعدشم اون آهه که دامنگیرمیشه نه روح!!بیخودی هم دیگه حرف نزن راه بیوفت بریم تادیرنشده!!
ازدرمیخواستن برن بیرون که صدایه ملک خانوم اومدبرگشت نگاش کرد یه لیوان که مایعه زردرنگی توش بودروبه طرفش گرفته بود _خاله این چیه؟؟
_یه جوشونده هست اگه بخوری حالتوبهترمیکنه!!دکترکه نمیای!!خونه هم که نمیمونی پس اینوبخورلااقل!!
مارال دلش نیومددسته خالشوردکنه هرچقدرقدردانی تودلش بودوریخت توچشاشونگاش کرد _دستت دردنکنه خاله جونم!فدات بشم من!!بخداحالم خوبه ولی اینومیخورم تاخیالت راحت بشه
ملک خانوم چیزی نگفتوفقط یه لبخندزدولیوانوداددستش مارالم لیوانوتااخریه سرخوردخیلی تلخوبدمزه بودولی بایدمیخوردش برایه گلودردش خوب بود...حالش زیادتعریفی نبودولی حوصله ی توخونه موندنودکتررفتم نداشت...
_هی مارال باتوام!!میگم تومیفهمی این چی میگه؟؟منکه هرچی بیشتردقت میکنم گیج ترمیشم!!مارال تکیه داده بودبه صندلی فقط به استادنگاه میکردسردرده عجیبی اومده بودسراغش مینوهم دم دقیقه میگفت من هیچی نمیفهمم که چی میگه!!دیگه خستش شده
بوداینبارباحرص نگاش کردوباصدایی که فقط خودش بشنوه گفت
_مینوبسه دیگه!پیرم کردی!!بخدامنم هیچی نمیفهمم عینه خودت!!اصلابهتربگم الان مثله هاردی ولری دوتاخنگ کناره هم نشستیم!! مینوخندش گرفت دستشوگذاشت جلودهنش بلکه کمتربشه خندش!بعدم خودشوبه مارال نزدیکترکرد
_واای مردم ازخنده دهنت سرویسسسس!
_والابخدا!خستم کردی ازاوله کلاس یه ریزداری همینومیپرسی!!
_خوچیکارکنم چیزی نمیفهمم
_نفهمی دیگه به همین دلیل چیزی نمیفهمی مینویه پشته چشم نازک کرد خواست چیزی بگه که باصدایه استادکه مرده میانساله قدبلندباموهایه سفیدبودحرفش خورد...باصدایه بلندگفت
_لطفاکلاسوشلوغ نکنیدومستقیم به مارالومینونگاکرد..مارال یه چشم غره ی اساسی به مینورفتودیگه تااخره کلاس چیزی نگفت..
بعدازکلاس توحیاطه دانشگاه بودن یه کلاسه دوساعته ی دیگه هم داشتن دوست داشت به مینوبگه که برن دکترکم کم سرفه هاشوسردردش داشتن بیشترمیشدن...ولی دلش نمیخواست بیخیاله کلاسش بشه
مینورفت ازبوفه یه چیزی بگیره که باهم بخورن..داشت به رفتوامده بقیه نگاه میکردکه چشمش افتادبه کسی که حتی فکرشم نمیکرداینجاببینتش!برای باره دوم داشت فرزینومیدیدیه کته سورمه ای باشلواره همرنگش تنش بودخوشتیپوباجذبه... باچندتاازبچه هایه دیگه مشغوله حرف زدن بود....ناخواسته یاده دیروزتوپیست افتاداخماشوبردتوهم...
فرزین فاصله ی زیادی باهاش نداشت بخاطره همینم سنگینیه نگاهه یکی روروخودش حس کردیه دفعه غافلگیرکننده سرشوبه طرفه مارال چرخوندتونگاهه اول نشناختش ولی کم کم یادش اومد..همون دختری که دیروزدیده بوداما حالابایه سری تغییرات...مغنه ی مشکی مانتویه بنفش؛کولشوتویه بغلش گرفته بودوبااخم بهش زل زده بود...شیطونیش گل کرددلش میخواست یکم سربه سرش بذاره رفت طرفش....
مارال تادیدداره میادسمتش فوری نگاهشوبه زمین دوخت خدا خدامیکردکه مینوهرچه زودتربرگرده
_چی شد؟؟تاچنددقیقه پیش که خوب داشتی منودیدمیزدی!حالاچراسرتوانداختی پایین؟؟
مارال ازاین حرفش گوشه لبشوگزیدوسرشوبلندکردونگاش کرد_نکه خیلی جذابوگیرایی بایدم نگات کنم!!اماخودشم دقیقا میدونست که همینطوره!!اماتواون لحظه مجبوربودکه اینوبگه...
_یعنی نیستم؟؟
_معلومه که نیستی!!
