متن های مفید و کاربردی

۴۶ مطلب با موضوع «رمان» ثبت شده است

قسمت سیوششم رمان سرانجام یک شرط

اینوگفتوبدونه اینکه منتظربمونه مارال حرفی بزنه ازاتاق زدبیرون..

مارال نفسشوعمیق بیرون فرستاد..بااین کاره مسعودخودشویه عمرمدیونش میدونست..بایدازاین لحظه به بعدمنتظره اتفاقاته جدیدی توزندگیش میبود..زندگیه جدیدبافراموش کردنه فردینی که روزی جزعی اززندگیش شده بود..هنوزسردرگم بودتویه خاطراتی که یه روزهمه دلخوشیش بودن..ولی کم کم بایدخودشوبازندگیه جدیدش وقف میدادومنتظره اتفاقایه جدیدمیبود...

 .......

_توخودت میفهمی چه غلتی کردی؟؟؟آبرویه خونوادتوبردی..آخه..آخه من چی بایدبگم به تو؟چه جوابی بایدبه خواهرموخونوادش بدم؟؟برم بگم پسرم بادخترتون...استغفرالله..

میدونی اگه بفهمن نه توروزنده میذارن نه اونو؟؟شرمم میادکه بگم توپسره منی ...به خداشرمم میاد..تواون مسعوده من نیستی...چی شدکه اینقدرعوض شدی؟چی شدکه اینطوری شدی اخه؟؟؟مسعوده من خونوادشوبی ابرونمیکرد..مردبود..

سرشوتکون دادواشکاشوبادستش پاک کرد...

_میدونی اگه بابات بفهمه چی میشه؟؟بخداعاقت میکنه!!

برای خواندن بقیه قسمت سیوششم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۰۴۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت سیوپنجم رمان سرانجام یک شرط

ملک خانوم چمدونشوپایینه پله هاگذاشت..فکرمیکردمینورفته باشه دانشگاه..اروم ازپله هارفت بالاتابه مارال سربزنه..حدس میزدکه نرفته باشه دانشگاه...همینکه رفت سمته دره اتاق مارال باشنیدنه صدایه مینوناخداگاه سرجاش ایستاد..

_مارال..ببین مامان ممکنه امروزفردابرگرده...اگرتافردابرنگشت من سعیمومیکنم همه کاراروردیف کنم..تاهرچه زودترترتیبه بچه روبدیم..دوستم یکی دوتادکتروسراغ داشت که بی سروصداکارویه سره میکنن..ولی اگرمامان برگشت..کارمون سخترمیشه..ببین عزیزم..میدونم بارداری دورانه سختیه..میدونم حالت خوب نیست..فقط یکم جلومامان عادی ترباش..الهی قربونت برم..قول میدم به زودی همه چی درست بشه..مارال همونطوری که سعیداشت بغضی که داشت خفش میکردوقورت بده سرشوبه ارومی تکون داد..مینوهمینکه خواست چیزی بگه..باصدایه یاابوالفضل ملک خانوم سره جاش میخ کوب شدوحرفش تودهنش ماسید...

برای خواندن بقیه قسمت سیوپنجم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۰۳۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت سیوچهارم رمان سرانجام یک شرط

باصدایه یونس هردونگاشونوازدرگرفتنوبه یونس دوختن..

یاسمین که هرلحظه منتظره این سواله یونس بوداول نگاهی به مینوانداختوبعدم به یونس_..الان وقته این سوال نیـــ.. _میشه بپرسم کی وقتشه؟؟یه دخترکه

شوهرنداره بارداره...غضیه بارداربودنشم ازخونوادش پنهون کردین...این یعنی چی؟؟پس پدره اون بچه کیه؟؟

_ فــردیـن نـــوری... میشناسیش؟؟؟یه نامردکه هرکاری که خواست بایه دخترکه عاشقش بودکردوبعدم مثه یه دستمال انداختش دور..

باصدایه مینونگاشوچرخوندسمتش..

چندتاازدکتروپرستاراجمع شدن اونجا..یکی ازپرستاراازاتاقه مارال اومدبیرونوسریع اومدسمتشون_ چتونه شما؟؟اینجاروباچاله میدون اشتباه گرفتین؟؟؟اینجابیمارستانه خانوم!!ناسلامتی مریضه خودتونم تواین اتاقه یکم رعایت کنید!!

برای خواندن بقیه قسمت سیوچهارم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۰۱۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت سیوسوم رمان سرانجام یک شرط

میخواست بگه نه برین..ولی نمیدونست چرا ازحرف زدن بایونس خجالت میکشه..هیچی نگفتوفقط سرشوتکون داد..

