مینویه چشمک بهش زد
_خب نظرت چیه بیای باهم بریم یه چیزه گرم بخوریم؟؟
_نه..ممنون...دیگه داره دیرم میشه..
مارال
_ای بابا حالاچه عجله ای داری!بیابریم دیگه خوش میگذره یاسمین یه دوراطرافشونگاه کردوروبه مینومارال گفت _خیله خب بریم
هرسه تاباهم راه افتادن...
یاسمین دختره بامزه ای بودوزودخودشوتونست تودله مینوومارال جاکنه..خونگرمومهربون بود..همینطورکه میرفتن سمته
دره خروجی یاسمین ازخاطراتش توشهربازی میگفتوباهم میزدن زیره خنده..مارال بینه چشمش
افتادبه یکی ازغرفه هایی که مسابقه برگزارمیکردن..دورش حسابی شلوغ بودوهمین باعث شدتامارال کنجکاویش دوچندان بشه..
برای خواندن بقیه قسمت بیستودوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.