_پس چرانگام میکردی؟؟
_آدمه زشت ندیده بودم!به خاطره همینم نگات میکردم!!
_حالاخوبه منوبخاطره زشت بودنم بقیه یه نگاهی بهم میندازن!!ولی توچی!؟توکه خیلی بدترازمنی!میشه بگی پدرمادرت به چه امیدی بزرگت کردن؟؟
مارال دیگه حوصله نداشت حالش داشت بدترمیشد..تودلش به غلط کردن افتاد!!"آخه دختر میمردی جلوچشایه کورشدتومیگرفتی نگاش نمیکردی!!بفرماحالا بیاجمعش کن!!
_به همون امیدی که ننه بابایه توبزرگت کردن!!تااینوگفت فرزین اخماش رفت توهم مارال دقیقا چیزی که نبایدوگفت...فرزین نفسشوباصدادادبیرون بالحنی که غم توش موج میزدگفت
_من به قوله خودت ننه بابایی نداشتم که بزرگم کنن!ولی اونایی که بزرگم کردن خوب میدونم که به چه امیدبزرگم کردن......مارال اول درست معنیه حرفشونفهمیدولی وقتی توذهنش تکرارش کردخیلی زودمتوجه ی منظورش شد.."یعنی میخواست بگه پدرمادرنداشته؟؟"ازحرفش پشیمون شد هیچوقت دوست نداشت کسیوازخودش برنجونه نگاشودوخت به کوله پشتیش
_ببخشیدمن نمیدونستم که......
_نمیخوادعذرخواهی کنی!میدونم که عادت نداری آخه اگه داشتی دیروزمیفهمیدم!
مارال یه دفعه حس کردچشاش داره سیاهی میره..چندبارچشاشوبازوبسته کرد...یه خورده بهترشد...فرزین که انگارفهمیده بودالش زیادخوب نیست یه خورده خم شدوبهش نزدیکترشد _مثله اینکه حالت زیادروبه راه نیستنه؟؟
مینوداشت برمیگشت کناره مارال که بادیدنه فرزین قدماشوتندترکردهمینکه رسیدیه لبخندپهنی زدوروبه فرزین ایستا
_سلام آقای نوری!خوب هستید؟؟شماکجااینجاکجا؟؟؟نکنه شماهم دانشجوهه اینجایین؟؟ فرزین اخم نکردولی خب لبخندم نزد...
_مرسی من خوبم!اره منم اینجا دانشجوهم...یه نگاه به مارال کردو روبه مینو گفت
_مثله اینکه حاله دوستت زیادخوب نیست..
مینوبه کل فراموش کرده بودکه مارال حالش خوب نیست فوری نشست کنارش
_وای مارال چت شده؟؟خوبی؟؟مارال نگاش کردرنگش پریده بودومدام سرفه میکردایندفعه دیگه واقعابه دکتراحتیاج داشت
گوشیه فرزین زنگ خورد...همینطورکه به مارال نگاه میکردگوشیشوروازجیبش دراوردبادیدن شماره تماسووصل کرد
_الوآقاجون؟؟چی شده؟
عزیزجون؟؟اخه چش شدیهو؟؟تاامروزصبح که خوب بود!باشه باشه کدوم بیمارستانید؟؟اوکی الان
خودمومیرسونم....گوشیشوگذاشت جیبشوباعجله رفت سمته دره خروجیه دانشگاه..خیلی ازمارالومینوفاصله نگرفته بودکه ایستاد..دستشوکلافه بردتوموهاش...چشش افتادبه مارال که مظلومانه بااون حالش توبغله مینوبود...دلش براش سوخت..برگشت طرفشون
_بلندشین میرسونمتون بیمارستان..مینوباتعجب نگاش کرد
_امااخه توزحمت میوفتین!
_من خودمم دارم میرم بیمارستان وقت ندارم بایدهرچه زودتربرم...اگه میخواین تاشمارم ببرم...
مارال که انگاردیگه هیچی نمیشنیدفقط باچشایه نیمه بازش نگاشون میکردمینوهم خیلی نگرانش بودکمکش کردتابلندشه
_خیله خب باشه پس مارم باخودتون ببرید مارال خیلی حالش بدشده...
فرزین چیزی نگفتوبی حرف جلوافتاد..هردوافتادن دنباله فرزین دره ماشینوبراشون بازکردهردوعقب نشستن....
_عزیزجون؟؟حالت خوبه؟؟
_اره پسرم بهترم!ببخشیدتورم تااینجاکشوندم!!
_این چه حرفیه قربونت برم!شماقله اورستم باشی من دنبالت میام...
عزیزجون دستشوآوردبالاوگذاشت رویه صورته فرزین _پسرم؟یه کاری بخوام برام میکنی؟؟
_شماجون بخواه
_یه زنگ بزن به فردین میخوام باهاش حرف بزنم...شایدامروز روزه آخرم باشه میخوام لااقل صداشوبشنوم...