هردوباهم رفتن توحیاط...همگی مشغوله حرف زدن بودن دوتاازدوستایه ملک خانومم اومده بودن..بی حوصله باهمگی احوال پرسی کرد..اگربخاطره ارشان نبودیه لحظه هم ازاتاقش بیرون نمیومد..نشست کناره بقیه..یکی ازدوستایه ملک خانوم روشوکردسمته مارال

_ماشالا چه گل دختری!!نامزدی چیزی نداری تو؟؟ازبس خوشکلونازی بدجوربه دلم نشستی منم یه داداش همسنوساله خودت دارم!!آخ اگه میشد  عروسمون بشی چی میشد!!

اون یکی دوسته ملک خانوم سریع گفت

_ع!!حالاچراداداشه توسوسن جون!! پسره من که دقیقا همسنه مارال جونه تودانشگاهشونم که هس!!دیگه ازاین بهترچی میخواین؟خونه وماشین کارم که داره!!

ملک خانوم همونطور که میوشوپوست میکندگفت

برای خواندن بقیه قسمت سیوسوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۹۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت سیودوم رمان سرانجام یک شرط

مینوبچه روازبغله یاسمین گرفت

_بفرماییدداخل لپه آرشانوبوسید

_ووشش خاله قربونش تپل خان یاسمین یه پشته چشم نازک کرد

_هوی یه ماشالایی چیزی بگودیگه! مینوهمینطور که میرفت سمته سالن گفت

_بروبابامن چشم شورنیس که!

هردورفتن سمته اتاقه مینو..مینوآرشانوگذاشت پایینویه سیبم داددستش..

یاسمین یه نگاهی به مینوانداخت

_مارال چطوره؟ مینوبالحنی که پربودازناراحتی گفت

_بهترکه نشده هیچ روزبه روزم بدترمیشه..هرده دقیقه یباربهش سرمیزنم...میترسم بلایی سره خودش بیاره..

برای خواندن بقیه قسمت سیودوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۶۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت سیویکم رمان سرانجام یک شرط

   نگاش ازشیشه ی کنارش به بیرون بود...دستاشوگذاشت رومیزوسرشوگذاشت روشون...چنددقیقه توسکوت گذشت..باصدایه گارسون سرشوبلندکرد...

    _چی میل دارید؟؟

    حواسش جایه دیگه بود..._ها؟چ..چی؟

    گارسون نگاهی بهش انداخت...انگاراونم متوجه ی حاله خرابش شده بود..._حالتون خوبه؟؟ مارال بی رمق نگاش کردوسری به نشونه ی مثبت تکون داد..._چیزی میخوریدبیارم براتون؟؟؟ سرشوبه طرفین تکون دادکه یعنی چیزی نمیخواد...گارسون منو روازرومیزبرداشتوبیحرف ازمیزفاصله گرفت..

    چقدردلش برای قبلنایه خودش تنگ شده بود..قبلنایی که تادلش ازچیزی میگرفت بدوبدومیرفت سراغه میثاق...ولی الان حتی ازمیثاقم فراری بود....حرفایه مادرش یه لحظه ازذهنش کنارنمیرفتن..."_مواظبه خودت باش..کاره اشتباهی نکن که بعدش هم خودت پشیمون بشی هم نتونیم سرمونوجلومردم بلندکنیم.." " _میگم مارال توکه میدونی توخانواده ی مااصلارسم نیست که دخترتنهایی بره بیرونوتااخره شب برنگرده!یازبونم لالباپسری چیزی دوس باشه؟؟" "_ .دخترم توکه میدونی بابات یکی ازمعتمدایه بازارطلافروشایه بوشهره..اگه یهروزی یه چیزی بشه اون دیگه حتی سرشم نمیتونه جلومردم بلندکنه..حتی منوبرداراتم هرچی آبروتواین چندسال جمع کردیموهمه روازدست میدیم.." چشاشومحکم روهم فشارداد...چقدرازاینده ی نامعلومش میترسید...

    صدایه گارسون که پشته سرش داشت بایه نفرحرف میزدباعث شدازفکربیادبیرون...حوصله ی کنجکاوی

برای خواندن بقیه قسمت سیویکم  رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۵۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت سی ام رمان سرانجام یک شرط

فردین براش ناراحت بود..ولی نمیدونست چرانمیتونه به چشمه یه پدرنگاش کنه...نمیدونست چراحسی که نسبت بهش داره هنوزبراش غریبس..

    _اگه درمان نشدی چی؟ فرزان گرفته نگاش کرد..

    _اگه درمانم نشدم لااقل خیالم راحت پسرم بخشیدتم..

    _دکترت گفت هرچه زودتربایدبایددرمانتوشروع کنی..

