_این موقعه ی شب اخه من چجوری باتوبیام بیرون؟؟حالت خوش نیستا!!بیخیال بذاربرایه وقت دیگه..تافردین خواست چیزی بگه باصدایه مینو هردوشوکه شدن
مینوهم که بی هوا اومده بودخودشم شوکه شد..اول یکم هول کرد.
._چیزه..روبه فردین گفت
_کجایین شما من کله خونه رودنبالتون گشتم!فیروزه جون گفت بهتون بگم که برش گردونیدخونه..هرچی بهش گفتیم که بمونه هنوززوده قبول نمیکنه میگه وقته قرصام داره میگذره..
فردین یه نگاهه گذرابه مارال انداخت بعدم سری به معنیه خداحافظی تکون دادوبیحرف ازکنارمینوردشد...
مینو باچهره ای درهم به مارال نگاه کرد.. مارال باخودش گفت"آخ که الان سوال پرسیدناش شروع میشه.." ولی مینوبرخلافه همیشه چیزی نگفت..روشوبرگردونت باصدایه ضعیفی گفت
_مهمونا دارن میرن دوست داشتی بیاتوحیاط..اینوگفتوبدونه هیچ حرفه دیگه رفت...
مارال بایه گره بینه ابروهاش به رفتنش نگاه
کرد..
برای خواندن بقیه قسمت هفدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
_"مینوچرایهواینجوری شد؟" لبه پایینیشوبرگردوندوابروهاشوبردبالا نفسشوفوت کردبیرونورفت واسه بدرقه ی مهمونا..
******
_مارال برداربرودیگه!!این فردین پدرمونودراوردازبس بوق زد!!خداروشکرمامان خونه نی مارال سریع خطه چشمشوکشیدارایشش تموم شده بود..بایه ژسته خاص روبه مینووایساد _الان میرم فقط بگو ببینم خوب شدم یانه؟؟
مینویه نگاه به سرتاپاش انداخت..یه مانتویه قرمزتابالای زانوش که یه کمربنده چرم مشکی داشت وشلوارمشکیه راسته..وصندلهای مشکی که باشالوکیفه مشکیش ست شده بود..یه ارایش محوصورتی هم داشت که خیلی به صورتش میومد..مینوبالبخندانگشته اشاره وشصتشوبهم نزدیک کرد _عالیییی مثله همیشه!خوشبگذره!!
سرشوانداخت پایینوخواست بره بیرون که مارال دستشوگرفت
_چراتونمیای؟؟کلی خوشمیگذره هااا برواماده شوهنوزم دیرنشده من منتظرت میمونم بدو!راستییی فرزینم هستا مینوسرشوبلندکردوبالبخنده کمرنگی گفت
_خب هست که هست.. مارال باتعجب ابروهاشوانداخت بالا.
._ولی....قبل ازاینکه مارال بخوادحرفی بزنه به سمته درهلش داد...مارال تابه خودش بیاددمه دربود..نفسشوباصدادادبیرون..دلیلع رفتارایه مینورونمیفهمید..سوارماشین شد..
چندهفته ای گذشته بود...فردین باحرفهاورفتارش مارالوتحته تاثیرقرارداده بود..جوری که مارال نتونست به درخواستش جواب ردبده..هردوخواسته وناخواسته پادررابطه ای گذاشته بودن که تلخوشیرین بودنشونمیدونستن...
مارال نمیدونست تهه این رابطه به کجاختم میشه..ولی دوست داشت برای یبارم که شده امتحانش کنه حتی اگرتلخ باشه...باخودش میگفت شاید مردزندگیش کسی که میتونه خوشبختش کنه همین فردین باشه...
فردین ارنجشوبه شیشه زده بودانگشته اشارشوگذاشته بودروپیشونیش..سرشوبرگردونت سمته مارال وبااخم نگاش کرد
_فکرنمیکنی خیلیییی زوداومدی؟؟ مارال یه پشته چشم نازک کرد
_اره یکم زوده ولی تابرسیم ممکنه دیربشه براهمینم زوداومدم!!
فردین نفسشوباحرص دادبیرون...امشب زیادحوصله کل کل کردنونداشت..
مارالم طبقه عادت همیشگش ضبتوروشن کردوبه صندلی تکیه داد...
ازماشین پیاده شدن...یه باغ بزرگوشیک تومالی آبادبود...
مارال یه نگاه به فردین انداخت الان واضح میتونست تیپشوببینه..یه پیرهنه شیری وکت اسپرت قهوه ای وشلوارکتون قهوه ای...مثله همیشه تیپش تکمیل بود..
