_مرتیکه ی هیز!بایدفکشومیاوردم پایین!!حیف که...

_چی شدغیرتی شدی؟؟

_چیه؟خوشحال شدی؟؟قندتودلت اب نکنن..هرکسه دیگه ای هم جای توبودهمین کارومیکردم..کلاادمه دست به خیریم!!

مارال بدجورخوردتوپرش باخودش گفت "حالانیست خیلی تحفه ای" اخمی کردودیگه چیزی نگفت گارسون غذاشونوگذاشت رومیزو بدونه حرف مشغوله خوردن شد ...

بعدازتموم شدنه غذاشون ازرستوران زدن بیرونو سوارماشین شدن..

مارال عروسکه باب اسفنجیشو گرفت دستشو یکم نگاش کردبعدگذاشتش روپاشوبه بیرون خیره شد..

نم نم بارون شروع شده بود..پنجره روکشیدپایین وبالذت بوی خاک بارون خورده رواستشمام کرد...فردین یه نیم نگاه بهش کرد _سرمامیخوری

مارال بی توجه بهش دستشوازپنجره بردبیرون تاقطره قطره های بارون روی دستش بشینه..هیچ چیزی براش لذت بخشترازبوی بارون نبود...سردش شده بود..سویشرته نازکش جوابگوی این سوزش ناگهانی نبود.

فردین پنجره روکشیدبالا مارال بااخم برگشت طرفش

_شیشه روچراکشیدی بالا؟؟؟ فردین بدونه اینکه برگرده سمتش گفت

برای خواندن بقیه قسمت پانزدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.


_سرما میخوری بچه!من صحیحوسالم آوردمت دور دورحالاهم بایدصحیحو سالم برتگردونم مارال لباشوبرچید

_من بارون دوست دارم

_آمپول چی اونم دوس داری؟؟

_نگه دارمیخوام یکم توبارون قدم بزنم فردین سری ازتاسف برای دختری که الان هیچ فرقی بابچه هانداشت تکون داد

_دیوونه شدی؟؟لباس درست حسابی هم که تنت نیست سرمامیخوری مارال مظلوم گفت

_خواااهش میکنم فقط یکم!!

فردین بدونه اهمیت به حرفاش راهشوادامه داد..مارال که دیگه ناامیدشده بودبااخم به بیرون خیره شد...بعدازچنددقیقه فردین جلوی یه پارک نگه داشت مارال باتعجب نگاش کرد

_پیاده شو مارال باذوق پیاده شد..هنوزم بادیدن بارون عینه دختربچه هامیشد

چشاشوبستودستاشوگرفت زیره بارون..عاشق شبایه بارونی بود..سردش شده بود..یکم میلرزید..بااحساس افتادیه چیزی روی دوشش برگشت عقب..فردین کته گرمشوانداخته بودروشونه هاش..خودش یه پیرهنه مردونه ی استین بلندمشکی تنش بود...مارال یه لحظه عذاب وجدان اومدسراغش _خودت سردت نیست؟؟

_نه به سرماعادت دارم

راست میگفت همیشه ی خدابدنش داغه داغ بود که حتی اینجورسرما هاهم بهش اثرنمیکرد...

مارال یه لبخندزد..ازاینکه فردین اینقدرمسئولیت پذیربودخوشحال بود..

_بریم؟؟تموم شدخانوم کوچولو؟؟

مارال بالبخندسرشوتکون دادوسواره ماشین شد..

