_یه دفعه دیگه زنگ بزنی یادوروبرم بپلکی اون دنیارونشونت میدم..اینوگفتواومدبیرون دروطوری پشته سرش بست که صداش کله ساختمونوبرداشت...
تازه کلاسش تموم شده بود..بعدازخداحافظی بادوستاش ازدانشگاه خارج شد..آسمونه قرمزه بالایه سرش خبرازیه هوای بارونی رومیداد...یه مانتویه تنگه مشکی که تاباالایه زانوش بودوشلواره دمپایه یخی وسویشرته سفیده نازکی تنش بود...ساعت شیشونیم بودولی هیچ خبری ازفردین نبود..اخماشوبردتوهم_"پسره ی پررو!نکنه سرکارم گذاشته؟؟اصلاهمون بهترکه نیاد"
نوکه بینیش وگونه هاش ازسرما قرمزشده بود..کلاهه سویشرتشوسرش کردوکولشوانداخت رودوشش عاشقه هوای ابری وبارون بود...همیشه وقتی بارون میومدعینه بچه هامیرفت زیره بارنودستاشوبازمیکردوچشاشومیبست..اون لحظه بهترین حسه دنیاروداشت..
دستاشوتوجیبه سویشرتش قایم کرد..گشنش بود ...واسه نهاراشتهانداشتوچیزه زیادی نخورده بود..راه افتاد توپیاده رومیخواست به اولین فست فودی که رسیدبرهودلی ازعذادراره...هواسردبود..خیابون زیادشلوغ نبود..
صدایه بوقه ماشین کنارش باعث شدسرشوبرگردونه طرفه ماشین..یه آزرایه مشکی رنگ که دوتاپسرسوسول وبچه سن توش نشسته بودن..یکم به قدماش سرعت داداوناهم اروم اروم کنارش میومدن ..اصلاحوصله ی درگیری بااین دوتارونداشت..دوست نداشت روزشو بااین دوتاخراب کنه..
_خانوم خوشکله
بیاسوارشوسرمامیخوری هااا
برای خواندن بقیه قسمت چهاردهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
_بروپی کارت
_بابامن فکرخودتم جیگررر سردت میشه بیای توماشین خودم گرمت میکنممم هردوشون زدن زیره خنده..
نگاهی به خیابون انداخت ازشانسه بدش هیچ ماشینی نبود اونایی هم که تکاپوردمیشدن بی اهمیت بودن..
_ای بابااا هیشکی نیست ببینه داری میای توبغله مااا
لباشوروی هم فشاردادخواست تندتربره که یکیشون ازماشین پیاده شد..
مارال دل تودلش نبود..گلوش خشکه خشک شد _"ای خدا اینا کجابودن دیگه!"
صدایه بوقه یه ماشین دیگه که داشت به سمتشون میومدباعث شدپسره بیخیاله مارال بشه وسواره ماشین بشه ودربرن...مارال نفسه راحتی کشید...هنوزتوحاله خودش بودکه دستش ازپشت کشیده شد..ازترس رنگش پرید تابرگشت فردینودیدکه بایه اخمه غلیظ زل زده بودبهش فردین بااخمه غلیضی گفت
_میمردی دودقیقه دیگه صبرمیکردی خودم میومدم دنبالت؟؟ مارال دستشوازدسته فردین کشیدو به صورته پرازاخمش نگاه کرد _واااقعا پروویی!منوشیش ساعته کاشتی اونجا حالاطلبکارم هستی؟؟
_همش فقط چنددقیقه دیرکردم! مارال باحرص گفت_توشهرشما نیم ساعت چنددقیقه محسوب میشه؟؟
_حالاهرچی بیاسوارشوبریم
_لازم نکرده خودم میتونم برمفردین اخمش پرنگ ترشد
_سوارمیشی یابه زورسوارت کنم؟؟
_سوار نمیشم توهم نمیتونی به زور سوارم کنی
_من نرسیده بودم که به زور سواره اون ماشینت میکردن پس غرنزن بیاسوارشو
مارال روشو برگردونت خواست به راهش ادامه بده که فردین دستشوگرفتو بردطرفه ماشینو به زورسوارش کرد..
ازکارایه فردین حرصش میگرفت یه جفت شعور خدابه این نداده بود..
اخمایه فردین حسابی توهم بود ماشینوروشن کردو راه افتاد....اونقدرتندمیرفت که مارال دیگه به زنده بودنه خودش تا چنددقیقه ی دیگه ناامیدشده بود..
_هوووی برا چی اینقدرتندمیری دلورودم باهم مخلوط شد
_به من ربطی نداره که دلو روده یه تو عینه مخلوط کن عمل میکنه..یه دکتربرو شایدخداخاست خوب شدی مارال باحرص دندوناشو رویه هم فشارداد..
_ترجیح میدم جوابتوندم
_جوابی نداری که بدی!
مارال اخماشوبردتوهم ترجیح میداد بیشترازاین بایه پسره بیشعور که عصاب درستوحسابی نداره زیاد درگیرنشه..
به صندلی تکیه دادو به بیرون خیره شد...
