متن های مفید و کاربردی

۵۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

قسمت بیستودوم رمان سرانجام یک شرط

مینویه چشمک بهش زد

_خب نظرت چیه بیای باهم بریم یه چیزه گرم بخوریم؟؟

_نه..ممنون...دیگه داره دیرم میشه..

مارال

_ای بابا حالاچه عجله ای داری!بیابریم دیگه خوش میگذره یاسمین یه دوراطرافشونگاه کردوروبه مینومارال گفت _خیله خب بریم

هرسه تاباهم راه افتادن...

یاسمین دختره بامزه ای بودوزودخودشوتونست تودله مینوومارال جاکنه..خونگرمومهربون بود..همینطورکه میرفتن سمته دره خروجی یاسمین ازخاطراتش توشهربازی میگفتوباهم میزدن زیره خنده..مارال بینه چشمش افتادبه یکی ازغرفه هایی که مسابقه برگزارمیکردن..دورش حسابی شلوغ بودوهمین باعث شدتامارال کنجکاویش دوچندان بشه..

برای خواندن بقیه قسمت بیستودوم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۳۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستویکم رمان سرانجام یک شرط

    مارال بادلهره به مسعودنگاه کرد..امروز مثله اینکه قراربودازدرودیواربراشون دردسربریزه فردینم بااخمه غلیظی پیاده شد..مسعودیه نگاه پرازنفرت به فردین انداختوروبه مارال ایستادوسردوجدی زل زدتوچشاش     _بااین مرتیکه میخواستی بری بیرون؟؟مگه همین دیروزنبودکه صورتتوباکیسه بوکس اشتباه گرفته بود؟؟     مارال سرشوانداخت پایین جوابشوداشت اماخب نمیتونست بگه..بگه که اینی که توبهش میگی مرتیکه شده همه زندگیم..شده کسی که حاضرم هرکاری کنم تایه لحظه خیره بشم توچشای عسلیشوهرچی غمودلخوری دارموفراموش کنم..نمیتونست این حرفاروبه مسعودبگه..چون نه درک میکردنه میفهمید..

    فردین تااومدجواب بده باصدای مهردادخان حرفشوخوردوبرگشت عقب...مهردادخان باکنجکاوی ازماشین پیاده شده بودوبه طرفشون میومد..بالبخنده مردونه ای روبه فردین دستشودرازکرد

برای خواندن بقیه قسمت بیستویکم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۱۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت بیستم رمان سرانجام یک شرط

    مسعود چندثانیه نگاش کردوبعدم بدونه حرف رفت بیرون..

    مسعود فردین منتظروایساده بود..کنجکاوبودببینه مارال چه دلیلی میتونه داشته باشه..میخواست اگه دلیل محکمی نداشته باشه کاری کنه که اززندگیش پشیمون بشه..

    بابازشدن درواومدن مسعودچشاشوریزکردوکنجکاوانه نگاش کرد

    مارال گوشه لبش خون جاری بودوصورتش غرقه اشک بود بااومدن مسعودسریع رفت سمتش مسعوداخماشوبردتوهم دیدن مارال تواون وعضیت براش تعجب اوربود     _چی شده؟این چه سرووعضیه؟؟؟؟

    مارال بی مقدمه استینه سویشرت مسعودوگرفتوبرد سمته فردین

    _بهش بگوکه هیچی بینه منوتونیستوتوفقط پسرخالمی بگوتابفهمه همه حرفایی که بهم زدلایقم نبود...مسعودیه نگاه به فردین انداخت..بعده اون همه سال هنوزچهرشوخوب یادش بود...اخماش بیشترجمع شد..تمامه اون صحنه هاوحرفادوباره ازنوع اومدذهنش...چیزایی که برافراموش کردنشون ازایران رفت...ولی مثله اینکه به همین راحتی هم نبود..هنوزم بایه تلنگره کوچیک همه ی ذهنش درگیرمیشد...