لباسش خیس شده بود..موهای فردین وکمی ازلباسشم خیس شده بود مارال خواست کتشوپس بده که فردین گفت

_نمیخوادسردت میشه...رضایت میدیدبریم دیگه؟؟_بلههه ممنون

_نه بابا!!فکرنمیکردم تشکرکردنم بلدباشی!! مارال خندیدوگفت

_من وحشی نیستم که!فقط اززورگفتن بدم میااد

حرکت کردن سمته خونه..امشب درکل شبه خوبی برای هردوشون بود..مخصوصا مارال..لبخندش رولبش بود گوشیه فردین زنگ خورد.. نگاه هردوتاشون رفت سمته گوشی فردین بادیدنه اسمه فرزین گوشیوبرداشتوتماسووصل کرد

_الو،؟؟

_سلااام فردین خاان کجاایی ازصبح تاحالا؟؟ دلم پوسیدتوخونه!بدونه توهم کیف نداره برم بیرون!!_بدونه من کیف نداره یابازماشینت آبندیش قاطی کرده؟ فردین خندید

_نه جونه فردین!ماشینوکه دادم اب کنن جدیدمیخوام بگیرم!.کی پیشته؟کجایی الان؟؟

_مارال پیشمه!الانم توخیابونم فرزین باشیطنت گفت_پس بگووو!ای تکخورااا بدونه من میریدبیرون دیگههه؟دارم براتوننن فردین خندید _خب کاری نداری دیگه؟؟

_امشب میخوای بهش پیشنهادبدی؟؟

_نمیدونم!ولی دوست دارم هرچه زودترتمومش کنم تاازشره مسخره بازیای توخلاص شم فرزین خندید

_اوووکی پس مزاحمه اوقاته خوشتتت نمیشممم!ببینم شیربرمیگردی خونه یاروباه!

فردین یه لبخندزدوگوشیوقطع کرد..

مارال باکنجکاوی نگاش کرد _کی بود؟؟

_فرزین

_چقدرجایه اونومینوخالی بود!

_دفعه بعداونارم میبریم مارال لبخندی زدودیگه چیزی نگفت ...توراه باخودش فکرکرد..داشت سریه شرطبندیه ساده بااحساساته یه دختربازی میکرد...یه لحظه ازخودش متنفرشد..تاحالابارهااین کاروکرده بود..خیلی براش راحت بودولی اینبار..یه معصومیت تونگاهه مارال بودکه باعث میشدازکارش پشیمون بشه...

ولی دیگه کارازکارگذشته بود..اگه پشیمون میشدفرزین فکرمیکرمارال جوابه منفی بهش داده..بعدم تایه عمرمیخواست مسخرش کنه!

جلویه یه کافه ی سنتی نگه داشت..همیشه عاشقه قهوه ترکایه اینجابود..دوس داشت تویه همچین جایی پیشنهادشوبه مارال بده..حس میکرداینجوری راحترباشه..

مارال باکنجکاوی دوروبرشودیدزدوبعدم به فردین نگاه کرد_چرااومدیم اینجا؟؟ فردین یه لبخنده محوزد _نظرت درمورده یه قهوه ترک تویه هوایه بارونی چیه؟؟

مارال چشاش برق زد...یاده اون فیلم عشقولانه هاافتاده بودکه دختره بامرده رویاهاش باهم تویه یه جایه دنج قهوه میخوردنوبیرونونگاه میکردن..

یه لبخنده محوزدوبیحرف پیاده شد...بارون بنداومده بود..وچقدراین هواوبوی خاکه بارون خورده حسه خوبی رومنتقل میکردبهش...

هردوبیرونه کافه رویه میزصندلی نشستن...بعدازاومدنه سفارشاشون فردین سره صحبتوبازکرد..

_مارال؟؟

مارال سوالی نگاش کرد..

_ نظرت راجبعه من چیه؟؟به نظرت من چجورآدمیم؟؟ مارال گیج نگاش کرد

_یعنی چی؟؟

_میخوام بدونم نظرت درموردم چیه؟؟همین!اگه بخوای منوتوچندکلمه توصیف کنی چی میگی؟؟ مارال یه چندلحظه سکوت کرد..بعدم باشیطنت گفت _یه آدمه مغروره خودخواهه خودشیفته ی خودپرستتت

فردین باتعجب نگاش کرد_اگه چیزه دیگه ای هم هست بگوخجالت نکش راحت باش!!مثله اینکه دلت ازم خیلی پره هااا مارال خندید

_شوخی کردددم!ناراحت نشی یه وقت!!

