یه مدت بودمیخواست دیگه این کارشو بذارکنار..امشبم بخاطره همین زیادبه مارال توجه نکرد...گوشیشوبرداشت چندتاتماسه بی پاسخ ازسیماداشت..قبل ازاینکه بره ترکیه باهاش دوست شده بود..حدود دوهفته ای میشدکه باهم بودن...بعدازاینکه ازترکیه اومده بوددیگه نه جواب تلفناشومیدادنه حوصله دیدنشوداشت..ازدخترایی که خودشونو به ادم مینداختن بدش میومد..
.به مارال فکرکرد..یه دخترقدبلنده مومشکی باچشایه سبزآبی..بینیه قلمی لبای برجسته ی خوشفرم که توصورتش خودنمایی میکردن...ازاون دسته دخترایه تودل بروبود...
صفحه ی گوشیش روشن شدیه نگاه بهش کرد...بازم سیمابود...چندلحظه به صحفه ی گوشیشواسمش خیره موند ...زودازدختراخسته میشد..همه ی دوست دختراش اکثرابه ماه نکشیده عوض میشدن..تماسووصل کرد
_الو؟؟ صدای پرازعشوه ی سیماتوگوشش پیچید..
_سلام عشقم!چراهرچی زنگ میزنم جواب
نمیدی؟؟ فردین بابی میلی گفت _چی شده
برای خواندن بقیه قسمت یازدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.
مگه؟؟
صدای سیما که هنوزم عشوه توش موج میزد اما الان همراه باتعجب بوددوباره توگوشی پیچید _هیچی عزیزم!ولی مثله اینکه منوفراموش کردی..فردین بابی حوصلگی گفت
_خب که چی الان؟؟من بایدچیکارکنم؟؟
_میشه فرداهموببینیم؟؟
_نه وقت ندارم..
_توروخدافردین خواهش میکنم! چندلحظه سکوت کرد...فرداخودم بهت خبرمیدم...
_عشقمییی فدات بشم من..شبت بخیر بابای..فردین ازحرفاش یه پوزخندزد...
گوشیشوبرداشت شماره فرزین گرفت..بعدازچندتابوق..جواب داد _فرزین؟
_جونه فرزین؟؟
_کجایی!؟
_توآشپزخونه کناره عزیزجون! دوقدم راه بیشتربینمون نیستااا!خومیومدی پایین!
_بیابالاکارت دارم من خستم نمیتونم بیام پایین!
_هرکی نون میخوادمیاددمه نونوا
_فرزین حوصله ندارم میای یانه؟
_باشه الان میام
بلندشدولباسشوبایه حرکت دراورد...شباعادت داشت بابالاتنه ی برهنه بخوابه.....یه آب به صورتش زد..همیشه بدنش داغه داغ بود...صدای بازشدنه دره اتاقشوشنید..
_فرزین تویی؟؟
_نههه زنتمممم!!سری ازتاسف براش تکون دادویه لبخنده محوزد..فرزین بااینکه پسرداییش بودولی هیچ فرقی بابرادرش نداشت.... سرشوبردزیره شیره اب چنددقیقه موندودراومدحولشوبرداشت اومدبیرون فرزین روی تخت لم داده بودوسرش توگوشیش بود...حولشوپرت کردطرفه فرزینوگفت
_جمع کن خودتوازروتخت من! فرزین حوله روازرویه خودش برداشتوباحالته چندش گفت
_ای بمیرییی!حوله نجستونندازرومن!
فردین باخنده گفت
_نجس تنه لشه توهه که روتخته منه!
_باعثه افتخارتم باشه!!خب حالابگوببینم چیکارم داشتی؟؟ خودشوپرت کردرویه تخت کنارفرزین..
_برنامه فردات چیه؟؟
_هیچی برنامه خاصی ندارم!فقط یه سرمیرم دانشگاه؛توهم بایدبیای...خیلی وقته نیومدی!شرطه امشبم که باختی!بایدمنونهارببری بیرون....فردین روی دستش سمته فرزین لم داد
_خداییش فکرکردی من کم آوردم؟؟خودت دیدی که هیچ اسراری به دختره نکردم هیچ توجهی هم بهش نشون ندادم!خودت میدونی که من تواین جورچیزا ازتوماهرترم!یه امشب خواستم توروبسنجم ببینم اگه من یه روزی یه شرطوازتوببازم توچیکارمیکنی!!که ماشالا اگه نگیرمت ازخوشحالی پس میوفتی..!
_حالاکه من بردممم دیگه!جرزنی نکن!بگونهاره منونمیخوای بدی دیگه!چرابهونه میاری؟؟
_بهونه نیست ولی میخوام بدونی اگه میخواستم میتونستم ببرم!فرزین بلندشدونشست
_حالاکه اینقدرادعات میشه یه باردیگه بهت فرصت میدم!امااگه بازم ببازی به یه نهاریاشام راضی نمیشما!!گفته باشم!
