_بچه آخه من به توچی بگم؟،منکه میدونم همه چی زیره سره خودت بوده پس حقته این بلاهایی که سرت میاد.
یهوصدایه مارال که لنگون انگون درحالی که یه دستشم به کمرش بودازپله هااومدپایین میثاق تامارالودیدفوری پرید رفت سمته حاج طاهروخودشوپشتش قایم کردروبه مارال گفت
_سمته من نیای هاوگرنه جیغ میکشم همسایه ها بریزن سرت!!گمشواونوربدو آقاجون توروخدا ببینش باز میخواد بیاد بم حمله کنه بگیرینش!!
حاج طاهرکه گیج شده بود نمیدونست بخنده یاازکارایه این دوتاعصبانی باشه!
حاج طاهر_پاشوجمع کن خودتوخجالتم نمیکشه بابازنی گفتن مردی گفتن این چجور حرف
زدنه؟؟؟بااین هیکلت اگه مارال میتونه بزنتت همون بهترکه جایه سالم برات نزاره
بااین سنوسالت خجالت نمیکشی اومدی پشته من قایم شدی پاشوبرواونورببینم!
برای خواندن بقیه قسمت دوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.