خطه چشمشوباریک کشید..رژه صورتیه پررنگشوهم زد..بااون آرایششومدل موهاش خیلی خواستنی شده بود..
لباسوپوشید..قسمته بالایه لباس برهنه بودوازاین بابت معذب بود...یه فکری زدبه سرش..شاله خاکستریه حریرشوبرداشتوانداخت روسرش که وقتی رفتن اونجاشالوبندازه رودوشش... مانتوشوپوشید..خواست ازاتاق بیادبیرون که چشمش خوردبه دستبندی که دستش بود...همون دستبنده یادگاریه مادربزرگش...
بافکری که اومدتوذهنش یه مکثه کوتاه کردوبعدم سریع رفت سمته کشویه میزش..جعبه نسبتابزرگی روازتوش برداشتوبازش کردبعدازچنددقیقه گشتن بالاخره پیداش کرد...
اوردش بیرونوجلویه خودش گرفتش..گردنبنده کلیدی که مسعودبراش خرید...بعدازاون روزکه اومدن خونه دیگه ننداخته بودگردنش...والان دوس داشت بادستبندش ستش کنه..باصدایه زنگه گوشیش سریع گرنبندوانداخت گردنشوگوشیشوبرداشتوانداخت توکیفش..چون میدونست فردینه جواب ندادتانخوادشیش ساعت باهاش یکی دوتاکنه سره دیراومدن
ازاتاقش اومدبیرونه یه تقه به دره اتاقه مینوزد..مینوکه انگارمیخواست ازاتاق بیادبیرون سریع دروبازکرد..بادیدنه سرووعضه مارال یه چشمک بهش زد
_جووووووون چه
جیگرییی خانوم شماره بدددم؟؟ مارال یه
پشته چشم نازک کرد
_یعنی
مینوتوالان دختری اینقدرهیزی اگرپسربودیا یه شیرازازدستت آسی بودن!
برای خواندن بقیه قسمت بیستوششم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.