پیاده روی تویه شلوغیای بازارودوست داشت..آدمایی که همونمیشناختنوازکناره هم ردمیشدن.. مغازه های عروسک فروشی...ازفکرکردن بهشون یه لبخندنشست رولبش..
چشمش افتادبه مغازه ی عروسکرفروشی..عاشقه عروسکوخرسایه بزرگوکوچیک بود..غیرممکن بودازکناره یه مغازه ی اسباب بازی فروشی ردبشه وچیزی ازش نخره..اتاقش پربودازعروسکایه خوشکوخرسایه کوچولوموچولو...
فردین همونطوری که مشغوله رانندگی بودیه نگاه به مارال انداخت که باهیجان داره بیرونونگاه میکنه..وقتی توخیابون دیدش عینه دختربچه ها ی پنج شیش ساله کلاهه سویشرتشوسرش کرده بودودستاشوتوجیبش بود _به چی نگاه میکنی؟؟
مارال بدونه اینکه نگاشوازبیرون بگیره گفت
_هیچی..مغازه های بیرونوکه میبینم هیجان زده میشم...حرفی ازمغازه ی عروسک فروشی نزد چون میدونست فردین ساده ازش نمیگذره ومسخرش میکنه...
_فقط دیدنشون برات هیجان داره؟؟ ایندفعه سرشوبرگردونت سمته فردین
_اوهوم مخصوصامغازه هایی که عروسکواینجورچیزادارن!!ادم نگاشون که میکنه انرژی میگیره البته من خیلی کم پیش میادکه فقط نگاشون کنم!!حتما یه چیزی هم میخرم
فردین یه لبخندزد..چقدردنیای مارال شادوبچگونه بود..یه لحظه به حالوروزه مارال غبته خورد..کاش اونم میتونست مثله مارال بااین چیزای کوچیک بخنده..
مارال نگاهش به بیرون بود که باترمزه ماشین فوری سرشوبرگردونت سمته فردین..
_چراوایسادی؟؟
فردین همونطور که کمربندشوبازمیکردگفت
_پیاده شومیفهمی
فردین پیاده شدمارالم ناچارپیاده شد..دوروبرش نگاه کرد..یه مرکزخریده بزرگ بود...ویترینه مغازه هاروکه دیدلبخنده پهنی نشست رولباش...بیشتره مغازه عروسک فروش بودن...
دقیق نمیدونست چرافردین اوردتش اینجا...باخودش فکرمیکردفردین مسخرش کنه..ولی مسخرش که نکردهیچ بلکه اورده بودش یه همچین جایی..بیخیال شونه ای بالاانداختوتااومدنه فردین سریع رفت سمته مجتمع... تافردین خواست بره دنبالش توی اونهمه شلوغی گمش کرد..
_اکه هی!حالامن اینوازکجاگیربیارم؟؟اگه میدونستم قراره اینقدرذوق زده بشه عمرااگرمیاوردمش!...
همه ی مغازه هاروچک کردتابالاخره تویه یکی ازمغازه های عروسک فروشی مارالودید که عینه بچه هاباذوق یکی ازخرساروبغل کرده بودوهمونطورکه لبخندرولبش بودداشت به بقیه ی عروسکانگاه میکرد...
نفسشوباصدادادبیرونورفت داخل
_من شیش ساعته دارم دنبالت میگردم اونوقت توتواین اسباب بازی فروشی خیلی ریلکس چرخ میخوری؟
مارال بدونه توجه به فردین به عروسکا نگاه کرد چشش افتادبه یه دست کلیده باب اسفنجیه کوچولو لبخندش عمیقترشد برداشتش همیشه عاشقه باب اسفنجی بود...
باهمون دسته کلیدوخرسه صورتیه نسبتابزرگی که بغلش بودرفت طرفه فردین
_من خریدام تموم شد بذاربرم حساب کنم بعدش میتونیم بریم
فردین یه اخم کردو هردوتاعروسکارواز مارال گرفتورفت سمته حسابداری
یه آقاوخانوم نسبتاجوون فروشنده بودن..مارال باتعجب به فردین نگاه کرد..متوجه شدکه فردین خودش میخوادپولشونوحساب کنه..فوری کیفه پولشودراوردورفت سمته فردین _خودم حساب میکنم
فردین باهمون اخمش بدونه توجه به مارال کارتشودادبه فروشنده
فروشنده ی خانوم کارتوازفردین گرفت میخواست رمزوواردکنه که مارال گفت _خانوم لطفاباکارته خودم حساب کنید خانومه یه لبخندزد
_عزیزم مگه چه فرقی داره؟؟خب آقاتون حساب میکنن دیگه!!پوله شما که فرقی باهم نداره!!
مارال قیافش آویزون شد..حوصله ی اینکه بخوادتوضیح بده که اونوفردین فقط دوتادوسته معمولین رونداشت...تابه خودش بیاد فردین پوله عروسکاروحساب کردودسته مارالوکشیدوپشته خودش بردبیرون _توهنوزیادنگرفتی وقتی بایه مردمیری خریدنبایدجلوش کیفه پولتودربیاری؟
مارال متوجه ی اینکه فردین خیلی بهش برخورده بودشد...یه لبخندزدوهمونطوری سعی دلشت خودشوبه فردین برسونه گفت
_خعله خب حالااا!!اخم نکن شبیه غوله شرک میشی!!!اون عروسکارم بده بهم بیزحمت!