فردین یه لبخنده مرموز زد
_حالامنتظره شکستت باااش فرزین خاان!
_خواهیم دیدفرردین خاان
******
_هووف مینومیگم هواچه سرده!!این کلاسه لعنتی نمیدونم کی قراره شروع بشه!!
مینودستاشوبردتوجیبش
_اره چه سرده!!یاده اون اهنگه افتادم که میگفت پوووف سرده کاپشنممم کوو؟
بعدشم هردوزدن زیره خنده!!بیابریم توتاکلاس شروع بشه...واردکلاس شدن چندصندلیه خالی آخره کلاس بود..نشستن..چنددقیقه گذشت..مارال به دروبرش نگاه میکرد...نگاش رفته سمته در..بااومدن فردین وفرزین چشاش گردشدبه مینونگاه کرد..مثله اینکه مینوهم متوجه شده بود...بااومدنشون همه
سراچرخیدطرفشون..هردوباهمون اخمه همیشگشون بودن..فردین اخمش غلیظیتربودهیچوقت عادت نداشت بی جهت لبخندرولبش باشه..مینوآروم دره گوشه مارال گفت
_واای ببین کیا اومدن!!توروخدانیگا مثله همیشه هم خوشتیپن!!مارال بالحنی که سعی میکردبیتفاوت باشه گفت
_اوهوم دیدمشون!خب که چی؟
_هیچی همینجوری گفتم...
هردوچشمشون افتادرویه مینوومارال فکرنمیکردن اینجاببینیمشون فردین یه نگاه به فرزین کردکه یه لبخنداومده بودرولبش...بدونه حرف راه افتادسمته مارال ومینوفرزینم دنبالش..یکی ازلبخندایه جذابشوزد _سلااام خانوماا چطورید؟؟ مارال دلیل مهربونیه این دوتاروباخودشون نمیدونست!تااونجایی که ازمینوشنیده بوداین هردوشون همیشه ی خدااخمووبودنورویه خوش به کسی نشون نمیدادن...ولی الان روبه روشون وایساده بودنوداشتن سلام میکردن...بابی میلی جوابشونوداد...یه صندلی کناره مارال خالی بود..فردین رفت طرفش ونشست...بوی عطرش همه ی اطرافوپرکرده بود..مارال غرق دربویه این عطربود...دیوونه ی بوی عطرایه تلخوتندبود...باصدایه استادبه خودش اومد..کلاس شروع شده بود..فرزین روبه رویه مینونشسته بود..بازم مثله همیشه سرشوگذاشته بودرومیزوداشت خوابش میبرد..
فردین هم ازدانشگاه خوشش نمیومد...یه بارم کلا تصمیم گرفت که نیادولی به اسرارعزیزجونش اومد...کمترازمادرش که نه ولی مثله مادرش بود..وقتی مادرشوازدست دادمادربزرگش بودکه براش مادری کرد....مادرش بعدازاینکه به یه مریضیه سخت دچارشدازدنیارفت....هیچکس دلیله این مریضیو غیرازخودش نفهمید..یه پدرکه الان معلوم نبود کجاستوچیکارمیکنه..خیلی وقت بودمعنیه اسمه پدروفراموش کرده بود..ولی میدونست هرچی هست معنیش خودخواهی وطمع نیست ..
ازیاداوری خاطراته تلخش نفسشوباصدادادبیرون...مارال متوجه ی گرفتگی حالش شد..نگاش کرد..فردین هم سرشوچرخوندطرفش..یه لبخنده تلخ زد..که تلخیشوخودش که هیچ مارال هم به خوبی حس کرد...
توچشای عسلیش یه عالموغرق میکرد..هیچ چیزی رونمیشدازشون حدس زد..شیرینه رنگه نگاهش با تلخیه گذشتش هیچ ربطی بهم نداشتن...
به مارال نگاه کرد...داشت خودکارشوتودستش میچرخوندوبادقت به حرفایه استاد گوش میداد...
_حالاخداییش ازحرفاش سردرمیاری؟؟ مارال سرشوبرگردونت سمتش
_آره مگه تونمیفهمی؟
_نه مارال بایه پوزخندگوشه ی لبش گفت
_آدم بایدنفهم باشه که نفهمه! فردین ازتیکه ای که مارال بهش انداخت اخماشوبردتوه
_من توجهی نمیکنم که بخوام بفهمم! مارال باپرویی نگاش کرد
_مگه شمانفهمی که به خودت گرفتی حرفمو؟؟اینوگفتوتودلش به فردین خندید...فردین ترجیح دادفعلاباهاش کاری نداشته باشه..وقت واسه چزوندنه این خانوم کوچولوزیادداشت....