    حدس میزدوعضیته الانه مارال بخاطره اون باشه..

برای خواندن بقیه قسمت بیستم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۸۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت نوزدهم رمان سرانجام یک شرط

یه ساعتی گذشته بود...مارال کلی خریدکرده بود...پشته ویترینه یه جواهرفروشی وایساد...یکی

ازگردنبندابدجوری چشمشوگرفته بود...یه کلیدمتوسط بودکه زنجیره نسبتا ظریفی ازهردوطرف بهش وصل بود...بالای کلیدشکله قلب بودواطرافش نگین کاری شده بود..باخودش گفت"ع!!این چقدرشبیه دسبندیه که مامانبزرگم بهم داد!" دوروبرشونگاه کردتابلکه مینوروپیداکنه ونظره اونم بپرسه..امااثری ازمینونبود..همینطورکه نگاهش به گردنبندبودعقب عقب رفت که یه دفعه محکم خوردبه یه نفر..کفه پاساژلیزبود...نزدیک بودبخوره زمین که دستی دوره کمرش حلقه شد...کاملاازپشت توبغلش بود...بوی عطرش براش اشنابود...خواست سرشوبرگردونه که نفسایه داغشوکناره گوشش حس کرد

_یعنی اینقدرازگردنبنده خوشت اومده؟؟نزدیک بودبخوری زمین بچه!

مارال باشنیدنه صداش باسروصداآبه دهنشوقورت داد خواست ازبغلش بیادبیرون که حلقه ی دستشودوره کمرش تنگترکردوبالحنه جدیش گفت _سواله من جواب نداشت؟؟

برای خواندن بقیه قسمت نوزدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۷۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت هجدهم رمان سرانجام یک شرط

مارال باخنده گفت

_ابرازه احساساتت ازپهناتوحلقم برادرجان!!

اگه بحث دلتنگی نیست پس چرا داری باهم حرف میزنی؟؟

_بیخودی به دلت صابون نزن!!میخواستم بپرسم این جوراب مشکیای منوچیکارکردی؟؟ازوقتی رفتی دارم دنبالشون میگردم پیداشون نمیکنم!! مارال باخنده یه قلپ ازقهوه شوخورد..داغ بود..صورتشوجمع کرد..

چقدردلش برای این شیطنتای وقتوبی وقت میثاق تنگ شده بود..

_آخرشو خودموازدستت میکشم میثاق!!

_حلواش خوشمزه باشه!!غذاهم ترجیحن قرمه سبزی وباقالی پلوباشه!!مارال گیج گفت

_چی؟؟

_نوشابه هم ازاوناکه رنگه ابن ولی گازدارن باشه!اسمشونمیدونم ولب توبگیرکلاس داره!!

_چی میگی تواخه؟؟حالت خوش نیستااا

_خرماهم بگوهستشودرارن لاش گردوبذارن یه جادیدم کلی کلاس داشت مداح هم بگونیارن خودم یه فلش ازاهنگایه مرتضی پاشایی دارم میارم خیلی باکلاستره..

مارال باحرص گفت_میثاق درست حرف بزن ببینم چی میگی؟منظورتونمیفهمم!! میثاق باخنده گفت_مگه نمیگی خودمومیکشم؟؟خومنم میگم تومراسمه ختمت ازاینااستفاده کن کلااس داره!!

مارال بااین حرفش نمیدونست حرص بخوره یابخنده!

_کصااافططط فقط نیای تودستم!!

میثاق خندید...

بعدازچنددقیقه کم کم لحنش جدی شد..

_آبجی بزرگه؟دورازشوخی دلم خداییش هواتوکرده بود..جوجه غرغرو!

