_به باباگفتی؟؟
_آره..ولی ماموریته..بیچاره چقدرخوشحال شد..گفت سریع کاراشوتموم میکنه ومیاد..
**
باصدای گریه ی نوزادسعی کردچشاشوبازکنه...هیچی جزصدای گریه ی نوزادواون کسی که داشت باهاش حرف میزدونمیشنید..
_ای جونم...خوشکل بابا..مامانی هنوزخوابه..اروم باش عزیزم!!
چشاشوبازکرد...تونگاه اول درست نتونست فضای دوروبرشودرست ببینه..ولی بعدازچنددقیقه به وضوح اطرافشودید...مسعودکنارش بودبایه نوزادریزه میزه ی کوچولوکه بغلش بودوسعی داشت ارومش کنه...مسعودهمینکه متوجه ی مارال شدسریع بالبخندنگاش کرد..
_بالاخره بیدارشدی مامان خانوم؟؟بابااین دخترت کشت خودشوازبس گریه کرد!!