فردین لحنشوجدی کرد

_خب حاضری این آدمه مغروره خودخواه خودشیفته ی خودپرستوبه عنوان دوستت انتخاب کنی؟؟راستش..راستش میخواستم رودوستیه بامن فکرکنی..

مارال قهوش پریدتوگلوشوباچشایه گردشده به فردین نگاه کرد...

_میدونم خیلی زودرفتم سراصله مطلب ولی خب عادتم اینه..زیاداهله مقدمه چینی نیستم..الانم میدونم توشراطیه سختی قرارگرفتی..ولی من بهت وقت میدم تا فکراتوبکنیوخبرتوبهم بدی

مارال شوکه شده بودحرفایی که میشنیدبراش سنگین بودن..هنوزتوحاله خودش بودکه فردیندستشوجلوش تکون داد _مارال؟؟

دیگه نمیتونست توچشاش نگاه کنه..سرشوانداخت پایین...انتظاره شنیدنه این حرفارواونم اینقدریهویی ازفردین نداشت...انگارخشکش زده بود..دلش میخواست هرچه زودتربرگرده خونه...

فردین که متوجه ی وعضیتش شده بود...صندلیشوکشیدعقبوبلندشد..

_خب..اگه تموم شدی بلندشوبریم...

مارال سریع بدونه هیچ حرفی بلندشدوجلوترازفردین راه افتادسمته ماشین..توراه هیچ حرفی بینشون زده نشدوفقط صدایه اهنگی که ازسیستم پیخش میشدبه گوش میرسید...

"بــارون صـدایـه احســـاسه"

"نمـه بــارون چشــاتــومیشنــاسه"

" تـوروازدســـت دادم تــویــه لحظه آدم"

" دنیـــاشـومیبــازه تلــخه سکـوته ایـــن خــونه"

" آخه غیـــرازخـداکی میـــدونه..تـودلــم آتیشــه"

" بـاتـــوبهتــرمیشــه حــــاله این دیـــوونه"

" ایـن روزاسخـــت تـرازاونــه کـه بـاورکنــی"

" مگــه میشــه بــایــه خـاطــره سـرکنــی"

" تــومیـدونی مـــن چیــزی نگــم بهتــره"

" تــودنیــاکــی ازتـــوعـاشق تـــره"

"چـه جـوری هــق هـق زدم صــدام زخمیــه"

" ایـــن اون دردی که نمیفهمــــیه"

" یـه دفعــه پـرپرشــدپــره پروازمــون"

" گــرفتس چقـدردلـــه آسمــون مــن دلخــورم"

"تــوهــم هســتی ولـی بــازایـن غـــرورونشکسـتی"

" چیشـــده بیـخوابی تـوکه راحــت رومـن"

" چشــاتــومیبستــی درگیــره درده مجنــونــم"

" مــردم میگــن کــه دیــوونم مـگـه تنهــاتنهامیری" "زیـــره بـارون کــه مــن پــریشــونم"

"ایـن روزاسخـــت تـرازاونــه کـه بـاورکنــی"

"مگــه میشــه بــایــه خـاطــره سـرکنــی"

" تــومیـدونی مـــن چیــزی نگــم بهتــره"

" تــودنیــاکــی ازتـــوعـاشق تـــره "

"چـه جـوری هــق هـق زدم صــدام زخمیــه"

" ایـــن اون دردی که نمیفهمــــیه "

"یـه دفعــه پـرپرشــدپــره پروازمــون"

"گــرفتس چقـدردلـــه آسمــون".....

همینکه رسیدن فوری خودشوجمعوجورکردوزیره لب یه خداحافظی کردوخواست پیاده شه که بازفردین صداش زد سرشوبرگردوند

_فکراتوکه کردی خبرم کن اینوگفتوپاکته خریداشودادبهش..

