عزیزم خیلی زیاد
شرط میبندم که دلت منو بخواد عزیزم خیلی زیاد....
دوتایی اهنگوهمراهی میکردن که یه سفیداومدکنارشون
مینویه نگاه به ماشین انداخت یه دفعه چشاش چهارتاشدوباتعجب نگاش کردبعدم باهیجان روشوکردطرفه مارالوگفت
_وااااای خدااایااا!ماری اینونیگاااکن!
مارال باکنجکاوی گفت
_کیو؟؟
_یه خورده سرتوخم کن تاببینیش
همینکه مارال سرشوخم کرد ماشینه گازشوگرفتورفت جلوتر!
_ع!این چرارفت!؟
_انتظارنداشتی که براتووایسه؟؟
_حالاکی بودمگه؟؟
_یکی ازشاهزاده
هایه نوری بود!نمیدونم چرااون یکی جفتش همراش نبود!!
برای خواندن ادامه قسمت ششم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.