دسته مارال گرفتورفتن داخله باغ...شلوغ بود.... همه ی تختا ردیف کناره هم چیده شده بودن...صدای موزیک باشرشرابی که توی حوضه وسطه باغ بود قاطی شده بود..مارال نگاشو اطراف میچرخوند..ازهمیچین باغایی همیشه خوشش میومد...نگاشودوخت به حوضه نسبتا بزرگی که وسطه باغ بود...یه کوزه ی بزرگ که ازش اب خارج میشد...گوشه های باغم بردگی هایی به صورته جوب بودکه ابه زلالی داشت...همه جاچراغونی بود...مارال لبخندش یه لحظه ازلباش جدانمیشد..فردین ایستاد سرشواطراف چرخوندتا فرزینوپیداکنه..مارال دستشوکشید _اوناهاش پیداش کردبیابریم
فرزین رویه یکی ازتختاباهمون اخمه همیشگیش که انگارارثه خانوادگیشون بودوهردوتاشون هم فردین هم فرزین داشتنش به زمین خیره بود...
سنگینیه نگاهه مارال وفردین که روخودش حس کرد سرشوبلندکردومتوجه ی اومدنشون شد..گل ازگلش شکفت وباخنده بلندشد مارال بالبخندبهش سلام کرد..
_سلااام کجابودین شما؟؟میدونیدازکی منوکاشتین اینجااا مارال تاخواست چیزی بگه فردین همونطورکه مینشست روتخت گفت
_مارال فکر کرده بودمیخوادبره سفره قنده هاربراهمینم اینقدرلفتش داد!! مارال باحرص نشست روبه روش
_حالاخوبه یکی دودییقه فقط طول کشید!!حالاهی بکوبش توسرم!
_بحث یکی دودقیقه نیست که ربع ساعته!! مارال باپرویی گفت
_خومیخواستی اینقدرزودنیای دنبالم عجبااا!!بعدشم دخترکه دیرنکنه که دخترنیست هویجههه
_یعنی الان بقیه ی دختراهویجن دیگه؟؟ مارال چشاشوریزکرد
_توازکجامیدونی بقیه ی دخترادیرنمیکنن؟ فرزین باخندگفت
_داداشم تجربه زیـــــــــاد داره! براهمینم خوب میدونه!!
مارال چپ چپ به فرزین نگاه کرد..فردینم همونطورریلکس یه نگاه به فرزین انداخت
_نکه تواصلا ازاین تجربه هانداری!!فرزین یکم جابه جاشد بعدم عینه بچه مثبتاسرشوانداخت پایین
_ع!!برداررر منواینکاراا؟؟؟نچ نچ منوباخودت قاطییی نـــکــــــن!! بعدم روشوکردطرفه مارال
_نه خداییش این وصله هابه من میچسبه؟؟؟؟ مارال بالبخندسرشو تکون داد
_نچ هرچی به توبگنجه این یه موررردعمرن اگه بگنجه!!
فردین دست به سینه تکیه دادبه تخت
_پس اون عمه ی من بودکه دیشب ساراخانوموبردویلا؟؟؟
فرزین بااین این حرفه فردین جاخورد فوری خودشو جمعوجورکرد سرشوانداخت پایینوبالحنی که مثلا میخواست بگه کاره خطایی نکرده گفت
_اونو که فقط بردم ویلا رونشونش بدم همین فقططط وگرنه کله شهرمنومیشناسننن منواینکارا؟؟؟
_بله کاملا کله شهراطلاع داارن!!توهواینکارا،؟؟؟
مارال دیگه نتونست جلوخودشوبگیره وزدزیره خنده فردینوفرزینم خندشون گرفت سه تایی باهم خندیدن..
بااومدن گارسون خنده هاشونوقورت دادن..هرسه تاشون رویه جوجه توافق کردن... بعدازشام مارال روبه فردین جوری که فقط خودش بشنوه گفت _میگم ایناwcکجاست؟
_چرامگه؟؟
_چراداره؟؟مردم wcروبراچی میخوان؟
فردین به تهه باغ که یه راهرویه نسبتابزرگ بوداشاره کرد
_برواونوره مارال بدونه حرف بلندشدورفت...
