اینوگفتوبدونه اینکه منتظربمونه مارال حرفی بزنه ازاتاق زدبیرون..
مارال نفسشوعمیق بیرون فرستاد..بااین کاره مسعودخودشویه عمرمدیونش میدونست..بایدازاین لحظه به بعدمنتظره اتفاقاته جدیدی توزندگیش میبود..زندگیه جدیدبافراموش کردنه فردینی که روزی جزعی اززندگیش شده بود..هنوزسردرگم بودتویه خاطراتی که یه روزهمه دلخوشیش بودن..ولی کم کم بایدخودشوبازندگیه جدیدش وقف میدادومنتظره اتفاقایه جدیدمیبود...
.......
_توخودت میفهمی چه غلتی کردی؟؟؟آبرویه خونوادتوبردی..آخه..آخه من چی بایدبگم به تو؟چه جوابی بایدبه خواهرموخونوادش بدم؟؟برم بگم پسرم بادخترتون...استغفرالله..
میدونی اگه بفهمن نه توروزنده میذارن نه اونو؟؟شرمم میادکه بگم توپسره منی ...به خداشرمم میاد..تواون مسعوده من نیستی...چی شدکه اینقدرعوض شدی؟چی شدکه اینطوری شدی اخه؟؟؟مسعوده من خونوادشوبی ابرونمیکرد..مردبود..
سرشوتکون دادواشکاشوبادستش پاک کرد...
_میدونی اگه
بابات بفهمه چی میشه؟؟بخداعاقت میکنه!!
برای خواندن بقیه قسمت سیوششم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.