مارال فوری پیاده شد..نفهمیدچجوری خودشوبه خونه رسوند

رفت داخل سریع رفت تواتاقش..تاقبل ازاومدنه مینووسوال پرسیدناش میخواست یه دوشه ابه گرم بگیره..تابلکه هضم اون حرفایی که شنیده بودبراش راحتربشه.. شیره آبوبازکرد..قطره های گرم آب میرختن روتنش..حرفای فردین پیچیدتوسرش.."میخوام رودوستیه بامن فکرکنی" سرشوانداخت پایین..به سرامیکهای حموم خیره شد..اتفاقاته روزایه گذشته اومدتوذهنش..آشنایی یهوییشون..درخواسته یهویی فردین.. چشاشوبست..چشای عسلیش که مثله همیشه هیچی توشون پیدانبوداومدجلوچشاش...

حولشوپوشیدودره حموم روبازکردواومدبیرون که چشمش افتادبه مینو که چهارزانوروتخت نشسته بودوبه درحموم خیره بود..بادیدن مارال چشاش چهارتاشد

_سلااام ماری جون کجابودی؟چیکارکردییین؟چی شددد؟ مارال حوصله ی توضیح دادن به مینورونداشت..کنارش نشست همه چیوبه صورته دستوپاشکسته براش توضیح داد..مینویه لبخندکمرنگ زدوبالحنه ارومی گفت _پس کلی خوشگذروندی بافردین..حالاجوابشوچی میخوای بدی؟؟

_نمیدونم..بایدفکرکنم..حالاهم اگه سوالات تموم شدپاشوبروبیرون میخوام گپه مرگموبذارم..

مینوچیزی نگفتوازاتاق زدبیرون..این رفتارش برای مارال عجیب بود..مثله همیشه نبود..انگاریه جوری بود..زیادانرژی نداشت..بیخیال مینوشد..یه شلوارراحتیه سفیدوتاپه صورتی رنگشوپوشیدوفوری خزیدزیره پتو...سردش بود..خدا خدامیکردسرمانخوره..

حرفای فردین یه لحظه ازفکرش بیرون نمیرفتن..فردین حرص درارواخمومغروربود..ولی مهربونیای یواشکی هم داشت..همیشه مهربون نبود..ولی همون بعضی وقتاهم برای مارال کافی بود...ازرفتارای امروزه خودش بافردین خندش گرفت..مارال عینه دختربچه های فسقلی توعروسک فروشیامیرفتوفردین عینه پدرایی که به فکره دخترکوچولوشونن دنبالش بود...

پلکاش دیگه داشتن سنگین میشدن..اروم چشاشوبستوخوابش برد...

ماشینوتویه پارکینگ پارک کردوپیاده شد..فرزین توهال بودوتلوزیون میدید..بادیدن فردین لبخندنشست رولباش

_سلااااام شازده کوچولو فردین خودشوپرت کردروکاناپه کنارفرزین..فرزین یه چشمک بهش زد_شیری یاروباه؟؟ فردین یه لبخندکجکی زد..یاده حرفایی که به مارال زده بودافتاد..خیلی خوب براش فیلم بازی کرده بود..بعیدمیدونست مارال جوابش منفی باشه.

._شیره شیر فرزین زل زدبه فردین

_قبول کرد؟؟

_نچ بهش وقت دادم فکرکنه..ولی توخودت بایدبدونی جوابش چیه دیگه!فرزین خندید

_بله!میدونم منفیهههه

فردین دستشوبردبالاوآروم دوبارزدرو گونه ی فرزین_به همین خیااال باش

اینوگفتوبلندشد..خسته بود..کتشوبرداشت..یه نگاهی بهش انداخت..لبخنده محوی اومدرولباش..

_""زیادی براش بزرگ بودیااون زیادی کوچولوبود؟جوجه غرغرویه غیرقابله پیشبینی!یهویی بی علت عصبی میشه بدوبیراه میگه..بعدمیره زیره بارون مثله دختربچه هامی چرخه..خواهش میکنه معذرت میخواد...هیچ کدوم ازکاراش باهم جوردرنمیاد....""