برای خواندن بقیه قسمت هجدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۶۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت هفدهم رمان سرانجام یک شرط

    _این موقعه ی شب اخه من چجوری باتوبیام بیرون؟؟حالت خوش نیستا!!بیخیال بذاربرایه وقت دیگه..تافردین خواست چیزی بگه باصدایه مینو هردوشوکه شدن

    مینوهم که بی هوا اومده بودخودشم شوکه شد..اول یکم هول کرد.

    ._چیزه..روبه فردین گفت

    _کجایین شما من کله خونه رودنبالتون گشتم!فیروزه جون گفت بهتون بگم که برش گردونیدخونه..هرچی بهش گفتیم که بمونه هنوززوده قبول نمیکنه میگه وقته قرصام داره میگذره..

    فردین یه نگاهه گذرابه مارال انداخت بعدم سری به معنیه خداحافظی تکون دادوبیحرف ازکنارمینوردشد...

    مینو باچهره ای درهم به مارال نگاه کرد.. مارال باخودش گفت"آخ که الان سوال پرسیدناش شروع میشه.." ولی مینوبرخلافه همیشه چیزی نگفت..روشوبرگردونت باصدایه ضعیفی گفت

    _مهمونا دارن میرن دوست داشتی بیاتوحیاط..اینوگفتوبدونه هیچ حرفه دیگه رفت...

    مارال بایه گره بینه ابروهاش به رفتنش نگاه کرد..


برای خواندن بقیه قسمت هفدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۵۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت شانزدهم رمان سرانجام یک شرط

مارال دندوناشوروهم فشارداد

_دیگه چی میخواستی بگی؟؟ببین یه باردیگه زره مفت بزنی زندت نمیذااارمااا ببین کی گفتم!

مینوبلندشدوهمونطورکه ادایه مارالودرمیاوردیه زبونک دراوردبراش..مارال گلدونه روی میزوبرداشت که مینوفوری ازاشپزخونه زدبیرون..

نزدیکیای شب بود...مارال تواتاقش مشغول آماده شدن بود..

یه کت دامن مشکیه براق که جلوش نگین دوزی شده بود...خوشدوخت بودوفیته تنش بودبهش میومد...فقط آرایشش مونده بود..یه خطه چشمه کلفت کشیدورژگونه ی صورتیه ملایمشوزد به همراه یه رژه قرمز

قسمته پشته موهاشوبالابسته بودوقسمته جلوییش رویه ورریخته بود..شال مشکیش که نگینای ریزه مشکی داشت سرش کرد..دیگه اماده بود..خواست بره بیرون که یاده دسبندش افتاد..

ازجبعه درش اورد..خیلی وقت بودازش استفاده نکرده بود..چندسال پیش مادربزرگش برای تولدش براش خریده بود...یه دستبنده ظریف که چندتاقفل کلیدکوچولوبهش آویزون بود..یه لبخندزدودستش کرد..خیلی براش عزیزبود...تنهایادگاریه مادربزرگش بود..

رفت سمته اشپزخونه..

مینوپشت میزنشسته بودومیوه هارومیچید..بیشتره مهمونااومده بودن..وملک خانومم رفته بوداستقبالشون...مهمونی توی باغ بود..مینوروبه مارال گفت

برای خواندن بقیه قسمت شانزدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۴۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت پانزدهم رمان سرانجام یک شرط

_مرتیکه ی هیز!بایدفکشومیاوردم پایین!!حیف که...

_چی شدغیرتی شدی؟؟

_چیه؟خوشحال شدی؟؟قندتودلت اب نکنن..هرکسه دیگه ای هم جای توبودهمین کارومیکردم..کلاادمه دست به خیریم!!

مارال بدجورخوردتوپرش باخودش گفت "حالانیست خیلی تحفه ای" اخمی کردودیگه چیزی نگفت گارسون غذاشونوگذاشت رومیزو بدونه حرف مشغوله خوردن شد ...

بعدازتموم شدنه غذاشون ازرستوران زدن بیرونو سوارماشین شدن..