فردین وایساد..چقدراین رفتارایه بچه گونه ی مارال براش عجیبوجالب بود...تاحالایه همچین دختری خیلی کم دیده بود..عروسکاشو بهش داد
_خب حالا بریم دیگه؟؟
مارال همونطوری که جلوتر راه افتاده بود گفت
_نههه وایسا یکی دیگه ازمغازه هاروببینممم بعدش میریم مارال چندتادیگه ازمغازه هاروهم دیدزد..دلش میخواست بره داخله مغازه هاوهنوزخریدکنه...ولی میدونست اگه بخوادچیزی بخره مطمعنن فردین پولشوحساب میکنه..اینجوری معذب میشد...بخاطره همینم پشیمون میشدونمیرفت داخل..
ساعت نه شده بودولی مارال دل کندن ازمغازه هابراش سخت بود..فردین _مارال جان دخترم؟؟آیاقصده برگشتن نداری؟؟ساعت نه شده ها!!
مارال باشنیدنه صدایه فردین که گفت ساعته نه شده هول شد _ووای خداا نصفه شب شده کههه منم به خالمیناخبرنداادم
_خب الان خبربده بگو دیرترمیای مارال سری تکون دادومشغوله شماره گرفتن شد..
_گشنت نیست؟؟ مارال که بادیدنه مغازه هاکلاگشنگیشوفراموش کرده بود فوری گفت_اوهوممم..باهم راا افتادن سمته یکی ازرستورانایه نزدیک به مجتمع...یه گوشه نشستن فردین یکی ازمنوهاروبرداشت
_خب خانوم کوچولوچی میخوری؟؟ مارال منوروگرفت جلوش به غذاهانگاه کرد حسابی گشنش بود....چشش افتادبه مرغ بریون یه لبخندزد
_من مرغه بریون میخوام تااینوگفت یکی ازگارسونایه رستوران اومد سمتشون وبالبخندگفت
_چی میل دارین؟؟ فردین منوروبست
_یه برگ ویه مرغ بریون به همراه مخلفاتش گارسون همه رویاداشت کردو رفت
فردین به مارال خیره شده بود..یه دختربامزه که به ظاهرش اصلانمیومدکه باطنه بچگونه ای داشته باشه..
_چیه؟خوشکل ندیدی؟؟ فردین بایه لبخنده کجکی گفت
_چرا هرروزخودموتواینه میبینم مارال بادهنه بازبه فردین نگاه کرد
_چیه؟؟
_هیچی دهنم وامونده!!
_گفتم که ازخوشتیپیه زیادمه!!!
_نه ازخودشیفتگیه زیادته!!
فردین باحرص نگاش کرد مارال یه لبخنده کجکی زدوتودلش براخودش بشکن میزد
_نکنه فکرکردی فقط شمادخترایین که خوشکلین؟ دوبرتونگاه کنی میبینی پسره خوشکلم کم نداریم!
اینوگفتوبعدباژسته خاصی تکیه دادبه صندلی مارال لبخنده خبیثی زد
_آره اون پسرپشتیه خیلی خوشکله!
فردین اخمی کرد
_کدوم؟
_همون که ازهمون موقعه که اومدم تو زوم کرده رومن!
فردین برگشت وبااخم به اون دوتاپسرنگاه کرد...داشت حرص میخورد مارالم داشت تودلش قنداب میکرد زیره لب جوری که فردین نشوه گفت
_آخیشش بالاخره نوبته حرص خوردنه توهم رسیددد فردین باهمون اخمه غلیظی که کرده بودبلندشدمارال تودلش به غلط کردن افتاد..میدونست الان ممکنه فردین بخواد شربه پاکنه
_کجا؟؟؟ بدونه اهمیت به مارال رفت سمته پسرا کناره همون پسری که به مارال نگاه میکردوایساد پسره به محضه دیدن فردین بلندشد
فردین باهمون اخمش به پسره نزدیک شدو یه چیزی دره گوشش گفتو بدونه اینکه نگاش کنه برگشت سمته میزخودشون
مارال سرپا وایساده بود...خدا خدامیکردکه اتفاقی نیوفته..بااومدن فردین یه نفسه عمیق کشیدونشست نگاش رفت سمته پسراکه هردوشون باعجله ازرستوران زدن بیرون..باتعجب به فردین نگاه کرد _چی گفتی بهشون؟؟؟
_ آخی دلت نمیخواست برن؟؟اگه ناراحتی بگم برگردن؟؟
مارال به حسابه خودش میخواست یکم فردینوحرص بده ولی الان این خودش بودکه دولپی داشت حرص میخورد...
فردین هنوزاخمش سره جاش
بود
پایان قسمت چهاردهم رمان سرانجام یک شرط.