مارال شخصیت پیچیده ای داشت..هروقت فردین میخواست حرکت بعدیشوپیشبینی کنه غافلگیرمیشد..

بیخیال این فکراشد..دستش بردتوجیبش که گوشیشودربیاره..یادش افتادتوماشین جاگذاشتتش..دوباره برگشت پایین..

دره ماشینوبازکرد..خم شدگوشیوبرداره که چشش افتادبه عروسک باب اسفنجیه کوچولویی که افتاده بودپایین صندلی زیرلب باخودش گفت

_دخترکوچولوی حواس پرت!عروسکوبرداشت..یه نگاهی بهش انداخت..خندش گرفت مارال بااون سنوسالش دقیقا مثله بچه های پنج شیش ساله بود برای فردین...عروسکوگذاشت توداشبولتورفت بالا...

باصدایه تقه ای که ملک خانوم به دراتاق زدچشاشوآرومک بازکرد..صدای خالش رواعصابش بود

_مارال خاله؟؟زودباش بیدارشوعزیزم امروزیه عالمه کارداریم!!دیشب دیراومدی نشدبهت بگم امشب سالگرده ازدواج منومهرداده!کلی قراره مهمون بیادتاتوبلندشی من برم مینوروبیدارکنم...مارال بلندشدونشست روتخت کمی چشاشو مالید...حالا غرغرایه مینوشروع شد..

_آخه مادره من؟؟؟یه جوووری ذوقوشوق داری انگاراولین سالگرده ازدواجتونه!!باباپیری گفتن جوونی گفتن!شماالان بایدسالگردازدواجه منونیمه ی گمشده ی خاکتوسرم که نمیدونم دیگه کی میخوادپیدابشه روجشن بگیرید!!_اولنش که من کجا پیرم؟؟؟شایدبابات پیرشده باشه ولی من هنوز جوونم!دومنش نیمه ی گمشدت خودش میدونه قراره اسیره چه خولوچلی بشه بخاطره همینم اگه پیداهم بشه بیچاره بازخودشو گموگورمیکنه!! الانم حرف اضافه نزن پاشوبریم که کلی کارداریم...

مارال سری ازتاسف براشون تکون دادوبلندشد...

بعدازخوردن صبحونه ملک خانوم به چندزن که خدمتکاربودن زنگ زده بودکه برای امشب بیان

کمکش..مینوومارال هم داشتن لیست مهمونایی که قراربوددعوت کنن رومینوشتن..مهردادخان اومدتوآشپزخونه وروبه دختراگفت

_خونواده نوری رویادتون نره اونارم بنویسید..امسال باسالهای دیگه فرق داره میخوام حسابی شبه به یادموندنی بشه!

مارال یه نگاه به مینوانداخت دلش نمیخواست امشب بافردین روبه روبشه..مطمعن بوداگه دعوتشون کنن اونم ممکنه که بیاد..هنوزنمیدونست که قراره چه جوابی بهش بده..

مینوروبه پدرش گفت

_باشه باباجون اوناهم شخصامیدم مارال جان زحمتشوبکشه اینوگفتویه لبخنده خبیثانه به مارال زد...مارال اخماشوبردتوهم ازاین مسخره بازیای مینومتنفربود..مهردادخان یه لیوان اب خوردوهمینطورکه میرفت بیرون گفت

_نمیدونم دیگه هرکدومتون دعوت میکنیدبکنیدفقط یادتون نره..

مهردادکه رفت مارال یه نیشگون محکم ازرونه مینوگرفت

_کصافت این چی بودگفتی،؟شیطونه میگه بزنم تودهنت که هرچی دندون داری بریزه پایین نکبت مینودستشوگذاشت رورونش صورتشوجمع کرد

_آی نصفه گوشتموکندی خیرندیده!!خومگه چی گفتم؟؟

پایان قسمت پانزدهم رمان سرانجام یک شرط.