فرزین که تازه ازبیرون اومده بودنشست کناره فردین
_مارال کجارفت؟؟ فردین ارنجه دسته راستشوگذاشت لبه ی تخت
_الان میاد...توکجابودی؟؟
_گوشیموتوماشین جاگذاشته بودم رفتم اوردم! اینوگفتوبعدم باشیطنت به فردین نگاه کرد
_میگماااا
_هووم؟
_شامه امشب کوفتت بشه!!پولایه نازنینموبخاطره توازدس دادم!! فردین نیم نگاهی بهش انداخت
_تاتوباشی دیگه بامن درنیوفتی!!دیدی گفتم میتونم ازپسش بربیااام؟ فرزین دوروبرشونگاه کردوبعدروبه فردین گفت
_آخ امااگردختره بدونه مناسبته شامه امشب چیه همه رومیاره بالااا اینوگفتوزدزیره خنده فردینم خندش گرفت گوشه لبشوگزیدتانخنده
_ببندنیشتوالان میاد..فرزین بعدازچندثانیه خودشوجمعوجورکردکم کم خندش محوشدودیگه اثری ازش باقی نموند..یکم لحنشوجدی کردوروبه فردین گفت _فردین یه چیزی بگم؟؟ فردین منتظرنگاش کرد
_میگم این مارال یه جوریه.. فردین یه ابروشوانداخت بالا
_چجوریه؟ فرزین یکم خودشوبه فردین نزدیکترکرد
_راستش..الان من یه جوری شدم یهویی!عذابه وجدان اومدسراغم...واسه اولین باره که تویه همچین شرایطی عذاب وجدان میادسراغم... فردین خونسردگفت _چرا؟؟
_نمیدونم ولی.. تاخواست چیزی بگه مارالو دیدکه بالبخندمیومدطرفشون..
_چی میگفتین بهم؟؟؟ نکنه غیبته منومیکردین؟؟؟ فرزین یه نگاه به فردین انداخت بعدم سعی کردلبخندبزنه _نه بابا!!ماغیبته یه همچین ادمه باشخصیتیوبکنیم؟؟ مارال خندیدویکی زدبه بازویه فرزین
_پاشوپاشوخودتوجمع کن خودشیرین!! فرزین خندید..
دلیل اینکه همیشه بامارال گرم میگرفت یاباحرفاش میخندیدوخودشم نمیدونست...ازخاکی بودنوصمیمیتهای بی منظورمارال خوشش میومد....
نیم ساعتی گذشته بودکه فردین یه نگاه به ساعتش انداختوبلندشد
_یالاپاشین..دیگه داره دیرمیشه..هردوبلندشدن..بعدازخداحافظی فرزین رفت سمته ماشین خودش..امشب اون کاراش زودترازفردین تموم شده بودبخاطره همینم باماشین خودش زودترازاونااومده بود..
مارال سرشوبه صندلی تکیه دادوچشاشوبست وبه صدایه بابک جهانبخش که توماشین پیچیده بودگوش سپرد
:..
"یه نگاه تب دار مونده توی ذهنم"
"عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم"
"چشمای قشنگت همش روبه رومه" "اگه باشی بامن همه چی تمومه"
"تیک و تیک ساعت رو دیوار خونه" "میگه وقت عاشق شدنه دیوونه"
"دلو بزن به دریا انقد نگو فردا"
"آخه خیلی دیره دیر برسی میره"
"تیک و تیک ساعت رو دیوار خونه" "میگه وقت عاشق شدنه دیوونه"
"دلو بزن به دریا انقد نگو فردا"
"آخه خیلی دیره دیر برسی میره"
"تو عزیز جونی بگو که میتونی"
"واسه دل تنهام تا ابد بمونی"
"آره تو همونی ماه آسمونی"
"واسه تن خستم تویه سایه بونی"
"تو عزیز جونی نگو نمیتونی"
"یه نگاه تب دار مونده توی ذهنم"
"عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم"
"چشمای قشنگت همش روبه رومه" ا"گه باشی بامن همه چی تمومه"
"تیک و تیک ساعت ملودی گیتار"
"دوتا شمع روشن دوتا چش بیدار"
"سر یه دوراهی یه دل گرفتار"
"بیقرار عشقو وسوسه ی دیدار"
"تیک و تیکساعت ملودی گیتار"
"دوتا شمع روشن دوتا چش بیدار"
"سر یه دوراهی یه دل گرفتار"
"بیقرار عشقو وسوسه ی دیدار"
"تو عزیز جونی بگو که میتونی"
"واسه دل تنهام تا ابد بمونی"
"آره تو همونی ماه آسمونی"
"واسه تن خستم تویه سایه بونی"
"تو عزیز جونی نگو نمیتونی...")بابک جهانبخش/تیک وتیک ساعت(
چنددقیقه ای گذشته بودکه ماشین ازحرکت ایستاد...مارال تکیشوازصندلی برداشت..فکررسیدن خونه..دوروبرش نگاه کرد..باتعجب روبه فردین گفت_من فکرکردم رسیدیم خونه..اینجاکجاست؟؟ _پیاده شومیفهمی کجاست..اینوگفتوپیاده شد...
مارال باتردیدپیاده شد...