مارال عروسکه باب اسفنجیشو گرفت دستشو یکم نگاش کردبعدگذاشتش روپاشوبه بیرون خیره شد..

نم نم بارون شروع شده بود..پنجره روکشیدپایین وبالذت بوی خاک بارون خورده رواستشمام کرد...فردین یه نیم نگاه بهش کرد _سرمامیخوری

مارال بی توجه بهش دستشوازپنجره بردبیرون تاقطره قطره های بارون روی دستش بشینه..هیچ چیزی براش لذت بخشترازبوی بارون نبود...سردش شده بود..سویشرته نازکش جوابگوی این سوزش ناگهانی نبود.

فردین پنجره روکشیدبالا مارال بااخم برگشت طرفش

_شیشه روچراکشیدی بالا؟؟؟ فردین بدونه اینکه برگرده سمتش گفت

برای خواندن بقیه قسمت پانزدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۳۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت چهاردهم رمان سرانجام یک شرط

_یه دفعه دیگه زنگ بزنی یادوروبرم بپلکی اون دنیارونشونت میدم..اینوگفتواومدبیرون دروطوری پشته سرش بست که صداش کله ساختمونوبرداشت...

تازه کلاسش تموم شده بود..بعدازخداحافظی بادوستاش ازدانشگاه خارج شد..آسمونه قرمزه بالایه سرش خبرازیه هوای بارونی رومیداد...یه مانتویه تنگه مشکی که تاباالایه زانوش بودوشلواره دمپایه یخی وسویشرته سفیده نازکی تنش بود...ساعت شیشونیم بودولی هیچ خبری ازفردین نبود..اخماشوبردتوهم_"پسره ی پررو!نکنه سرکارم گذاشته؟؟اصلاهمون بهترکه نیاد"

نوکه بینیش وگونه هاش ازسرما قرمزشده بود..کلاهه سویشرتشوسرش کردوکولشوانداخت رودوشش عاشقه هوای ابری وبارون بود...همیشه وقتی بارون میومدعینه بچه هامیرفت زیره بارنودستاشوبازمیکردوچشاشومیبست..اون لحظه بهترین حسه دنیاروداشت..

دستاشوتوجیبه سویشرتش قایم کرد..گشنش بود ...واسه نهاراشتهانداشتوچیزه زیادی نخورده بود..راه افتاد توپیاده رومیخواست به اولین فست فودی که رسیدبرهودلی ازعذادراره...هواسردبود..خیابون زیادشلوغ نبود..

صدایه بوقه ماشین کنارش باعث شدسرشوبرگردونه طرفه ماشین..یه آزرایه مشکی رنگ که دوتاپسرسوسول وبچه سن توش نشسته بودن..یکم به قدماش سرعت داداوناهم اروم اروم کنارش میومدن ..اصلاحوصله ی درگیری بااین دوتارونداشت..دوست نداشت روزشو بااین دوتاخراب کنه..

_خانوم خوشکله بیاسوارشوسرمامیخوری هااا

برای خواندن بقیه قسمت چهاردهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۲۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m

قسمت سیزدهم رمان سرانجام یک شرط

_بله اوکی شدم!اوندوتایه اولی روانجام میدوم ولی آخری روفعلانمیتونم وقت ندارم!

_خوب اگه به من دوباره زنگیدچی بگم؟

_بگو فعلازنگ نزنه به موقعش خودم بهش زنگ میزنم فرزین باشیطنت گفت

_فردین دادا؟؟یادته چندهفته پیش تویه مهمونی چی بهم گفتی؟؟گفتی هرچی دختره آویزونه نصیبه من میشه!!

حالامیشه راجبعه وعضیته سیمایه توضیحی بهم بدی؟؟؟

_نه نمیشه پاشوبرومنم الان میام!

فرزین بلندشدوهمونطوری که میرفت سمته درگف

برای خواندن بقیه قسمت سیزدهم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۱۰ نظرموافقین۰مخالفین۰
s m m