_خانوم کوچولو فعلاترجیح میدم چیزی بت نگم!ولی به موقعش حالتوجامیارم!اینوگفتویه پوزخنده عمیق بهش زدوسرشوبه صندلی تکیه داد...مارال زیرچشمی یه نگاه بهش کردو دیگه چیزی نگفت...
کلاس تموم شده بود...فردین بدون هیچ حرفی بلندشدوازکلاس زدبیرون..رفت طرفه ماشینوسوارشد..منتظره فرزین بود..
فرزین بادختراازکلاس اومدبیرون..روبه هردوتاشون ایستاد
_ماامشب بابچه های اکیپمون قراره بریم بیرون واسه شام!!گفتیم شماهم اگه دوست داشته باشین میتونیدبیاید!!
مینوبالبخندبه مارال نگاه منتظربودکه اون اوکی روبده..مارال میدونست مینوالان بیشترازهرچیزی دوست داره که امشب حتما بااین دوتا بره بیرون..واگرجوابه منفی بهشون میداد مینوزندش نمیذاشت..ولی باهمه ی اینا دلشوزدبه دریا وگفت
_شرمنده!مانمیتونیم بیایم!!آخه یه سری کاراداریم!!ببخشیددیگه!! مینوقیافش آویزون شدوازتوچشاش میشدخوند که اگه دسته خودش بودالان مارالوبادستایه خودش خفه میکرد...باحرص دست به سینه وایسادودیگه چیزی نگفت روش نشد حرفه مارالوعوض کنه...فرزین روشوکردطرفه مینو..یه چشمک بهش زدوجوری که فقط خودش بشنوه گفت
_من واسه امشب روتون حساب میکنماا راضیش کن که بیاین! مینوکه مثله اون گل پژمرده هایی که تازه اب بهشون رسیده بودشد یه لبخنده گله گشادزدومثله خودش اروم گفت
_خیالت تختتت ..مارال متوجه ی پچ پچشون شد_هووی چی میگین راجبعه من؟؟ فرزینومینویه نگاه بهم انداختنوباخنده گفتن
_دیگه دیگه!!بمااااندحااالاا...
مارال یه لبخندزدوراه افتادسمته دره دانشگاه...دلیله اینکه قبول نکرده بودامشب بااین دوتابرن بیرون این بودکه هنوزاشنایی نسبت بهشون نداشت..مینوزیادی بهشون خوشبین بود...ولی مارال نه..مینوهمیشه همه چیو چشوگوش بسته قبول داشت اسم این کارشم خوشبین بودن میذاشت...ولی مارال نه همیشه ته تویه همه چیودرمیاوردبعداطمینان میکرد...باصدایه مینووایساد...
_وایی مردم دختر ده وایسابت برسم براچی اینقدرتندتندمیری!ازنفس افتادم!!
_ووو حالاانگارچی شده!خب رسیدی دیگه!اینقدرغرنزن!!
مینویه ابرشوانداخت بالاوهمونطور که جلوترازمارال راه میرفت دستشوبردبالاهوطوری که مارال بشنوه گفت _مااا امشششب میریییممم بیرووون!اوکی؟؟
_باشه به همین خیااال باااش!
_میبینیم حااالا... مینودیگه چیزی نگفت حوصله سروکله زدن بامینونداشت... فرزین فوری رفت سمته ماشینوسوارشد.
_داش فردیننن حلههه اوکی شدن
_مطمعنی؟
_ماراله که لامصب انگاربومیکشه که قراره یه چیزی بشه مخالفت کرد!!ولی من به مینوگفتم اوکیش کنه!!ببینم چی میشه دیگه!!
فردین یه لبخندزدو ماشینوازجاکندورفتن..
بشقابوبرداشت؛پرازکیک های کشمشی ای که خاله ملک درست کرده بود کرد..عاشقشون بود..بوی خوبشون به وسوسه انداخته بودنش...فنجونه قهوه شوبرداشتوبه همراه کیک های کشمشی گذاشت رومیز...مینوطبقه معمول روی کاناپه درازکشیده بودوتلوزیون میدید..