_خب حالا میشه بگی ایــنجــــــ... بادیدنه صحنه ی روبه روش حرفشو ادامه نداد..
رویه یه سکوی بزرگوبلندبودن که کله شهرزیره پاشون بود...چندتا نیمکت گوشه کنارش بود...خلوت بود..
باشوق دستاشوبهم کوبیدوبه اطراف نگاه کرد..
_وااای پسرررراینجارووو چه قشنگهههه
فردین طبقه عادت همیشگیش دستاشوبردتوجیبشو کناره مارال وایساد
_اینجا بامه شیرازه بلندترین جایه شهر..جایی که اونشب بهت گفتم بیابریم نشونت بدم.
._ووواییی نمیدونستم اینجارومیگییی وگرنه عمرن نه بیاوردم!!
_خوشت اومد؟؟
_اوووهوووم خعلیییی! اینوگفتوبعدم باشوقوذوقه خاصی به پایین نگاه کرد..شهری که فقط چراغایه روشنش دیده میشد...همیشه توهمیچین لحظه هایی ارامشه خاصی پیدامیکرد...نفسه عمیق کشید..هواسردبودولی بااین ارامشوحسه خاصی که پیداکرده بودسرمارویادش رفت.....
معلوم نبودچقدراونجاوایساده بودوتوحاله خودش بودکه باصدایه فردین حواسش جمع شد_چیزی گفتی؟ _بله ولی مثله اینکه بدجورازاینجاخوشت اومده اصلاحواست نیست..
_اره واقعا چه جایه باحالیه..چه حسه خوبی داره...
_چندتاکافه این دوربراهس اگه دوست داری بیابریم..
مارال بالبخندسرشوتکون داد..فردین دستشوگرفتوباهم رفتن سمته یکی ازکافه ها..
_چی میخوری؟؟
_الان فقط یه نوشیدنیه گرم میچسبه!_قهوه چطوره؟؟
مارال سرشوبه نشونه ی مثبت تکون داد..فردین رفت برا گرفتن سفارشا..
مشغول دیدزدن اطراف بود..همیشه وقتی برای اولین باربایکی میرفت یه جای دیدنی اونجادیگه بااسم اونفرتوذهنش ثبت میشد...
باصدای گوشیش به خودش اومد..صفحه ی گوشیشونگاه کرد...بادیدن اسمش لبخندنشست رولباش وفوری جواب داد..
_الو؟؟سلااام به مامانه گلم
صدای گرمومحبت آمیزطلاخانوم مثله همیشه باعثه ارامشش شد
_سلاام عزیزم...دخترکجایی آخه؟نبایدیه خبرازمابگیری؟؟
_الهی قربونت برم مامان گلم!!منکه مدام باهات درتماسم!!فقط یه دیروزوامروزوزنگ نزدم اونم چون کارام زیادبود..!
___بفرمااینم قهوه!! مارال باصدای فردین جاخورد..فوری سرشوبلندکردرنگش پرید..مطمعن بودمادرش صدای فردینوشنیده..
فردین که دستپاچگیه مارالودیدکنجکاونگاش کردوبااشاره ی سرپرسیدکیه مارال گوشه لبشوگزید _مارال؟؟مادر؟؟این صدایه کی بود؟کجایی مگه؟؟ مارال دستپاچه گفت
_ب..با..یکی ازدوستام رفتم بیرون فرزانه جونوشوهرش..اومدیم قهوه بخوریموبرگردیم..چیزه خاصی نیست..
طلاخانوم باشک پرسید _این موقعه ی شب؟؟
مارال هرچی به ذهنش میرسیدوفوری میگفت_راستش این دوستم بارداره این موقعه دلش هوسه قهوه کرده بود اونم فقط قهوه ی بیرون..به من زنگ زدگفت همراشون بیام..دیگه روم نشدبخوام نه بیارم..
فردین ابروهاشوانداخت بالاوباتعجب به مارال نگاه کرد..
طلاخانوم که همچنان شک توحرفاش موج میزدگفت:
_خیله خب مادر..ولی زودبرگردخونه خوبیت نداره که تاالان بیرون باشی..تلفنومیدم دسته میثاق کشته منومیخوادباهات حرف بزنه کلی دلتنگته!
مارال نفسشو باخیاله راحت دادبیرون...فکرنمیکردمادرش ساده ازاین موضوع بگذره..
صدایه میثاق پیچیدتوگوشی
_اه اه
اصلاحرفایه مامانوباورنکنیا!!دلتنگی کیلوچنده؟؟تازه دارم درنبودت زنـــــــــدگی میکنم!!
پایان قسمت هفدهم رمان سرانجام یک شرط.