_سلاااام مامان چطوری؟؟
_سلاام دختره بی معرفتم!یه روزنشده که رفتیاااا مگه نگفتم تارسیدی یه زنگ بزن؟؟
_وای مامان بخدایادم رفت همین الان داشتم میومدم بهت زنگ بزنم
_اشکالی نداره ولی دیگه تکرارنشه چندباری رو گوشیت زنگ زدم جواب ندادی
_پیشم نبودبه خاطره همینم ندیدم حالاایناروول کن مامی بقیه چطورن؟؟بابا میثاق
_اوناهم ایناکنارمن سلام میرسونن
صدایه میثاقوشنیدکه میگفت جوجههه چطوره؟؟ مارال خندیدوگفت
_خوبممم پنگووول خااان دوباره صدایه میثاق اومدکه گفت _دوریه من خوب بت ساختههه هااا مارالم باشیطنت گفت _بدجووورساختههه مادرش خندیدوگفت
_بهترقطع کنم وگرنه الان پشته تلفنم دوباره کل کل میکنین
_الهی قربونت
بشم من مامان جونم به بقیه سلامه منوبرسون؛کاری نداری عزیزم؟
برای خواند ادامه قسمت چهارم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
_سلامت باشی دخترم؛نه فدات شم خدافظ
_خدافظ
گوشیوقطع کردوملک خانوموتشکرکرد میخواست بره سمته آشپزخونه که مینوازش اومدبیرونومحکم خوردبهش!!
_هوویی دخترجلوتونیگاااکن؟؟آخ آخ ببین بادماغه خوش فرمم چیکارکرد
_مینوجااان؟حس نمیکنی که توبه من برخوردکردی؟؟
_نچچچچ من حس میکنم توبه من برخوردکردی
_آنچه عیان است چه حاجت به بیان است
_حالانمیخوادبرامن شاعرشی توظرف شستن که کمکم نکردی لااقل بیابریم بالاکمکم اتاقمومرتب کن!!
_هووف بروبابا من خونه خودمون مامانم اتاقمومرتب میکنه اونوقت بیام اتاقه توروتمیزکنم؟؟بعدشم لباسایه خودم هنوزتوچمدونمه میخوام برم بذارمشون توکمد
_بیجاکردی گفتم که تواین مدت که اینجای آدمت میکنم یالازودباش بریم بالا بعدشم دسته مارالوگرفتودنباله خودش کشوند.
_ع ول کن دستموخودم میام دیگه
_نه ممکنه دوباره اززیره کاردربری حرف نزن بیادنبالم
ازپله هارفتن بالاومینودره اتاقشوکه دیواربه دیواره اتاقه مارال بودوبازکرد مارال وقتی اتاقه مینورودیدباچشایه گردشده نیگاش کردوگفت _دختراینجامگه زلزله اومده؟؟
_نخیرزلزله نیومده فقط یکم بهم ریختس همین
_فقط یکم؟؟اگه این فقط یکم بهم ریختس که زیادبهم ریختت دیگه چجوریه!!
_وااای اینقدر غرنزن دیگه اومدی کمک کنی یافقط ایرادبگیری؟؟یالازودباش شروع کن بعدشم خودش رفت سمته کمدلباسیشوشروع به مرتب کردنشون کرد مارالم که دیدچاره ای جزکمک بهش نداره مشغول جموجورکردن شد.........
**********************
ملک خانوم درحالی که پرده ی اتاقومیکشیدگفت ملک خانوم درحالی که پرده ی اتاقومیکشیدگفت
_دختراااا بلندشین صبح شده امروزبایدبرین کارایه دانشگاهتونوانجام بدین بیدارشید!
دخترادیشب بعدازمرتب کردنه اتاق همونجاخوابشون برده بود
دوتایی روی تخته دونفره ی مینوخوابیده بودن واونقدرخسته بودن که حتی یه تکون کوچیکم نخوردن؛ملک خانوم که دیدایناعینه خیالشونم نیست رفت کنارشون وایسادوبادستش مینوروتکون داد.مینوباهمون تکونه اول بیدارشدوچشماشوبازکرد _هوووم؟؟چی شده مامان؟؟
_هیچی میگم پاشومگه نمیخواین برین کارایه دانشگاهتونوانجام بدین؟؟داره دیرمیشه هااا!!