_مینوکیک نمیخوای؟؟صدایه مینوازتوحال اومد
_چرامیخوااام وایساالان میاااام! اینوگفتوبه یه دقیقه نکشیده اومد..رویه مینویه نگاه کرد
_پس چرابرام قهوه نریختی؟؟مارال یه قلپ ازقهوه شوخورد
_چلاق نیستی که خودت بریز!! مینویه پشته چشم نازک کرد
_پس کلفت گرفتم براچی؟؟مارال یه پوزخندزد
_نمیدونم!بروصداش کن بگوبیادبرات بریزه!!اگرنیومداخراجش کن!مینوهمینطورکه میرفت سمته کابینتاتابراخودش قهوه بریزه گفت
_هه هه نمکدووونمارال چیزی نگفتو کیکشوخورد...مینوفنجونه قهوه شواوردونشست روبه رویه مارال
_خب مارال جونم!نفسم؟؟دورم بگردی!قربونم بری!!حالا امشب میای دیگه؟؟ مارال دست به سینه تکیه دادبه صندلی
_معلومه که نه!!خوبادوتاغریبه کجابریم؟؟مگه چندوقت مامیشناسیمشون؟؟
_بخدامن اینارو میشناسم!جز آدم حسابیان پدربزرگشون ازدوستایه بابامه!ازچی میترسی دختر؟؟توروخدابیابریم دیگه!!من بدونه توهم میتونم برم!ولی دوست دارم توهم همرام باشی دلم نمیخوادبی توبرم!مارال تهه دلش اصلاراضی نبود..یه حسی بهش میگفت امشب یه جرقه واسه اتفاقاییه که اصلاعاقبته خوبی ندارن....فنجونه خالیشوبرداشت گذاشت توسینکه ظرفشویی..بایدفکرکنم نمیدونم!مینوبلندشدویه ماچه گنده ازلپش کرد!میدونست مارال هروقت میگه بایدفکرکنم یعنی کم کم قبول کرده
_اه اه قورباغه ی نجسسس بروکنارببینم ایششش! مینوخندید
_الهییی این قورباغه ی نجس قوربونت بره عشقممم!مارال یه لبخنده کمرنگ زدورفت طرفه اتاقش.. اگه میخواست بامینوبره بایدکم کم دیگه اماده میشد........... ژاکت خاکستریش که دکمه های قهوه ای-کرمی
داشتوباشلواره تنگه کرمیش ست کرده بود...پوتایه پاشنه داره قهوه ایش که تارویه زانوش میرسیدوپوشید....شاله قهوه ایش روانداخت رویه موهاش وکیفه کرمیشوبرداشت...
رفت پایین مینوتوحیاط منتظرش بود...تویه آینه یباردیگه خودشوچک کرد..رژه صورتیشودراوردویباردیگه روی لباش کشید..آرایشه خاصی نکرده بود..ولی بهترازهمیشه به نظرمیرسید..باصدای مینوفوری رفت بیرون...مینوبادیدنش یه چشمک بهش زد
_ای جوون چه جیگرشدی!حالاخوب شدنمیخواستی بیای!!مارال یه لبخندزد
_حرفه اضافی نزن!به آژانس زنگ زدی؟؟
_نچ فرزین گفت خودشون میان دنبالمون!مارال باتعجب نگاش کرد مگه شمارشوداری؟؟ مینو یه لبخنده پهن زد_بلهههه مگه مثله تو بی دستو پام!همون شبه مهمونی بهش دادم _خاک توسره دسپاچت کنن آبرومونوبردی!!
_اییششش حالا انگارچیکارکردددم خوخودش گفت بده منم روم نشدندم!مارال همینطورکه میرفت سمته درگفت
_خبه حالا!زودباش بیا بریم...رفتن توکوچه همون BMWسفیده بود..هردوشون به دختراخیره شده بودن..فردین یه نگاه به فرزین کردوهردویه لبخنده مرموزکه مخصوصه خودشون بودوزدن...مینوومارال سوارشدن..مارال یه لبخنده کمرنگ زد_سلاممینوهم یه لبخنده پهن زد
_سلااام ببخشیدمنتظرموندینااا!!فرزین برگشت سمتشون
_نه بابا اشکالی نداره خوبین؟خوشین؟؟به به مارال خانوممم توکه گفتی نمیاای!؟تامارال خواست جواب بده فردین بایه لبخنده گوشه لبش گفت
_میخواسته سوپرایزمون کنه!مینووفرزین خندیدن ولی مارال تودلش یه کصافط نصارش کردوگفت
_نمیخواستم بیام ولی بعدباخودم گفتم بدونه من خوش نمیگذره براهمین اومدم!فرزین بالبخندگفت
_بعلههه دراین که شکی نیستتت!فردین چیزی نگفتو حرکت کرد...
رسیدن جلویه یه خونه باغه بزرگ...یه بوق زد..مرده میانسالی که بهش میخوردسریداره باغ باشه
اومددروبازکرد..ماشین بردداخل..هرچهارنفرپیاده شدن..مارال ومینومشغول دیدزدنه اطراف بودن...تویه باغ چندتاماشینه مدل بالاپارک بود..تهه باغم صدایه موزیک میومد..مارال دره گوشه مینوگفت
_ایناگفتن قراره فقط یه شامه ساده بابچه های اکیپشون بخورن!!اینجاکه بیشترشبیه مهمونیه!! مینو یه نگاه به باغ انداخت
پایان قسمت یازدهم رمان سرانجام یک شرط.