    _برایه چی بایددرمان بشم وقتی امیدی برایه زندگی ندارم؟     فردین بلندشدودستاشوبردتوجیبش روبه رویه پدرش ایستاد

    _مگه نمیگی میخوای گذشته روجبران کنیوازاول شروع کنی؟پس بایددرمان بشی...

    فرزان باتعجب نگاش کرد..فوری بلندشد..

    _یعنی..یعنی تومنو..

    _اگه درمان بشی میبخشم..

    _اما..شایددرمانم نتیجه..

    _میده..اگرنده بخششی هم درکارنیست...

    میدونست حرفش زیادمنطقی نیستویه جورایی زورگوییه

ولی میخواست کاری کنه که دربرابردرمان قوی باشه وکم نیاره..میخواست بشه امیده زندگیش..میخواست به امیده بخشیده شدن طاقت بیاره...

    رفت سمته درکه باصدایه فرزان ایستادسره جاش

  برای خواندن بقیه قسمت سی ام رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

 

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۸۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستونهم رمان سرانجام یک شرط

کرباتشوشل کردویه لیوان آب برداشت...همینکه به لبش نزدیکش کردباصدایه پشته سرش اخماش جمع شدولیوانوبردعقب

_خب فردین خان...توکجا...اینجاکجا..؟مثله اینکه حرفی که بهت زدمویادت رفت نه؟؟یادمه اخرین باردمه دره همین خونه بودکه بهت گفتم دوره مارالوخط بکش.. 

ولی مثله اینکه حرفونشنیده گرفتی...

فردین سعی میکردعصبانیتشوکنترل کنه..روشوبرگردونت سمتش...اخماشوغلیظ کردوبالحنی که عصبانی بودنشوکاملانشون میدادگفت

_توچی میخوای؟یعنی بااین کارات میخوای بگی رودخترخالت غیرت داری؟؟هه اگه بگی اره جکه سال میشه بخدا!!

مسعودیه لبخنده کجکی زد

_حالاتواگه دوس داری اینجوری فکرکن..ولی بهت قول میدم یه کاری کنم که حتی چشمتم دیگه به مارال نیوفته

 ..

فردین باحرص نگاش کردرفت سمتشویقشوچسبید...تواشپزخونه بودنوکسی نه صداشونومیشنیدونه میدیدشون..

_تنهاسوالی که الان توذهنمه اینه که من چیکارت کردم که اینقدرسوزندتت که حالااومدی شاخ شدی؟ مسعودامشب میخواست همه چیوبرافردین روشن کنه..بهش بگه دلیله نفرتش چیه...بگه که چه ضربه ای خورده..وتاهمون ضربه روبه خودش نزنه ولکنش نیس...

_چندسال پیش...تومهمونیه آرشان...یکی ازبچه های اکیپتون..یادته که؟

برای خواندن بقیه قسمت بیستونهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۵۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوهشتم رمان سرانجام یک شرط

_فکرشومیکردم باورنکنی حرفامو...ولی اگه باخودت فکرکن..من چرابایدبعده اینهمه سال برگردمویه مشت دروغوبهم ببافموتحویلت بدم؟اگرباورنداری...ازپدربزرگت منصورخان بپرس...اون همه چیومیدونه...قبل ازرفتنم همه چیوبهش گفتم...توسپردم دستشورفتم...اگرحرفایه من برات اعتباری نداره برووازپدربزرگت بپرس...حرفایه اونوکه دیگه بایدباورداشته باشی...اگه یه روزی حرفاموباورکردیوتونستی منوببخشی بیاهمینجا...من منتظرتم...

فردین بااخمایه درهمش نگاشوازپدرش گرفتوبدونه هیچ حرفی باسرعت رفت سمته در...اززمینوزمان گله داشت..باورش نمیشدحتی پدربزرگشم موضوعه به این مهمیومیدونسته وبهش چیزی نگفته..... 

برای خواندن بقیه قسمت بیستوهشتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۱۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستوهفتم رمان سرانجام یک شرط

    "توهمه ی عمرمثله توروندیدم یه جورایی خاطرت عزیزه عزیزم     ازدیدنه توسیرنمیشه چشمه من به تونگاه میکنم     توچشایه تویه جادویه خاصی هست تونگاهه تو     انگاریه احساسی هست غمه دنیاروفراموش میکنم     وقتی به تونگاه میکنم توهمه ی عمرمثله توروندیدم     یه جورایی خاطرت عزیزه عزیزم ازدیدن توسیرنمیشه     چشمه من به تونگاه میکنم"

    مارال بالبخندوبادقت به اهنگ گوش میدادوبه فردین نگاه میکرد..وقتی نگاهه خیره ی فردینوروخودش میدیدهیجانش بیشترمیشد...اصلافکرنمیکردفردین صداش اینقدرخوب باشه..

برای خواندن بقیه قسمت بیستوهفتم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۰۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m