_مگه ساعت چنده؟
_9صبحه
_مینوهمینطورکه چشاشومیمالیدبلندشدونشست وبه مامانش گفت
_باشه الان تامارالم بیدارکنم اماده میشیم میریم.
_خیله خب پس زودباشین؛براتون صبحونه هم درست کردم بخورین وبرین منم میخوام برم باشگاه
_اوکی!
مامیییی جوووونم،؟؟؟
_نمیخوادبگی فهمیدم سویچه ماشین اونجاروجاکفشیه امروزقراره باسوسن جون برم
_الهی فددداااایه مامانه خوشکلم بشم من
_الکی خودتولوس نکن به جاحرف زدن پاشواماده شومارالم بیدارکن
_بااااشه عقشممم
ملک خانوم یه لبخندزدوازاتاق رفت بیرون همیشه عادت داشت صبابره باشگاه بخاطره همینم هیکله خوش فرمی داشت....
_زودباش بیادیگه سویچه ماشین هم روجاکفشیه باخودت بیارش منم یادم رفت برش دارم.
مارال همونطورکه کفشایه اسپورته مشکیشومیپوشیدگفت _وایسادیگه ازسره صبح تاحالاداری غرمیزنی الان میام مینوچیزی نگفت چون خودشم قبول داشت که زیادی غرغرکرده مارال سویچوبرداشتورفت بیرونوسویچودادبه مینو
دوتایی سواره ماشین شدنودروباریموت بازکردن همین که خواستن برن بیرون ماشین مهردادخان که
دقیقاپشتشون بودوقصده ورود داشتودیدن مهردادخان که دیدنمیتونه بره داخل دنده عقب گرفتوازشون فاصله گرفت تااونا بتونن بیان بیرون
مینوماشینوبردتوکوچه وکناره ماشینه باباش وایسادوشیشودادپایین سرهنگم تامینورودیدشیشواوردپایین مینوباخوشحالی روبه باباش گفت
_ع!سلااااام بابایی خوبی؟؟ مهردادخان هم لبخندی زدوگفت
_سلااام به یکی یه دونه ی بابا!!کجابه سلامتی؟؟من فکرکردم مامانته
_نه مامان امروزبادوستش رفت باشگاه ماهم ماشینوازش قرض گرفتیم
مارال که هنوزوقت نشده بودبامهردادخان سلامواحوال پرسی کنه سرشوکمی خم کردکه بتونه ببینتش وبالبخندروبه مهردادگفت _سلاام!!خوبیدعمومهرداد؟؟؟
مهردادکه ازاومدنه مارال خبرداشت بامهربونی گفت
_به به ببین کی اومده!!مارال خانومه گل! ممنون من خوبم توچطوری دخترم؟
_مرسی عموجان منم به خوبیه شما!!
مینوروبه باباش گفت
_باباچرادیشب نیومدی خونه؟؟
_کاراتوآگاهی خیلی زیادبودبخاطره همینم اونجاشبوموندم
حالاهم اومدم یه سری وسایل بردارموبرم چندروزی نیستم یه ماموریته که خودمم حتمابایدتوش باشم.
خودم بعدن به مامانت زنگ میزنم میگم که ماموریتم ولی اگه وقت نکردم یایادم رفت توهم بهش بگو _باشه باباجون میگم بهش خیالت تخت!کاری ندارین دیگه؟؟مابریم؟؟؟
_نه دخترم برین!مواظبه خودتونم باشین خداحافظ
مینوومارالم بامهردادخان یه خداحافظی کردنورفتن سمته دانشگاه..... کارایه دانشگاهشون که تموم شدسواره ماشین شدنوراه افتادن مینو_خب حالاکجاااابریم؟؟؟ _خومعلومه دیگه خونه!!
_ماری جونم این موقعه بریم خونه چیکارزوده هنوز!
مارال نگاهی به ساعتش کردوگفت
_ساعت 11هست همچین زودم نیست!!بریم خونه من گشنمه
_نچ الان میبرمت یه جایی که سیرت کنم
_کجااا؟
_خونه آقایه شجاااع!!
_خول نشو کجامیریم؟؟
_میخوام ببرمت کافی شاپ به حسابه خودم تیرامیسوبخوریم!!