_خدانکنه عزیزجون!!دیگه نبینم ازاین حرفابزنیا!!میخوای ناراحتم کنی؟؟فردین خودش امشب یافردامیادهم ازنزدیک میبینیش هم صداشومیشنوی...
_خیله خب من دیگه اینجوری حرف نمیزنم ولی..مرگ حقه پسرم!!امروزنه فردا..
_ع!مادرجون خودت همین الان گفتی دیگه اینجوری حرف نمیزنی به همین زودی زدی زیره حرفت؟؟درسته مرگ حقه ولی الان هنوز زوده ایشالاصدسال دیگه سایت بالاسره ماباشه...
_باشه قول میدم دیگه هیچی نگم!فقط یه زنگ بزن من صدایه فردینوبشنوم فدات شم مادر...خیله خب زنگ میزنم!ولی یادت نره چه قولی دادیااا!
_باشه باشه یادم نمیره...
فرزین گوشیشوبرداشتوشماره فردینوگرفت؛خودشم دلش براش تنگ شده بود یه هفته ای میشدکه برایه کارایه کارخونه رفته بودترکیه..
_الو!؟سلاااام داداش فردینه گلم!!چطوری؟؟خوبی؟؟
_کی میای؟؟
_امشب؟؟
اهان!پس اینطور!!ببین من زنگ زدم بهت که باعزیزجون حرف بزنی!!میگه میخوام صداتوبشنوم!!الان گوشیومیدم بهش...
گوشیودادبه عزیزجون خودشم نشست
کنارش...بعدازچنددقیقه که دیدایناحرفاشون تمومی نداره بلندشدازاتاق اومدبیرون...دلش نیومدگوشیوازش بگیره...عزیزجونش همه دنیاش بود...اگه لازم بودجونشم براش میداد...ازبچگی که پدرمادرشوتویه تصادف ازدست دادبامادربزرگوپدربزرگش بزرگ شده بود...بعدشم که فردین اومدوشدداداشش....
توراه رویه اتاقابودکه جلودره یکی ازاتاقامینورودیدبه کل مارالوفراموش کرده بود...حسه انسان دوستانش گل کرده بود...رفت طرفه مینو
_حالش چطوره؟؟؟
_مینوحواسش به اومدن فرزین نبودبخاطره همین تاصداشوشنیدجاخورد....نگاش کرد...
_بهتره!یه ارامشبخش بهش تزریق کردن بایدیکم استراحت کنه..
_امیدوارم حالش بهتربشه!!
اینوگفتومیخواست بره که مینوگفت _آقافرزین؟؟؟
_بله؟؟
_ازاینکه کمک کردین مارالوبیاریم بیمارستان واقعاازتون ممنونم!ببخشیدباعثه زحمتتون شدیم....
فرزین دستاشوبردتوجیبشه شلوارشویه لبخنده کمرنگ زد
_چه زحمتی منکه خودم داشتم میومدم بیمارستان دیگه چه فرقی میکرد!
_راستی شماچرا.....فرزین فهمیدمیخوادچی بپرسه بخاطره همینم خودش ادامه داد
_مامان بزرگمواورده بودن اینجا...
_ع!آخی!خداشفاشون بده.
_ممنون!خب اگه کاری نداریدمن برم...مینویه نگاه به سالن انداخت میخواست بگه نه..که مادرشودید .ملک خانوم فوری خودشوبه مینورسوندخیلی نگران بود...وای مینو مارال کجاست؟؟؟کدوم اتاقه؟؟خدامرگم بده همش تقصیره خودم بود نبایدمیزاشتم که بره دانشگاه....
_مامان آروم باش چیزی نیست یه آرامبخش بهش تزریق کردن بایداستراحت کنه!!
بعدم بااشاره به ملک خانوم حضوره فرزینوفهموند...
ملک خانوم که اول اونقدرهول شده بودکه حضورکسی که کناره مینوبودونفهمیدولی تامتوجه ی فرزین شدیه لبخندهول هولکی زد
_وای ببخشیدتوروخداپسرم!اول متوجه نشدم که شماهم اینجایی..فرزینم متقابلن یه لبخندکه چاله گونشوقشنگ نشون میدادگفت
_نه بابا اشکال نداره!راحت باشین...ملک خانم منتظربه مینونگاه کرد تافرزینوبهش معرفی کنه مینواول نفهمیدمعنیه نگاهه منتظرشوولی بعدازچندثانیه زودفهمیدوگفت
_ببخشیدحواسم نبودمامان ایشون اقایه فرزین نوری هستن همونی که زحمت کشیدن
ماروتابیمارستان رسوندن بعدم روبه فرزین گفت اینم مادرمه....
پایان قسمت هشتم رمان سرانجام یک شرط.