مینوهمیشه عاشقه تیرامیسوبوددرحدی که دیگه همه دوستاش میدونستن!
_به قوله خودت نچ تیرامیسودوس ندارم هروقت میخورم میمونه رودلم!!سنگینه
_خیلی خوبوخوشمزس دلتم بخواد!!من اگه تیرامیسومیخوای میتونم پولشوحساب کنم ولی اگرچیزه دیگه ای میخوای بخوری خودت بایدخرجتوبدی!!
_وو گنده گدااا من چه بدبختم که تومیخوای خرجموبدی
_خلاصه گفتم که ازالان تصمیم بگیری که چی میخوای بخوری!!اگه تیرامیسوانتخاب کنی میگم یه جوری برات درست که رودلت نمونه اونجاپارتیم قووویه مارالوخندیدوگفت
_خیله خب باشه...چاره ای ندارم بریم مینو206 مامانشوجلوکافه گلچین که فاصله ی زیادی هم باخونشون نداشت پارک کرد
کافه گلچین پاتوقه مینوودوستاش بودهمیشه اینجاباهم قرارمیذاشتن مارال پشته سره مینووارده کافی شاپ شد
مینوبادستش یه میزصندلی که توگنجه کافه بوداشاره کردوگفت _بیابریم اونجابشینیم من همیشه اونورمیشنم مارالم سری تکون دادودنبالش راه افتاد...
مینوهم دوروبرشونگاه کردویکی که اسمش امیرحسین بودصدازد.
بعدازچندثانیه یه پسره نسبتن لاغروقدبلندکه یه تیشرته مشکی به همراهه یه شلوارجینه آبی پوشیده بودوچشایه سبزی هم داشت بالبخنداومدسمتشونومنویه کافه روگذاشت جلوشون بعدم گفت
_به به ببین کی اینجااس مینوخااااانوووم!خبرمیدادین گاوی گوسفندی چیزی جلوپاتون قربونی میکردیم خااانوم!!
سایتون سنگین شده دیگه اینطرفانمیااای!!نکنه پاتوقه جدیدپیداکردی؟؟ مینو هم خندیدوگفت
_پاتوقه جدیدکجااابود!کافه به این خوبی روول کنم برم کجا!؟
_چه میدونم والااا گفتم شاید دیگه کافه ی مابه دلتون نمیشینه!!
حالا ایناروبیخی چی میل دارید،؟
_توکه میدونی من همیشه چی میخورم واسه چی منو رواوردی!
_همینجوری آوردم گفتم شاایدخانومه محترمی که همراهته چیزه دیگه ای بخواد!
بعدم باسربه مارال اشاره کرده گفت _معرفی نمیکنید؟؟
مینوروبه مارال گفت
_این امیرحسینه صاحبه کافه بعدم روبه امیرحسین گفت
_اینم دخترخالم ماراله ازاین به بعدم قراره بیشتربیارمش اینجاا امیرحسینم باخوشحالی دستشودرازکردطرفه مارالو گفت
_ازاشناییتون خوشبختم مارال خانوم!!
مارال که هیچوقت علاقه نداشت براباره اوله بایه مرددست بده نگاش کردوگفت _منم ازاشناییتون خوشبختم!ولی من باآقایون دست نمیدم!!البته ببخشید!
امیرحسین که یه ضده حاله قوی خورده بودسریع دستشوبردعقبو یه لبخنده زورکی زدو گفت _نه بابا چه اشکالی هرکی یه عقیده ای داره دیگه!!
بعدم به بهونه ی سفارشافوری ازاونجادورشد...
مینوکه خندش گرفته بودهمینکه امیرحسین رفت زدزیره خنده بعدشم ادایه مارالودرآورد!
_من باآقایون دست نمیدم!!ببخشیدحاج خانوم ازکی تاحالاباآقایون دست نمیدی؟؟ مارالم که خودشم ازاین حرکتش خندش گرفته بودگفت
_همینجوری گفتم!!کلاعادت ندارم براباره اول بایه پسردست بدم اخه نمیشه بهشون روداد!
بعدم دوتایی بازخندیدن!!
پایان قسمت چهارم رمان سرانجام یک شرط